این مقاله را به اشتراک بگذارید
من راوی سالهای سیاه آرژانتین هستم
مترجم: کاوه اکبری
از ۱۹۶۳ که خوان کارلوس اونگانیا با کودتای نظامی زمام امور آرژانتین را در دست میگیردتا اواخر دهه ۸۰ خبری از دموکراسی نیست. اونگانیا به اسم «انقلاب آرژانتین» خونتای نظامیان را بر این کشور حاکم کرد. با این همه اوج درگیری نیروهای متخاصم با کودتای دیگری در ۱۹۷۶ به اوج خود رسید. «عملیات استقلال» برنامهای بود که ایزابل پرون بهمنظور حذف نهایی تمام معترضان و مخالفان سیاسی آرژانتین تدارک دید. درگیری بین شورشیان موسوم به «مونتروسو» و نیروهای دولتی در فاصله ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۳ دستکم شش هزارتلفات بهجاگذاشت. اما این تمام ماجرا نبود. «ائتلاف آنتیکمونیستی آرژانتین» (که در بین آرژانتینیها و با نام « AAA» بر سر زبانها بود)، سیاست حذف را از طریق «ناپدیدسازی» دانشجویان، اساتید دانشگاه، روزنامهنگاران و روشنفکران پی گرفت. در کشتار خونتای نظامیان در آوریل ۱۹۷۷، دستکم ۷۱۵۸ نفر ناپدید شدند. بسیاری از آنان در گورستانهای نامعلوم دفن شدند و اجساد برخی در رودخانهها خوراککروکودیلها شدند. در کتابهای تاریخ از درگیریهای داخلی آرژانتین در دهه ۷۰ با عنوان «جنگ کثیف» یاد میکنند. در دوران ریاستجمهوری رائول آلفونسین کمیته رسیدگی به ناپدیدشدگان رسما اعلام کرد که در سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۸، «ائتلاف» بیستودو هزار نفر را ناپدید کرده است. هرچند آمارهای غیررسمی این آمار را تا سیهزار نفر افزایش میدهند. پس از کناررفتن پینوشه در شیلی از اسناد تیپ اطلاعاتی ۶۰۱ معلوم شد که فقط در یک روز ۷۱۵۸نفرناپدیدشدهاند. ماجرای ناپدیدشدگان و پیگیری سرنوشت آنان همچنان از طرف خانوادهها و بستگان آنها دنبال میشود. این رویدادها دستمایه بسیاری از آثار ادبی و فیلمهای سینمای اخیر آرژانتین است. «کامچاتکا»، شاهکار مارسلو فیگراس نویسنده بزرگ آرژانتینی، حوادث این دوران را از زبان نوجوانی به نام هری روایت میکند؛ داستان پنهانشدن خانوادهای چهارنفره ـ شامل هری، جغله، و پدر و مادرشان ـ که در آغاز جنگ (داخلی) کثیف آرژانتین در سال ۱۹۷۶ هویتهای جدیدی برای خود دستوپامیکنند. رمان از زبان هری روایت میشود و عنوانش، کامچاتکا، را از سرزمینی کلیدی در بازی مشهور «ریسک» میگیرد. در این رمان بیآنکه نویسنده از سیاست، خشونت و دیکتاتوری حرف بزند، همزمان پیامدهای هولناک دیکتاتوری نظامیان را در قالب رمانی بسیار لطیف، پراحساس و آکنده از طنزی گرم و جذاب نشان میدهد. مارسلو پینترو دیگر همشهری فیگراس که از کارگردانان بنام آرژانتین است، از روی همین رمان در سال ۲۰۰۲ یک فیلم ساخت که نماینده آرژانتین در جایزه اسکار بود. این فیلم در جشنوار برلیناله، جایزه پانوراما و برگزیده تماشاگران نیز شد. او متولد ۱۹۶۲ در بوئنسآیرس است و همانند راوی «کامچاتکا» نوجوانیاش باآغاز جنگ کثیف آرژانتین در سال ۱۹۷۶ قرین بوده. فیگراس از مهمترین نویسندگان مدرن آمریکای لاتین به شمار میآید و تاکنون هفت رمان و نمایشنامه از وی منتشر شده. آثار او در حوزه داستان و رمان به بیشتر زبانهای دنیا ترجمه شده که شاخصترینشان «کامچاتکا» است که به واسطه سبک، زبان و نگاه منحصربهفردش توانست به صدر رمانهای شاخص قرن بیستویک راه پیدا کند. این رمان با ترجمه بیوک بوداغی و از سوی نشر «آگه» منتشر شده. آنچه میخوانیدگفتوگوی والاستریت ژورنال است با مارسلو فیگراس که مشتاقانه از خواندن ترجمه کتابش به انگلیسی، قصهگوییاش با استفاده از فرهنگ عامه، و نیز از بازی «ریسک» میگوید.
