این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آنچه در ادامه می خوانید بریده ای است از کتاب ادبیات مرده است نوشته هنری میلر که در سال ۱۳۷۸ توسط نشر آتیه منتشر شده است. در این کتاب علاوه بر چند داستان و مقاله، داستان بلند شیطانی در بهشت نیز منتشر شده است. چندی پیش بخشی از آن را در مد و مه منتشر کردیم و حالا برش دیگری از همین داستان را که از کتاب مورد اشاره برگزیده شده می خوانیم.
برشی دیگر از شیطانی در بهشت
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
اگر از اشیاء اتاقش تعریف میکردم و میگفتم که این یا آن چیز را می پسندم، با اصرار آنرا به من می بخشید. بنابراین، میبایستی همیشه در اظهار علاقه یا تحسین چیزهای متعلق به او بسیار محتاط میبودم. برای او فرقی نمیکرد که من کراوات یا عصای او را تحسین کنم، و این چنین بود که یکبار ناخواسته صاحب یکی از عصاهای او شدم. یکبار هم میبایستی تمام تلاش خود را بکار می بستم تا او را متقاعد کنم از بخشیدن تنها دکمه سردستِ طلای حود به من صرفنظر کند. هرگز جرأت نکردم از او بپرسم چرا هنوز پیراهنی می پوشد که نیاز به دکمه سردست داشته باشد. اگر هم می پرسیدم، به احتمال میگفت پیراهنی ندارد که نیاز به دکمه سردست نداشته باشد.
میز تحریر مریکان کنار پنجره قرار داشت. همیشه دو یا سه جدول از مشخصات اشخاصی که طالع شان را مطالعه میکرد با پونز به دیوار آویزان بود. مثل یک شطرنج باز که تختۀ شطرنج و مهره هایش را برای حل حرکتی بغرنج در دسترس نگاه میدارد، مریکان نیز این جدولها را دَمِ دست خود داشت. معتقد بود که گذشت زمان باعث میشود تفسیرهای او جا بیافتد و معنای خود را پیدا کند. جدول طالع خودش نیز کنار جدول های دیگر در جائی ویژه قرار داشت. مثل ملوانی که جوٌسنجِ خود را مرتباً وارسی میکند، مریکان نیز جدول طالع خود را در فواصل مختلف بازبینی میکرد. او همیشه منتظر باز شدن یکی از راه های بسته در جدول طالع خود بود.
علامت های آبی و قرمز رنگ در جدول او به روشنی در خاطرم هست. این علامتها نشانۀ وجود یا عدم وجود شانس و اقبال در زندگی او بود. هنوز هم نمیدانم منظورش از باز شدن راه های بسته چه بود. هرگز برای بهبودی وضعیت خود تلاش نمیکرد. با توجه به خُلق و خوی او، به احتمال منظورش از باز شدن یکی از راه های بسته، دستیابی به ثروتی باد آورده بود. بطور قطع چیزی به اسم کار برای او معنا نداشت. فقط به ادامۀ تحقیقاتش علاقه داشت. بنظر میرسید که خودش را با ضعف و کمبودهای زندگی اش منطبق کرده بود. مَرد عمل نبود. نویسنده ای مستعد نیز نبود که امیدوار باشد روزی از طریق قلمش خود را از قید و بند برهانَد. به اندازۀ کافی انعطاف پذیر و تسلیم شدنی نیز نبود تا زندگی اش را با گدائی بگذرانَد. در یک کلام: یک قربانی که محکوم به زندگی ئی محدود و حزن انگیز است.
به خاطر دارم که همیشه به او میگفتم: "بالاخره دیر یا زود فرجی در زندگی همۀ ما پیدا میشود. هوا نمیتواند همیشه ابری باقی بمانَد." اگر حال و حوصلۀ شنیدنش را داشت، شاید پا فراتر میگذاشتم و میگفتم:
"بد نیست برای مدتی کوتاه ستاره ها را فراموش کنی. بد نیست برای مدتی به مسافرت بروی و این طور فکر کنی که شانس با توست. چه کسی میداند چه اتفاقی ممکن است رخ دهد. ممکن است با آدمی کاملاً بیگانه در خیابان برخورد کنی، آدمی که وسیلۀ باز کردن همان درهائی بشود که تو بسته میدانی. چیزی به اسم موهبت الهی نیز وجود دارد. میدانی، این چیزها میتواند اتفاق بیافتد اگر تو در وضعیت روحی مناسب باشی، اگر تو آغوش خود را به روی حوادث باز کنی، اگر فراموش کنی چه چیزی در آسمان نوشته شده است."
