این مقاله را به اشتراک بگذارید
دگرگونی ادبیات به فرهنگ از منظر مارسل پروست
در آداب ادیبندگی
امیر جلالی
مارسل پروست در جلد دوم «در جستجوی زمان از دست رفته»، وضعیتی را توصیف میکند که در آن مفهوم جدیدالتاسیس و انتزاعی «فرهنگ»، بر کنش خلاقانه «ادبیات» سبقت میگیرد و در مقام حامی و در ظاهر پشتیبان، بهشکل مانعی برای هنرمند و بهخصوص نویسنده در میآید. فارغ از این پرسش که آیا چنین تحولی -گذار از ادبیات به فرهنگ- در عرصه ادبیات ایران نیز روی داده است یا نه، دستکم میشود به طرح این پرسش پرداخت که در رمان پروست صورتبندی این فرایند به چه نحوی است. در صفحات آغازین «در سایه دوشیزگان شکوفا»، جلد دوم «در جستجو»، وقتی راوی تصمیم میگیرد تا نویسنده شود با نگرانی و مخالفت نسبی پدرش مواجه میشود. به تلویح از خلال گفتگوها و صحنههای رمان در مییابیم که پدر مارسل، با تصمیم او موافق نیست. به همین دلیل پدر در مقام مشورت، به یکی از همکارانش، دیپلمات محافظهکار و فرهیختهای موسوم به «دونورپوآ» متوسل میشود تا مگر از درستی یا نادرستی تصمیم فرزندش آگاهی بیشتری کسب کند. در پسزمینه فضای حاکم بر محافل، دلایل این نگرانی از نویسندهشدن را آشکار میکند. از یک طرف، ماجرای دریفوس و دخالت زولای رماننویس، نویسندگی را خطرناک و دردسرساز جلوه میدهد و احتمالا پیشفرض پدر راوی این است که دونورپوآی دیپلمات بهخوبی میتواند، در تصمیم راوی تزلزل ایجاد کند. بهعبارتی، پدر به دنبال همفکری است تا راوی را از سودای نوشتن دور کند. از طرفی دیگر، نویسندگی یادآور سرنوشت تراژیک روبامپر بالزاک در «آرزوهای بر باد رفته» نیز هست. لب کلام اینکه، در عالم ادبیات نمیتوان صرفا با تکیه بر استعداد و علاقه به توفیقی نائل آمد. شهر با محافل، تماشاخانهها و روزنامههایش مثل حیوانی درندهخو در کمین است تا هر آن، نبوغ شعری را به ژورنالیسمی میانمایه مبدل کند. اما برخلاف تصور پدر راوی، آقای دونورپوآ کاملا با تصمیم مارسل موافقت میکند و نویسندگی را پیشهای با آتیه موفق توصیف میکند. از چشم آقای دونورپوآ، دیپلمات فرهیخته رمان پروست، نویسندگی نه مثل دوران بالزاک بیواسطه با اقتصادی نوظهور پیوند میخورد و نه به شیوه زولا در تماس و اصطکاک پیوسته با سیاست قرار دارد. پروست نویسنده به خوبی برای ما شرح میدهد که از چهرو دونورپوآ به دفاع از پیشه نویسندگی بر میخیزد. در صحنهای از «در سایه دوشیزگان شکوفا»، دونورپوآ به مارسل رو میکند و میگوید: «ملاحظه میکنید که ادبیات حتی در دیپلماسی، حتی برای شاه، هیچ ضرری ندارد. اذعان میکنم که از چندی پیش به این طرف، وقوف بر این امر حاصل آمده بود، و مناسبات دو قدرت عالی بود. اما لازم بود تا مطرحش کنند. صحبتها همانی بودکه همه انتظارش را داشتند، به نحو احسن مطرح شد، تبعاتش را خودتان ملاحظه میکنید. من یکی که به قولی گفتنی با هر دو دست کف زدم.» آقای دونورپوآ با اشاره به سفر اخیر پادشاه روسیه به فرانسه، خطابه و چیرهدستی روسها را ناشی از توانایی آنها در ادبیات تحلیل میکند و معتقد است که ادبیات، به پیشبرد و تحکیم روابط دیپلماتیک کمک شایانی میکند. حال دیگر فرانسه در برابر آلمانها تنها نیست و متحد قدرتمندی را در کنار خود دارد. البته در ادامه در مییابیم که دونورپوآ با خلق ادبیات هیچ سروکاری ندارد، بلکه بیشتر دلبسته فرهنگ است. دونورپوآ با زبان خاصی منظورش را به دیگران