این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت دهم)
هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
از اولین پنج شنبه فصل پاییز انتشار رمان مدار رأس الجُدی اثر هنری میلر با ترجمۀ داوود قلاجوری را آغاز کردیم. رمانی که برای اولین بار و به طور اختصاصی برای مد و مه ترجمه می شود. مترجم اثر سالهاست با آثار هنری میلر دمخور بوده و آثار گوناگونی از هنری میلر و درباره هنری میلر به فارسی برگردانده و در قالب کتاب و مقاله منتشر کرده است. مانیز بخت آن را داشتیم که بخشی از این آثار را در مد و مه به خوانندگان عزیز تقدیم کنیم. امید اینکه خواندن این رمان سترگ تا بدین جا برای علاقمندان میلر و خوانندگان مد و مه لدت بخش بوده باشد. با انتشار بخش دهم دور اول انتشار این پاورقی را به پایان می رسانیم و ادامه آن را به فرصتی دیگر وا می نهیم.
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یکروز یکی از فضول باشی های یهودی از دفتر معاون به خبر چینی در بارۀ ولسکا پرداخت. به خیال خودش خیلی محرمانه به من گفت از اینکه می بیند یک سیاهپوست را بعنوان منشی خود استخدام کرده ام وحشت کرده است. طوری حرف میزد انگار که دورگه بودن ولسکا و حضورش در شرکت ممکن است به پیکها سرایت و آنها را آلوده و نجس کند. فردای آنروز دوباره به دفتر معاون احضار شدم. البته طوری وانمود کردم که هنگام استخدام متوجۀ هیچ نکتۀ غیر عادی در بارۀ ولسکا نشدم جز اینکه زنی با هوش و مستعد است. سرانجام، خودِ جنابِ رئیس نیز به جمع ما پیوست. در آنجا یک گفتگویِ مصاحبه مانند بین ولسکا و رئیس صورت گرفت. پس از این گفتگو، رئیس خیلی ساده گفت که به نظر آنها ولسکا از عهدۀ انجام وظایفش بخوبی برآمده و بنابراین تصمیم دارند به او ترفیع دهند و به شعبۀ هاوانا منتقلش کنند. به دفترمان که بازگشتیم، ولسکا خیلی عصبانی بود. وقتی عصبانی میشد، شخصیتش پرشکوه جلوه میکرد. ولسکا به من گفت از جایش تکان نخواهد خورد. در آن هنگام هایمی و استیو رومرو نیز در دفتر من بودند. تصمیم گرفتیم همگی برای شام به رستوران برویم. در طول شام هر سه نفر کمی با هم صمیمی تر شدیم. ولسکا از مسائل خصوصی زندگی اش حرف میزد. در راه بازگشت به خانه، ولسکا به من گفت، بخاطر موضوع انتقالش به هاوانا اَلم شَنگه به پا خواهد کرد و از من پرسید اگر چنین کند موقعیت من در شرکت به خطر خواهد افتاد یا نَه. در پاسخ گفتم اگر او را اخراج کنند، من نیز استعفا خواهم داد. ابتدا طوری وانمود کرد که یعنی حرفم را باور نمیکند. ولی به او گفتم جدی میگویم و اضافه کردم برایم مهم نیست بعد از استعفا چه خواهد شد. بنظر میرسید با شنیدن این حرفها بیش از اندازه تحت تأثیر قرار گرفته است؛ دستهایم را با مهربانی و عطوفت در دستانش گرفت، سپس اشک بر گونه هایش جاری شد.
این حادثه آغازگر ماجراهائی شد که بعدا شکل گرفت. فکر میکنم دُرُست فردای آن روز بود که روی تکه کاغذی خطاب به او نوشتم دیوانۀ تو هستم و آن را دور از چشم دیگران به ولسکا دادم. میز کار ولسکا و من رو به روی هم بود. یادداشت را که خواند، گفت باور نمیکند. اما همان شب دوباره با هم برای شام به رستوران رفتیم. پس از شام و مشروب، با هم رقصیدیم. وقت رقصیدن با لوندی خودش را به من می چسباند. در آن روزها همسرم خود را آماده میساخت تا برای دومین بار سقط جنین کند. این موضوع را هنگامی که میرقصیدیم به ولسکا گفتم. در راه بازگشت به خانه، ولسکا بطور غیرمنتظره گفت، "چطور است اجازه دهی صد دلار به تو قرض بدهم." فردای آنشب ولسکا را به خانۀ خود به شام دعوت کردم و گفتم بهتر است خودش آن صد دلار را به دست همسرم بدهد. از اینکه آن دو خیلی زود با هم گرم گرفتند حیرت کردم. قبل از آنکه شب به پایان برسد، موافقت شد در آن روزی که همسرم برای سقط جنین به بیمارستان میرود ولسکا به منزل ما بیاید تا از تنها فرزندمان نگهداری کند. آن روز از راه رسید و من یک مرخصی نصفه روزه به ولسکا دادم. حوالی ظهر بود که شرکت را ترک کرد. یکساعت پس از آنکه ولسکا رفت، ناگهان به فکر افتادم که خودم هم بقیۀ روز را تعطیل کنم. از شرکت که بیرون آمدم بطرف تئاتر نمایش های کمدی در خیابان چهاردهم رفتم ولی خیلی زود از تصمیم خود منصرف شدم و به سوی خانه رفتم. فکر کردم اگر در غیاب من اتفاقی برای همسرم بیفتد و من در تئاتر باشم، قطعا احساس پشیمانی خواهم کرد.
