این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به مناسبت ۲۱ آذر ماه سالروز تولد احمد شاملو
احمد شاملو: شاعری عصیانگر در جستجوی مخاطب / بخش پایانی
لئوناردو آلیشان
ترجمۀ داوود قلاجوری
بخش نخست مقاله را اینجا بخوانید
همچنین در آیدا در آینه بود که شاملو، شاعر را به عنوان سمبل "پیامبر به رسمیت شناخته نشده" به کار میگیرد. در شعر تکرار شاملو برای اولین بار از "شاعران" به عنوان "پیامبران" و "شهیدان" سخن میگوید. "گلیکزبرگ" (Glicksberg)، در نوشته ئی در بارۀ نویسندگان قرن نوزدهم مینویسد:
"بسیاری از نویسندگان و هنرمندان احساس کردند رابطۀ آنان با مخاطبانشان قطع شده و با دنیا ناسازگارند. این نویسندگان و هنرمندان حالتی خصمانه نسبت به جامعه پیدا کردند بدان خاطر که احساس کردند جامعه به ارزشهای مادی بیشتر علاقمند است تا به هنر و جامعه. و جامعه نسبت به درک و قدردانی از هنر آنان کوششی از خود نشان نمیدهد. علاوه بر آن، از حماقت و محفظه کاری منتقدان و خصومت مطبوعات نیز رنجیده خاطر شده بودند… به مرور این نویسندگان و هنرمندان میراثی از خود به جا گذاشتند مبنی بر اینکه شاعر پیامبری است که در جامعۀ خود از احترمی برخوردار نیست…"
خشم و عصبانیت شاملو بدان خاطر شدت گرفت که مردم حتی این موضوع ساده را درک نمیکردند که برای دستیابی به آسایش مادی باید به پا خیزند، حرکت کنند و وضعیت موجود را تغییر دهند. پیام این شاعران/ پیامبران، این شهیدان مارکسیست این چنین است:
"و رسولانی خسته بر گسترۀ تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالب شان پوست میدرید
چنین بود:
ــ کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیک فرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خاک
از تخمۀ کین
باز نبندد."
پیامی شبیه به آنچه در سطور بالاتر گفته شد در شعری بنام لوح نیز در سال ۱۹۶۵ منتشر میشود. "ورنن ونبل" (Vernon Venable) میگوید:
"انگلس بر علیه عشق واقعی به بشریت و عبارت تو خالی عدالت مجادله میکند و کارل مارکس نیز به موضوع سوسیالیزم ایده آل که میخواهد با عدالت ، آزادی، مساوات و برادری جایگزین سوسیالیزم ماتریالیستی شود حمله میکند… آن دو به وضوح معتقدند که کمونیزم اخلاق گرائی را موعظه نمیکند."
بنابراین، لازم است به این نکته اشاره شود که شاملو در این مرحله از زندگی بیشتر یک بشردوست است تا یک مارکسیست. او به دنبال "دولتی آیده آل" است که توسط "انسانهائی ایده آل" اداره شود.
در شعر لوح که تقریبا چهار ماه پس از انتشار اعلامیۀ ساواک مبنی بر تبعید [امام] خمینی در ۱۹۶۴ میلادی و تظاهرات اعتراض آمیز مردم در تهران و شهرهای دیگر سروده شد، شاملو دریافت که مردم منفعل را مبشود از جایشان تکان داد اما بشرط انکه انگیزه حرکت انان مذهب باشد. در شعر "لوح" شاملو "حقیقت" را با مردم اینچنین به التماس میگوید:
ــ شد آن زمانه که بر مسیح خویش به مویه می نشینید
که اکنون
هر زن
مریمی است
و هر مریم را
عیسائی بر صلیب است
بی تاج خار و صلیب جل جتا
بی پیلات و قاضیان و دیوان عدالت.
عیسایانی همه همسرنوشت
عسایانی یکدست
با جامه ها همه یکدست
و پاپوش ها و پاپیچ هائی یکدست ــ هم بدان قرارــ
و نان و شوربائی به تساوی
[که برابری میراث گرانبهای تبار انسان است، آری!]
و اگر تاج خاری نیست
خودی هست که بر سر نهید
و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
تفنگی هست،
[اسباب بزرگی
همه آماده!]
و هر شام
چه بسا که "شام آخر" باشد
و هر نگاه
ای بسا که نگاه یهودائی.
…………..
و دریغا که راه صلیب
دیگر
نه راه عروج به آسمان
که راهی به جانب دوزخ است و
سرگردانی جاودانۀ روح.
اما گوئی مردم سخنان شاملو را نمی شنوند. با نقط نظرهایش موافق نیستند. به مرور، شاعر به بیهودگی تلاشش پی میبرد:
"خبرم بود که اینان
نه لوح گلین
که کتابی را انتظار میکشند
و شمشیری را
و گزمگانی را که بر ایشان بتازند
با تازیانه و گاو سر،
و به زانوشان درافکند در مقدم آنکو
از پلکان تاریک به زیر آید
با شمشیر و کتاب."
شاملو می دید که یارانش جان باختند به خاطر عشق به انسانی که "برهنه با زنجیر بر پاهایش/به انها نگریستند/همچون عاقل اندر سفیه." شاملو احساس می کند که این "انسان با درد قرونش خو کرده است". و "در نوعی تاریکی که در آنجا خدا و شیطان همسانند" و ایده ئولوژی "بهانه ای برای جنگ قدرت است"، شاملو هنوز فریاد دلسوزانه بر می اورد برای آنان که "بر صلیب نادانی خود مصلوب شده اند." و سپس می گوید: "ای پدر، اینان را بیامرز/ چرا که خود نمی دانند/ که با خود چه می کنند." "عشق"، تنها چیزی که هنوز نشانۀ صفا و صداقت اوست، جایگزین درد جانسوز از دست دادن یارانش میشود و خطاب به آیدا میگوید:
"نخستین بوسه های ما، بگذار
یادبود آن بوسه ها باد
که یاران
با دهان سرخ زخم های خویش
بر زمین ناسپاس نهادند."
