این مقاله را به اشتراک بگذارید
دختری در طوفان
نوشته: بن لوری
ترجمه: علی ثابتیپور
روزی روزگاری دختری توی طوفان گم شده بود. هی از اینور به اونور میرفت و از اونور به اینور و سعی میکرد راهِ خونه رو پیدا کنه. ولی آسمون حسابی تاریک بود و بارون هم تند و بیامون. دختره فقط تو یه دایره دور خودش میچرخید.
تا این که یهدفعه دو تا دست بغلش کردن، دستهای قوی – بغلش کردن و با خودشون بردنش.
دختره که چشم از خواب باز کرد، رو یه تختخواب دراز کشیده بود.
تختخواب گرمی بود ـ خیلی گرم ـ کنار یه آتیش پر سر و صدا. پتوها نرم بودن و دختره خشک شده بود. دور و بر اتاق رو نگاه کرد. کلّی نقاشی رو دیوارها بود.
یه فنجون چای داغ هم روی میز پاتختی بود.
دختر صدا زد: سلام! کسی این جا نیست؟ سلام!
مردی توی چهارچوب در پیداش شد. از همونجا با یه لبخند آروم و مهربون به دختر نگاه کرد و گفت: حالت بهتره؟
دختره حالش بهتر بود.
دختر مدت زیادی با مرد موند تا این که تموم قواش رو به دست آورد.
بعد رو کرد به مرد و گفت: به گمونم دیگه وقتشه برم خونه. و مشغول جمع کردن لباس مباسهاش شد.
ولی وقتی رفت جلوی در، دید هنوز داره بارون میآد. بارون تموم که نشده بود هیچ، از قبل هم تندتر میاومد. این بود که دختره دوباره برگشت تو.
این قضیه سالهای سال ادامه داشت تا این که بالاخره دختره حسابی پیر شد.
اونوقت یه روز متوجه کلیدی روی دیوار کنار در شد که بارون رو خاموش و روشن میکرد.
دختر همونجا وایساد و زل زد به روز زیبای بیرون پنجره و بعدش به اون کلید کوچیک معمولی. گوش داد به پرندههایی که جلوی پنجره پرواز میکردن و آواز میخوندن.
بعدش برگشت و دوباره رفت تو تختخواب.
شب، همون شب، مرد از خواب پرید و گفت: بارون قطع شده؟ خواب دیدم قطع شده.
دختر دستهاش رو دور گردن مرد گذاشت و گفت: شاید. ولی بیخیال.
*****
اگر نمینوشتم احتمالاً میمردم
بن لوری از فیلمنامه نویسی تا داستان کوتاه
ترجمه: علی ثابتیپور
در ۲۸ جولای ۲۰۱۱ برابر با ۶ مرداد ۱۳۹۰ جِف گلور (Jeff Glor)، مجری و گزارشگر شبکهی تلویزیونی CBS NEWS، با بِن لوری (Ben Loory)، نویسندهی جوان آمریکایی، به گفتگو نشست و دربارهی کتاب «داستانهایی برای شب و چند تایی برای روز» که مجموعهی ۴۰ داستان کوتاه از این نویسنده است و در آن زمان تازه از سوی انتشارات پنگوئن به بازار عرضه شده بود، سؤالاتی پرسید.
جِف گلور: چه چیز باعث شد این کتاب رو بنویسید؟
بِن لوری: قبل از این که داستان بنویسم، فیلمنامهنویس بودم؛ هرچند هیچوقت فیلمنامهنویس خیلی مؤفقی نبودم. زندگیام را از راه نوشتن چیزهایی شبیه به فیلمنامههای تلویزیونیِ علمی-تخیلی در ژانر وحشت میگذراندم، ولی میدانستم که به جایی نمیرسم. تا این که یک روز در کتابفروشی مورد علاقهام (کتابفروشی Mystery & Imagination در گِلِندِیل کالیفرنیا) اطلاعیهای دیدم که اعلام میکرد دِنیس اِچیسون ۱ (Dennis Etchison) برای چند ماهی به آنجا میآید و کلاس داستاننویسی برگزار میکند. دِنیس اِچیسون از آن نویسندههاییست که من تحسینشان میکنم؛ هم جایزهی ادبیات فانتزی جهان ۲ و هم جایزهی ادبیات فانتزی بریتانیا۳ را برده و به نظرم رسید این یک نشانه است. این بود که به کلاسش رفتم و انگاری که دِنیس یک کلید را زد و من شروع کردم به نوشتن. اولش فکر کردم دارم طرحهایی را برای فیلمنامه مینویسم، هی همینطور یکی بعد از دیگری، انگار که دارم چهارچوب کلی فیلمنامه را پیاده میکنم. ده بیست تایی از آن ها را نوشته بودم که تازه فهمیدم آن ها در واقع داستان کوتاه هستند. آنجا بود که فکر یک کتاب به ذهنم خطور کرد، یک مجموعهای از قصههای رنگ به رنگ فانتزی-تخیلی. این بود که نوشتم و نوشتم تا این که یک روز تمام شد. انگار که روحم را تسخیر کرده بودند.