چه شد که نویسنده شدید؟
همیشه دلام میخواست نویسنده شوم. حتی زمانیکه کوچکتر از جغله بودم. اوایل داستانهای کوتاهام را تکثیر میکردم، برایشان تصویر میکشیدم و به اسم «رمان» به خانواده و دوستوآشنا میفروختم. جلوتر که رفتم کارم به نوشتن و کشیدن داستانهای فکاهی یا کمیک هم کشید. پدرم هنوز یکی از آن کاغذها را در اتاق مطالعهاش نگه میدارد. بعدها معلمهایم را ذله کردم و آنها هم داستانهایم را برای همکلاسیهای بیچارهام میخواندند. همهشان بیاندازه مهربان بودند و هرگز این هنر خودخواندهام را به سخره نگرفتند. از آن زمان تا حالا، با تغییرات اندکی همین کار را انجام میدادهام.
ایده کامچاتکا از کجا آمد؟
قصد داشتم داستانی درباره آنچه که ما در آرژانتین «سالهای سیاه» مینامیم بنویسم. سالهای آهنین: دوره مابین ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳، که برای آخرین بار در آرژانتین دیکتاتوری نظامی سر کار بود. اکثر داستانهایی که از آن زمان شنیده و دیده بودم (بیشترشان فیلم بودند و تعداد کمی هم رمان) تحمل ناپذیر بودند و الگویی تکراری و نخنما داشتند: مرد/ زنی جوان و عاشق که درگیر سیاست میشود، میدزدندش، شکنجهاش میکنند و میمیرد، و دست آخر هم بیبروبرگرد قضیه به دادگاه ختم میشود. اما من میخواستم نوع دیگری از ترس را تصویر کنم، همان ترسی که به جان بقیه ما افتاده بود که کسی ندزدیدمان، اما قربانی خشونتی از جنس دیگر شدیم.
چه خاطراتی از آن سالها دارید؟
خاطرات متناقضی دارم. از یک طرف، پسرکی عادی بودم در آستانه بلوغ: خجالتی، درونگرا و غرق در دنیایی از کتاب و موسیقی و مجلههای فکاهی و سریال تلویزیونی و فیلم. «ریسک» زیاد بازی میکردم. خوره سریال مهاجمان بودم و عاشق هودینی، همان فیلمی که تونیکورتیس بازی میکرد، که البته پایان تلخ و بدش را دوست نداشتم. هر روز عاشق میشدم. تنهایی برای خودم میرقصیدم. اما از طرف دیگر، با ترس زندگی میکردم. با اینکه از آنچه که در جریان بود بیخبر بودم و خانوادهام از سیاست به دور بود، حس میکردم که اتفاق شومی دارد رخ میدهد: هراس همهجا بود، حتی در هوا، اتمهای ترس با اکسیژن و نیتروژن آمیخته بود. این ترس جزو لاینفک رژیم منحط نظامی بود: آنها میخواستند ظاهر معمول جامعه را حفظ کنند. خیابانهای بوئنس آیرس آرام و منظم (و پر از پلیس) بود، انگارنهانگار که چیز نامعمولی رخ میدهد. اما مردم را در تاریکی میدزدیدند، به سیاهچالها میانداختند، شکنجه میدادند و میکشتند و اجسادشان را در گورهای دستهجمعی بینامونشان یا درون دریا سربهنیست میکردند. پس در واقع شرارتی عظیم در کار بود و من بهنوعی بو برده بودم. حتی وقتی نوجوان شدم، میترسیدم شبها به خیابان بروم و اگر پلیسی را از دور میدیدم راهام را کج میکردم که به او برنخورم. همان موقع هم هنوز از سیاست سر درنمیآوردم، اما بهطرزی غریب دریافته بودم که جوان و کنجکاو که باشی، بیبروبرگرد دشمن پلیسهایی.
اهمیت استراتژیک کامچاتکا چیست؟
کامچاتکا، سرزمین بسیار کوچکی در آسیا است که البته مزایای فراوانی دارد، زیرا دستتان را که دراز کنید از یک سو به ژاپن و از سوی دیگر به آمریکا میرسید… رمان را نوشته بودم که از قضا یکی از قسمتهای مجموعه طنز تلویزیونی «دنیای مالکوم» را دیدم و چقدر جالب بود که مادر و پدر مالکوم «ریسک» بازی میکردند و مادر دمار از روزگار پدر درآورده بود و پدر به خودش دلگرمی میداد که «دستکم کامچاتکا را دارم…» . این را که دیدم، خندیدم و گفتم «دستکم یک نفر در آمریکای شمالی واقعا میداند کامچاتکا یعنی چه!».
