این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت هفتم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
اغلب این اتفاق می افتاد. در همه جا چنین است. مردی داخل میشد که نسبت به زندگی گذشتۀ خود حساس بود و اگر چیزی در بارۀ گذشته اش میگفتی یا می پرسیدی عصبانی میشد. آن روز گوئی از باد و بارانهای موسمی بیدار شده بود. البته، بیشتر اوقات آدم خوبی بود و همه دوستش داشتند. ولی وقتی عصبانی میشد هیچ چیز جلودارش نبود. مثل اسبی بود که دچار اختلال توازن شده و تلوتلو میخورَد و بهترین کار در اینطور مواقع، کُشتن بلادرنگ آن اسب است. چنین بلائی نیز همیشه سرِ آدمهای صلح جو میاید. ناگهان روزی دچار هیجان و انقلاب روحی و روانی میشوند. ولی در امریکا دائما این اتفاق رخ میدهد. آنچه آنها احتیاج دارند روزنه ای برای تخلیۀ خودشان و تخلیۀ شهوت خونریزی است. اروپا بطور مکرر دستخوش جنگ بوده است. امریکا اما منفعل و آدمخوار صفت است. در ظاهر مثل شانۀ زنبور عسل زیبا بنظر میرسد، با یک مشت آدم بیکار که بخاطر بدست آوردن کار مثل زنبور از سر و کول هم دیوانه وار بالا میروند؛ اما به ذات موضوع که بنگریم، امریکا یک کشتکارگاه است، هر آدمی همسایۀ دیوار به دیوارش را میکُشد و استخوانش را میجَوَد. در یک نگاه سطحی، امریکا کشوری مردانۀ مردانۀ مردانه است، ولی در واقع نجیبخانه ای بیش نیست که زنانش اداره میکنند و بازماندگان بومیان سرخپوست پااندازش هستند و طفلی خارجی های بیگناه پوست و گوشت خود را میفروشند. هیچکس نمیداند چگونه سرجایش بتَمَرگد و از زندگی راضی باشد. این احساسِ رضایتِ ظاهری فقط در فیلمهای سینمائی دیده میشود که البته در فیلمها نیز همه چیز ساختگی است، حتی آتش جهنم. سراسر این شبه قاره در خوابی عمیق فرو رفته است و در آن خواب عمیق کابوسی وحشتناک در جریان است.
ولی هیچکس نمیتوانست در میان آن کابوس وحشتناک عمیق تر از من بخواب رفته باشد. وقتی جنگ [جهانی اول] شروع شد، خبرش مثل طنینی آرام به گوش من رسید. مثل هموطنانم من هم یک منفعل و آدمخوار صفت بودم. میلیونها نفر که مثلِ جسدِ مردگان کنار گذاشته شده بودند، همچون شبحی از کنارم گذشتند و به فراموشی سپرده شدند، مثل قبیله آزتک و قبیله اینکا و سرخپوستان و بافلوها. مردم تظاهر میکردند از خواب بیخبری بیدار شده اند اما چنین نبود. آنها فقط در خوابی پُر تب و تاب غلت میزدند. هیچکس از غذا نیفتاد و هیچکس زنگ خطر را بصدا در نیاورد. روزی که برای اولین بار متوجه شدم مدتهاست جنگ شروع شده و من بیخبرم، شش هفت روزی بعد از آتش بس موقت بود. در خیابان چهاردهم سوار اتوبوس بودم. یک تگزاسیِ از جنگ برگشته، یعنی یکی از قهرمانانِ ما، با یک مشت مدال که به گردن داشت در اتوبوس نشسته بود که متوجه شد پلیسی در پیاده رو قدم میزند. حضور آن پلیس خون او را به جوش آورد. خودِ آن قهرمان نیز گروهبان بوده و شاید دلیل خوبی برای عصبانی شدن داشت. در هر حال، حضور آن پلیس در آنجا آنچنان