این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
احمد شاملو: شاعری عصیانگر در جستجوی مخاطب (قسمت اول)
لئوناردو آلیشان
ترجمۀ داوود قلاجوری
احمد شاملو شاعری درجه یک و پُرکار است. او محبوبترین شاعر متعهد ایرانی بعد از دوران مصدق بشمار میرود. از یک طرف، بعضی از منتقدان ادبی ایرانی اشعار شاملو را همچون آینه ئی میدانند که بعد از نیما یوشیج مراحل رشد و تکامل شعر نو فارسی را منعکس میکند؛ و از طرف دیگر، منتقد معروف ایرانی رضا براهنی اشعار شاملو را "بیوگرافی جامعۀ ایران" معرفی میکند. این مقاله که از دیدگاه جامعه شناسی در بارۀ این شاعر مهم ایرانی نوشته شده است، سعی دارد با توجه به ترتیبِ زمانِ وقوعِ حوادث، موارد زیر را مورد توجه و مطالعه و تجزیه و تحلیل قرار دهد: یک) رابطه شاملو با مخاطبش که همان مردم باشند؛ دو) مروری بر ماهیت شعر "متعهد" فارسی در یک مفهوم و نگاهی کلی؛ سه) ارزیابی و تأثیر تعهدِ این شاعرِ متعهد بر جامعۀ ایران، به خصوص در سه دهۀ گذشته. [این مقاله برای اولین بار در سال ۱۹۸۵ میلادی منتشر شده است.]
شاملو در ۱۲ دسامبر ۱۹۲۵ در تهران متولد شد ولی تا ده سالگی در بلوچستان و مشهد زندگی کرد. خاطرات دوران کودکی شاملو سرد و خشک و آزار دهنده است. مشاهدۀ مرگ کودکان بلوچی و سر و کله زدن با "معلمی روانی و خارج از کنترل" که تنها عشقش چوبدستی اش بود، از جمله خاطرات آن دوران است. شاملو در ده سالگی تصادفاً با آثار شوپن و موسیقی کلاسیک غرب آشنا میشود. سالها بعد، تأثیر این موسیقی را بر خود با "اولین احساسات ناشناختۀ دوران بلوغ: احساساتی مرکب از مرگ و زندگی، مرگ و تولد دوباره، و خدا میداند چه چیزهای دیگر…" مقایسه میکند. بخاطر مشکلات مالی، موسیقی را دنبال نمیکند و در ۱۳ سالگی عشقِ سرکوب شده نسبت به موسیقی جایش را به عشق به ادبیات میدهد. موسیقی غرب شاملو را از دنیای "نت ها" به دنیای "کلمات" میکشاند. با این وجود، سالها بعد شاملو هنوز میگفت که شعرش از عشقِ سرکوب شدۀ وی به موسیقی برمیخیزد. به تدریج، مطالعۀ آزاد جایش را به مطالعۀ دروس دبیرستانی میدهد و برای شاملو زندان جای مدرسه را میگیرد. دبیرستان را نیمه کاره تمام میکند، به تهران میرود، و همزمان با ورود قوای متفقین به ایران به حرفه روزنامه نگاری می پردازد. در ۱۶ سالگی به زندان قوای متفقین میافتد و یکسال زندانی میکشد. در ۲۲ سالگی اولین مجموعۀ اشعارش را بنام آهنگهای فراموش شده در ۱۹۴۷ منتشر میکند که سالها بعد خودش گفت که ای کاش آن اشعار را سوزانده بود. چهار سال بعد، شاملو دو مجموعۀ دیگر از اشعارش را منتشر میکند: بیست و سه در سال ۱۹۵۱ و قطعنامه در همان سال. دو سال بعد یعنی در ۱۹۵۳، مجموعۀ آهن ها و احساس ها را منتشر میکند. تمام مجموعه های فوق نشانگر دوران ناپختگی و کودکی شاملو در امر شعر و شاعری است و هیچیک از آنها خبر از ظهور قریب الوقوع شاعری درجه یک را نمیداد تا اینکه در سال ۱۹۵۷ با چاپ مجموعۀ اشعار هوای تازه این اتفاق افتاد. در ۲۹ سالگی و پس از سقوط دولت مصدق، شاملو به اتهام عضویت در حزب توده دستگیر و به یکسال زندان محکوم شد. دوران زندان برای شاملو به یک "دانشگاه" تبدیل شد. از زمان آزادی از آن زندان یکساله تا کنون [این مقاله در سال ۱۹۸۵ نوشته شده است]، شاملو هفت بار دستگیر یا زندانی شده است؛ اگرچه بعد از دوران مصدق، عضو هیچ گروه یا حزب سیاسی نبوده است. با این وجود، مرور بر فعالیتهای سیاسی او کمک بزرگی در درکِ شخصِ شاملو و شعر متعهدش است.
