این مقاله را به اشتراک بگذارید
اشارۀ مترجم
نوشتۀ زیر مقدمهٔ هنری میلر برای جلد اول سفرنامه اش به دور امریکاست که با عنوان کابوس کولردار (The Air-conditioned Nightmare) منتشر شدهاست. اما مقدمه این کتاب دو ویژگی بسیار مهم دارد. نخست اینکه از نثر و سبک نگارش میلر و همچنین رویکردهای خاص او در مقالاتش پیروی میکند، بنابراین راه به خطا نبرده ایم اگر آن را نوعی مقاله به حساب آوریم. دیگر اینکه عصاره احساسات، افکار و نظرات میلر درباره امریکا که در متن کتاب کابوس کولر دار مفصلا به آنها پرداخته شده، بطور مختصر و مفید در این مقدمه قابل مشاهده است. بنابراین، اگر خواننده به ترجمه کامل کتاب کابوس کولر دار دسترسی نداشته باشد، حداقل با خواندن این متن میتواند تا حدودی با حال و هوای آنچه میلر در این کتاب نوشته آشنا شود. عنوان "امریکا و من" را من به این مقدمه داده ام که با توجه به متنِ آن و با توجه به احساسات قهرآمیز میلر در بارۀ زادگاهش امریکا، بخصوص نیویورک، شاید عنوان بی ربطی هم نباشد.
***
امریکا و من (قسمت دوم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
"نیو هوپ" (New Hope). نسبتا شگفت انگیز است که اولین شهری که در آن توقف کردیم چنین اسمی داشته باشد. البته شهر قشنگی بود و تا حدودی هم مرا به یاد دهکده ای خفته در سکوت در اروپا انداخت. در این شهر میهمان دوستی بنام بیل نی (Bill Ney) بودیم که او خود حقیقتا سمبل امیدی نو و شور شوقی نو بود. برای سفر ما اینجا نقطه آغاز محشری به نظر آمد؛ بوی امید در هوا پراکنده بود.
نیو هوپ یکی از مراکز هنری در امریکاست. هنگام ترک آن، تأثیر این شهر را بر ذهن خود به خوبی به یاد دارم: در این شهر امیدی برای هنرمند نیست. آن دسته از هنرمندانی که کارشان بازاری بود از خطر رویاروئی با یک زندگی سگی جسته بودند. آنها صاحب خانه های قشنگ، قلم موهای نقاشی زیبا، و مدلهای جذاب بودند. زندگی بقیه هنرمندان شبیه حال و روز محکومین از بند رها یافته بود. در طول سفرم به صحت برداشت خود از وضعیت زندگی هنرمندان در امریکا بیشتر و بیشتر معتقد شدم. امریکا جائی برای هنرمند واقعی ندارد: در اینجا هنرمند واقعی به معنای یک جذامی اخلاقی، وصله ناجور اقتصادی، و سربار اجتماعی است. در مقایسه با یک نویسنده یا نقاش یا موسیقیدان راستین، یک خوک در امریکا به مراتب زندگی بهتری را میگذراند. حتی خرگوش بودن در این مملکت بهتر از هنرمند بودن است.
پس از مراجعت از اروپا، اطرافیانم اغلب از این واقعیت که من برای مدتی کشورم را ترک کرده بودم به طعنه یاد میکردند. در نظر آنها جلای وطن کردن به معنای گریزپائی بود. تا قبل از شروع جنگ [دوم جهانی] آرزوی هر هنرمند امریکائی سفر به اروپا و اقامتی طولانی در آنجا بود. در گذشته سفر به اروپا گریزپائی تعبیر نمیشد. این نوع سفرها بسیار طبیعی به شمار میرفت. پس از آغاز جنگ، نوعی فضای میهن پرستی کورکورانه و کودکانه بر جامعه حکمفرما شد. مردم معمولا با این جمله باب گفتگو را با من میگشودند: "آیا از اینکه به کشور همیشه خوبمان امریکا بازگشنه ای خوشحال نیستی؟" یا " هیچ کشوری به خوبی امریکا نیست، هست؟" و در مقابل توقع داشتند پاسخ دهم: "صد البته که نیست!" ولی نمیدانم چرا احساس میکردم که در پس اظهار نظرهای آنها رگه هائی از یأس و نا امیدی نهفته است. آندسته از هنرمندانی که مجبور به اقامت در کشور خود گشته و از ادامۀ زندگی دلخواه خود در اروپا محروم مانده بودند، از دوستان اروپائی خود گله داشتند. این هنرمندان از همتاهای اروپائی خود به این دلیل آزرده خاطر بودند که آنها اجازه داده اند پدیده ای زشت و غیرضروری بنام جنگ رخ دهد. امریکا، همانطور که همه میدانیم، از مجموعۀ انسانهائی تشکیل یافته است که تحمل وضعیتی مشابه وضعیت امروز ما را در کشور خود نداشته و از آن گریخته اند. امریکا بهترین نمونه از کشوری است که جلای وطن کرده ها و گریزپاها گِردهم آمده اند. اگر ما همنوعان خود در اروپا، آسیا و آفریقا را واقعا به دست فراموشی میسپردیم، میتوانستیم در این قارۀ جدید دنیائی زیبا بیافرینیم. اگر شجاعت پشت کردن به گذشته را میداشتیم، اگر شجاعت نابودی گذشته را میداشتیم، اگر شجاعت نابودی انبان سموم متأثر از قرنها رقابت، حسادت و کشمکش تلخ و گزنده را میداشتیم، میتوانستیم از امریکا دنیای شجاع جدیدی بیافرینیم.