این قهرمان را عصبانی کرد که از صندلی برخاست و دولت، ارتش، شهروندان، مسافران اتوبوس، و همه و همه چیز را به ناسزا کِشید. گفت اگر دوباره جنگی دیگر رخ دهد، نمیتوانند او را به زور به جبهه ببرند. گفت قبل از آنکه به جبهه برود، اطمینان حاصل پیدا میکند که اول همۀ حرامزاده های دیگر بمیرند. گفت کمترین اهمیتی به مدالهایش نمیدهند. در واقع، باور داشت که او را با این مدالها دکور کرده اند. برای اینکه نشان دهد حرفهایش جدی است، مدالها را از گردن بیرون کشید و از پنجرۀ اتوبوس بیرون انداخت. گفت اگر یکبار دیگر در کنار افسری در سنگر جنگ باشد، مثل یک سگ آن افسر را خواهد کُشت و این حرفش در مورد ژنرال پرشینگ (Pershing) یا هر ژنرال دیگر صادق است. همراه با یک مشت ناسزاهای لوکس که در جبهه ها آموخته بود، خیلی چیزهای دیگر نیز گفت. ولی هیچکس در اتوبوس دهان به اعتراض یا انکار نگشود. وقتی سخنانش تمام شد، تازه فهمیدم امریکا وارد جنگ شده، تازه فهمیدم واقعا جنگی در کار است و باور کردم مردی که تا کنون سخن میگفت واقعا در جبهه بوده است. متوجه شدم علیرغم شجاعتش، جنگ از او یک آدم ترسو ساخته بود. گفت اگر باز هم دوباره آدم بکُشد، این دفعه با چشمان باز و آگاهی و در کمال خونسردی اینکار را خواهد کرد و هیچکس نیز جرأت اعدام او را نخواهد داشت چونکه وظیفه اش را در مقابلِ مردمِ وطنش در جبهه ها انجام داده است. و بنابراین، تا اینجا همه چیز خوب و منصفانه بود، چونکه یک قتل، قتل دیگر را بنام کشور و انسانیت محق جلوه میدهد. خدا به همۀ شما آرامش دهد. و دومین بار که فهمیدم کشور در جنگ است، وقتی بود که گروهبان بازنشسته گریسولد (Griswold) که یکی از پیکهای شب کار بود، کنترل از دستش در رفت و دفترِ کارِ خودمان و یک ایستگاه قطار را به هم ریخت. از من خواستند اخراجش کنم ولی دلم نمیامد. آنچنان در ویران ساختن، ماهرانه و زیبا عمل کرده بود که بیشتر دوست داشتم تشویقش کنم تا اینکه اخراج شود، فقط امیدوار بودم به طبقه ۲۵ یا هر خراب شده ای که آن رئیس و معاونش نشسته بودند نیز برود و شر همۀ آنها را از روی زمین کم کند. ولی تحت لوای تنبیه کردن میبایستی که با این بازی مسخره همقدم میشدم. باید مثلاً کاری میکردم تا بنطر برسد او را تببیه کرده ام، در غیر اینصورت، نتیجۀ کار طوری میشد که خودم تنبیه میشدم. بنابراین، او را از لیست پیکهائی که بر اساس کمیسیون کار میکردند و حقوق میگرفتند بیرون کشیدم و در لیست پیکهائی قرار دادم که حقوقشان ثابت بود. ولی او بدون آنکه به وضعیتی که من در آن قرار داشتم توجه کند، این موضوع را بخود گرفت، حال این وضعیت چه در طرفداری از او بود چه بر علیه او. بنابراین، بی وقفه نامه ای از او دریافت کردم که نوشته بود یکی دو روز دیگر به سراغ من خواهد آمد و به من هشدار میداد که بهتر است حواسم را جمع کنم و مواظب خودم باشم چون میخواهد تصمیم نامطلوب مرا تلافی کند. نوشته بود بعد از ساعت اداری میاید و اگر میترسم، بهتر است