این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به رمان «تونل» اثر ارنستو ساباتو
رفتار انزوا در مواجهه
آرزو رضایی مجاز
ژاک لَکان، انسان را ناپایدار و ارضانشده، موجودی نهیگانه و خودمختار بلکه فرآیندی همواره در حال ساختهشدن و همیشه متناقض میبیند. اگر این دید لکانی را در تقابلی تعاملی با "لاک" و "هیوم" بفهمیم که یکی هویت را از طریق جریانْ در استمرار زمان تعریف میکرد و فرد را بواسطهی خاطراتاش با هویت مستمرش در ارتباط میدید. و دیگری که غیاب خاطره را با فقدان تصور علیت و ذاتْ برابر میدانست، آنگاه میتوان نوشت: "تونل" اثر "ارنستو ساباتو"؛ نویسندهی آرژانتینیتبار، مصداقی بر همخوانی چنینْ ناهمخوانیهاییست و درواقع در فصل مشترک اختلافات میان لاک و لکان و در پیوستاری از تناقضها فهمیده میشود.
تونل، حکایت هنرمندیْ منزوی بنام "خوان پابلو کاستل" است و جنون عشقاش که تنها در نسبتی با نفرت فهمیده میشود. پابلو، نقاش معروفیست که بیش از هر گروه دیگری از نقاشها متنفر است و میگوید:"در تمام زندگیام هرگز به نمایشگاه هنری نرفتهام."(ص۱۹) اما ماجرای عشقیاش در یکی از همین نمایشگاهها شکل میگیرد. او متوجه زنی میشود که به یکی از تابلوهایش توجه خاصی نشان داده، تابلویی که منتقدان گفتند غیرقابل تحمل است و به عقیدهی آنها خشک و نامفهوم بود.
کاستل در شرح ماجرای اولین دیدار میگوید:"در قسمت بالای تابلو، سمت چپ، صحنهی پرتی را کشیده بودم که در قاب یک پنجره محصور شده بود؛ یک ساحل خلوت و زنی که به دریا نگاه میکرد، نهایت انتظار بود و تنهایی مطلق… جز همان زن (ماریا ایریبارن) هیچکس نفهمید که این صحنه، مایهی اصلی نقاشیست."(ص۱۶)
زن در جمعیت گم میشود و کاستلْ مدتها به او فکر میکند تااینکه اتفاقی او را در خیابان میبیند. در ادامهی این آشنایی، پابلو متوجه میشود که ماریا، همسر مرد کوری بنام "آلنده" است درحالیکه خودش را "دوشیزه ایریبارن" معرفی کرده بود.
در رابطهی پرتناقض این دو، داستان پیش میرود. راوی که همان پابلوست، ذهن پرسشگری دارد و ماریا، شخصیت مرموزیست که به هیچیک از سوالها پاسخ نمیدهد و اساسن معتقد نیست هر پرسشی، پاسخی داشته باشد.
همین طفرهرفتنها و سکوت کشدار او، سازمان روانی پابلو را برمیآشوبد. کاستل که در ابتدای اثر نیز با گفتن مشخصههای رفتاریاش که برآمده از سوءظن او به ذات نوع بشر است و نشانههای پارانویا را در روابطاش برونریزی میکند، در رابطهی عاطفیاش نیز مدام در حال کنکاش است تا چیزی را بر له ماریا پیدا کند.
وجه دیگر رفتار پابلو در نامهنویسیهایش آشکار میشود؛ نامههایی که در فضای متضاد با واقعیت این رابطه، نویسش میشوند. رابطهای که از اثیریبودن تن میزند، در جریان نامهها به عشقی شورانگیز مبدل میشود. در این نامهها پابلوی شکاک و ناراحت، رومئوییست که در فراغ ژولیت مینالد و از اینکه ماجرای رمانتیکشان را به مصیبتْ آلوده، مدام عذرخواهی میکند. اما واقعیت این است که ماریا نیز زن اثیری نیست.
ماریا تابع اصل لذت است، نهادی معطوف به ارضای امیالاش و عروس بیچون و چرای اروس. او با شوهر کورش بر مبنای اقتضائاتی رابطه برقرار میکند، با پابلو در هیئت یک معشوقه و در عینحال با پسرعموی شوهرش "هانتر" در ویلای "استانسیا" آخرهفتههای خیلی خلوتی دارد. او حتی نامهای با مضمون "من هم به تو فکر میکنم" را به همسرش میدهد تا به دست کاستل برساند و خودش به استانسیا میرود تا با هانتر خوشوقتی کند.