القا میکند. مثلا او به جای دولتها، اسم پایتختها را به کار میبرد. یا به جای آنکه وزارت خارجه کشورها را ذکر کند، محل و آدرس ساختمان آنها را در گفتههایش میآورد. شیوه تکلم دونورپوآ، دقیقا مصداق نوعی کاربست زبانی است که جورج ارول در مقاله مشهور «سیاست و زبان انگلیسی» به شدت بر آن خرده میگیرد. راوی پروست هم به طرز تکلم دونورپوآ ایراد میگیرد: «آقای دونورپوآ اصطلاحاتی راکه در روزنامهها ولو بود، طوری استعمال میکرد که انگار به این خاطر رسمیت مییافتند که چون اویی آنها را استعمال میکرد.» راوی به شدت در رفتار و سکنات دونورپوآ دقت میکند تا دریابد که او از چه منظری به زبان نگاه میکند. در نهایت، متوجه میشود که فرهنگ برای او در حکم حائلی است بین ادبیات و سیاست. پروست برای معرفی آقای دونورپوآ و تصور همتایان او از ادبیات، با کلمه «فرهنگ» (culture) بازی زبانی کنایهآمیزی به راه میاندازد و این کلمه را در هر دو معنای مصطلح در زبان فرانسه –
«culture» هم به معنای «فرهنگ» و هم به معنای «زراعت»- به کار میبرد: «…آقای دونورپوآ پس از ضربالمثلگفتن، سکوت کرد و وراندازکنان میخواست تأثیر آن را در ما ببیند. چه عظیم تأثیری بود، ضربالمثل را بلد بودیم: همان سال در نظر شخصیتهای متنفذ، بدیل ضربالمثل دیگری شده بود که لازم بود مدتی به مرخصی برود، چون به نشاط و قبراقی ضربالمثل تازه نبود. «فرهنگ» این آدمهای متنفذ، «فرهنگی» نوبت به نوبت بود و آیِش آن معمولا سه سالانه بود.» پروست، عرصه فرهنگ را با جالیزی مقایسه کرده است که به منظور حفظ حاصلخیزیاش، هر سه سال یک بار نوع محصول در آن تغییر میکند. آقای دونورپوآ برخلاف عاشقهای کتاب پروست، نه از اسمها به مکانها میرسد و نه به شیوه هنرمندها، از مکانها به اسم خاصی جهش میکند. برای او اسمها و مکانها منطبق بر هماند و هر یک، دیگری را در ذهن القا میکند.
چه مؤلفههایی گذار از ادبیات به فرهنگ را ممکن میسازند؟ برای پاسخ به چنین پرسشی لازم است با زمینهچینی پروست بیشتر آشنا شویم. نخستین مولفه برای چنین گذاری، محیطی است به اسم «محفل». درباره محفلنشینان رمان پروست، بسیار نوشتهاند و گفتهاند. اما اصطلاح «محفلنشین» برای القای نیت پروست چندان وافی به مقصود نیست. پروست از تعبیر «demi-monde» استفاده کرده است که به صورت تحتاللفظی، «شبه جامعه» یا «جهان کاذب» یا «جهان جعلی» نیز معنی میدهد. کلمه «monde» (=دنیا)، با پسوند «demi» حاکی از آن است که این محفلها آنقدرها هم که ظاهرشان نشان میدهد محفل نیستند، بلکه تصوری دستکاریشده از زندگی اشراف را به دیگران القا میکنند. «دِمیموند»ها بر خلاف «خلقیات اشرافی» (یا mondaine) پدیدهای نوظهور است که در آن اشراف قدیم جای خود را به تیپ تازهای دادهاند. این تیپ تازه که روحیات اشراف را احیا میکنند، خاستگاه متفاوتی دارند. میشل زرافا بهروشنی شرح میدهد که «دمیموند»ها هیچ نسبتی با نجیبزادگان و دارندگان القاب رسمی ندارد و ماحصل ائتلاف بانکداران و بورسبازان تازه به دوران رسیدهای است که تنها پوستهای از اخلاقیات حاکم بر اشراف را در بین خود رواج میدهند و در عمل، نه با سیاست رابطه بیواسطهای دارند و نه با هنر. این طیف اجتماعی نوظهور بیش از هر چیز از موقعیت تازه اقتصادیشان به منزلتی نمادین دست یافتهاند. به همین دلیل شاید مترجم فارسی پروست، «دمیموند»ها را «بیکارههای محفلنشین» معرفی میکند.