در مقابل حرفهائی از این دست، به طرز عجیبی به من نگاه میکرد که نشان از خیلی چیزها داشت. حتی به من لبخند هم میزد، از آنگونه لبخندهای نرم و پر حسرت که معمولا پدر مادرهای آسان گیر و خوش رفتار در مقابل سئولات پیچیده به کودکانشان میزنند. قبل از آنکه نخستین عبارات دفاعیۀ خود را آماده کند، مریکان مکثی کرد. مکث وی بخاطر سبک و سنگین کردن اعتقادات خود، به خاطر بررسی سریع (برای هزارمین بار) آنچه تا کنون راجه به این موضوع اظهار داشته و بخاطر تزریق آمپول شک و تردید به خودش بود تا بتواند مسئله را عمیقتر و وسیعتر ببیند. مکث او بدان جهت بود تا بتواند به موضوع ابعاد جدیدی بدهد که از تصور من یا هر شخص دیگر خارج باشد. آنگاه به آرامی، متفکرانه، خونسرد و منطقی پاسخ میداد:
"عزیز من، انسان ابتدا باید بفهمد منظور از شانس چیست. جهان بر پایۀ یکسری قوانین اداره میشود و این قوانین همانقدر بر سرنوشت انسانها حکمفرماست که بر پیدایش و حرکت سیاره ها." در حالیکه به راحتی به صندلی تکیه داده است، کمی میچرخد و تغییر جهت میدهد تا به جدول طالع خود آسوده تر نگاه کند. آنگاه به سخنانش ادامه داد و گفت: "به آن نگاه کن." منظورش بن بستهای عجیب غریب در جدولِ طالعِ خودش بود. سپس جدولِ طالعِ مرا از پرونده ای بیرون کشید و از من خواست به دقت آنرا نگاه کنم. در این هنگام به آرامی رو به من کرد و گفت: "تنها شانس من در حال حاضر تو هستی. تو اینجا هستی." و نشان داد که من چگونه و در کجای جدول قرار گرفته ام.
"تو و آن آنائیس فرشته. بدون شما دو نفر من مُرده ام."
"اگر چنین است، چرا مثبت تر به موضوع نگاه نمیکنی؟ اگر من و آنائیس را فرشتۀ نجات خود می بینی، چرا به ما ایمان و اعتماد کامل نداری؟ چرا به ما اجازه نمیدهی تا کمک کنیم خودت را از بند رها کنی؟ میزان توانائی یک انسان در کمک به انسانی دیگر حد و مرز نمی شناسد. اینطور نیست؟"
صد البته که برای حرفهای من پاسخی داشت. مشکل بزرگ او این بود که برای هر موضوعی جوابی داشت. قدرت ایمان را تکذیب نمیکرد، اما اصرار داشت که ایمان از او رو بر تافته است. به اعتقاد او، عدم وجود ایمان در جدول طالع اش کاملا مشخص بود. مریکان فراموش کرده بود برای درک همه چیز جادۀ علم و دانش را انتخاب کرده و در چنین انتخابی بالهای خود را به دست خود چیده بود.
مریکان از فقدان ایمان در وجودش با عبارت "اخته شدن" یاد میکرد. بعد از گذشت چند سال از آشنائی ما، برای اولین بار از چگونگی و از نقطۀ آغاز اخته شدنش سخن به میان آورد. فقدان ایمان در او به دوران کودکی اش باز میگشت، به کم توجهی ها و بی تفاوتی های پدر و مادرش به او، به قساوت بیمارگونۀ معلم های مدرسه اش، به خصوص یکی از آنها که مریکان را به شیوه ای غیرانسانی تحقیر کرده و آزار داده بود. داستانی بسیار غم انگیز و زشت، آنقدر زشت که به راحتی میشد آن را باعث از دست رفتن روحیه و انحطاط روحی مریکان دانست.
همیشه قبل از شروع هر جنگی سراسیمه گی و هیجان در هوا موج میزند. این جنگ [دوم جهانی] هم مستثنی نبود. با نزدیک شدن آن، همه چیز شکل عوض کرد، اغراق آمیز شد، سرعت گرفت. اغنیا، مثل زنبورها و مورچه ها مشغول جابجا کردن ثروت، قصرها، کشتی ها، اوراق بهادار معتبر، معادن، جواهرات و کلکسیون تابلوهای نقاشی خود بودند. در آن زمان، یکی از دوستان نزدیک من از این قاره به آن قاره مسافرت میکرد تا تسهیلات کار را برای موکلین وحشت زدۀ خود فراهم کند و آنها را از سقوط نجات دهد. ماجراهائی که در این زمینه تعریف میکرد محشر بود. و در عین حال بسیار آشنا، بطور نفرت انگیزی آشنا. داستانهای دوست دیگرم نیز معرکه بود. او گاهی به دیدن من میامد و میگفت که تازه از سفر بازگشته است، از کشورهائی مثل چین، ایران، افغانستان، یا هرجائی که حقه و دوز و کلک در جریان است. همیشه همان داستان تکراری توطئه، چپاول، خیانت. هنوز یکی دو سال به شروع جنگ مانده بود، اما نشانه های وقوع آن کاملا بدیع و روشن بود ـــ نه تنها نشانه های جنگ جهانی دوم، بلکه نشانه های تمام جنگها و انقلابهای بعد از آن. هر روز اشخاصی به دیدن من میامدند که هرگز انتظارش را نداشتم. از ذهن همۀ آنها فقط یک سئوال میگذشت: چه وقت؟ و در این میان، همه برای کسبِ لذتِ بیشتر از زندگی تمام سعی و کوشش خود را بکار می بستند. و ما این لذت را بردیم، ما که تا آخرین لحظه صبر کردیم و خوش گذراندیم تا آخرین کشتی از راه برسد و هر یک از ما را به کشور خود بازگرداند.