جِف گلور: وقتی داشتید مینوشتید از چه چیزی بیشتر از همه شگفتزده میشدید؟
بِن لوری: خب، از همه بیشتر خود نوشتن. من کلّی وقت گذاشته بودم و سعی کرده بودم به زور یک چیزی بنویسم و حالا یکدفعه همهچیز خودش داشت میریخت بیرون. من فهمیدم که داستانها خودشان یک فکری دارند؛ انگار که این فکرشان یک جایی هست و کاملاً شکل گرفته، و تنها کاری که شما به عنوان یه نویسنده باید بکنید این است که با دقت خیلی زیاد به آن ها گوش بدید و روی کاغذ بیاریدشان. آدم که روی غلتک میافتد، دیگر زمان ناپدید میشود و انگار که آدم حسابی جان میگیرد. من همیشه فکر میکردم نوشتن یک مبارزه است، ولی بیشتر شبیه پرواز در فضا بود.
جِف گلور: اگه نویسنده نبودید چیکار میکردید؟
بِن لوری: چی بگم؟ احتمالاً میمردم. در هر حال، خیلی سرخورده میشدم. واقعاً دوست ندارم بهش فکر کنم.
جِف گلور: حالا چه چیزهایی را برای خواندن انتخاب میکنید؟
بِن لوری: من همیشه دارم صد هزار تا چیز میخوانم. بعضی وقتها روزی یک کتاب میخوانم. تازگیها یک رمان شگفتانگیز به نام «سیرک دکتر لائو» را تمام کردم. رمان در سال ۱۹۳۵ توسط مردی به نام چارلز فینی ۴ (Charles Finney) نوشته شده و راجع به یک سیرک جادویی است که در دورهی رکود بزرگ اقتصادی دههی سی به شهر کوچکی در آریزونا میآید. یکی از عجیبترین و حیرتآورترین کتابهایی است که در تمام زندگیام خواندهام مثل یکی از فیلمهای فلینی بود، با این تفاوت که نوشته شده و صد در صد آمریکایی. (در واقع من را کلی به یاد اِرسکین کالدوِل ۵ (Erskine Caldwell) انداخت که کتاب «جادـه ی تنباکو»ش یکی از کتابهای مورد علاقهی من است.) گذشته از این ها کلی هم گیرِ این داستانهای پلیسی جنایی افتادهم. این اواخر مجموعه کتابهای مارتین بِک ۶ (Martin Beck) را کشف کردم که یک زن و شوهر سوئدی به نامهای مَج سجوال ۷ (Maj Sjowall) و پِر والو ۸ (Per Wahloo) به طور مشترک نوشتهاند. این مجموعه در دهههای ۶۰ و ۷۰ در سوئد قلب ژانر کارآگاهی به حساب میآمد و در نهایت هم به کتابهای جناییِ هِنینگ مانکلز والاندر ۹ (Henning Mankell’s Wallander) و البته اِستِیج لارسون ۱۰(Steig Larsson) منتهی شد. مجموعه کتابهای واقعاً معرکهای هستند؛ و کتاب مورد علاقهی من اسمش هست «پلیس خندان». بِک یک شخصیتِ دستِکم گرفته شده ولی کاملاً واقعی است. کتابها هم یک محور مهیّج قوی دارند. خیلی لذت بخش هستند.
جِف گلور: کار بعدیت چیست؟
بِن لوری: تا ببینیم. من فقط هر روز از خواب بلند میشوم و مینویسم. سعی میکنم به این که قرار است چه کار کنم فکر نکنم. فقط یک صفحهی سفید را باز میکنم تا ببینم چه پیش میآید. دارم یکی از داستانهای کتابم را هم با یکی از دوستهام به فیلمنامه تبدیل میکنم. چیزِ خوبی میشود. خیلی هیجان دارم.
آزما/ش۹۴