این مقاله را به اشتراک بگذارید
متنی منتشرنشده ازهوشنگ گلشیری
با خلوت بوشهر
«متنی را که در زیر میخوانید هوشنگ گلشیری حدود ٣٠ سال پیش برای نمایشگاه رضا شادزی نوشته است. این متن برای نخستینبار منتشر میشود.
رضا شادزی را من سالهاست میشناسم، بهخصوص در دوره دوم اقامت در اصفهان و تأسیس «دفتر مطالعات فرهنگی» در سالهای ۵٨ و ۵٩ که حشرونشر روزبهروز و دریچه ما – جمع مقیمان اصفهان – به خط و رنگ و حجم و فضا او بود و چند نقاش دیگر که گاهی با نمایشگاهی دفتر مطالعات فرهنگی را از انحصار پرداختن به داستان و شعر و نقد درمیآوردند. از پس آن سالها دیگر دیدارها اتفاقی و در فاصلههای رفت و بازگشتهای او به خارج، افق او هر بار وسیعتر شده بود و با این همه و باز به هر بار علقه او به این سرزمین بیشتر ریشه میدوانید تا دیدار اخیر و کار او با خلوت بوشهر که انگار وطن او و من و ماست که از طرحهای قلمی شروع میشود و به دریا میانجامد، نگاهی به ظاهر ساده که چیزی در پس پشتش پنهان است مثلا وقتی به مجموعه درها، یکی بسته، یکی بازبسته و یکی کمی باز و یکی دیگری دری بسته اما در قاب آن همه سبز و بالاخره دری باز رو به خالی هیچ، همان افسون هنر را دارد، در عین آنکه یادآور خاطرات ما و اوست و نیز واقعیت موجود بوشهر، از کوچهای خلوت و تنگ میگذری و حیاطی هست و اتاقهای دریا به اشکی، خالی اما ناگهان از جایی دری یا پنجرهای کسی بیرون میآید که کی هستی؟ انگار که قرنی کسی نیامده است. و این همان بوشهر چوبک است و آتشی، باباچاهی و صفدری و بسیاری از نیکان آن سامان که گذشته و حال را گره میزنند، برای همین این تابلوهای ساده را از کوچههای خلوت به راههایی که هیچ جا نمیروند، درهای بسته و باز به عمق شرر و فایز و دلیران تنگستانی میبرد به چرا دریا توفانی شد چوبک و این شعر آتشی؛ «معلوم نیست /باد از کدامسو میآید /خورشید را غبار دهشت پوشانده است / و ابرها به ابر نمیمانند /مثل هزار گله حیران / بیآبخور و مرتع بیچوپان /مثل هزار اسب یله /با زین و برگ کج شده در میدان یال افشان / مثل هزار برده محکوم عریان در کوچههای زنجیر سرگردان /گهگاه /از اوجهای نزدیکی /با قطرههای تلخ و گلآلودش میافتد باران /معلوم نیست /باد از کدامسو میآید پیداست /اما /که اضطراب حادثه قریه را /در دام سبز جلگه به بازی گرفته است» در وقتهای اعجابآور طرحهای قلمی حضور گنگ و سنگین دیوارها، خانهها، کوچهها، پنجرهها، درها، انگار جایی برای آدمی نیست. در پشت درهای بسته یا آن سوی دیوارها آدمها نیستند اگر هم باشند لکههای رنگاند، یا لکهای، مانده و فراموش شده. انگار همین دم و ساعت که همهچیز ویران شود، فروریزد، اما آدمها جاهای دیگری هستند و دریا هم هست. افقهایی در بینهایت آنسو، پس در پشت این سادگی همان واقعیت معمولی سمبولیستی نهفته است. میبینی و میگذری و هر بار درمییابی که با توست، چنگ در گریبان تو برده است و رهایت نمیکند، یا ریشههایت را عمیقتر در خاک میدواند همان افسونی که در هر هنر اصیلی هست، ساده اما عمیق.