در این خوش گذرانی ها، مریکان از آن دسته افرادی نبود که برای یک شب بزن و برقص که بی شک با کتک کاری و مستی و دخالت پلیس پایان میگرفت دعوت شود. در واقع، در چنین شبهائی فکر دعوت از او هرگز به ذهنم خطور نمیکرد. وقتی که او را برای شام به منزلم دعوت میکردم، در انتخاب میهمانان دیگر، دقتی زیاد به خرج میدادم. معمولا همان افراد قبلی را دعوت میکردم، یعنی دوستان طالع بین او.
یکبار مریکان بدون اطلاع قبلی به منزل من آمد. اینکار نقض تشریفات تلقی میشد که معمولا از او بعید بود. کاملا خوشحال بنظر میرسید و شرح داد که تمام بعد از ظهر را در اطراف اسکله قدم زده است. بالاخره، از جیب کُت اش بستۀ کوچکی را بیرون کشید و به دست من داد و با هیجان زیاد گفت: "برای شماست." از ادای کلام او متوجه شدم که از دیدگاه وی فقط من قدر این هدیه را میدانم. هدیه او کتابی بود از بالزاک بنام سرافیتا.
اگر بخاطر کتاب سرافیتا نبود، بی تردید دوستی من و مریکان آنگونه قطع نمیشد که شد. خیلی زود روشن خواهد شد که من چه بهای گزافی بابت این هدیۀ ارزنده پرداختم.
*******
از زمان آغاز جنگ تا سال ۱۹۴۷ کوچکترین خبری از مریکان نداشتم. فکر میکردم مُرده است. پس از جابجا شدن در منزل جدیدم در پارتینگتن ریج (Partington Ridge)، روزی پستچی پاکت بزرگی برایم آورد که فرستندۀ آن شاهزاده خانمی ایتالیائی تبار بود. در آن پاکت نامه ای از مریکان یافتم که شش ماه قبل نوشته بود. ظاهرا از شاهزاده خانم ایتالیائی خواهش کرده بود اگر روزی آدرس مرا پیدا کرد، نامۀ مریکان را برایم پُست کند. مریکان در نامه اش نوشته بود که پس از پایان جنگ در دهکده ای در سوئیس زندگی میکند. بلافاصله پاسخ نامه اش را دادم و در آن نوشتم که بسیار خوشحالم هنوز زنده است و از او خواستم برایم بنویسد از من چه کمکی ساخته است. مثل تیر جوابیه اش از راه رسید که در آن جزئیات زندگی اش را شرح داده بود. همان طور که حدس میزدم، اوضاع او نسبت به سابق بهبود نیافته بود. از محتوای نامه های او بر میامد که در پانسیونی درجه سه زندگی میکند، که در اتاقی بدون بخاری، که طبق معمول همیشه گرسنه است، که حتی پول سیگارش را به زحمت تهیه میکند. بلافاصله به کمک همسرم برایش مقداری غذا و چیزهای دیگر فرستادیم. از بودجۀ ناچیز خودمان نیز کمی پول نقد روانه کردیم. تعدادی تمبر پُستی هم برایش پست کردم تا در نامه نگاری های خود با من، پولش را صرف خرید تمبر نکند.
خیلی زود نامه ها بود که چپ و راست بین ما رد و بَدَل میشد. با هر نامه ای که از او میرسید، اوضاع زندگی اش بدتر و بدتر جلوه میکرد. ظاهرا پول ناچیزی که میفرستادیم قدرت خرید چندانی در سوئیس نداشت. از قرار معلوم، صاحب پانسیون هر روز او را تهدید به اخراج میکرد، سلامتی او روز به روز بیشتر به خطر میافتاد، اتاقش غیر قابل تحمل بود، به اندازۀ کافی غذا نداشت که بخورد، پیدا کردن کار غیر ممکن بود، و ـــ در سوئیس هم که هیچکس گدائی نمیکند.
ارسال پول بیشتر برای من امکان پذیر نبود. ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم. چه باید کرد؟ شب و روز راجع به این موضوع فکر میکردم. بنظرم راه حلی وجود نداشت.
و در این میان نامه های او سیل آسا از راه میرسید، همیشه در بهترین و گرانترین نوع کاغذ، همیشه با پست هوائی، همیشه درخواست کمک بیشتر. لحن نامه ها هر بار بیشتر و بیشتر مأیوسانه میگشت. اگر کاری جدی و اساسی برای او نکنم، خیلی زود از بین خواهد رفت. مریکان این موضوع را با کلماتی بسیار دردناک در نامه اش برایم روشن کرده بود.
منتشر شده در کتاب ادبیات مرده است، تهران، نشر آتیه، ۱۳۷۸
‘