این مقاله را به اشتراک بگذارید
محمد حسینی و «آنها که ما نیستیم»
حمید رضا امیدی سرور
محمد حسینی یکی از آن نویسنده هایی ست که ارزش کارهایش را گذر زمان نشان خواهد داد، یعنی اگر به فرض محال این آثار هیچ ویژگی شاخص و مانایی نداشته باشند، از زبان قدرتمندی برخوردارند که می تواند اثر را سرپا نگه دارد. این در حالی ست که علاوه بر زبان ویژگی های مثبت در آثار او فراوان است. متاسفانه هنوز اثر تازه اش را نخوانده ام، اما لااقل برای منی که بی تعارف انتشار کمتر نویسنده در قید حیاتی سر ذوقم می آورد، آثار محمد حسینی دارای این خصیصه هست که بی اغراق یکی از بهترین های نسل خود بوده.
در آثار حسینی غنای زبان در ارتباط مستقیم است با استحکام ساختار حساب شده اثر که در شکل روایت می توان خط و ربط آن را جستجو کرد. و باز مهمتر اینکه همه این ها بدون قِر و اطوار و مهم نمایی هایِ مد روز است. حسینی به دور از همه جار و جنجالهای مد روز گوشه ای نشسته و کار خود را می کند و از قضا زمانه و روزگار خود را نیز خوب در آثارش منعکس کرده است.
هر چند این شیوه چندان معقول نمی نماید، اما ندید و به اعتبار کارنامه پرو پیمان حسینی می توانم خواندن این اثر را توصیه کنم. حتی اگر از آن خوشتان نیاید می توانید رمانی با یک فارسی درست و پاکیزه در اختیار داشته باشید که حتی رو نویسی و مشق نوشتن از روی آن نیز به پختگی زبان خواننده کمک می کند.
پرداختن به رمان به ماند برا زمانی دیگر که امیدوارم خیلی دور نباشد.
****
مروری بر رمان «آنها که ما نیستیم» اثر تازه محمد حسینی
دگردیسی آدمها
پارسا شهری
«این مسلم است که فقط به روجا فکر میکرده است، وگرنه همچو کاری از همچو آدمی برنمیآمد. چشمهایم را میبندم و میبینم در را باز کرده و خیلی پیش از آنکه نادر پلهها را یکییکی بالا بیاید، میله بارفیکس را اول با فشار دست و بعد آچار نامناسبی که لابد از کابینت کنار ظرفشویی یا انباری کوچک بالای دستشویی برداشته جاکن کرده است. بعد میلهبهدست نشسته است روی تکمبل گوشه اتاق و هی خیالات بافته و خیالات بافته و گمان کرده با نبودن نادر و بعد لابد نبودن تکتک ما با روجا تا کجا و کجا میشود رفت و چطور و چطور میشود این زندگی یخزده را به هیجانی گرم، گرم کرد و بعد صدای پای نادر که آمده در را باز کرده و پشت در نیمهباز پنهان شده و نفس را در سینه حبس کرده است. بعد هم تا نادر از چارچوب در پا گذاشته تو، با میله آهنی محکم کوبیده پشت سرش. همسایههای طبقه پایین در آن ظهر سوزان جمعه صدای افتادن چیزی را شنیدهاند، غلتی زدهاند، زیر لب ناله و نفرینی کردهاند و باز خوابیدهاند و نشنیدهاند صدای راهرفتن اسکندر را تا پارکینگ. سخت و کند راه میرفته و اگر همسایهها بیدار بودند درمییافتند چیزی را، نادر را، پیچیده در فرش ماشینی سبک طرح خورشید روی شانه حمل میکرده است…». «آنها که ما نیستیم» با این جملات شروع میشود. «آنها که ما نیستیم» تازهترین کتاب و دومین رمانی است که از محمد حسینی منتشر میشود. کمی پیش از این، مجموعهداستان «کنار نیا مینا» از حسینی در نشر ثالث منتشر شده بود و حالا با فاصلهای کم رمانی از او توسط همین نشر به چاپ رسیده است. «کنار نیا مینا»، چند داستان با این عناوین را دربر گرفته بود: «از روی پله دوم»، «شهر آزاد»، «آن که همان نیست!»، «اطراف رودخانه»، «چندسال بعد از نسرین»، «کابوس من»، «سفید، آن ناسور هم سفید»، «گریه نکن»، «مختصریها یا پایان به اختصار یا آدمهای این متن را کجا میبری شما؟».
