این مقاله را به اشتراک بگذارید
چند چیز ناخوشایند من
لیدیا دیویس ترجمه، جواد رهبر
لیدیا دیویس در سال ۱۹۴۷ در نورث امپتونِ ماساچوست دیده به جهان گشود. پدر و مادرش هر دو با دنیای ادبیات آشنا بودند. لیدیا نیز از همان کودکی علاقه بسیاری به خواندن داشت و در سن ۱۲ سالگی نو شتن داستان را آغاز کرد. در مدرسه بریرلی نیویورک درس خواند. در مدرسه پوتنی ورمونت را آموخت. به سال ۱۹۶۵ در رشته زبان انگلیسی وارد دانشکده بارنارد شد و زیر نظر «گریس پالی» در زمینه نوشتن داستان تمریناتی داشت. در این دوران بود که با مجلات گوناگونی چون «منچستر گاردین»، «کلمبیا ریویو»، «پاریس ریویو» و «فیکشن اینترنشنال» همکاری کرد. طی سالهای ۷۴-۱۹۷۳ در پاریس زندگی کرد و از ژان پل سارتر و میشل فوکونیز مطالبی به زبان انگلیسی ترجمه کرد. علی رغم نظر منتقدین در مورد سبک کارش، خود معتقد است که همیشه از دو نویسنده بزرگ الهام گرفته است: «ساموئل بکت و و فرانتس کافکا.»
اکنون وی در نیویورک زندگی میکند و در دانشکده بارد، داستان نویسی تدریس میکند و در ضمن مشغول ترجمه شاهکار مارسل پروست «در جستجوی زمان از دست رفته» به زبان انگلیسی نیز میباشد.
از آثارش میتوان به نامهای زیر اشاره کرد:
۱۹۷۶ – اولین مجموعه داستان کوتاهش «سیزدهمین زن و داستانهای دیگر»
۱۹۸۶ – مجموعه داستان کوتاه «درهم بشکنش» [Break it down]
۱۹۹۵ – اولین رمانش «پایان داستان»
۱۹۹۷ – مجموعه داستان کوتاه (۵۱ داستان) «تقریبآ بدون خاطره» [Almost no memory]
وی در سال ۱۹۸۷، نامزد دریافت جایزه «پن همینگوی» بود.
(داستان «چند چیز ناخوشایند من» قصه ناخوشایند زنی است که سعی دارد خود و رابطهاش با مردها را به خوبی بشناسد. داستان حاضر که از اولین مجموعه داستانهای کوتاه لیدیا دیویس یعنی «سیزدهمین زن و داستانهای دیگر» (1976) انتخاب شده است، داستانی است ساده و در عین حال بسیار پیچیده. )
***
چند چیز ناخوشایند من
داستانی از لیدیا دیویس / ترجمه: جواد رهبر
او گفت چیزهایی در مورد من وجود دارد که از همان روز اول از آنها خوشش نیامده است. این حرف را نامهربانانه نگفت. دست کم به خواست خودش آدم نامهربانی نیست. این را گفت چرا که سعی میکردم مجبورش کنم دلیل این که یکباره نظرش را در مورد من تغییر داده است، شرح دهد.
شاید بهتر باشد نظر دوستانش را در این مورد جویا شوم چرا که آنها او را بهتر از من میشناسند. آنها بیشتر از پانزده سال است که با او آشنا هستند، در حالی که من فقط حدود ده ماه است که با او آشنا شدهام. از دوستانش خوشم میآید و به نظر میرسد آنها هم از من خوششان میآید، اگرچه ما یکدیگر را خیلی خوب نمیشناسیم. کاری که دلم میخواهد انجام بدهم این است که با دو تا از دوستانش غذا بخورم و در مورد او صحبت کنیم تا این که او را بهتر بشناسم. کار سادهای است که قضاوتهای نادرستی درباره مردم داشته باشیم. حالا درمی یابم که در تمامی ماههای گذشته در مورد او قضاوتهای نادرستی داشتهام. برای مثال، وقتی که فکر میکردم با من نامهربان خواهد بود، بسیار مهربان بود، سپس وقتی که فکر میکردم او سرشار از محبت خواهد بود، کاملا مؤدب بود. وقتی که فکر میکردم از شنیدن صدای من از پشت تلفن عصبانی خواهد شد، خوشحال میشد. وقتی که فکر میکردم به خاطر رفتار بسیار سردی که با او داشتم، از من دوری خواهد جست، او بیش از پیش مشتاق بود تا با من باشد و کلی دردسر میکشید و پول خرج میکرد تا بتوانیم اندک زمانی با هم باشیم. سپس آن وقت که مطمئن شدم او همان مرد زندگیام است، یکباره خواستار پایان همه چیز شد.