با انتشار مجموعه " آیدا: درخت، خنجر و خاطره" همان اتفاقی رخ میدهد که منتقدین ادبی مدتها بود نگرانش بودند. این نگرانی همان رو برگرداندن شاملو از مردم بود. به عبارت دیگر، منتقدین می ترسیدند شاملو در اشعارش مردم را دیگر مخاطب خود نداند. آنان بسیار متأسف بودند که شاعر مجموعۀ "هوای تازه"، در مجموعۀ "آیدا در آینه" چنین میسراید:
"آدمها و بویناکی دنیاهاشان
یکسر
دوزخی است در کتابی
که من ان را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را دریابم
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش."
مرگ جلال آل احمد که دو سال و نیم بعد از مرگ شاعره پر آوازه فروغ فرخزاد و یکسال و نیم پس از مرگ مرموز صمد بهرنگی رخ داد، حلقه روشنفکران متعهد ایران دوران پهلوی دوم را در یک حالت بهت زده و غمگین قراد داد که در پی آن احساس بی پناهی و تنهائی و تأسف را برای این گروه به همراه داشت. در مجموعه شعر ابراهیم در آتش، شاملو جامعه ای بیمار و ایستا را به تصویر میکشد. اولین شعر در این مجموعه که شبانه نام دارد، پیش درآمد مناسبی برای شعرهای بعدی در این مجموعه است:
"در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب
ما
بیرون زمان ایستاده ایم
با دشنۀ تلخی
در گرده هایمان.
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
با هیچ
خنده ای."
دو شعر برخاستن و ترانه تاریک یکبار دیگر از ناپویائی و تسلیم پذیر بودن مردم سخن میگوید. این دو قطعه شعر در ردیف شعرهائی مثل "سخنی نیست" قرار دارند. در شعر برخاستن، شاملو با لحنی خسته اما موقر مردم را مخاطب قرار میدهد و میگوید اگر به پا خیزند، باد و خاک انها را همقدم خواهند بود اما مردم هرگز برنخاستند و هنوز هم بر نمیخیزند. در پایان همان شعر "برخاستن" میگوید:
"من این را گفته ام
همیشه
همیشه من این را میگویم."
با این وجود، مضمون شعر برخاستن یکبار دیگر با زبانی قویتر و غنائی در شعر ترانه تاریک تکرار میشود:
"بر سرزمین سربی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد
پریشان میشود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
کنار پر چین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان میخورد
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند".
عناصر فعال و پویا در شعر ترانه تاریک یال اسب و دامن دخترهاست که ناخواسته در حرکت هستند. در مقایسه اما، مردم خاموش و بیحرکت ایستاده اند.
دو قطعه شعر از مجموعه اشعار ابراهیم در آتش در سوگ اعدام انقلابیون سروده شده بود. به دنبال آن دو شعر، اشعار دیگری با مضمون مشابه در مجموعه دشنه در دیس در ۱۹۷۷ منتشر شد که البته در زمان انتشارش شاملو در ایران نبود. بخاطر آنکه فضای خفقان آور حکومت شاه دیگر برایش تحمل پذیر نبود، شاملو همراه همسرش آیدا به امریکا رفت و پس از یکسال اقامت در امریکا راهی لندن شد. به ظاهر، تبعیدی که شاملو خود اختیار کرده بود به محبوبیتش افزود. چاپ اول "دشنه در دیس" ظرف یکماه بفروش رفت و چاپ دومش در بیست هزار نسخه به بازار آمد. نکته قابل توجه در اینجا این است که آن "مردمی" که هنوز دغدغه شاعر بودند، در این مجموعه اشعار مخاطب شاعر نیستند. فقط در یک شعر از مجموعه دشنه در دیس حضور مردم را میتوان دید که آن شعر "خطابه تدفین" نام دارد.
در اوایل ۱۹۷۹ وقتی که محمد رضا شاه بیرون رانده شد و "پرنده بالهایش را گشود،" شاملو از لندن به تهران بازگشت. او در لندن سردبیر روزنامه ای بنام ایرانشهر بود. به محض بازگشت به ابران، شاملو دست به نگارش مقاله ها و انجام مصاحبه های متعدد زد. بدین ترتیب میخواست اطمینان حاصل پیدا کند که معنای آزادی خوب فهمیده شده باشد.
در ۱۹۸۰ میلادی، مجموعه اشعار جدید شاملو بنام : "ترانه های کوچک غربت" منتشر شد. این مجموعه دربرگیرنده اشعاری است که در غربت سروده بود (هجرانی ها) و نیز تعدادی اشعار دیگر که پس از بازگشت از غربت گفته بود. "هجرانی ها" اشعاری هستند که به ما کمک میکند بفهمیم چرا شاملو پس از بازگشت به ایران، دیگر تمایلی به ترک آن نداشت. در یکی از اشعار سروده شده در غربت، شاعر میپرسد: "ما که هستیم و کجا هستیم؟ چه میگوییم؟ چه میکنیم؟" همه این سئولات در یک کلمه پاسخ داده میشود: "هیچ".
‘