این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت نهم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
آنچه هم اکنون مرا به تعجب وامیدارد این حقیقت دلپذیر است که تمام مطالبی که دیگران در بارۀ هماهنگ بودن یا نبودن من با جامعۀ آن روز می گفتند یا می نوشتند، کوچکترین اهمیتی برایم نداشت. فقط اشیاء ملموس توجه مرا بخود جلب می کردند، اشیاء جدا و بی اهمیت و نامتصل به چیزی دیگر. این شیء شاید عضوی از بدن انسان یا پله ای در یک تماشاخانه باشد؛ شاید یک دودکش یا حتی دکمه ای باشد که در جوی آب پیدا کرده باشم. هرچه بود مرا قادر میساخت تا چشمانم را باز کرده، تسلیم واقعی بودنشان شوم و مهر تأئید به موجودیتشان بزنم. اما به مردمی که این جهان را تشکیل میدهند یا به آنچه در اطرافم بنام زندگی میگذشت، مهر تائید خود را نمیزنم. من بی تردید همانقدر خارج از دایرۀ زندگی روزمره و مردم عادی بودم که یک آدمخوار خارج از جوامع متمدن است. من لبریز از عشقی نامتعارف به اشیائی بودم که به خودی خود وجود داشتند، این عشق سرشار، یک تعلقِ خاطرِ فلسفی نبود بلکه یک عطش پرهیجان بود، گوئی که در این شیء دور انداخته شده و بی ارزش که همه به آن بی توجه بودند، عنصری وجود داشت که بازآفرینی پنهان مرا در خود نهفته داشت.
زیستن در جهانی که پدیده ها و اشیاء جدید رو به فزونی است، من خود را به هر آنچه قدیمی بود علاقمند میدیدم و خود را با آنها پیوند خورده میدیدم. در هر شیء یکسری اجزای کوچک وجود داشت که توجه مرا بخود جلب میکرد. من چشمی تیزبین برای دیدن چیزهای خدشه دار شده، برای دیدن رگه های زشت در اشیاء داشتم که در واقع این خدشه و زشتی از دیدگاه من آن شیء را زیبا جلوه میداد. هر چیزی که باعث میشد یک شیء از اشیاء دیگر جدا باشد، یا قابل تعمیر و مرمت نباشد، یا نشانه عمر طولانی و قدمتش باشد، علاقه مرا بخود جلب میکرد و برایم ارزشمند شمرده میشد. اگر چنین احساس و نگرشی نامتعارف و منحرف قلمداد شود، برای من نشانه سلامتی عقل من بود، با توجه به این موضوع که سرنوشت چنین رقم خورده بود که من متعلق به دنیائی نباشم که در آن می زیستم. خیلی زود من نیز مثل همین اشیائی میشدم که مورد تمجیدم بودند، یک چیز مجزا، یک عضو بیفایده در جامعه. بی تردید من متعلق به زمان خود نبودم، به دیروز تعلق داشتم، قدیمی بودم. اما در عین حال قادر بودم اطرافیانم را مسحور کنم، سرگرم کنم، آنها را راهنمائی کنم، به آنها خوراک روحی دهم. اما هرگز به معنای واقعی کلمه مقبول آنها نبودم. اما وقتی علاقه داشتم، وقتی وسوسه میشدم، میتوانستم هر آدمی را از هر طبقۀ اجتماعی که باشد ترغیب کنم تا به حرفهایم به دقت گوش کند. حتی اگر حوصله اش را داشتم، میتوانستم همچون یک شعبده باز یا جادوگر، مخاطبم را مدتها گیج و گنک و مسحور نگاه دارم. ولی در اعماق وجود دیگران نوعی عدم اعتماد، بیقراری و عناد نسبت به خود احساس میکردم و چون احساسات آنان غریزی بود راه علاجی برایشان وجود نداشت. شاید میبایستی که یک دلقک میشدم چون میتوانم به اَشکال گوناگون دلقک بازی از خود نشان دهم و ادا در بیاورم. ولی برای این حرفه اهمیتی قائل نبودم و خود را در سِلک آنان نمی دیدم. اگر دلقک میشدم یا حتی یک اکروبات باز ساده، شاید مشهور هم میشدم. و اگر دلقک میشدم، به احتمال مردم از کارهایم لذت نیز می بردند، دقیقا بخاطر اینکه مردم معنای کارها و اداها و لودگی هایم را نمی فهمیدند، اما این را می فهمیدند که من آدمی نیستم که به سادگی بشود درکش کرد. و همین قدر که مردم می فهمیدند من درک شدنی نیستم، خودش مایۀ آسودگی من میشد.