با این که در ماه آخر احساس میکردم از من فاصله میگیرد، این اتفاق بسیار ناگهانی به نظرم رسید. برای مثال، دیگر مثل سابق برایم نامه نمینوشت و سپس وقتی که با هم بودیم بیش از پیش حرفهای نامهربانه به زبان میآورد. وقتی که رفت فهمیدم که در فکر پایان دادن به ماجراست. یک ماه طول کشید تا به این موضوع فکر کند و میدانستم که پنجاه – پنجاه بود که آن چه را که در ذهنش میگذشت، به زبان آورد.
به گمانم این اتفاق به خاطر آرزوهایی که در آن هنگام در مورد خودم و او داشتم و خیالاتی که در مورد خودمان در سر میپروراندم، در نظرم ناگهانی جلوه کرد – همان خیالات معمول درباره خانهای قشنگ و بچههایی دوست داشتنی و هر دو در کنار هم عصرها وقتی بچهها خواب بودند کار میکردیم و از آن گذشته انواع و اقسام خیالات در مورد این که چه سفرهایی با هم خواهیم داشت و این که چگونه نواختن با بخووماندولین را خواهم آموخت تا بتوانم با او همنوازی کنم چرا که او صدای تنور بسیار دوستداشتنیئی داشت. اینک وقتی خود را در حال نواختن با بخویاماندولین تصور میکنم، خیالی احمقانه به نظر میرسد.
کل ماجرا این گونه به اتمام رسید که او روزی که معمولا به من زنگ نمیزد، زنگ زد و گفت که سرانجام تصمیم خود را گرفته است. سپس گفت که چون در طرح مسائل به مشکل برخورده است، از آن چه که قصد دارد بگوید یادداشت تهیه کرده است و از من پرسید آیا برایم مهم است که آنها را بخواند یا خیر. گفتم که خیلی زیاد هم برایم مهم خواهد بود. گفت که دست کم هرازگاهی مجبور است در حال صحبت کردن به یادداشتهایش نگاهی بیندازد.
سپس به نحوی بسیار منطقی از اینکه چندان شانس زیادی برای این که با هم خوشبخت شویم وجود ندارد و این که بهتر است پیش از آن که دیر شود رابطهمان به حد دوستی درآید، سخن گفت. به او گفتم که جوری در مورد من صحبت میکند انگار که لاستیک کهنهای هستم که ممکن است در بزرگراه بتکرد. حرف من به نظرش خنده دار آمده بود.
ما درباره این که او در شرایط مختلف چه احساسی در مورد من داشته و این که من در مورد او در شرایط مختلف چه احساسی داشتهام صحبت کردیم و به نظر میرسید که این احساسات چندان با هم تطابق نداشتند. سپس وقتی که خواستم توضیح بدهد دقیقآ از همان روز اول چه احساسی در مورد من داشته است و سعیام بر این بود که احساس غالب واقعیاش نسبت به خودم را بفهمم، این گفته بسیار صریح را درباره این که چیزهایی در مورد من بوده است که او از همان روز اول دوست نداشته است، به زبان آورد. سعی نداشت که رفتاری نامهربانانه داشته باشد فقط میخواست بسیار رُک حرفش را بزند. به او گفتم که نمیپرسم این چیزها کدامند اما میدانم که باید بروم و درباره آنها فکر کنم.
از شنیدن این که چیزهایی در مورد من بوده است که او را ناراحت میکرده، خشنود نبودم. شنیدن این که فردی که دوستش داشتم هیچ گاه از بعضی چیزهای من خوشش نمیآمده است، بسیار هولناک بود. البته چند چیز او هم بود که من دوست نداشتم، برای مثال حالت تصنع در رفتارش از جمله بکار بردن عبارات خارجی در صحبت هایش اما اگرچه متوجه این چیزها شده بودم، هیچ گاه آنها را این گونه به او نگفته بودم. اما اگر سعیام این است که منطقی باشم، باید بگویم که از همه اینها گذشته، چند چیز من بود که ناخوشایند به حساب میآمد. پس مسئله بر سر این بود که بفهمم این چیزها کدامند.