چند محافظ در اطراف خود قرار دهم. میدانستم حرفهایش جدی است و وقتی نامه را زمین گذاشتم ترس کاملاً بر جانم افتاده بود. به هر حال، تصمیم گرفتم در اداره تنها منتظرش بمانم چون معتقد بودم اگر دوست یا محافظی در کنار خود داشته باشم، ترسم بیشتر آشکار میشود. تجربۀ عجیب غریبی بود. او حتما و بی تردید، همانطور که در نامه اش اشاره کرده بود، از همان لحظه ای که مرا ملاقات کرده معتقد بوده آدمی حرامزاده، دروغگو و واعظی بی عمل بیش نیستم. البته شاید به ظاهر همان آدمی بودم که در نامه اش توصیف کرده بود، چون او نیز همان آدمی بود که بود و فرق چندانی با من نداشت. حتما درک کرده بود که هر دو در وضعیتی مشابه بودیم و این وضعیت چندان هم پر زرق و برق و امید بخش نبود. هنگامیکه در دفترم با گامهای بلند بسوی من قدم برمیداشت، میتوانستم حدس بزنم که وضعیت را درک میکند؛ ولی با این وجود، اگرچه به ظاهر برآشفته و خشمگین می آمد اما معلوم بود در باطن مطیع و انعطاف پذیر و بی خطر است. تا آنجا که موضوع به خودم مربوط میشد، ترسی که داشتم به محض ورودش به دفترم از میان رفت. تنها و ساکت در دفترم نشسته بودم، با احساسِ قدرتِ کاهش یافته و احساسِ ناتوانیِ فزاینده در دفاع از خودم. اما تنها بودنم در آنجا از دیدگاه او به بی باکی من تعبیر شد و مرا در موضعی قوی تر و برتر از خودش دید. ولی این موضوع بدون برنامه ریزی یا خواستۀ من آنگونه رقم خورد که در سطور بالاتر گفتم، و من طبیعتا از این وضعیت به سود خود استفاده کردم. به محض آنکه در کنارم نشست، مثل یخ آب شد. او دیگر یک مرد نبود، بلکه یک بچه بود. حتما میلیونها نفر مثل او وجود دارند که در واقع بچه ای بزرگ در لباس بزرگسالان هستند، مسلسل به دست که در یک چشم بر هم زدن میتوانند سپاهی را نابود کنند؛ اما در میدانِ کاریابی بدون اسلحه بودند، بدون یک دشمن مشخص و قابل رویت در میدان، آنها در حد یک مورچه ناتوان بودند. همه چیز بر محور یافتن غذا میچرخید. غذا و اجاره خانه ـــ این دو موضوع فقط موضوعاتی بودند که بخاطرش میبایستی جنگید ـــ اما راه حلی مشخص برای به دست آوردنشان وجود نداشت. برای گریسولد و افرادی مثل او، وضعیت مثل دیدن لشگری قوی و تا دندان مسلح بود؛ لشگری که قادر بود هر چیزی که در معرض دید است مغلوب کند؛ ولی این سپاه عقب نشینی میکند چون از نظر استراتژیک کاری ضروری است، حتی به قیمت از دست دادن کنترل وضعیت، به قیمت از دست دادن اسلحه، مهمّات، غذا، شهامت، و سرانجام به قیمتِ از دست دادن خودِ زندگی. هر جا که انسانی برای بدست آوردن غذا و پرداخت اجاره خانه تقلا میکرد، عقب نشینی هم وجود داشت، در شب، در تاریکی، و این عقب نشیی با هیچ دلیلی که در عقل بگنجد قابل درک نبود، بلکه فقط یک حرکت استراتژیک بود که باید انجام میگرفت. این موضوع گریسولد را از درون میخورد. برایش کوشش و کار کردن چندان دشوار نبود، اما تقلا و تلاش برای تهیۀ غذا و پرداخت اجاره خانه، مثل جنگیدن با ارواح بود. در