این مقاله را به اشتراک بگذارید
صورتهای سنگی در نمایشنامه پیتزا جهان / نشر هیلا
«کیا: میخوام باهات حرف بزنم. میدونم میپرسی بعد از اینهمه سال چرا الان. اگه اتفاقِ امروز نبود شاید الانم این کارو نمیکردم… نمیخوام بگم تقصیرِ کی بود. فقط میدونم امشب میخوام بات حرف بزنم. [مکث. صورتش از درد درهم میرود. دستش را روی دهانش میگذارد. از داخل کیسهای قرصی درمیآورد و میخورد.] مثلا مسکّنه، ولی هرچی میخورم انگار نه انگار. وقتی پیکموتوری باشی مُشت که چیزی نیست، با ماشینم از روت رد میشن. هرچی تو لای پَرِ قو بزرگم کردی، تو رستوران تلافیش دراومده». نمایشنامه «پیتزا جهان» اینطور آغاز میشود. با حرفهای کیا، که انگار مخاطبی ندارد. در صحنه یکم، کیا روی یک صندلی نشسته. قابِعکسی روی پایش است که در شروع دیده نمیشود. اطراف دهان کیا زخمی است. آثار خوابآلودگی در چهرهاش دیده نمیشود. در ادامه کیا با قاب روی پا حرف میزند، از زخمی میگوید که منشأ آن دقیقا معلوم نیست. از بچگی شروع میکند. «من که سیزده چهاردهسالم بیشتر نبود ولی میفهمیدم بابا چه عذابی میکشه. [مکث] شایدم حقش بود… شاید خیلی بیشتر از اینا حقش بود… شاید وقتی گفت طلاقت نمیده باید میبستیش به تخت انقدر میزدیش تا قسم بخوره دست از سرت برمیداره… ولی تو روش خودتو انتخاب کردی. بدترین شکنجه برای من و بابا». مادر کیا گویا «سکوت» را انتخاب میکند. و این برای کیا و پدرش که به وراجی برای مادر و شنیدن حرفهای او عادت کردهاند، سخت است. و سختتر برای کیا، که تنها نوجوانی بوده است و چون پدر او را با خود سرِ کار میبرد، ناگزیر طرفِ او را میگرفت. «…آره من عصبانی بودم از دست تو. برای اینکه نمیفهمیدم چرا تو دیگه با ما حرف نمیزنی… من و بابا هر دو از دستت عصبانی بودیم. شکنجهم حدی داشت». اما همین درددلهای ساده در ادامه، رازی را فاش میکند و بعد در طول نمایشنامه رازها و ناگفتههای دیگر پیش کشیده میشود. «اتفاق اون روز… من کلافه شده بودم. چون هرچی پرسیدم جوابمو ندادی. ولی اصلا فکر نمیکردم تو پَرت شی پایین. هنوزم نمیفهمم تو چهجوری از روی نردههای به اون بلندی با هُل یه بچهی چهاردهساله افتادی پایین… من فقط میخواستم بهت بفهمونم که چهقدر از کارت عصبانیام… تو ما رو دیوونه کرده بودی. من شبا کابوس میدیدم… تو با صورت مثل سنگ فقط نگاهم میکردی». کیا، در میان جمع، تنهاست. او در پیتزا جهان کار میکند، در میان دیگران: سیامک، بابک، خانم طلایی، شیلا، پدرام… اما تمام حرفها و ناگفتههایش در خلوت و با مادرش، با یک قاب عکس است. بهخصوص حرفهایش درباره تجربهای خاص و عجیب از دیدار با زنی که حرف نمیزند، درست مثل مادرش. صحنه آخر نمایشنامه نیز در خلوت کیا تمام میشود، با روایت یکی از این ناگفتهها: ماجرای غریب دیدار با زنی مثل سنگ، مثل مادرش. «امروز یه خانومی رو سوار کردم. حرف نمیزد. درست مثل تو. دست خودم نبود، یاد تو افتادم. یاد صورت تو وقتی مثل سنگ نگام میکردی. بهش گفتم تا حرف نزنی پیادهت نمیکنم. ولی وقتی چاقوشو گذاشت رو گردنم فهمیدم پیادهنکردنش فکر خوبی نبوده، فقط میخواستم حرف بزنه…» و بعد راز دیگری افشا میشود. «…همین… حالا دیگه نوبت توئه که حرف بزنی. پس من ساکت میشم. نور بهتدریج میرود» و نمایشنامه تمام میشود.