بنیان دنیائی جدید با فراموشی دنیای قدیم امکان پذیر نیست. دنیای جدید را باید با ذهنیت و ارزشهای تازه بنا کرد. شاید پی ریزی دنیای نوین ما با چنین ذهنیت و ارزشهائی آغاز شده باشد، اما امروز از آنها کاریکاتوری بیش باقی نمانده است. دنیای ما دنیائی مادی است؛ دنیای اشیاء است. دنیای ما دنیای تجملات و وسایل رفاهی است؛ و اگر چنین نباشد، دنیای آرزوی رسیدن به آنهاست. در رویاروئی با سقوط قریب الوقوع خود، هراس ما به خاطر محروم ماندن از اشیاء بی ارزشی است که در زندگی اندکی راحتی می آفرینند؛ همان وسایل رفاه و آسایشی که به نوبه خود تا حدودی آسایش را نیز از ما سلب کرده اند. در حالت، وضعیت و رفتار ما هیچ نوع شجاعت، بلند همتی، و سخاوتمندی وجود ندارد. ما ملتی صلح طلب نیستیم؛ ما مردمی ترسو، از خود راضی، تهوع آور و قلابی هستیم.
بدان خاطر از جنگ سخن میگویم که پس از مراجعت از اروپا، پی در پی از من راجع به چگونگی اوضاع در آن قاره سئوال میشد. گوئی صرفا به خاطر چند سال اقامت در آنجا عقاید من باید آبستن معنا و مفهومی باشد. چه کسی میتواند در این کشمکش گسترده این راز ریشه دار را بشکافد؟ البته روزنامه نگاران و مورخین به چنین کاری تظاهر خواهند کرد، اما دور اندیشی های این افراد آنچنان با حوادث گذشته بی ارتباط جلوه میکند که انسان حق دارد نسبت به صحت تجزیه و تحلیل آنها مشکوک باقی بماند. در واقع آنچه میخواهم بگویم این است: اگرچه من یک امریکائی هستم، اگرچه یک بار نیز جلای وطن کرده ام، اما خود را متعلق به هیچ کشور خاصی نمیدانم؛ بلکه چنین احساس میکنم که دنیا خانۀ من است. اینکه بر حسب تصادف در امریکا متولد شده ام، دلیل بر آن نیست که شیوۀ زندگی امریکائی را بهترین شیوه بدانم. اینکه مدتی پاریس را برای زندگی برگزیدم، دلیل آن نمیشود که در زمان جنگ جان خود را فدای اشتباهات سیاستمداران فرانسوی کنم. قربانی اشتباهات خود شدن به اندازه کافی زجرآور است، تا چه رسد به آنکه انسان قربانی اشتباهات دیگران شود. به علاوه، بدان خاطر که دیوانه ای بنام هیتلر به تار و مار دنیا قد برافراشته است، چرا من باید از کوره بدر روم. هیتلر درخواهد گذشت، همچنان که ناپلئون، تامرلان (Tamerlane)، چنگیز خان و دیگران درگذشتند. یک مصیبت بزرگ هرگز رخ نمی نماید مگر آنکه دلیلی برای آن وجود داشته باشد. ظهور هزاران دیکتاتور در اروپا و آسیا معلول علتهای بی شمار بوده است. البته ما نیز در اینجا دیکتاتور خاص خود را داریم، با این تفاوت که مال ما همچون غول چند شاخ است. آنان که معتقدند تنها راه کنار گذاشتن شیطان های انسان نما در نابودی آنهاست، بگذارید نابودشان کنند. اگر چنین می انگارید که این تنها راه حل مشکلات شماست، هرچه را در دسترس خود می بینید ویران کنید. من شخصا به نابودی از این دست اعتقادی ندارم. من فقط به گونه ای از نابودی معتقدم که طبیعی، تصادفی و جزئی تفکیک ناپذیر از آفرینش باشد. جان مارین (John Marin) در نامه ای به استیگلیتز (Stieglitz) مینویسد: "برای بعضی از انسانها لحظات سرورآور زمانی ست که به خود زخم میزنند و برای بعضی دیگر، هنگامی ست که به دیگران زخم میزنند."