آنچه شاملو را وسوسه و ترغیب کرده بود تا به حزب توده بپیوندد، موضوع پدید آمدن "مدینه فاضله" بود که از دیدگاه شاملو سوسیالیزم در تئوری قول برپائی و برقراری آن را میداد. در دوران جنگ داخلی اسپانیا که روشنفکران غرب از سوسیالیزم و جنبش چپ حمایت میکردند، چارلز گلیکزبرگ (Charles Glicksberg)، گوئی که از زبان شاملو سخن میگفت، چنین نوشت:
"تصور برقراری حکومت خدایان بر روی کرۀ زمین ـــ یعنی همان جامعۀ بی طبقه که بر اساس عدالت و برابری و برادری باشد ـــ ستاره چشمک زنی بود که روشنفکران را به وفاداری به کمونیزم کشاند."
به هر حال وقتی برای شاملو این امر مسلم شد که رهبران حزب توده به آرمانهای خلق خیانت کرده اند، برای همیشه از حزب توده برید. پس از سقوط دولت مصدق، شاخه نظامی حزب و اعضای آن نیز از ایران گریختند. در سال ۱۹۷۹ و بعد از انقلاب، حزب توده از نو سربلند کرد. در آن موقع شاملو در یکی از گزنده ترین مقالاتش بر علیه حزب توده، این حزب را به هیپوکراسی متهم کرد و نوشت که "به نظر میرسد حزب توده به عمد بدنبال بی اعتبار ساختن سوسیالیزم است." مع الوصف، در همان سال (مجله امید ایران، سال اول، شماره ۲۹، ص ۱۴)، وقتی نظرش را در بارۀ انقلاب پرسیدند، شاملو گفت:
"در عصر ما یک انقلاب واقعی و موفق آن است که مردم زحمتکش را از اسارت سرمایه و از شر بهره کشی انسان از انسان خلاص کند. منظورم این است که یک انقلاب نمیتواند در شکل و قالب دیگری غیر از آنچه گفتم باشد… انقلاب نمیتواند تعریف یا صفتی دیگر داشته باشد."
و به این ترتیب، شاملو از نظر تئوری به سوسیالیزم معتقد ماند ولی میدانست که به قول ویلیام گاس (William H. Gass)، یک "هنرمند دشمن بالفطرۀ دولت است." شاملو در جائی دیگر میگوید:
"معتقدم که یک روشنفکر میتواند رسالت خود را به دوش بکِشد مادامیکه در موضع اعتراضی باقی بماند. به محض آنکه آن روشنفکر… یک پست دولتی بگیرد، دیگر رسالت خود را از دست میدهد و به یکی از پیچ و مهره های سیستم تبدیل میشود. به عبارت دیگر، او موضع اعتراضی و حمله را ترک گفته است و وارد موقعیت نگون بخت پاسدار کاخ حاکمان شده است."