نه من ز بیعملی ملولم
«بغلکردن دنیا»، با عنوان فرعی «طنز- نگاره»، مجموعهای است از نوشتههای طنزآمیز جواد مجابی بههمراه طرحهایی از خود او و همچنین یادداشتهایی از او، که از طرف نشر مروارید منتشر شده است. بخش اول کتاب «بغلکردن دنیا» را میتوان عصاره نگرش طنزآمیزی دانست که مجابی از «یادداشتهای آدم پرمدعا»، نخستین اثر طنزآمیزی که از او منتشر شد، تا آثار طنزآمیز متاخرش نظیر «روایت عور» همواره آن را دنبال کرده و بهتدریج پرورانده است. نگرشی که به تمام امور تثبیتشده و بدیهی تلقیشده با دیدی انتقادی و تردیدی آمیخته به طعن و ریشخند مینگرد، نه به قصد هجوِ صرف، بلکه به این قصد تا از زاویهای نامتعارف به این امور بنگرد و در آنچه بدیهی فرض میشود چونوچرا کند. اینگونه است که در نوشتههای طنزآمیز مجابی پایه همهچیز، از جمله شکلهای مختلف نوشتار، لق میشود. «یادداشتهای جد بزرگوار»، «جانورنوشتها»، «فرشتهنوشتها»، «یادداشتهای سلطان بویحیی در جزیرهی آبسکون»، «سنگنوشتها»، «یادداشت مشترک میز و صندلی»، «استخواننوشتها»، «یادداشتهای پستو، پسله»، «مناقشات ابوی با مدیر مطبعهی ناصری»، «روزنوشتهای سلطان بویحیی در سنت هلن»، «تتمه»، «فالهای واقعی برای شهروندان غیرواقعی»، «فالهای غیرواقعی برای شهروندان واقعی»، «وله ایضا»، «پاسخ جد بزرگوار به پرسشنامهی پروست»، «تتمهی یادداشتهای جد بزرگوار» و «خاطرات یک مونیتور روشن» عنوانهای قطعات طنزآمیزی هستند که در بخش اول کتاب «بغلکردن دنیا» آمدهاند. کتاب اما بخش دیگری هم دارد با عنوان «پیوستهای ناپیوسته» که بخش عمده آن شامل یادداشتهایی است پیرامون ادبیات و فرهنگ و تاملات نویسنده درباره شعر، طنز، شاعر و شهر، مرگ، روشنفکری و … در بخش اول کتاب، چنانکه گفته شد شامل نوشتههای طنزآمیز مجابی است، مجابی گاه نثر و ادبیات کهن را نیز دستمایه شوخی قرار داده که از خلال آن محتوای این نثر و ادبیات نیز مورد نقد قرار گرفته است. همچنین است شوخیهای او در بخشی از این کتاب با فال و طالعبینی و از این دست. جایی دیگر اشیاء و مکانها روایتگر آدمها میشوند و اسرار آنها را باز میگویند مثل «خاطرات یک مونیتور روشن» و «یادداشتهای پستو، پسله» و «یادداشتهای مشترک میز و صندلی» که در آنها با جابهجایی انسانی که سخن میگوید با اشیاء ساکت، کلام از انسان ربوده میشود و اشیاء بیجان رشته سخن را به دست میگیرند و صاحبان خود را دست میاندازند و به آنها از زاویهای دیگر مینگرند و به این شکل، انسان موضوع نگاه اشیاء قرار میگیرد. اینچنین است که مثلا در بخشی از «یادداشت مشترک میز و صندلی»، میز میگوید: «خاطراتی از نویسندهای دارم که ضدبشری فکر میکرد و آن را با الفاظ انسانگرایانه بیان میکرد». و جایی دیگر از همین قطعه میخوانیم: «صندلیها اگرچه شباهتی به