این وضعیت، آنچه از دست انسان برمیاید فقط عقب نشینی است، در حالیکه می بینی برادرانت یکی بعد از دیگری از پا در میایند، بی سر و صدا، مرموزانه، در مه، در تاریکی، و هیچ کاری هم نمیشود کرد. آنقدر گیج و منگ بود که صورتش را در دستانش پنهان کرد و سرش را روی میز گذاشت و گریستن را آغاز کرد. هنگامی که او میگریست تلفن زنگ خورد. از دفتر معاون زنگ میزدند ـــ هرگز معاون خودش تلفن نمیزند ـــ منشی اش زنگ میزند. آنها میخواهند که این مرد یعنی گریسولد فورا اخراج شود که گفتم اطاعت میشود و گوشی را گذاشتم. در این باره چیزی به گریسولد نمیگویم و همان شب با او به خانه اش میروم و در آنجا در کنار همسر و فرزندانش شام میخورم. وقتی او را ترک میگویم، با خود میگویم اگر قرار است او را اخراج کنم، کاری میکنم که این موضوع برای شرکت گران تمام شود ـــ و به هر حال، خودم هم میخواستم بدانم دستور از کجا میاید و چرا؟ صبح فردای آنروز، خشمگین و عبوس به دفتر معاون رفتم و از منشی خواستم تا اجازه دهد او را ببینم و وقتی او را دیدم پرسیدم، آیا شما دستور اخراج گریسولد را داده اید؟ و چرا؟ قبل از آنکه فرصتی به او دهم تا موضوع را توضیح دهد یا حتی تکذیب کند، صادقانه و بی تعارف کمی راجع به وضعیت مردم در اثر جنگ سخن گفتم. به معاون گفتم اگر مثلا از فلان حادثه خوشش نمیاید و تحمل دیدن مثلا فلان ماجرا را ندارد، میتواند کار مرا و کار گریسولد را از ما بگیرد و حواله ماتحتش کند. و با گفتن آن حرف از دفترش بیرون زدم. به محل کارم (که در ساختمانی دیگر و دورتر از دفتر معاون است) میروم و مثل همیشه به کار روزانۀ خود مشغول میشوم. البته، در عین حال منتظرم تا پایان وقت اداری از دفتر مرکزی خبر برسد که اخراجم کرده اند. ولی اصلا اینطوری نشد. مدیرکل به من تلفن میزند که آرام باشم، خودم را کنترل کنم، از روی عجله دست به کاری نزنم، با عجله تصمیم نگیرم، ما به ماجرا رسیدگی میکنیم و از اینطور حرفها. حدس میزنم هنوز دارند به ماجرا رسیدگی میکنند، چونکه گریسولد در شرکت باقی ماند و به کارش ادامه داد. در واقع، به او ترفیع هم دادند و کارمندش کردند که البته یک نامردی بود، چون بعنوان کارمند حقوقش کمتر از پیک بود، اما این موضوع باعث شد تا گریسولد غرورش را حفظ کند و کمی هم از از قُلدر بازی دست بر دارد. اما این اتفاقات بر سر آدمی میاید که فقط در خواب خیال میکند قهرمان است. اگر کابوس به اندازۀ کافی تکان دهنده نباشد تا هنگام عقب نشینی بیدار شوی، سر از روی نیمکتهای پارک یا نیمکتهای کنار پیاده رو در میاوری، یا اینکه معاون میشوی، اما هر دوی آنها یکی است و فرقی با هم ندارند. یکی بهم ریختگی محض و دیگری یک بازی مسخرۀ محض است. یک فاجعه از ابتدا تا انتها. من این را میدانم، چون در بطن ماجرا بودم. از کابوس بیروم آمدم. بیدار شدم. و وقتی بیدار شدم، از آن کابوس دوری جُستم، تَرکَش کردم. بدون حتی یک خداحافظی، از همان دری که وارد شده بودم خارج شدم.
ادامه دارد…