همشیه شگفت زده میشدم که چرا پس از شنیدن حرفهایم، مردم زود از سخنان من دمق و آزرده خاطر میشدند. شاید آزردگی آنها بدان خاطر بود که سخنان من افراطی بود، اگرچه اغلب خود را کنترل میکردم و اصل حرفم را نمی زدم. برداشت نادرست از یک عبارت، استفاده از یک صفت نامناسب، سرعت و روانی بیان کلمات و ابراز عقایدم، بیان تلویحی موضوعاتی که تابو یا ممنوع بودند ـــ همۀ موارد فوق دست به دست هم میدادند تا در نگاه دیگران یک یاغی، متمرد، و دشمن جامعه قلمداد شوم. مهم نبود که بحث و صحبت چقدر آرام و دلنشین و دلپذیر آغاز میشد، دیر یا زود متوجه میشدند چطور آدمی هستم. بعنوان مثال، اگر متواضع و فروتن بودم، از نطر آنها بیش از حد متواضع و فروتن بودم. اگر شاد و حاضر جواب و بی باک و بی پروا بودم، از نطر آنها بیش از حد بیخیال و شاد و حاضر جواب و بی باک و بی پروا بودم. هرگز نمی توانستم با آدمی که حرف میزنم نقطه نظری مشترک پیدا کنم. اگر موضوع صحبت موضوعی جدی در حد مرگ و زندگی نبود ـــ که البته برای من همه چیز در حد مرگ و زندگی بود ـــ یا اگر هدف فقط گذراندن ساعاتی خوش در منزل یک دوست بود، فرقی در نوعِ پایان یافتنِ آن گردهمائی نداشت. از بطنِ حرفهای من نغمۀ ناخوشایند بگوش آنان میرسید، چه زیر و چه بَم، که این نغمۀ ناخوشایند، در نهایت، فضای میهمانی را نامطبوع میکرد. شاید حتی در تمام طول میهمانی با ماجراهائی که تعریف میکردم سرگرمشان کرده باشم، شاید حتی حسابی همۀ آنها را خندانده باشم، که البته این موضوع زیاد اتفاق می افتاد، و شاید میشد پیش بینی کرد همه چیز تا آخر خوب پیش خواهد رفت. و همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. اما در نهایت، آنها مرا همانگونه ارزیابی میکردند که در بالا توضیح دادم و نشست ها با نوعی نارضایتی پایان میگرفت. اگرچه صدای خنده هنوز در فضا پخش بود، اما میشد آغاز بروز زهر دلخوری از من را در چهرۀ آنان احساس کرد. هنگام خداحافظی به من میگفتند، "امیدواریم خیلی زود دوباره تو را ببینیم"، اما دست دادنِ شُل و بی رغبتشان عدم حقیقت کلماتشان را آشکار میساخت.