خودتان ریسک بازی میکنید؟
کم نه. البته در آرژانتین به آن میگوییم TEG ودر دهه ۱۹۷۰ بازی صفحهای بسیار محبوبی محسوب میشد.
نوشتن از زبان یک کودک چه دردسرهایی داشت؟
دشواریهای زیادی داشت و برای همین کوشیدم راوی آنقدرها هم کودک نباشد. در واقع، راوی مرد چهل سالهای است که رخدادها را به یاد میآورد. برایش آسانتر است همهچیز را با صدایی کودکانه بازگو کند و این در حقیقت همان چیزی بود که وقتی نوشتن قصه را آغاز کردم برای خودم نیز رخ داد. آن اوایل داشتم رمان را از زبان سوم شخص مینوشتم، با لحنی کمابیش بیطرفانه و خنثی. اما پس از پنج شش بار مرور، شروع کردم به نوشتن از زبان هری، انگار که من آن پسر باشم. این کار را ضروری دیدم، چون آن زبان، یعنی زبان هری، به نظرم بسیار قدرتمند آمد.
شما چندان همسنوسال هری نیستید. وقتی«جنگ کثیف» درگرفت قدری از او بزرگتر نبودید؟
سه سال فرقمان است. او ده ساله بود و من سیزده ساله. اما در آن سن من واقعا بچه بودم و غرق در دنیای خودم، دنیای کتابها و فیلمها و سریالهای تلویزیونی و مجلههای فکاهی. زیاد سر در نمیآوردم آن بیرون در آرژانتین چه خبر است. این چندان هم دور از ذهن نبود، آن موقع واقعا خیلی بچه بودم.
ترجمه انگلیسی کتاب را خواندهاید؟
البته.
این که آدم کتاب خودش را به زبان دیگری بخواند چه حسی دارد؟
به انگلیسی خواندن کامچاتکا خیلی مسرتبخش بود. یکی از این بابت که اغلب رمانهایی که عاشقشان هستم و در نویسندهشدن من نقش بسزایی داشتهاند در اصل به زبان انگلیسی نوشته شدهاند و صدالبته که رمانهای آمریکاییاند. اما دلیل دیگری هم دارم که چرا این ترجمه برایم مهم است: دانشآموز که بودم درسام واقعا خوب بود، اما یک کار را اصلا خوش نداشتم و آن هم مطالعه انگلیسی بود. آن وقتها من از ۸ صبح تا ۵ عصر در مدرسه بودم و مادرم اصرار داشت که کلاس انگلیسی هم بروم و خب ساعت شش عصر من بدجوری خسته بودم و بههیچوجه حوصله چنین کلاسی را نداشتم. اما این تنها کاری بود که مرا به انجامش مجبور میکرد. پیله کرده بود و من هم گریزی نداشتم. البته الان قدر کارش را میدانم، چون اگر آنقدر اصرار نکرده بود من هرگز نمیتوانستم این همه داستان و رمان را به زبان اصلی بخوانم. خوشبختانه، خانواده من آن مصیبتی را که والدین هری دچارش شدند تجربه نکرد، اما مادرم خیلی جوان بود که مرد و من تازه وقتی نخستین دستنویس رمان را تکمیل کرده بودم فهمیدم که کامچاتکا، بهطرزی غریب، تمهید من بوده برای ترتیبدادن نوعی وداع با او، وداعی که در زندگی واقعی فرصتاش دست نداد.
حالا که صحبت از صحنه وداع شد، این صحنه هم افتتاحیه و هم اختتامیه کتاب است. وقتی هری میگوید ترجیح میدهد که در داستانها حادثه ناگوار همان اول اتفاق بیفتد، گمان کردم که شاید از این بخش بد داستان معاف شویم. چه شد که تصمیم گرفتید به نقطه اول بازگردید؟
معنادار شدن رمان برای من به این چرخه وابسته بود. پس در پایان همان صحنه را داریم که در عین حال نوعی بازگویی صحنه آغازین است. در پایان است که هری آن تکه کاغذی را که مادر نوشته برمیدارد و این تکهای از جعبه سیگار مادر است. این همان کاغذی است که رویش نام واقعی هری بارها نوشته شده و بهشکلی پراحساس، این همان لحظهای است که هری به یاد میآورد که واقعا کیست، و در همین زمان تصمیم میگیردکه دنیای داستان و خیال را، که برایش حکم کامچاتکا را دارد، ترک بگوید و به دنیای واقعی بازگردد و اندکی هم طعم شادی و خوشبختی را بچشد.