هوشنگ گلشیری/۵/١٢/۶٨
متنی منتشرنشده ازهوشنگ گلشیری
با خلوت بوشهر
«متنی را که در زیر میخوانید هوشنگ گلشیری حدود ٣٠ سال پیش برای نمایشگاه رضا شادزی نوشته است. این متن برای نخستینبار منتشر میشود.
رضا شادزی را من سالهاست میشناسم، بهخصوص در دوره دوم اقامت در اصفهان و تأسیس «دفتر مطالعات فرهنگی» در سالهای ۵٨ و ۵٩ که حشرونشر روزبهروز و دریچه ما – جمع مقیمان اصفهان – به خط و رنگ و حجم و فضا او بود و چند نقاش دیگر که گاهی با نمایشگاهی دفتر مطالعات فرهنگی را از انحصار پرداختن به داستان و شعر و نقد درمیآوردند. از پس آن سالها دیگر دیدارها اتفاقی و در فاصلههای رفت و بازگشتهای او به خارج، افق او هر بار وسیعتر شده بود و با این همه و باز به هر بار علقه او به این سرزمین بیشتر ریشه میدوانید تا دیدار اخیر و کار او با خلوت بوشهر که انگار وطن او و من و ماست که از طرحهای قلمی شروع میشود و به دریا میانجامد، نگاهی به ظاهر ساده که چیزی در پس پشتش پنهان است مثلا وقتی به مجموعه درها، یکی بسته، یکی بازبسته و یکی کمی باز و یکی دیگری دری بسته اما در قاب آن همه سبز و بالاخره دری باز رو به خالی هیچ، همان افسون هنر را دارد، در عین آنکه یادآور خاطرات ما و اوست و نیز واقعیت موجود بوشهر، از کوچهای خلوت و تنگ میگذری و حیاطی هست و اتاقهای دریا به اشکی، خالی اما ناگهان از جایی دری یا پنجرهای کسی بیرون میآید که کی هستی؟ انگار که قرنی کسی نیامده است. و این همان بوشهر چوبک است و آتشی، باباچاهی و صفدری و بسیاری از نیکان آن سامان که گذشته و حال را گره میزنند، برای همین این تابلوهای ساده را از کوچههای خلوت به راههایی که هیچ جا نمیروند، درهای بسته و باز به عمق شرر و فایز و دلیران تنگستانی میبرد به چرا دریا توفانی شد چوبک و این شعر آتشی؛ «معلوم نیست /باد از کدامسو میآید /خورشید را غبار دهشت پوشانده است / و ابرها به ابر نمیمانند /مثل هزار گله حیران / بیآبخور و مرتع بیچوپان /مثل هزار اسب یله /با زین و برگ کج شده در میدان یال افشان / مثل هزار برده محکوم عریان در کوچههای زنجیر سرگردان /گهگاه /از اوجهای نزدیکی /با قطرههای تلخ و گلآلودش میافتد باران /معلوم نیست /باد از کدامسو میآید پیداست /اما /که اضطراب حادثه قریه را /در دام سبز جلگه به بازی گرفته است» در وقتهای اعجابآور طرحهای قلمی حضور گنگ و سنگین دیوارها، خانهها، کوچهها، پنجرهها، درها، انگار جایی برای آدمی نیست. در پشت درهای بسته یا آن سوی دیوارها آدمها نیستند اگر هم باشند لکههای رنگاند، یا لکهای، مانده و فراموش شده. انگار همین دم و ساعت که همهچیز ویران شود، فروریزد، اما آدمها جاهای دیگری هستند و دریا هم هست. افقهایی در بینهایت آنسو، پس در پشت این سادگی همان واقعیت معمولی سمبولیستی نهفته است. میبینی و میگذری و هر بار درمییابی که با توست، چنگ در گریبان تو برده است و رهایت نمیکند، یا ریشههایت را عمیقتر در خاک میدواند همان افسونی که در هر هنر اصیلی هست، ساده اما عمیق.
هوشنگ گلشیری/۵/١٢/۶٨