این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک رمان و گزیده شعرهایی از احمدرضا احمدی
خطهایی غریب بر دیوار
«بر دیوار کافه»، عنوان رمان تازهای از احمدرضا احمدی است که از طرف نشر ثالث منتشر شده. رمان، داستان یک کارگردان سینماست که در دورانی که دانشجوی سینما بوده، به کافهای در پاریس میرفته که آدمهای مختلف بر دیوار آن یادگاری نوشته بودهاند. صاحب کافه پیرمردی است از دوستان پدر راوی و راوی عاشق نوشتههای روی دیوار کافه است و یواشکی تمام این یادگاریها را یادداشت میکند. بعد از فارغالتحصیلی مدتی به کارهای مختلف، ازجمله کار در یک مزرعه پرورش زنبور، آشپزی، نوشتن نقد برای مجلات سینمایی، چسباندن آگهی در متروهای پاریس و مانند اینها میپردازد تا اینکه با ساختن دو فیلم مستند و توفیقیافتن این دو فیلم توجه تهیهکنندگان سینما را به او جلب میکند. بعد از آن، دو فیلم برای گیشه میسازد که هر دو شکست میخورند و راوی بعد از شکست این دو فیلم، مدتی به محاق میرود. بعد از مدتی یأس و سرخوردگی، یک تهیهکننده شهرستانی با یک سناریو به سراغ او میآید. راوی سناریوی او را تبدیل به فیلم میکند و فیلم فروش خوبی پیدا میکند. کار راوی دوباره میگیرد و تلویزیون فرانسه سفارش بیست فیلم به او میدهد. وقت آن فرامیرسد که راوی، به آرزوی دیرینهاش جامه عمل بپوشاند: ساختن فیلم براساس همان یادگاریهای دیوار کافه که راوی تمامشان را یادداشت کرده است. دستیارش را به جستوجوی نویسندگان آن یادگاریها میفرستد و رضایت آنها را به اینکه از آنها فیلمبرداری کند، جلب میکند.
نویسندگان یادگاریها یکی یکی، در مکانهایی که خودشان برای فیلمبرداری انتخاب کردهاند جلوی دوربین میآیند و سرگذشت خود را شرح میدهند. پاریس پس از جنگ، آدمهای جنگزده، بار رنجی که آدمها به دوش میکشند، خرابههای بهجامانده از جنگ و خاطرات عشقهای ازدسترفته، ازجمله عناصر و موضوعاتی هستند که در رمان «بر دیوار کافه» حضوری پررنگ دارند. هر یادگاری نوشته شده بر دیوار کافه، قصه و سرگذشتی را با خود حمل میکند و نویسندگان این یادگاریها، مقابل دوربین راوی، روایتگر این قصهها و سرگذشتها میشوند. این یادگاریها، قطعاتی پررمزورازند و همین راز نهفته در آنهاست که راوی را به ثبت آنها و ساختن فیلم بر اساسشان ترغیب کرده است. ازجمله این یادگاریها یکی این است: «همه آنهایی که در یک شب زمستانی در خیابانهای پاریس با هم ساندویچ خورده بودند مردهاند.» و یکی دیگر: «من هر شب در یک خانه قدیمی مخروبه قدیمی به جا مانده از جنگ جهانی دوم در حومه پاریس میخوابم اما خوابهای خوش میبینم.» و یا: «ما سه نفر در یک واگن اسقاط قطار که از دور خارج شده است زندگی میکنیم.» و: «من روزی مطب جراحی را که چشم مرا کور کرد با دینامیت منفجر خواهم کرد.» آنچه در ادامه میآید قسمتی است از این رمان: «هر روز بعد از تعطیلی کلاس دانشکده سینما برای خوردن ناهار و یادداشتهای روی دیوار به کافه پیرمرد میرفتم روبروی دیواری که یادگارها نوشته شده بود مینشستم برای اینکه توجه کسی به نوشتن من جلب نشود کتابهای عکاسی مادر را ورق میزدم و گاهی روی عکسها تمرکز میکردم آرام آرام آرام بدون عجله و دستپاچگی یادگارهای روی دیوار را کنار عکسها مینوشتم طوری یادداشت میکردم که بجز خودم کسی از آن نوشتهها سر در نمیآورد. کافه ظهرها به هنگام ناهار آنقدر شلوغ بود که کسی به من توجهی نداشت حتا گارسونها. گارسونها به سرعت سفارشات مشتریان را روی میزها میگذاشتند و مدام به آشپزخانه میرفتند.
هیچکس فکر نمیکرد من از روی دیوار یادداشت برمیدارم حتا پیرمرد صاحبکافه که او هم سرگرم مشتریان بود. من همیشه در جستجوی رازی بودم. از کودکی این جستجو با من بود. این جستجو یک طرفش من بودم و طرف دیگرش انهدام و سوگ آدمی. من شیفته این دیوار شده بودم. من شرح زندگی آدمهای گمنام را ورق میزدم. هر روز به دیدار این دیوار میرفتم که برای دیگران اهمیتی نداشت. یک دیوار بود پر از خطهای غریب که صاحبان آن خطها آنها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداری میدادم که سرانجام در این جهان کامیاب و نیازمند چیزی شده بودم که خارج از من بود، روزهای اول خیال میکردم نوشتن خطهای دیوار افسانه است اما من زمان را عقیم کرده بودم. این دیوار در کمال سادگی و طراوت مرا دلداری میداد. من ماهیت زمان و آفرینش را پیدا کرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزی که یادداشت برداشتن من از دیوار کافه به پایان رسید گفتم: «آن دو ماه در جستجوی زمان و فضا و خواب و بیداری و غذا نبودم.» به خیابان آمدم. در خیابانهای پاریس میدویدم. میخواستم خوشبختیام را با دیگران تقسیم کنم اما همه با عجله به سر کار میرفتند.»
اما به جز رمان «بر دیوار کافه»، کتابی دیگر نیز از احمدرضا احمدی به چاپ رسیده است با عنوان «بهخاطر غنای این اندوه، دستان ما را بگیر». ناشر این کتاب نشر مشکی است و کتاب در واقع کوتاهگزیدههایی است از شعرهای احمدرضا احمدی، به انتخاب و دستخط خود او و همراه با عکسهای لیلا اخوان و مهرداد نجمآبادی که موضوع بیشتر این عکسها خودِ احمدرضا احمدی است. اینک نمونههایی از شعرهای این کتاب: «من و گندم آموخته بودیم/ که در فقر سکوت کنیم/ روبروی من سه شمع افروختند/ من نمیتوانستم/ در حریق باغ و مرگ گندم/ این سه شمع را جواب گویم.»
در این کوچهها/ گلِ بنفشه میروید:/ باران./ چترهای کهنه در باران/ باز نمیشدند:/ حرمان./ پس از فراغتهای/ مدام:/ نیستی./ به درخت انار رسیدم/ انارها شکسته بودند:/ عشق.»
«از انعکاس صدای خودم/ در انتهای کوچه/ به تدفین شاخههای گل سرخ/ رفته بودم.»
«در انتهای کوچه در باران/ شمع را روشن میکنیم:/ تنهایی./ روزی که ما سوار/ قطار شدیم:/ هوا ابری بود/ میخواستم/ روزی گریه کنم:/ سیب سرخ.»
«گاهی به فنجان چای گرم/ دعوتمان میکنند/ تاخیر داریم/ که چای سرد میشود.»