این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به فلسفه و روشنفکری داریوش شایگان
شایگان: «روشن فکری بهداشتی» صادره از جنوب
اسماعیل نوشاد[i]
پرداختن به روشن فکری مانند شایگان موضوعی پیچیده می نماید. او در غرب به دنیا آمده و بزرگ شده و تربیتی غربی یافته، اما به یکباره به طور«غریزی» فهمیده که باید تربیت غربی اش را در «پستو» گذارد و به اصل خود باز گردد: به ایران. اما در این باز گشت نیز چندان به سان اندیشمندان ایرانی نمود نمی کند. او نه مانند «آخرین بارقه های سنت ایرانی» مثل علامه طباطبایی، سنتی و برخاسته از دل سنت است؛ و نه مانند روشن فکرانی چون فردید «گسست ها» را نادیده می گیرد و به راحتی سنت شرقی و غربی را در هم می آمیزد و معجونی عجیب می سازد. بلکه به شدت حواسش به این گسست های تاریخی و جغرافیایی هست و شرق و غرب را اول به طور جداگانه می پذیرد. او هم می پذیرد که شرق به شدت از غرب عقب افتاده و هم می پذیرد که غرب با تمام رشد علمی و تکنولوزیکی اش چیزی کم دارد.اما برای قضاوت در مورد شرق و غرب باید از هردوی این تمدن ها فاصله بگیرد و تکیه گاهی مطمئن برای نگاه به شرق اسلامی و غرب مدرن پیدا کند. نقش این تکیه گاه را در اندیشۀ او هند بازی می کند. هند از طرفی برای او یادآور عرفان ابن عربی است و از طرفی سوژه ای اصیل برای بررسی نظریه کهن الگوهای کارل گوستاو یونگ؛ بنابراین می تواند نقش یک واسط میان شرق و غرب را برای او بازی کرده باشد.او خود را از نظر روان شناختی شرقی می داند. به عرفان شرقی دلبسته است و این جهان را با همه رنگارنگی اش «لعبته ای» ناپایدار و فریبا میداند. شرق برای وی «زبان اساطیر» است، «جغرافیای بصیرت»،تسلیم و رضایت در برابر خدا و طبیعت و به لحاظ اجتماعی «حوصله داشتن برای دیگری»، خدمت بی مزد و منت، کرامت و بخشندگی؛ ویزگی هایی که زندگی حرفه ای و عینیت گرای غرب دیگر به آنها فرصت بروز نمی دهد.در عین حال شایگان اقرار دارد که از نظر «کار و تفکر» متفاوت است، در برخوردش با چیزها «خونسردانه» ار آنها فاصله می گیرد تا از «ذهنیت» شرقی دور شود و به «عینیت» غربی برسد. اقرار می کند که مدرنیته جهانی شده است و دیگر هیچ سنتی آن گونه که در گذشته در دسترس بود، در دسترس نیست. او دیگر به تاریخی چینی یا هندی یا ایرانی باور ندارد. مدرنیته پیوندهای قومی را سست کرد و به اختلاط هویت های فرهنگی انجامید؛ پدیده ای که شایگان به آن «چندگانگی فرهنگی» می گوید. او به روشنی هم روان احساسی شرقی اش و هم عینیت سرد غربی اش را می پذیرد و ابایی از اقرار به گسست روانی اش مابین شرق و غرب ندارد. چرا که او به «مراتب آگاهی» باور دارد و نه یک آگاهی یک پارچه. شاید به همین دلیل است که با ایده آلیسم آلمانی میانۀ خوبی ندارد و اندیشۀ مدرن مناسب و«بهداشتی» را اندیشۀ کانت می داند که گسست ها را مد نظر دارد و سعی نمی کند توسط دیالکتیک ایده یا ماده، بین این مراتب پیوستگی به وجود آورد. از نظر او آنچه امروز در آمریکا می گذرد یعنی «هم زیستی موزاییک» وار فرهنگ های متفاوت در کنار یکدیگر، هم زیستی ای که ناشی از مهاجرت های گسترده از شرق به غرب است، فردای جهان است. اما پرسش اساسی این است که این هم زیستی موزاییک وار یا چندگانگی فرهنگی چگونه ممکن است؟ از کجا معلوم این رویارویی به خشونت منجر نشود؟ بعضی از اقوام مانند چشم بادامی های شرق دور این غلبه غرب را در عینیت پذیرفته اند ،ولی بسیاری در شرق اسلامی به رویارویی با آن برآمده اند و به نظر می رسد که ما به سمت نظریۀ «برخورد تمدن» های هانتینگتون می رویم، نه نظم موزاییک وار و همزیستی چند فرهنگی شایگان. این خطر را خود شایگان نیز حس می کند و به آن در نوشته هایش پرداخته است. از نظر او این برخورد امکان ندارد، چراکه اکنون مدرنیته جهانی شده و اصولا تمدنی مستقل و غیر غربی باقی نمانده تا به رویارویی با غرب بپردازد.در زمانه ای که دیگر «مراکز بزرگ ارزشها» وجود ندارند و فقط مراکز اقتصادی مانند نیویورک و لندن و توکیو وجود دارند، ما همگی در فضای آمیختگی فرهنگی به سر می بریم. دیگر روح ملی یا قومی ای در کار نیست و تکنولوژی و اقتصاد در قالب شرکت های چند ملیتی و فرا ملیتی عمل می کنند. در این شرایط است که روایت های کلان قومی و مذهبی و ملی- به قول لیوتار- فرو می ریزند و خرده روایت هایی منطقه ای و «موزاییکی» جای آنها را می گیرند.