در یکی از سفرهایش به استانسیا، در جواب نامهی بیقرار کاستل مینویسد:"دریا بزرگ و آرام، روبه روی من لم داده است. همه چیز بنظرم بیهوده است. انتظار من در این ساحل، نگاه کردنام به دریا. تو میتوانستی ذهن من را نقاشی کنی، تو میتوانستی ذهن آدمهایی مثل خودمان را نقاشی کنی. اما حالا تو هم هستی، بین من و دریا. چشمهای من، چشمهای تو را میبیند. تو آرامی، ساکت و غمگین به من نگاه میکنی. انگار از من کمک میخواهی."(ص۶۷)
او مدامْ پابلوی منزوی را از توهم عشقْ لبریز میکند و سپس ناپدید میشود. درواقع یکی از مظاهر تناقض که بنیان نظام دوتاییها را در هم میکوبد، شخصیت ماریاست؛ زنی که با حضور گم و پیدایش میان تقابلهای زن-شوهر، معشوق-معشوقه، وفاداری-خیانت، صداقت-دروغ و… هرنوع مرزبندیای را به چالش میکشد.
پابلو که همان راویست میگوید:"چیزی که من را اذیت میکرد این بود که ماریا با من روراست نبود. همیشه او را در میان هزارسایه میدیدم؛ سایههایی که روز بهروز زندگی او را برایم مبهمتر میکرد. بدترین خیال من این بود که روزی او را با یکی از همان سایههای ناشناس ببینم، یکی از همانهایی که وقتی یکبار داشتیم با هم عشقبازی میکردیم، صدایش کرد."(ص۸۶)
کاستل که در پی حلکردن تناقضهاست، مدام به هزارتوی دیگری درمیغلتد. در گفتگویی میان او و ماریا، معمایی رو به معمای دیگری میکُند:
– چرا با آلنده ازدواج کردی؟
– دوستش داشتم
– یعنی حالا دوستش نداری؟
– من این را نگفتم
– ولی تو گفتی دوستش داشتم
– گفتم با او ازدواج کردم چون دوستش داشتم ولی منظورم این نبود که دیگر دوستش ندارم
– پس هنوز هم دوستش داری؟
– چیزی برای گفتن ندارم
– ماریا فقط یک چیز را میخواهم بدانم: آیا با او میخوابی؟… آره یا نه؟
– آسان نیست
– یعنی آره، با او میخوابی
– با او میخوابم ولی نه مثل یک معشوقه
– آها! با او میخوابی و وانمود میکنی که عاشقش هستی
– این را نگفتم
– چون خیلی واضح نیست. اگر راستش را بگویی، اگر نشان بدهی که احساسی به او نداری، اگر نشان بدهی که هیچ خواهشی از او در دلت نیست، ماریا! هرگز با تو نمیخوابد. اگر هنوز کنارش هستی، اگر هنوز دوستت دارد یعنی فریب خورده است. تو فریبش دادهای، تو احساس کاذبی را به او تلقین کردهای."(با تلخیص، ص۸۷ تا ۹۱)
درنهایت نیز پابلو در کشمکش با امرواقعِ سازشناپذیر، منکوب سرخوردگیاش شده و ماریا را در شبی که سر قرار نمیآید و به بستر هانتر پناه میبرد، میکُشد. سپس پیش آلنده میرود و به او میگوید ماریا، معشوقهی من، هانتر و خیلیهای دیگر بوده و درحالیکه مرد کور مدام فریاد میزند: "احمق، احمق!" خانهی ماریا را ترک و خود را به پلیس معرفی میکند. آلنده، خودکشی کرده و رمانْ درواقع، اعترافنامهی راوی (خوان پابلو کاستل) در سلول انفرادیاش است.
۳۹ فصل، مدام در کشمکشهای ذهنی، احساسی و شخصیتی در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند و تونل را میسازند. در اولین جملهها میخوانیم:"فقط کافیست بگویم اسم من خوان پابلو کاستل است و نقاش هستم، همانی که ماریا ایریبارن را کشت… چیز دیگری در مورد خودم وجود ندارد که بگویم" اما درواقع روایت با تکگویی راوی پیش میرود و جزئیترین لحظههای زندگیاش در رابطه با ماریا را پیش میکشد.
در سنت دیرسالی از ادبیات داستانی با نوعی انسجام واضحْ مبتنی بر مجاورتهای زمانی-مکانی مواجهیم که فهم متن را آسان میکند، این انسجام، راه به متقاعدکردن خواننده میبرد و لحاظ عقلی متن را نشان میدهد. ساباتو در رمان "تونل" به انسجامْ بدگمان است. این امر در تغییرات ناگهانی و غیرمنتظرهی لحن راوی، القاء ذهنیتهای فراداستانی خطاب به خواننده و همچنین در نحوهی نگارشْ نمود مییابد؛ پیشبردن داستان در فصلهای کوتاه. اما در همین عدم انسجام نیز، بدیلی وجود دارد، رخ متقارن اما مخالف جهت روایت. خاطرهگویی راوی و صدای غالب او که در پلات کلی اثر پررنگ است، هیچ ذکر ناهمخوانی را جز ناهمخوانیهای ذهنی و درونی خودش برنمیتابد.