گفتید که خوشبختانه تجربهای شبیه به خانواده هری نداشتهاید. این ماجراها و وقایع چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟
من از هیچکدام از این اتفاقات باخبر نبودم. خانوادهام ابدا اهل سیاست نبود و خودم هم سرم توی کتابهای داستان بود نه روزنامه و اخبار تلویزیون. اخبار یکجورهایی همیشه تکراری بود. نخستین بار نبود که حکومت دیکتاتوری سر کار میآمد. حتی با اینکه ۱۳ سال بیشتر نداشتم، این نخستین دیکتاتوریای نبود که میدیدم. همهچیز تکراری به نظر میآمد، که البته اینطور نبود. گرچه سردرنمیآوردم جریان از چه قرار است، و گرچه که شهر بوئنس آیرس درست مثل همیشهاش بود، زندگیام توام با بیم و هراس شده بود. در خیابان هول برم میداشت، حتی اگر هیچ اتفاقی رخ نمیداد. من جدا از آدمهای یونیفرمپوش میترسیدم. اگر در حین راهرفتن میدیدم پلیسی سرچهارراه است، کل بلوک را دور میزدم تا به او برنخورم. ترسی بود که دلیلاش را نمیدانستم اما پربیراه هم نبود. یک جنبه از دیکتاتوری آن سالهای آرژانتین این بود که دنبال حفظ ظاهر بودند، بنابراین در خیابانها از ارتش خبری نبود چون ارتش مردم عادی را میترساند. در عوض، خیابانها پر شده بود از پلیس. حضورشان قاعدتا نامعمول نبود، اما این حضور هم رنگی شوم به خود گرفت، چون هرچه باشد پلیس هم بخشی از ارتش بود. میشد ترس را نفس کشید. کسی چیزی نمیگفت اما ترس در هوا جریان داشت و اگر منِ سربههوایی که آن موقع ۱۳ سال داشتم و از بیخ غیرسیاسی بودم ترس را حس میکردم، پس لابد خیلی شدید بوده است. اینگونه، من شدم پسری که از پلیس میترسد، بیآنکه درست بداند چرا!
برای همین نیست که خارج از آرژانتین زندگی میکنید؟
نه. اصلا. من تازه به بارسلونا آمدهام. اما هرکه آن زمانها در آرژانتین زندگی کرده باشد و آندست احساساتی را که من با آن سن کم تجربه کردم از سر گذرانده باشد، میداند که در وطن خود غریببودن چه حسی دارد.
چرا تصمیم گرفتید ساختار کتاب حول ساعتهای درسی مدرسه بخشبندی شود؟
خودبهخود اینطور شد. هری و جغله پسربچه بودند و غرق در تجربه مدرسه. تا جاییکه میدانم ما همیشه اتفاقات را برحسب تجربههای خودمان رمزگشایی میکنیم. پسربچه که باشی، تنها تجربهات میشود مدرسه و خانوادهات، و فکاهیها و کتابها و سریالهای مورد علاقهات. برای همین است که «مهاجمان» را وارد رمان کردم، سریالی که آن زمان بارها از تلویزیون نگاه کردم و خیلی به توضیحِ ترس و واهمه جاری در زندگیمان کمک میکرد، چون دیگر نمیشد فهمید دوست آدم هنوز دوست است یا… با تجربه مدرسه در واقع میخواستم به خودم پاسخ بدهم که واقعا چه میدانم؟ مگر نه اینکه ما بیشتر زندگی را در این فکر میگذرانیم که چیزی هست که نمیدانیم و اگر میدانستیم کلی کمکمان میکردکه خوشبخت شویم. من خواستم مسیر عکس را بروم: نکند همه آنچیزی را که برای خوشبخت بودن و پرثمر زیستن لازم داریم میدانیم؟ پس از خودم پرسیدم: زیستشناسی به ما چه میگوید؟ تاریخ به ما چه میگوید؟ جغرافی برایمان چه معنایی دارد؟ یا همه آن دانشهایی که اغلب سرسری ازشان میگذریم، اما لب کلامشان را وقتی کودکی بیش نبودیم آموختهایم. وقتی از چشم هری به آنها نگاهی دوباره کردم، فهمیدم که بخش عمدهای از آنچه را که برای پرثمر زیستن لازم داشتم میدانستم. همهاش را در ذهنام داشتم و کافی بود به خاطر بیاورم و از نو بخوانمش.
آرمان