نردبان ندارند اما پایههای ترقی میشوند برای جاهطلبان». از جمله یادداشتهای بخش دوم کتاب، یادداشتی است با عنوان «نه من ز بیعملی ملولم!» که در باب «نرسیدن» است. در بخشی از این یادداشت میخوانیم: «آنان کوششی خستگیناپذیر دارند برای نرسیدن و هرگز به جایی و چیزی نرسیدن. وضع آنان برای کسانی که جهت رسیدن به هدفی و جایی در زندگی میکوشند نهتنها عجیب بلکه چون عیبی نابخشودنیست. اما آن «شازدهها» بیاعتنا به این شماتتها و عیبجوییها همچنان در بیعملی سماجت میورزند. نهتنها از بیعملی ملول نیستند، بلکه شادمانند و این جماعت – اسما شازده- در تمامی قشرها حضور دارند، چندان فراوانند که کوشندگان راهجو در محاصرهی تنبلیهای ایشان قرار دارند. من نه این جماعت را میستایم نه آنها را ناهنجار و ناچیز میشمارم.»
نمایشی در سه پرده
از جواد مجابی این روزها یک نمایشنامه هم به چاپ رسیده است. نمایشنامهای به نام «شبح سدوم» که آن را نشر افراز منتشر کرده است. «شبح سدوم» نمایشنامهای است در سه پرده که مکان رویدادهای آن مراکش است. شخصیتهای این نمایشنامه عبارتند از: سدوم، مهتوک، جغرات، جحی، سعتری، بنبداک، ابوغلاله، ژنرال، معاون ژنرال، مرد اول، مرد دوم، پیرزن، منشی، خدمتکار، چند افسر و سرباز و سیاهپوش. «شبح سدوم» نمایشنامهای است رازآلود که با صحنهای پلیسی آغاز میشود. مردی هفتتیربهدست به اتاق مردی دیگر میآید، اما توسط مرد اول غافلگیر میشود. مرد دوم میگوید که آمده است تا جان کسی به نام «سدوم» را بگیرد. اینکه سدوم کیست در صحنه دوم از پرده اول آشکار میشود. آنجا که سدوم، خود به صحنه میآید. سدوم شخصیتی غریب و پیچیده است که در طول نمایش بهتدریج ابعاد مختلف او مکشوف میشود. آنچه میخوانید قسمتی از این نمایشنامه است که سدوم دارد خواب خود را برای همسرش، مهتوک، تعریف میکند. او میگوید: «چه شد که از تمام صداهای جهان کر شده بودم؟ چگونه بازیچهی دست روزگار شدم که مرا با خود در جهت بادها، نورها و صحنهها بگرداند، شب خسته و فرسوده در این تابوت بزرگ، این عمارت خشتخشتاش از دروغ، ناآرام و جانورآسا رها کند که حتا خواب در آن راه ندارد. خدایا در آن میدان چه گذشت که مردم آنگاه که در ارتعاش صداهای گنگ روحم منفجر میشدم، دستهدسته خداحافظی کردند و خندان میدان را ترک کردند، چه کابوسی! وقتی که ابر آمد و بر میدان سایه انداخت تنها یکنفر در میدان پای بالکن ایستاده بود با دشنهاش، یکنفر که پیش از این انگار او را دیده بودم، حرکاتش به نظرم آشنا بود، دستش، دشنهاش، خدایا!» مهتوک میپرسد: «شناختیش؟» و سدوم آن فرد دشنهبهدست را اینگونه وصف میکند: «سر نداشت، از گردن بریدهاش خون میرفت، میدان را فراگرفت خون تا زانوان بالا آمد، پایههای قصر را خون گرفت، خون موجزنان بالا میآمد که از خواب پریدم».