«دمیموند» خانم وردورن در «عشق سوآن»، طیفبندی خاصی دارد. سه گروه متمایز چنین محیطی را شکل میدهند. گروه اول، اعضای ثابتاند که دوازده ماه سال در ضیافتها حضور پیدا میکنند و به ضیافت مشابه یا رقیب نمیروند. گروه دوم، شامل «پکری»ها است. پکریها، هنرمندانی هستند که به هنرشان بیشتر از نفس گرد هم آمدن جمع اهمیت میدهند. در «عشق سوآن»، گاه یک نوازنده و گاه نویسنده یا نقاشی نقش پکری را ایفا میکند. همین موجودات ملالآور و تحملناپذیراند که به «دمیموند»ها ماهیت فرهنگی میبخشند. اما رابطه بین پکریها و اعضای ثابت محفل به همین سادگی برقرار نمیشود. به کاتالیزوری نیاز است تا هنر را با ارباب نوظهور ثروت مرتبط کند. بدون وجود این طیف سوم، ثروتمندان از موقعیت نمادین برخوردار نمیشوند. این طیف خاص را پروست با الهام از اصطلاحی که بالزاک ساخته است، «ادیبندگان» (gendelettere) مینامد. ادیبندگان، تنها در صورتی میتوانند ادیبندگی کنند که با هنرمند سرشناس و صاحب آوازهای رابطه داشته باشند. در غیر این صورت، متعلق به جماعت پکریها خواهند بود. لازم به توضیح است که پکریها ضرورتا موجوداتی بیرون از محفل نیستند، بلکه در زمره اعضای دائم «دمیموند» به حساب نمیآیند.
ژیل دلوز در «پروست و نشانهها» با تحلیل طبقاتی و یا توضیح جامعهشناختی «دمیموند» قاطعانه مخالفت میکند. اولین جهان کتاب «در جستجو» به «دمیموند»ها اختصاص دارد، خصیصه چنین محیطی این است که در محیطی محدود و توام با سرعتی زیاد، «نشانه» تولید میکنند. به زعم دلوز، «دمیموند» را نمیتوان به طبقه یا قشر اجتماعی خاصی نسبت داد، زیرا نشانههای دمیموندها شباهتی با هم ندارند. ماهیت این نشانهها را خلقیات خانوادگی معین میکند. همین ویژگی منحصربهفرد «دمیموند» است که برای مخاطب فارسیزبان و حتی انگلیسیزبان دردسرساز میشود و معادلگزینی را به سوءتفاهمهایی منجر میکند که مخاطب را به تحلیل طبقاتی و یا جامعهشناختی وا میدارد. معادلهایی مثل «سرخوشانه»، «اشرافی» (در ترجمه فارسی) و یا «دنیوی» (=worldly در ترجمههای انگلیسی) هیچکدام هالههای معنایی «دمیموند» را به مخاطب القا نمیکنند. از منظر دلوز، «دمیموند» خود جهانی است که در آن نشانهها در حرکتاند و درست به همین دلیل است که یکی پکری میشود و دیگری به جلوه عضو ثابت در میآید. برحسب جابهجایی این نشانهها است که مثلا سوآن در محفل خانم وردورن در ذیل پکریها قرار میگیرد. اما در جلد دوم کتاب میبینیم که او خود صاحب محفل خاص