توضیح پشت جلد کتاب، «آنها که ما نیستیم» را کاوشی دانسته در دگردیسی آدمها؛ از خود به دیگری و به دیگرانشدن. «تصویری در چندوچون گمشدگی ما در لایهلایههای تاریخی سهمگین که میراندمان از خود بودن». «آنها که ما نیستیم» در شش بخش با این عناوین نوشته شده: «مایی که تو میگویی١»، «یک گریز نهچندان کوتاه»، «مایی که تو میگویی٢»، «بگذار خودم بگویم»، «حکایت همچنان باقی است؟» و «حالا تو که خواندهای بگو». رمان با روایت اولشخص شروع میشود و در همان ابتدا تصویری از قتلی به دست میدهد که آغاز ماجرا است. ماجرای آدمهای روایتی که زندگی شخصیشان با حوادث و ماجراهای تاریخی درهم تنیده. روایت رمان، تصویری از وضعیتی که ماجرای قصه در آن رخ داده نیز به دست داده؛ در قسمتی از بخش اول رمان میخوانیم: «نفس عمیق بکش. یک. دو. سهبار. چند جملهای که بخوانی لرزش دستت از یادت میرود. نفس عمیق بکش. وقتش همین حالاست. حالا میشود از آن سالها گفت. از سردرگمیها و دلهرهها. حالا که همه از گفتگو میگویند، تو هم بگو. نفس عمیق بکش. ده قدم که بیشتر نیست. همه مثل همید. با گذشتهای انگار قرن تا قرن کپی شده از هم. با کودکی و نوجوانی بیمنزلت. نه دوستداشتن را فرصت داشتید بیاموزید و نه دوستداشتهشدن را. چارهای بود یا نبود، حرف حالای تو نیست. جنگ بود. انقلاب بود. ترورهای کورکورانه بود. اما شما هم بودید. کودک بودید، اما بودید و کسی حواسش به شما نبود. بگو چه شد که شد این. برو صدایت زدند. بهایست. به میکروفن کاری نداشته باش. صدایت را میشنوند. بخوان: من متولد دهه پنجاهم. دهه شصت که آغاز شد، خواندن یاد میگرفتم و به آخر که رسید نوشتن. کتاب، آنسالها، اما نهفقط آنسالها، یادتان که هست، مثل بسیاری از سالها، دههها، سدهها، کالایی ناگوار بود. فرهنگ توده، یحتمل متأثر از بلاهای تاریخی و گویی موروثی اهل کتاب، خواندن را بهوضوح خطرناک میدانست. پیشدرآمد فلاکت و جنونش میخواند و دور از انسان عافیتاندیش. مردم هر شهر دیوانههای خیابانگردی را سراغ داشتند که از فرط خواندن مجنون شده بودند. حسین دیو، که آرام و سربهزیر میگذشت و تا دیو دیوش میخواندند، لگد میزد به اولین آدم پیشرویش. فتی که سیگارهای تعارفی را، بین پنج انگشت میگذاشت و کام میگرفت و حظ میبردیم از دودی که سر و صورتش را چون ابر میپوشاند…». «آنها که ما نیستیم»، نثری قابلتوجه دارد و روایت رمان نیز بهلحاظ فرمی ویژگیهایی متفاوت دارد. رمان اول محمد حسینی «آبیتر از گناه» نام داشت که پیش از این منتشر شده بود و مورد توجه قرار گرفته بود. «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما»، «یکی از همین روزها ماریا» از دیگر کتابهای حسینیاند که قبل از این به چاپ رسیده بودند.