احمد شاملو در سال ۱۹۷۹ گفت: "متأسفانه هیچ یک از اَشکال دولت را دوست ندارم و معتقدم هر دولتی که بخواهد بر من حکومت کند مرا یک محکوم خواهد دانست." بنابراین، نتیجه میگیریم که شاملو بر سر یک دو راهی ایستاده است. از یک طرف، باور دارد که اقتصاد بیمار ایران و اوضاع نابسامان تودۀ مردم فقط با یک "انقلاب راستین"، یک "انقلاب سوسیالیستی" بهبود خواهد یافت و از طرف دیگر، خودش میداند که حتی یک دولت سوسیالیست نیز به هر حال یک دولت است و دولتها بر همۀ مردم آن کشور حکومت میکنند، از جمله کسانی که آزادمنش هستند و دوست ندارند بر آنان حکومت شود. با توجه به اینکه شاملو خودش به وجود چنین تناقضی در افکارش آگاه است، در یک نامۀ خصوصی مینویسد:
"من سیستمی را دوست دارم که مردم مجبور نباشند در آن سیستم اندیشه و افکارشان را پنهان کنند و چنین سیستمی، صد البته، فقط در رویا میتواند وجود داشته باشد. بله، من رویائی فکر میکنم." اما این شاملوی رویاپرداز به اندازۀ کافی واقع گرا هست که بداند در یک حد طبیعی رویاباف است ولی در یک حد وسیع و بسار فراتر از روباپردازی، او یک سوسیالیست انقلابی و یک انسان گرای سرکش است. در نشان دادن تفاوت بین این دو مورد، آرتور کرستلر (Arthur Koestler) مینویسد:
"فرق و تفاوت بین یک شاعر سرکشِ رنجیده و یک انقلابی این است که اولی قادر است آرمانها را تغییر دهد ولی دومی نمیتواند. یک سرکش، رنجیدگی خود را که در اثر مشاهدۀ بیعدالتی بوده میتواند به سوئی دیگر نشانه گیرد، اما یک انقلابی یک متنفر همیشگی است که همۀ تلاش و توان خود را فقط و فقط به یک هدف خاص و مشخص معطوف کرده است. یک شاعر سرکش همیشه روحیۀ فداکاری و سلحشوری دارد اما یک انقلابی در پی نفوذ در مدینۀ فاضله است. یک سرکش، انسانی شیفته ولی یک انقلابی آدمی فناتیک است."
در این قالب، شاملو تا کنون یک شاعر سلحشور و سرکش بوده است. مثل آلبرت کامو، شاملو نیز به حزب کمونیست پیوست و از آن جدا شد و تصمیم گرفت بعد از آن هیچ "دکترینی" را قبول نکند، چه مسیحیت و چه مارکسیزم، اما به شکل دادن اصول و ایمان و اصول اخلاقی خود ادامه دهد… مع الوصف، شاملو برعکس کامو، "مارکسیزم نظامی" را تخطئه نکرد که هیچ، حتی بعضی از اشعار خود را به آنان و نیز به افرادی دیگر با ایدئولوژیهای دیگر که در راه نجات مردم از ظلم و ستم می کوشیدند تقدیم کرد. بنابراین، شاید بتوان گفت شاملو از کامو و سارتر رئالیست تر و انسان گراتر است. شاملو همچون سارتر میدانست توده های محروم و گرسنه و رنج کشیده را یک انقلاب سوسیالیستی میتواند نجات دهد و مثل کامو اعتقاد داشت که هنرمند یک رئالیست سرکش است که نمیتواند و نباید آرزوها و رویاهای خود را با واقعیت های کج و معوجی که در روسیۀ کمونیستی وجود دارد مصالحه کند. یک سرکش، در هر فرصتی به دنبال گِره های کور در مسائل میگردد. بنابراین شاملو، شاعری عصیانگر است که برای انقلابیون احترام بسیار قائل است. اگرچه پلی که بین سرکش بودن و انقلابی بودن وجود دارد، میان کامو و سارتر فاصله ئی غیر قابل انکار انداخته است، اما این فاصله یا تضاد موجود بین کامو و سارتر، در شاملو به نوعی حل شده و او را به این معنا فارغ از این تضاد کرده است که شاملو به روشنی میداند که باید یک هنرمند یاغی و سرکش باقی بماند. مروری بر اشعار شاملو که در اوایل و اواسط دهه ۱۹۵۰ سروده است نشان میدهد که او شعر و شاعری را با عصیانگری و انقلابی بودن آغاز کرده است.
جالبترین شعری که شاملو در لباس یک شاعر انقلابی سروده است شعری که زندگی ست نام دارد. در این شعر میگوید:
"امروز
شعر
حربۀ خلق است
زیرا که شاعران خود شاخه ئی ز جنگل خلقند
نه یاسمین و سمبل گلخانۀ فلان.