حال که این سفر به آخر رسیده است، اذعان میکنم که برجسته ترین تجربۀ من در طول آن، خواندن راماکریشنا (Ramakrishna) و ویوکاناندا (Vivekananda) اثر رومن رولان بود. اجازه دهید بدون تعلل چند مورد دیگر را به این تجربۀ برجسته بیافزایم.
زیباترین زنی که دیدم، ملکه ای به تمام معنا، همسر شاعری سیاهپوست بود. تنها کسی که میتوانم او را اَبَر انسان بنامم، یک واعظ هندو بود که در هالیوود با او آشنا شدم. مردی که از آینده بینشی بی نظیر داشت یک استاد فلسفه کلیمی مذهب بود که در میان ما امریکائی ها کاملا ناشناخته مانده، اگرچه تقریبا ده سال است که در میان ما زندگی میکند. نویدبخش ترین کتاب در دست نگارش یک نقاش بود، بدون آنکه تجربه یا سابقه ای در نویسندگی داشته باشد. تنها نقاشی روی دیوار (Mural) که ارزش به یدک کشیدن نام نقاشی را داشت، در سانفرانسیسکو توسط هنرمندی امریکائی که جلای وطن کرده ترسیم شده بود. مهیج ترین کلکسیون نقاشی های مدرن که تک تک تابلوهای آن با هوشیاری و دقتی بی نظیر انتخاب شده اند، متعلق به والتر آرنزبرگ (Walter Arensberg) است که در منزلش در هالیوود دیدم. تنها انسانی که از سرنوشت خود کاملا خرسند، با محیطش کاملا منطبق و از کار خود صد در صد راضی به نظر میرسید، انسانی که او را سمبُل بهترین ها در سنت و فرهنگ امریکائی یافتم، کتابدار فروتن و متواضع کتابخانه "یو سی ال ای" (U.C.L.A) بنام لورنس کلارک پاول (Lawrence Clark Powell) بود. در همین جا باید از اد ریکتس (Ed Ricketts)، دوست جان استاین بک، که از وجودش صلح و شادی و خِرد میتراود یاد کنم. جوانترین و بانشاط ترین مردی که دیدم دکتر ماریون سوچون (Marion Souchon) از اهالی نیواورلنز (New Orleans) بود که هفتاد ساله بود. در میان طبقه کارگر در امریکا، بارزترین آنها کارگران پمپ بنزین شرکت استاندارد در غرب امریکا بودند. این کارگران با همتاهای خود در شرق امریکا کاملا متفاوت هستند. شخصی که زبان انگلیسی را به لطیف ترین نحو تکلم میکرد، راهنمای مرکز توریستی غارهای ماساناتن (Massanutten Caves) در ایالت ویرجینیا بود. در میان سخنوران، از یک سخنران مذهبی بنام فریتز کانز (Fritz Kunz) میتوانم یاد کنم که از برانگیزنده ترین اندیشه ها بهره داشت. تنها شهری که مرا واقعا شگفت زده کرد شهر بیلاکسی (Biloxi) بود که در ایالت "می سی سی پی" قرار دارد. اگرچه در امریکا صدها کتابفروشی وجود دارد، اما تنها مشتی از آنها میتوانند در ردیف کتابفروشی های اروپا قرار بگیرند. از میان آنها از آرگوس بوک شاپ (Argus Book Shop)، گاتم بوک مارت (Gotham Book Mart)، ترنس هالیدیز (Trence Holliday’s) در نیویورک و ستر بوک شاپ (Satyr Book Shop) در هالیوود میتوانم نام ببرم. جالیترین کالج در امریکا کالج بلک مانتن (Black Mountain) واقع در ایالت کارولینای شمالی یود. البته دانشجویان این کالج جالب بودند، نه استادان آن. کسل کننده ترین گروه، در میان انواع و اقسام گروه ها، استادان دانشگاه بودند ــــ و همسرانشان. بخصوص همسرانشان. شهر جیمز تاون (Jamestown) واقع در ایالت ویرجینیا را فاجعه آمیزترین مکان در ایالات متحده یافتم. اسرارآمیزترین منطقه در این کشور آن قسمتی است که در مستطیل یوتا، آریزونا، کلرادو، و نیومکزیکو قرار دارد.