خود شده است. به عبارتی «دمیموند»، از قانونگذاران و کاهنان مرموزی برخوردار است که برای فهم راز و رمز آن باید شبیه به مصرشناسان، هیروگلیف آنها را دانست. این نشانهها حاوی محتوای خاصی نیستند. مساله بر سر فرستادن و دریافت کردن این نشانهها است. اگرکسی در فرایند ارسال نشانهها، فرستند یا گیرنده خوبی باشد، به عضویت دائم محفل در میآید، و اگر تعلل کند و یا در مدار این پیامهای تهی قرار نگیرد، آن وقت در گروه «پکریها» قرار میگیرد و چه بسا در بهترین حالت بتواند «ادیبندهای» موقت باشد. نشانههای «دمیموند»ها معنادار نیستند، زیرا به چیزی ارجاع نمییابند. نشانه به صرف نشانهبودنش از هر ارجاع یا مرجعی مستغنی است. مثلا خانم وردورن نشانههای هنردوستی از خود صادر میکند، ولی به معنای آن نیست که هنرشناس است یا از حساسیت و ملزومات درک هنری برخوردار است. نشانه هنردوستی خانم وردورن در این است که در لحظه اجرای قطعهای موسیقی تمارض میکند. سرش درد میگیرد و غش میکند. رفتار و سکنات خانم وردورن نشانه هنردوستی است و نه هنردوستی ارجاعدهنده به چیزی. دلوز معتقد است که در چنین جهانی نشانهها به تفکر شباهت پیدا میکنند، زیرا در هر دو ساحت نیازی به کنش وجود ندارد. تفکر هم مثل نشانههای متداول در «دمیموند»ها، از حد کنش فراتر میرود. همین که نشانهای به مدار ارتباط وارد میشود کافی است تا معنادار هم باشد. در واقع، چنین نشانهای نیازی به معنا ندارد. ولی چه اتفاقی میافتد که در جلد دوم «در جستجو» آقای دونورپوآ در قامت دیپلماتی کارکشته و مجرب به سخنگوی فرهنگ تبدیل میشود؟ «آن هانری» در کتاب «پروست رماننویس: مزار مصری»، دونورپوآ را محل تلاقی سیاست و زبان معرفی میکند. دونورپوآی پروست حرف تازهای نمیزند. در هیچ زمینهای موضعگیری نمیکند. اما تا میتواند از اصطلاحات فنی و کارشناسانه استفاده میکند. به زعم آن هانری، دونورپوآ مظهر شخصیتی است که بر هیچ اتفاقی تأثیر نمیگذارد، حتی از جهان اطراف درک درستی هم ندارد، اما در عوض به جای کلنجار رفتن با جهان و مقتضیات حاکم بر آن، زبان را جایگزین جهان میکند و به دنبالش ادبیات را با فرهنگ معاوضه میکند. دونورپوآ، نویسندگان و هنرمندان اروپایی را نه در جهان هنر، که به عنوان مهمانان سفارتخانه متبوعش میشناسد. از چشم او هنرمندان مهمانان بیخطر، مطمئن و جالبی برای سفارتخانه به شمار میآیند. احتمالا به همین دلیل است که پروست، فرهنگ را در نظر او نوعی کشاورزی در شهر قلمداد میکند.