…
او شعر مینویسد
یعنی
او دست مینهد به جراحات شهر پیر
یعنی
او قصه میکند به شب
از صبح دلپذیر
شاملو تا ۱۹۵۳ تخلص "الف. صبح" را انتخاب کرده بود اما از آن سال به بعد از تخلص "الف. بامداد" استفاده کرد. او همیشه در اشعارش از کلمه شب بعنوان سمبلی شیطانی و ستمگر استفاده کرده است. بنابراین، میگوید:
"او شعر مینویسد
یعنی
او رو به صبح طالع
چشمان خفته را
بیدار میکند"
شاملو به وضوح اظهار میدارد که وظیفه شاعر "بیدار کردن" مردم است و امیدوار ساختن آنان به دمیدن صبحی مطمئن، به صبح انقلاب و روشنائی. به استثنای چند شعر معدود، اشعار شاملو در مجموعۀ شعر هوای تازه لبریز از امید است. گاه خودش نیز در قلب انقلاب قرار دارد: "بیائید / رفقای من / با دردهایتان / و بتکانید زهر رنجهایتان را / در قلب زخمی من"؛ و در جائی دیگر میگوید: " من درد مشرکتم / مرا فریاد کن!" در شعری به نام باران که در ۱۹۵۵ در فرمی فولکلوریک سروده، "چهار مرد بیدار" به کودکی بی پناه میگویند:
"…چیزی به صب نمونده
…کی دیده شب بمونه
…وقتی که مردا پاشن
ابرا ز هم میپاشن
… خروس سحر میخونه
خورشید خانم میدونه
که وقت شب گذشته"
شاملو میداند که "روری ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت." و بر شانۀ شاملو همیشه کبوتری نشسته است که به او "صبح / و مردانی که خدای خدایان هستند" را یادآوری میکند.
جالبترین شعر شاملو در زمینۀ "شاملو و مخاطب ایده آل" وی، شعری است به نام آواز شبانه برای کوچه. در این شعر میگوید:
من برای روسپیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین
و خاکسترنشینان
برای آنها که بر خاک سرد
امیدوارند
و برای آنها که دیگر به آسمان امید ندارند
بگذار خون من بریزد و خلاء میان این انسان ها را پرکند
بگذار خون ما بریزد
و آفتاب ها را به انسان های خواب آلود
پیوند دهد.
……..
در یک کلام، شاملو شعرش را برای و به خاطر "پرولتاریا" میسراید و رسالتش آگاه ساختن این طبقه نسبت به "رسالت تاریخی" آنهاست. مع الوصف، از حوالی ۱۹۵۶ به بعد، به دو دلیل نشانه های ناامیدی و یأس در اشعار شاملو ظاهر شدند. دلیل اول آن بود که بساری از روشنفکران دورۀ "پس از مصدق" میدانستند که محمد رضا پهلوی با کمک کودتای سازمان سیا به روی کار آمده است و امیدوار بودند که مردم خیلی زود این حکومت دست نشانده را از قدرت ساقط کنند. دلیل دوم، رنجیده خاطر شدن شاملو از خیانت حزب توده بود. فرار رهبران حزب توده، بعضی از "اعترافات" اعضای حزب که منجر به اعدام عده ای شد، و چندین حادثۀ دیگر در اواسط دهۀ ۵۰ میلادی که مربوط به خیانت حزب توده میشد، روشنفکران چپگرای سوسیالیست ایرانی را دچار بهت و حیرت کرد. اما شاملو هنوز به نفس و ذات مثبت سوسیالیزم آنقدر ایمان داشت که جدا از حزب توده به تنهائی به مبارزۀ خود ادامه دهد:
"و مردی که تنها راه میرود با خود میگوید
در کوچه باران میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهر زندگان گریخته است، من با تمام حماسه هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست راهی کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
………..
هوائی که میبوم، از نفس پر دروغ همسفران فریبکار من گندآلود است!
و به راستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟"
تا آنجا که موضوع مربوط به یأس و بی تفاوتی در رفتار مردم نسبت به بازگشت شاه به قدرت است، عکس العمل شاملو را میتوان در شعر با تو بگویم دید که در ۱۹۵۷ سروده است:
"دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همۀ اسمانهایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
…………….
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
………….
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد میبری."
و تا این زمان شاملو هنوز در کنار مردم ایستاده است و عشق و حضورش را پیوسته به مردم یادآور میشود. در یک کلام، شاملو هنوز به مردم امیدوار است و باور دارد که آنها به پیامش گوش فرا خواهند داد.