تنها پس از طی ده هزار مایل توانستم دست به قلم ببرم تا اولین کلمات سفرنامه ام را به روی کاغذ بیاورم. تمامی نکات مهم و خوب و بد شیوۀ زندگی امریکائی را میتوانستم در سی صفحه بگنجانم. این کشور از نظر جغرافیائی شکوهمند است ــــ و و حشت انگیز. چرا وحشت انگیز؟ به این دلیل که در هیچ نقطه از دنیا بیگانگی بین انسان و طبیعت این چنین به اوج نرسیده است. در هیچ جای دنیا بافت زندگی اینگونه کسل کننده و یکنواخت نیست. در اینجا بی حوصلگی به اوج خود میرسد.
ما [امریکائی ها] عادت کرده ایم خود را ملتی آزاد، دموکراتیک، آزادی پرست و عاری از تعصب و تنفر بدانیم. میگوئیم اینجا ملغمه ای از فرهنگهای گوناگون و بستر یک تجربۀ سترگ انسانی است. اینها کلماتی زیبا و مملو از احساسات شکوهمند و ایده آلیستی است. اما در واقع ما ملتی عامی هستیم و احساساتمان توسط عده ای عوام فریب، روزنامه نگاران، شیادان مذهبی، آشوبگران و غیره و غیره به آسانی تحریک میشود. چنین جامعه ای را جامعۀ آزاد خواندن کفرآمیز است. به جز وفور غنایمی که بی پروا از چپاول زمین به دست میاوریم و این عملِ دیوانه وار خود را پیشرفت و روشن بینی میخوانیم، چه چیز دیگری برای عرضه به دنیا در اختیار داریم. سرزمین فرصتها به سرزمین استثمار و تلاشی بیهوده مبدل شده است. مدتهاست که هدف اصلی خود را از تلاش و مبارزه فراموش کرده ایم. دیگر مایل نیستیم به مدد ستمدیدگان و بی خانمان ها بشتابیم. این سرزمین که روزی اجداد ما را در پناه خود گرفت، دیگر پناهگاهی برای پناه جویان نیست. میلیونها زن و مرد مجبورند در پوچی و خلاء معنوی زندگی کنند. و در این میان دنیا آنچنان با دیده حسرت به ما مینگرد که بی سابقه است. روحیۀ دموکراتیک ما کجاست؟ رهبران ما کجا هستند؟
برای دست زدن به تجربه ای بزرگ که انسان محور اصلی آن باشد، قبل از هر چیز باید صاحب انسان واقعی باشیم. در پس واژه انسان باید مفهومی از شکوه و ابهت و عظمت نهفته باشد. هیچ حزب سیاسی قادر به رهبری و هدایت در قلمرو انسان نیست. کارگران جهان، اگر پیروی از رهبران متعصب خود را کنار بگذارند، شاید بتوانند احساس برادری را بین انسانها در جامعه به وجود بیاورند. اما انسانها بدون آنکه احساس برابری کنند نمیتوانند احساس برادری کنند ــــ منظورم برابری به مفهوم شاهانه کلمه است. آنچه انسانها را از اتحاد برادرانه منع میکند ریشه در ناتوانی درونی آنها دارد. بردگان، بزدلان و ناآگاهان نمیتوانند متحد شوند. فقط با تسلیم شدن به ندای درون است که میتوان به اتحاد رسید. شوق اندیشیدن به ورای خویش میبایستی غریزی باشد، نه صرفاً بر اساس تئوری و اعتقادات. اگر در متبلور ساختن حقیقت درون خود نکوشیم، پی در پی شکست خواهیم خورد. در هر لباسی که باشیم، دموکرات، جمهوری خواه، فاشیست یا کمونیست، ما همه یکسانیم. و همین یکسانی ما یکی از دلایلی است که میتوانیم این چنین زیبا به جنگ با یکدیگر برخیزیم. ما با خون خود از اصول حقیری دفاع میکنیم که این اصول جز ایجاد تفرقه بین ما حاصلی در برنداشته است؛ اما در راه وصول آرمان مشترک خود که همانا برقراری امپراتوری انسان در این کرۀ خاکی باید باشد، کوچکترین تلاشی از خود نشان نمیدهیم. از هر اشتیاقی که ما را از این زندگی سگی رها کند میترسیم. ما فقط برای حفظ وضع موجود (Status Quo)، آن هم وضع موجود خاص خودمان، به ستیز برمیخیزیم. در حالی میجنگیم که سرهامان به پائین خم شده و چشمانمان بسته است. در واقع، جز در ذهن سیاستمداران کودن و خرفت، چیزی بنام وضع موجود وجود ندارد. هر چه هست بی ثبات است. آنها که در صدد دفاع از خویشند، در حقیقت با ارواح میجنگند.
(ادامه دارد…)