کشاورزان شهرنشین برخلاف همتایان روستانشین خود، هیچ ثمری ندارند. همانطور که گفتیم آنها صرفا نشانههایی را ارسال میکنند و جهان را بر حسب دامنه نفوذ و تأثیرگذاری نشانههایشان علامتگذاری میکنند. طول موج این نشانهها است که اهالی فرهنگ، ادیبندگان و پکریها را از هم متمایز میکند. میتوان به میدان برهمکنش این نیروها وسعت بیشتری بخشید و چنین نتیجه گرفت که «فرهنگ» از دل محفل بیرون میآید و نه بر اثر نیروهای موجود در هنر و ادبیات. فاصله بین ادبیات و فرهنگ را چه نیروهایی معین میکند؟ در رمان پروست پاسخ صریحی برای این پرسش پیدا نمیکنیم، اما در «علیه سنت بوو» تمایز جالبی این حرکت را علامتگذاری کرده است: «ما همگی بر این امر بس واقفیم که آگاهی ما از جایی آغاز میشود که آگاهی نویسنده خاتمه مییابد، و در موقعی که دوست داریم او به سوالات ما جواب بدهد، او فقط به ما میل میبخشد. و این میلها را او فقط زمانی در ما تحریک میکند، که توانسته باشد زیبایی والا، دستاورد آخرین تلاشهایش را به ما نشان دهد. اما بر حسب قانون عجیب علم آگاهی-بینی (قانونی که احتمالا معنایش این است که حقیقت را، جز آنکه خود بیافرینیمش، از هیچ کس نمیتوان اخذ کرد)، آنجا که نقطه نهایی آگاهی نویسنده است، برای ما تنها نقطه آگاهی خودمان جلوه میکند، به نحوی که درست در لحظهای که نویسنده همه حرفهایش را با ما در میان میگذارد، ما چنین خیال میکنیم که گویی او همچنان هیچ به ما نگفته است.» از منظر پروست، هنر را نمیتوان به شکل سوالی مطرح کرد که فرهنگ به آن پاسخ میدهد. گذشته از این، هنر به مدار ارتباطی هم وارد نمیشود. در برابر «دمیموند»ها که سیگنالهای بدون ارجاع برای یکدیگر صادر میکنند، در ادبیات با اشیائی سروکار داریم که رابطهای با هم برقرار نمیکنند. ادبیات، مدام بسط پیدا میکند و به تحریک شادمانه دست میزند. و این متفاوت با قاعده حاکم بر «دمیموند» است که هیجانها و عواطف را بر حسب مدار پیوندها و روابط محدود میکند. اگر با مفاهیم پیشساختهای مثل طبقه یا قشر اجتماعی نمیتوان فرهنگ را از ادبیات تشخیص داد، اساسا چنین تمایزی به چه کار میآید و یا بهتر است بپرسیم که چگونه کار میکند؟ با آنکه پروست درصدد پاسخگویی به سوالاتی از این دست نیست، پاسخ را سربسته در هیات شخصیتی موسوم به دونورپوآ در اختیار ما قرار میدهد. برای آنکه «دمیموند» به فرهنگ تغییر شکل بدهد و استقلال بیشتری پیدا کند، تنها جلسات هفتگی، سفرهای توریستمآبانه و حضور پیوسته در محفلی تعیینکننده نیست؛ بیش از هر چیز لازم است که «ادیبندگان» و موسسان «دمیموند»ها یعنی بانکداران و بورسبازان رمان پروست به هم نزدیک شوند و این نزدیکی آنقدر افزایش پیدا کند که نتوانیم این دو را از هم باز شناسیم. دونورپوآ، در آغاز جلد دوم «در جستجو»، این ادغام را در شخصیت خود تجسد میبخشد. پروست به صراحت بین دونورپوآ -دیپلمات فرهنگی- و منتقد تفاوتی معنادار قائل میشود. منتقد با نشانههایی سروکار دارد که «موقعیتی ذهنی» به وجود آورده است. این نشانهها، با آنکه مادیاند و ارجاع مشخصی دارند، اما مدام نو به نو میشوند و تعمیم مییابند. حد این نشانهها را نمیتوان معین کرد. علاوه بر این، بر حسب قانون «آگاهی-بینی» منتقد همه را به چشم هیچ میبیند و به جمعبندی پارههای هنری نمیپردازد. درست بر خلاف دونورپوآ، دیپلمات اهل فرهنگی که کلامش را از ادیبندگان و سکوتش را از اعضای ثابت محفل وام گرفته است.
شرق