تا آنجا که موضوع مربوط به شخص شاملو به عنوان یک شاعر میشود، هیچ نشانی از مصالحه کردن در رفتار او دیده نمیشود. خطاب به طرفداران پر و پا قرص شعر کهن فارسی و مخالفین شعر نو (مدرن) چنین سروده است: " نه فریدونم / نه ولادمیر / نه به عقب بازمیگردم / و نه میمیرم." اشارۀ شاملو به فریدون توللی گویای این نکته است که او هرگز رسالت و تعهد خود را به مدرنیزم رها نخواهد کرد و همچون توللی به سوی قالبها و مضامین شعر کهن باز نخواهد گشت. و نیز تسلیم فشار از سوی مخالفین نخواهد شد تا همچون ولادمیر مایاکوفسکی دست به خودکشی بزند. اگرچه مجموعۀ هوای تازه نشانه هائی از تأثیر پذیری شاملو از مایاکوفسکی و الوار دارد، اما شاملو همچنان تکیه بر شور و هیجان انقلابی خود دارد. در هوای تازه شاهد ماسکی هستیم که شاملو بر چهره زده تا عصیان خود را پنهان کند.
پرسوناژ مطلوب شاملو بعنوان نمونه ای از سرکشی خویش، همچون مارکس، پرومته است. مارکس در رسالۀ دکترای خودش در ۱۸۴۱ نوشت: "فلسفه، پنهان کاری ندارد. اعتراف پرومته به اینکه از همۀ خدایان متنفر است، چه خدایان زمینی چه آسمانی، به معنای همان اعتقادِ پابرجایِ او به انسان به عنوان اشرف مخلوقات و به عنوان موجودی غیر الهی و غیر آسمانی است". شاملو نیز در بارۀ انسان می نویسد: "من پرومته ی نامرادم / که کلاغان بی سرنوشت را از جگر خسته / سفره ئی جاودان گسترده ام." و در قطعه شعر غزل آخرین انزوا برتری انسان را بعنوان موجودی زمینی و غیر الهی چنین توصیف می کند:
"ایا انسان معجزه ئی نیست؟
انسان… شیطانی که خدا را به زیر اورد، جهان را به بند کشید و زندانها را درهم شکست! ــ کوه ها را درید، دریاها را شکست، اتش ها را نوشید و آبها را خاکستر کرد!
انسان… این شقاوت دادگر! این متعجب اعجاب انگیز!
انسان… این سلطان بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!"
همچون البرت کامو که گفت "به محض آنکه یک سرکش ایمان به خدا را از دست داد، خودش مسئول خلق نظم و عدالت است"، شاملو نیز باور داشت که انسان معاصر مسئولیتی تازه پیدا کرده است که نمیتواند و نباید از آن شانه خالی کند. او میگوید: "انسان… خدای خدایان."
در مجموعۀ باغ آینه، شاملو عصیانگری پرومته وار باقی میمانَد ولی شور انقلابی در او فروکش میکند. البته هنور همچون پرومته میگوید،" من همه خدایان را نفرین کرده ام/ همچنان که خدایان مرا." با وجود همۀ این حرفها، بی تفاوتی مردم شاملو را هنوز به سوی یأس سوق نداده است:
"ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص برخاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم
کسی را پروای ما نبود
در دوردست مردی را به دار آویختند:
کسی به تماشا سر بر نداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم."
اکنون شاملو شاهد رنج کشیدن انسانها و اعدامهای دوران پس از مصدق است که شاملوی شاعر را به ورطۀ تنهائی و بی همدمی میکشاند:
"یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی ستاره ماند."
و سرانجام شاعر خود را در زندانی میابد که جرم زندانیان آنجا فقر مطلق است. و تنها "جرم" شاعر این است که میداند جنایتکار واقعی کیست.
شعر بلند بدبین و یأس آور دخترای ننه دریا اگر با شعر پر از امید پریا مقایسه شود، این نکته را آشکار میسازد که تحولاتی در روح و روان شاملو در چهار سال آخر دهۀ ۵۰ میلادی به وجود آمده است. به این معنا که در شاملو هنوز جرقه های امید وجود دارد: "احساس میکنم/ در بدترین دقایق این شام مرگزای/ چندین هزار چشمۀ خورشید/ در دلم/ میجوشد از یقین"، و شاملو هنوز میتواند بگوید: " چراغی به ذستم/ چراغی در برابرم/ من به جنگ سیاهی میروم". اما این امید به یأس مبدل میشود. شاید بهترین نمونۀ چنین جنگ و گریز بین یأس و امید در صفحات نخستین مجموعۀ باغ آینه دیده میشود:
"خود نه از امید رستم
نی ز غم،
وین میان
خوش
دستت و پائی میزنم."