طی چند روز پس از گفتگویمان، سعی کردم در این باره فکر کنم و چند احتمال در ذهنم شکل گرفت. شاید به اندازه کافی حرف نمیزدم. او دوست دارد زیاد حرف بزند و دوست دارد افراد دیگر هم زیاد حرف بزنند. من زیاد پرحرف نیستم و یا دست کم آن قدر پرحرف نیستم که احتمالا مورد علاقه اوست. هرچند وقت یکبار نکات جالبی به نظرم میرسد اما اطلاعات زیادی ندارم. فقط زمانی میتوانم مدتی طولانی صحبت کنم که موضوعی کسل کننده در میان باشد. شاید خیلی زیاد درباره غذاهایی که باید بخورد حرف زدهام. من نگران نحوه تغذیه افراد هستم و به آنها میگویم که باید چه بخورند که کاری آزاردهنده میباشد. شوهر سابقم هم هیچگاه از این کار خوشش نمیآمد. شاید بیش از اندازه از شوهر سابقم یاد کردم که باعث شده او فکر کند که هنوز هم به شوهر سابقم فکر میکنم که البته حقیقت نداشت. یا شاید حتی از بودن با زنی که عینک میزند، خوشش نمیآمد، شاید دوست نداشت همیشه از میان شیشههای آبی رنگ عینکم به چشم هایم نگاه کند. یا شاید از افرادی که یادداشتهایی بر روی کارتهای بایگانی، برنامه رژیم غذایی را بر روی کارتهای بایگانی کوچک و عنوان کارهایشان را بر روی کارتهای بایگانی بزرگ مینویسند، خوشش نمیآید. خودم هم چندان این کار را دوست ندارم و همیشه این کار را انجام نمیدهم. این روشی است که با آن سعی میکنم به زندگیام نظم ببخشم. اما ممکن است او به طور اتفاقی به چند تا از آن کارتهای بایگانی برخورده باشد.
بیشتر از این چیزی درباره آن چه که او را از روز اول ناراحت کرده باشد به ذهنم نرسید. سپس فهمیدم که هیچگاه نخواهم توانست به آن چیزهای من که او را ناراحت میکرد پی ببرم. هر آن چه که به ذهنم میرسید، شاید که عینآ همان چیزها نباشد. و به هر حال قصد نداشتم به سعی خود برای شناختن این چیزها ادامه بدهم، چرا که حتی اگر در مییافتم آنها کدامند، قادر نبودم کاری در موردشان بکنم. در انتهای گفتگویمان سعی کرد به من بگوید که چقدر درباره برنامه جدیدش برای تابستان هیجان زده است. حالا که دیگر قرار نبود با من باشد، به فکر سفر به ونزوئلا افتاده بود تا چند تا از دوستانش را که در جنگلهای آن جا سرگرم تحقیقات انسان شناختی بودند، ببیند. به او گفتم که دلم نمیخواهد در این باره حرفی بشنوم.
وقتی که تلفنی با هم صحبت میکردیم، باقی مانده نوشیدنی را که از جشنی که ترتیب داده بودم مانده بود، مینوشیدم. بعد از این که گوشی را گذاشتم، فورآ دوباره آنرا برداشتم و به چند جا زنگ زدم و ضمن صحبت یکی از بطریهای باقی مانده نوشیدنی را تمام کردم و شروع به نوشیدن بطری دیگری، که از قبلی شیرینتر بود، کردم و سپس آن را هم تا آخر خوردم. ابتدا به چند نفر در شهر محل اقامتم زنگ زدم، سپس وقتی که دیگر برای این کار دیر شد، به چند نفر در کالیفرنیا زنگ زدم و وقتی که برای زنگ زدن به ساکنین کالیفرنیا هم دیر شد، به شخصی در انگلستان زنگ زدم که تازه از خواب بیدار شده بود و چندان حال و حوصله نداشت.