راوی مدام در تلاش است از روایت فاصله نگیرد و با جملههایی مانند:"همانطور که گفتم"(ص۱۱)، "راستش وقتی شروع کردم با خودم گفتم زیادی توضیح نمیدهم. فقط میخواستم داستان جرمی را که مرتکب شدهام بگویم، همین و بس"(ص۱۵)، "انگار از موضوع اصلی دور افتادم"(ص۲۴) و… قصد دارد به سبکی رئالیستی و جدی روایت کند اما در همین فرم روایی نیز با تناقض مواجهیم؛ راوی با درگیرکردن مدام خواننده در متن، وجه غالب خود را نیز به چالش میکشد:"فکر میکنم میتوانید تصور کنید چه احساسی داشتم"(ص۵۸)، "بگذارید بگویم که من از هر چه تجمع… به هر دلیل(ی)… متنفرم."(ص۲۰) و…
درواقع راوی میخواهد به عنوان فردی متفاوت از نویسنده و شخصیتهای داستان، سرگذشت شخصی خویش را بازگو کند اما مدام با خواننده حرف میزند و برای پرهیز از جزماندیشی بارز فرم کلیگو، آن را با گشتارهای گوناگون تغییر میدهد و باز روند متناقض مسیر، سرخوردگی از این رویکرد را نشان میدهد: ادعاهای کلی به شکل گزارههای کلیگویانه در ژرفساخت جملهها، امکان رابطه را سلب میکند:
"دنیای خطرناکیست، ابتذال تظاهر نمیخواهد."(ص ۱۲)
"من نمیخواهم فلسفهی خودخواهی آدمها را شرح دهم… ولی تا آنجا که من میدانم هیچ انسانی در جریان زندگی با آدمها از این حس تهی نبوده است"(ص۱۳)
"ماهیت تمام گروهها از دید من یکسان است: تکرار و تکرار و تکرار"(ص۲۰)
علاوه بر نظام پرتناقض اثر، وفور احتمالات نیز پیشفرضهای مخاطب را مدام به چالش میکشد و متن را در وضعیت اوتیسم نگه میدارد. درواقع شخصیت پارانوئید راوی نیز فرم روایی را میبندد و تونل را میسازد. به عقیدهی "جرالد پرینس" اگر گفتمان یا متن نه فقط آنچه را رخ داده بلکه آنچه را احتمال داشته رخ بدهد نیز مشخص کند، تقریباً با اطمینان میتوانیم بگوییم که آن گفتمان یا متن روایتمندی زیاد دارد. (کوری به نقل از پرینس،۲۰۱۰، ص۶۰) اما در رمان تونل، فهرستکردن همهی احتمالات منطقی، درواقع راه بر احتمالات ممکن میبندد و بنوعی به احتمالات بارز تکیه میزند و بدینترتیب خود را در فاصلهای از بارش فکری مخاطبْ حفظ میکند و خط روایت را میان سازمان روانی قصهگوی خود و تخیل قصهپرداز مخاطب، پررنگ میکشد:
"همهی جوانب کار را دوباره بررسی کردم. من میدانم چه کسی هستم: یک آدم سردرگم و خجالتی که هیچوقت در شرایط پیشبینی نشده، درست عمل نکرده. به همینخاطر پیش خودم فکر کرده بودم که در برابر هر عمل احتمالی او چه عکسالعملی نشان بدهم: یک عکسالعمل منطقی"(ص۱۹)
"هر احتمالی را با خودم مرور کردم. به عنوان مثال شاید او دوستی داشته باشد که دوست من هم باشد."(ص۲۴)
"صبح آن روز، خیلی خونسرد این فرصت جدید را هم بررسی کردم و متوجه شدم که جسارت پرسیدن این سوال را ندارم"(ص۲۶)
تونل در یک دنیای فردیشده شکل میگیرد؛ "تاریک و مسکوت: تونل من، تونلی که من در آن بودم، کودکیام، جوانیام و تمام زندگیام."(ص۱۵۳) این رمان، تصویرگر انسان تنهاست و بشریت را به عنوان یک ابداع اجتماعی زیر سوال میبرد. از جستو جوی تسلا بازمیماند و "ماریا" -که امکان فریب کسب آرامش است- را نابود میکند. تونل، روایت سوژهایست که مدام چندپاره میشود و بخشی از صدایش را از دست میدهد؛ سوژهای که مرزهای هویتاش متزلزل میشود و متکثر و پراکنده، منطق سنتی ارتباط را واژگون میکند.
***
(در نوشتن این یادداشت به کتابهای زیر نظر داشتهام:
گریگوری کوری. روایتها و راویها. ترجمه: محمد شهبا (۱۳۹۱). تهران: انتشارات مینوی خرد
دیوید لاج و دیگران، نظریههای رمان از رئالیسم تا پسامدرنیسم. ترجمه: حسین پاینده (۱۳۹۴). تهران: نیلوفر
گلن وارد؛ پست مدرنیسم. ترجمه: ابوذر کرمی، قادر فخر رنجبری (۱۳۹۳). تهران: ماهی
رمان "تونل" ترجمهی "مریم تاجیک" در سال ۸۷ توسط نشر "روشنان" روانهی بازار کتاب شد. (این کتاب همچنین با ترجمهی "مصطفی مفیدی" توسط انتشارات نیلوفر در سال ۸۶ منتشر شده است.)
‘