کشمکشِ شاملو با یأس و ناامیدی و خشمِ حاصل از ریشه و علتِ این کشمکش، در اشعار مجموعۀ آیدا در آینه به روشنی جلوه مینماید و خود را نشان میدهد. اشعار مجموعۀ آیدا در آینه و مجموعۀ آیدا: درخت و خنجر و خاطره، دوره ای خاص و ویژه از دوران شعر و شاعری شاملو را در بر میگیرند. پرسوناژ اصلی اشعار او در این دوره، تا حدود زیادی حضرت مسیح و تا حدود نسبتا کمتری از حضرت مسیح، حضرت موسی است. در این دوران، شاملوی شاعر همچون "پیامبری" سرخورده است که از زندگی در میان مردمِ بی ارادۀ هم عصرش چیزی جز رنج نصیبش نمیشود. اگرچه این ماسک "پیامبرگونه" بر چهرۀ شاملو تا اواخر ۱۹۶۹ باقی میمانَد، اما از خشم و غضبش در سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۹ تا حدود زیادی کاسته میشود. این نکته نیز قابل ذکر است که از اواسط ۱۹۶۰ به بعد، شاملو دیگر از جستجو برای یافتن "مخاطب ایده آل" دست میکشد.
اکنون "عشق" به عنوان یک تم یا مضمون جدید در اشعار شاملو در مجموعۀ باغ آینه ظاهر میشود و به دغدغه ای برای شاعر در میاید که جای "جستجو برای یافتن مخاطب آیده آل" را پر میکند. در قطغه شعر از شهر سرد در مجموعۀ باغ آینه خطاب به محبوبش می سراید:
"مرا از زرۀ نوازشت روئین تن کن
من به ظلمت گردن نمی نهم
جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام
و دیگر به جانب آنان
باز نمیگردم."
به کلامی دیگر، شاملو در این شعر آرزویش در کناره گیری از شهری سرد و بی رحم و پناه جستن در آغوش "عشق" را ابراز میکند. اما برای این شاعر، "عشق" وسیعتر از آغوشی پناه دهنده است؛ برای شاملو "عشق"، زره ای است که او را از گزند "تاریکی" مصون نگاه میدارد. در "عشق"، شاملو در جستجوی عنصری بود که او را توان دهد تا در مقابل "تاریکی" بایستد، همان "تاریکی" که دامن هم پیمان گذشتۀ شاملو ــ "مردم" ــ را گرفته است و رها نمیکند و به صورت هم پیمانی غیر قابل اعتماد و حتی متخاصم در مقابل شاعر ایستاده است. خشم و استیصال شاملو از یک طرف و نیز اظهارات مردمی که میگفتند اشعار (شعر مدرن) شاملو برایشان قابل فهم نیست، از جمله عواملی بودند که سرخوردگی و ناامیدی شاعر را از رفتار و عکس العمل های مردم بیشتر و بیشتر میکرد. خطاب به محبوبش آیدا، شاملو چنین میسراید:
"ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنت شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهائی
خوانندۀ شما باد!
چرا که او بی نیازی من است از بازارگان و از همۀ خلق
نیز از آن کسان که شعر مرا میخوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُند فهمی خویش سرزنشی کنند."
سپس شاملوی شاعر خطاب به مردم می گوید:
"من محکوم شنکنجه ئی مضاعفم
این چنین زیستن،
و این چنین
در میان شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارتان بوده ام."
اکنون شاملو خود را در میان مردم هم عصرش تنها (lonely) میابد. او به این نتیجه رسیده است که التماس و استغاثۀ او در اشعارش توسط مخاطبانش درک نشده باقی مانده است. و در نتیجه خطاب به آیدا این چنین میسراید:
"آنها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کمترند!"
(ادامه دارد…)
از کتاب منتشر نشده بنام ما از نگاه دیگران
‘