در بین تماسهای تلفنی، گاهی اوقات کنار پنجره میرفتم و به ماه، که هلالی بسیار درخشان بود، نگاه میکردم و به او میاندیشیدم و سپس به این فکر افتادم که بالاخره چه روزی خواهد بود که با دیدن ماه، دیگر به یاد او نیفتم. دلیل این که وقتی ماه را دیدم به یاد او افتادم این بود که در طی پنج روز و چهار شبی که برای اولین بار با یکدیگر بودیم، ماه در حال کامل شدن بود و سپس کامل شد، شبها صاف بودند، بیرون شهر بودیم یعنی جایی که آسمان بیشتر توجهت را جلب میکند و هر شب، دیر یا زود، با هم بیرون میرفتیم، تا حدودی به خاطر فرار از دست اعضای متعدد خانوادههایمان که در خانه بودند و هم فقط به این دلیل که در زیر نور مهتاب از علفزارها و بیشهزاران لذت ببریم. جاده کثیفی که خانه را به بیشه زاران متصل میساخت پر از رد چرخ و سنگ بود، در نتیجه ما مدام به یکدیگر میخوردیم و درباره آینده و عشقمان صحبت میکردیم.
دفعه بعد که ماه را کامل دیدم، به شهر بازگشته بودم و از پنجره آپارتمان جدیدم به آن نگاه میکردم. با خود فکر کردم که یک ماه از آن زمان که من و او با هم بودیم میگذرد و این یک ماه بسیار آرام گذشته است. بعد از آن، هر بار که ماه کامل بود و بر درختان بلند پربرگ حیاطهای پشتی و بر روی پشت بامهای قیراندود سطح و سپس بر روی درختان عریان و زمین پوشیده از برف در زمستان، پرتو میافکند، پیش خود فکر میکردم که یک ماه دیگر هم گذشت، گاهی اوقات به آرامی. از شمردن ماهها به این صورت خوشم میآمد.
به نظر میرسید من و او همیشه گذشت زمان را میشمردیم و منتظر سپری شدن آن بودیم تا روزی فرا رسد که بار دیگر با هم باشیم. این یکی از آن دلایلی بود که ادامه دادن ماجرا را غیر ممکن میساخت. و شاید هم حق با اوست، هنوز خیلی دیر نشده است، رابطهمان را در حد دوستی خواهیم کرد و او هرازگاهی از فاصله دور با من صحبت خواهد کرد، بیشتر درباره کارش یا کار من و یا وقتی که نیازمند توصیه یا برنامهای هستم از هیچ کمکی دریغ نخواهد کرد و سپس خودش را چیزی شبیه به «یار و یاور من» خواهد نامید.
وقتی از تلفن زدن دست کشیدم، آنقدر سرگیجه داشتم که خوابم نمیبرد، پس تلویزیون را روشن کردم و چند تا سریال پلیسی، چند کمدی کلاسیک و بالاخره برنامهای در مورد افراد غیرعادی در گوشه و کنار کشور تماشا کردم. ساعت پنج صبح، وقتی که هوا دیگر روشن شده بود، تلویزیون را خاموش کردم و بلافاصله خوابم برد.
حقیقت این است که وقتی شب به پایان رسید دیگر نگران این نبودم که چه چیز من ناخوشایند بوده است. در آن وقت صبح معمولا میتوانم خود را به انتهای چیزی شبیه به اسلکهای بلند، که دور تا دورش را آب فرا گرفته باشد، برسانم جایی که هیچ یک از این نگرانیها را دسترسی به من نباشد. اما همیشه پس از آن در همان روز یا یک یا دو روز بعد، زمانی فرا خواهد رسید که بار دیگر آن سؤال مشکل را یک بار یا بارها و بارها از خود میپرسم، به راستی سؤالی عبث است، از آنجایی که این من نیستم که میتواند پاسخ آن را بدهد و هر کس دیگری هم که سعی در این کار کند، پاسخ متفاوتی به ذهنش خطور میکند، اگرچه البته تمامی پاسخها با یکدیگر ممکن است مجموعآ پاسخ صحیح را بسازند البته اگر چیزی به عنوان پاسخ صحیح به سؤالی این چنین وجود داشته باشد.