آدم ناخوشایند. ای خدای بزرگ، اکنون چقدر موضوع برایم قابل فهم است. اجازه انتخاب امکان پذیر نبود: باید هر آنچه به من داده میشد یا گفته میشد قبول میکردم و در عین حال عادت میکردم که دوستش داشته باشم. باید به زندگی در کنار فرومایگان عادت میکردم، باید می آموختم چگونه مثل یک موش در فاضلاب شنا کنم یا اینکه غرق شوم. اگر همرنگ جماعت میشدم، در امان بودم. برای اینکه اکثریت تأئیدت کنند و قدر تو را بدانند، میبایستی که از ارزش یا تأثیر خودت کم کنی و خود را از اکثریت جدا نکنی. البته اجازه داری رویابافی کنی اما رویاپردازی تو نیز باید مثل آنان باشد، ولی اگر رویابافی تو در باره چیزهای دیگر باشد، دیگر در امریکا نیستی، یک امریکائی هم نیستی، بلکه یکی از اهالی هاتن هات در افریقا یا یک کالماکی (Kalmuck) یا شامپانزه محسوب میشوی. به محض آنکه اندیشه ای "متفاوت" داشته باشی، از امریکائی بودن ساقط میشوی، به محض آنکه چیزی "متفاوت" شدی خود را در آلاسکا یا ایسلند می یابی.
آیا این حرفها را از روی عصبانیت، تنفر، حسادت یا کینه ورزی میزنم؟ شاید. شاید از اینکه نتوانستم یک امریکائی بمانم پشیمان باشم. شاید. اما در شور و اشتیاق کنونی من، که آنهم از نوع امریکائی است، من در حال خلق یک ساختمان عظیم، یک آسمانخراش، هستم که این آسمانخراش مدتها بعد از آنکه آسمانخراش های دیگر نابود شدند ویران خواهد شد، اما همین آسمانخراشی که من خلق میکنم نیز ویران خواهد شد وقتی که آن کَس که خلقش کرده از دنیا برود. هر چیزی که امریکائی است روزی نابود خواهد شد، خیلی فجیع تر از آنچه یونانی یا رومی یا مصری بود…
هر چیزی، هر چیز جاندار یا بیجان، که متفاوت است دارای رگه هائی است با خصوصیات غیر قابل تغییر. آنچه من هستم، چون متفاوت است، تغییر پذیر نیست. من یک آسمانخراشم، همانطور که گفتم، اما با آسمانخراش های دیگر فرق دارم. در این آسمانخراش [که من باشم] آسانسور نیست، پنجره ای در طبقۀ هفتاد و سوم وجود ندارد که از آن خود را به بیرون پرتاب کنی. اگر از بالا رفتن خسته شوی، از بد شانسی توست. در لابی ساختمان نقشۀ راهنما وجود ندارد. اگر به دنبال کسی میگردی، باید که جستجویش کنی. اگر یک لیوان آب میخواهی، باید برای یافتنش به بیرون بروی، شیر آب در این ساختمان وجود ندارد، مغازۀ سیگار فروشی هم نیست، کیوسک تلفن هم نیست. آسمانخراش های دیگر هر چیزی که تو بخواهی دارند. اما این آسمانخراش فقط چیزهائی را دارد که من میخواهم، که من دوست دارم. و در این آسمانخراش ولسکا جای ویژۀ خود را دارد و ما به وقتش، وقتی که حوصله داشته باشم سراغش خواهیم رفت. در حال حاضر حالش خوب است، ولسکا، او را آنگونه که شش متر زیر زمین آرمیده است مجسمش میکنم که شاید کِرمها تا الان کوچکترین تکه گوشت روی بدنش باقی نگذاشته باشند، وقتی هم که زنده بود انسانهای کِرم صفت گوشت و پوست بدنش را می خوردند، انسانهائی که هیچ احترامی برای چیزی که رنگ و بوئی متفاوت داشته باشد ندارند.
باعث تأسف بود که ولسکا دو رگه بود. یک رگش سیاهپوست بود. این موضوع برای اطرافیانش جای تأسف داشت. چه بخواهی چه نخواهی، ولسکا موضوع دورگه بودنش را به تو میگفت. نیمی سیاهپوست و این واقعیت که مادرش یک هرزه بود. اما هیچکس نمیدانست پدرش که بود.
(ادامه دارد…)