این مقاله را به اشتراک بگذارید
«آشفتگیهای ترلس جوان» اثر روبرت موزیل
کالبدشکاف زندگان
«ایستگاهی کوچک در راهآهن مسیر روسیه. چهار ریل موازی از دو سو بر پشته خاکریز و شنهای زنگارزده آن مستقیم تا بینهایت امتداد مییافت. در راستای هر ریل رد رگهیی سوخته: نقش بخار، که به سایهیی کثیف میمانست. پشت ساختمان تازه رنگخورده ایستگاه، خیابانی پهن و پرچالوگودال به سکوها منتهی میشد، خیابانی که در این برهوت از دو ردیف اقاقیای تشنهکام، غمزده و غبارپوش، در دو حاشیه آن، میشد به وجودش پی برد. در فضای این رنگهای غمبار و آفتاب بیرمق، محو و مهآلود بعدازظهری اشیا و آدمها گفتی از صحنه تآتر عروسکی بیرونشان آورده باشی، حالتی بیاراده، مات و مرده داشتند. هرچند گاه و در فاصلههایی یکسان، رییس ایستگاه از دفترش بیرون میآمد، با سرککشیدنی آن هم یکسان، از این راهِ دور چشم از پی علامت کابینِ نگهبانی میدواند که آشکارا هنوز و همچنان نمیخواست ورود قطار تندروی را اعلام کند که سر مرز تاخیری بیش از حد کرده بود. با حرکاتی باز یکسان ساعت جیبیاش را درمیآورد، سری تکان میداد و مثل آدمک کوکی ساعتِ برجها که سر هر پاس سرکی میکشند، از نو غیبش میزد…». اولین اثر موزیل، «آشفتگیهای ترلس جوان» با این سطور آغاز میشود. «آشفتگیهای ترلس جوان» در ابتدای قرن پرآشوب بیستم، یعنی در سال ١٩٠٣ نوشته شده است و از تجربههای دوران آغاز جوانی او نشان دارد. فضای رمان به اتریش در سرآغاز قرن بیستم و به سالهایی برمیگردد که این کشور در قالب امپراتوری خشن بر بسیاری ملتها و اقوام اسلاو فرمانروایی قهرآمیز میکرد. در این داستان شخصیتها با نگرش و کنش خردستیزانه و هراسانگیز خود، به منزله نماد انحطاط اشرافیت جامعهای ظاهر میشوند که در آن نیکخواهی خانهنشین و منطق آشفته میشود و جستوجو در پی یقین، درد و درماندگی به همراه میآورد. «آشفتگیهای ترلس جوان»، به طرح شکنجه سازمانیافته پسری دبیرستانی به دست همکلاسیهایش میپردازد و مینمایاند که چگونه در پس پوسته نازک متانت مدنی آدمها، غرایزی زمخت، زورآمیز و حیوانی؛ هر دم آماده جهش، کمین گرفتهاند. اگرچه انضباطی سفتوسخت بر مدرسه حاکم است، اما پسرهای دبیرستان برخلاف نظم مسلط مدرسه دست به خشونتی عجیب میزنند: «موج تهدید مثل رگباری یکبار از دهان باینبرگ، یکبار رایتینگ و باز دهان هر دو بر سرش میبارید و ترلس را در خود غرق میکرد. وقتی این دو گذاشتند و رفتند، چشمانش را مالید، مبادا خواب دیده باشد».