حیرت آور است که گاه حوادث چگونه پیش میروند. در منزل مشغول سرگرم کردن فرزندم بودم که ناگهان یاد یک بازی دوران کودکی افتادم. کودک که بودم پدر بزرگم آن بازی را یادم داده بود. از مهره های دومینو (Domino) یک کشتی جنگی میسازی و آن کشتی را روی یک رومیزیِ پارچه ای رویِ میز قرار میدهی. سپس رومیزی را آرام آرام به طرف لبۀ میز میکِشی تا جائیکه با یک تکان سریع رومیزی و همه چیز روی زمین پخش میشود. این بازی را سه نفره آنقدر تکرار کردیم تا اینکه فرزندم خوابش گرفت و به اتاق خواب رفت. مهره های دومینو و رومیزی روی زمین افتاده بودند. ناگهان ولسکا بطرفِ من خَم شد و مرا در آغوش کِشید. هنگامیکه ولسکا را به پشت روی میز میخواباندم، یکی از مهره های دومینو را زیر پایم احساس کردم ـــ بخشی از همان ناوگانی که بارها نابودش کردیم. در آن لحظه به پدر بزرگم فکر کردم و آن روزی که روی نیمکت نشسته بود و به مادرم هشدار میداد که این بچه یعنی من بیش از اندازه کتاب میخوانَد. به آن صحنه در خیاطخانه فکر کردم که پدر بزرگم با اطوی داغ درز یکی از کت ها را صاف میکرد و حالت متفکرانه ای بر چهره داشت. به کتاب قطوری که آن روزها میخواندم فکر کردم که در آن از حمله به سَن وان هیل (San Juan Hill) و پیروزی راف رایدرز (Rough Riders) نوشته بود، و عکس تِدی (Teddy) که در نوک صف داوطلبان بود، به کشتی جنگی "می ن" (Maine) فکر کردم که روی تختم شناور بود؛ و به دریاسالاران دووئی (Dewey) و شلی (Schley) و سَمسِن (Sampson)؛ به دیدار از انبار تجهیزات نیروی دریائی فکر کردم که هرگز ندیدیم چونکه در نیمۀ راه پدرم بیاد آورد که آنرور بعد از ظهر با دکتر قرار ملاقات داشتیم و وقتی مطب دکتر را ترک کردیم، نَه لوزه داشتم و نَه ایمان و اعتمادی به نوع بشر… ولسکا و من هنوز مشغول بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. همسرم بود که از بیمارستان بازمیگشت. در حالیکه زیپ شلوارم را می بستم در راهرو میدویدم تا در را باز کنم. رنگ از چهره اش پریده بود. بنظر میرسید بعد از این هرگز سقط جنینی دیگر را تحمل نخواهد کرد. ولسکا و من همسرم را روی تختش خواباندیم، دومینوها را از روی زمین جمع کردیم و رومیزی را روی میز پهن کردیم. همین دیشب در رستورانی کوچک، در حین رفتن به دستشوئی، از کنار دو نفر گذشتم که دومینو بازی میکردند. یکی از مهره های دومینو را که روی زمین افتاده بود برداشتم. با لمس آن مهره به یاد آن کشتیهای جنگی افتادم که با سر و صدا به روی زمین افتادند. و با یادآوری کشتیهای واژگون شده، بیاد لوزه ای افتادم که دیگر نداشتم و آن اعتماد از دست رفته به انسانها. و بنابراین، هر بار که از روی پل بروکلین میگذشتم و از آن بالا به انبار تجهیزات نیروی دریائی مینگریستم، احساس میکردم دل و روده ام بیرون میریزد. در آن بالا بین دو ساحل و در خلاء معلق بودم. بر روی آن پل احساس میکردم هر بلائی که بر سرم آمده بود واقعیت نداشت، یا حتی بدتر از آن، هر اتفاق بدی که در زندگی ام افتاده بود غیرضروری بود. به جای آنکه این پل مرا با زندگی آشتی دهد، مرا به مردم نزدیک کند، برعکس، این پل همۀ خطوط ارتباطی مرا با مردم و زندگی قطع کرد. فرقی نمیکرد به سوی کدام ساحل میرفتم: در هر صورت به سوی جهنم میرفتم. به هر حال، به نحوی توانستم خود را از دنیائی که انسانها به دست و با عقاید خود خلق میکردند جدا کنم. شاید حق با پدر بزرگم بود که میگفت با خواندن آن کتابها از ریشه فاسد شده ام. اما سالهاست که کتاب مرا به خود جلب نمیکند. مدتهاست که عملا کتاب خواندن را کنار گذاشته ام. اما اثراتش هنوز در من هست. اکنون خودِ مردم برایم حکم کتاب را دارند. مردم را مثل یک کتاب از اول تا آخر میخوانم و سپس کنار میگذارمشان. با ولع آنان را یکی بعد از دیگری می بلعم. و هرچه بیشتر میخوانم، عطش خواندنم سیراب ناپذیرتر میشود. حد و حدودی وجود ندارد. اصلا نمیتوانست پایانی داشته باشد و هیچ پایانی هم وجود نداشت تا اینکه در درونم پلی ساخته شد تا مرا دوباره با جریان زندگی یکی کند، همان جریانی که در کودکی مرا از زندگی جدا کرده بود.
ناتمام / پایان دور اول انتشار این پاورقی