اولین مشکل چنین نظریه ای این است که چه مقام انتولوژیکی امکان داوری در مورد این خرده روایت ها را به شایگان می دهد؟ اگر روایت کلی وجود ندارد،چگونه می توان دو یا چند خورده روایت را به نحوی «عینی» مقایسه کرد؟ به نظر می رسد که شایگان این مشکل را به ورود جایگاه سوم حل می کند. به هند می رود تا از آنجا رویارویی اسلام و غرب را به داوری بنشیند. به ایران می آید تا رویارویی هند و غرب را داوری کند و از جایگاهی غربی هند و ایران را مقایسه می کند و بدین ترتیب با پرش بر روی این موزاییک ها امکان مشاهدۀ دیگری ها را فراهم می آورد. اما پرسش دوم که اساسی تر است این است که شایگان چگونه این همزیستی را بر می نهد؟ به نظر می رسد که او با جدا کردن ذهنیت و عینیت این کار را انجام می دهد. از نظر شایگان واقعیت این است که مدرنیته تاریخ جهانی را فتح کرده است. عینیت از آن غرب است و فرهنگ های دیگر دیر یا زود با وجود مقاومت های گذرا و مقطعی راهی جز پذیرش آن ندارند. انسان فعلی راهی جز کار حرفه ای در ساخت خاص اقتصاد لیبرالی که روز به روز «جهانی» تر می شود ندارد. اما باز هم به عقیدۀ او غرب عینیت گرا و تکنولوژیک که به لحاظ اقتصادی تا این اندازه قدرتمند است، به لحاظ روحی و عاطفی روز به روز فقیرتر می شود.عقلی که تقریبا منجمد شده،«خود را با غریزۀ بقا همسان خواهد گرفت» و تا آنجا پیش خواهد رفت تا به امحاء کامل روح برسد. در اینجاست که شایگان شرق را برای بازخرید روح به کمک می طلبد و آن را چونان «تعطیلی روز هفتم»، در حوزه ای «خصوصی» به یاری می طلبد. گویی مشکل غربیان این است که پس از هفت روز عینیت گرایی نمی توانند روز هفتم را در کنار خانواده برای حوزۀ خصوصی خود به مصرف برسانند. آنها این روز را به مانند روزهای قبل به رقابت با دیگران می پردازند. می خواهند که از همه بیشتر لذت ببرند. به جای پرداختن به روح و زندگی خصوصی خود به محافل تفریح عمومی پناه می برند و در غوغای این مراکز تفریحی درد فقدان روح و احساسات خود را به فراموشی می سپارند. به نظر می رسد که تنها از این نظرگاه خصوصی است که فرهنگ های متفاوت می توانند وارد شوند و در عرض یکدیگر آن منظره ای را بسازند که شایگان در سواحل لوس آنجلس دیده بود: از گذشته های بسیار دور تا امروز تکنولوژیک، ازطب سوزنی چینی گرفته تا یوگای هندی و ماساژ ژاپنی و.. همه وهمه در عرض یکدیگر :برای تفریح: شرق به مثابه تفریگاه روح خسته از عینیت سرد غربی.نکتۀ دیگری را که باید در اندیشۀ شایگان در این فضای چند فرهنگی در نظر گرفت نظریۀ وحدت در کثرتی است که او از عرفان ایرانی به همراه خود دارد. از نظر وی تمامی این تفاوتها وحدتی را نشان می دهند که در پس آنها نشسته است و البته این وحدت نیز خصوصی است و راهی به عینیت ندارد؛ یا بهتر بگوییم تضادی با عینیت ندارد: هرچیزی به جای خود! و برای تجربۀ آن باید به سیر و سلوکی معنوی در آیین های شرقی پرداخت. شایگان دموکراسی و حقوق برآمده از عصر روشن گری را نیز برای حفاظت از این فضای چند فرهنگی لازم می داند. اما آیا واقعا این پازلی که شایگان برای جامعۀ چندفرهنگی آمریکا چیده است، «فردا» در بقیۀ دنیا پیاده می شود؟ این گونه به نظر نمی رسد. شاید بزرگترین ضعف نظری شایگان چشم پوشی وی از اقتصاد سیاسی باشد.یعنی دقیقا همان قسمتی از تاریخ اندیشۀ غربی که او آن را «غیربهداشتی» می داند. هگل و مارکس: کسانی که برخلاف شایگان به گسست های عبور ناپذیر باور ندارند و می خواهند آگاهی انسان را در کلیتی منسجم و تاریخی برنهند.شایگان کانت را می پذیرد، زیرا به گسست های عبور ناپذیر فلسفی اش نیاز دارد. نیچه را نیز می پذیرد، چون به پیامد نهیلیسم اش یعنی فروپاشی کلان روایت ها و قرار گرفتن روایت های خورد در عرض یکدیگر نیاز دارد،اما هگل و مارکس را نمی تواند بپذیرد.آخر آنها خصوصی و عمومی را درهم می آمیزند. آن ساحلی که شایگان با شادمانی از تماشای آن لذت می برد، ساحل «ابرشهر» لوس آنجلس است که به شدت و دقت تحت قوانین عینی تخصیص دهی گفتمانی سیاسی و اقتصادی صورتبندی شده است. اما آیا می توان این ابرشهر را نادیده گرفت وتنها به یک بیابان ماسه ای اکتفا کرد. این کار تنها از یک پست مدرنیست ساده بین آمریکایی از طبقۀ واسپ برمی آید، و یا روشن فکری بهداشتی صادره از جنوب.
[i] دانشجوی مقطع دکتری فلسفه دانشگاه اصفهان