این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» اثر آنتونی دوئر
ماری لاورا از خواب بیدار میشود و حس میکند که صدای قدمهای پدرش را میشنود. صدای دستهکلیدش. طبقه چهارم و پنجم و ششم. دستش را روی قفل در میگذارد. گرمای ضعیف بدنش از روی صندلی کناری حس میشود. صدای ابزارش روی چوب به گوش میرسد. بوی چسب و سنباده و سریش میدهد. اما فقط تقتق چوبهای خانه شنیده میشود و صدای برخورد امواج دریا به صخرهها. بیست روزی است که از پدر ماری لاورا خبری نیست و ماری از تختش پایین نیامده. برایش اصلا مهم نیست که عمویش کرواتی نو به یقه زده و آوازهای فولک میخواند تا به وجدش بیاورد. ماری لاورا دیگر از خانم مانک نمیخواهد به ایستگاه قطار ببردش و یک نامه دیگر بنویسد و یک بعدازظهر بیهوده را در شهرداری به التماسکردن بگذراند. ماری لاورا بیحوصله و عصبانی است، حمام نمیرود و برای گرمشدن، جلو اجاق آشپزخانه نمیماند. خانم مانک میگوید «دخترم، مدیر موزه میگوید در حال جستوجوست» اما وقتی سعی میکند پیشانی ماری را ببوسد، ماری خودش را عقب میکشد. بالاخره موزه به تماسهای اتین پاسخ میدهد و اعلام میکند که پدر ماری لاورا هرگز به آنجا نرسیده. اتین فریاد میزند: «هیچوقت نرسیده!»