این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنکه بالا میرود
مدتی است که مجموعه داستانی از مو یان، نویسنده چینی، با عنوان «دست از این مسخرهبازی بردار، اوستا» با ترجمه بابک تبرایی در نشر چشمه منتشر شده است. شهرت اصلی مو یان به جایزه نوبلی برمیگردد که در سال ٢٠١٢ به او اهدا شد و شگفتی بسیاری بههمراه آورد و بعد از این بود که آثار او به زبانهای مختلف و از جمله فارسی ترجمه شد. مو یان، در بخشی از مقدمهای که برای این مجموعه نوشته، آورده: «دست از این مسخرهبازی بردار، اوستا! جدیدترین داستانم است(کارگردان برجسته چین، ژانگ ییمو، اخیرا این داستان را، تحت عنوان ایام خوشی به فیلم برگردانده). اگرچه در نگاه اول ممکن است بهنظر برسد که این کار اساسا درباره تعدیل نیروها است که به مشکل امروز کارگران چینی بدل شده، اما همچون این گفته چینی که دائمالخمری فقط از خمر نیست، چنته این داستان هم از آنچه به چشم میآید پرتر است». داستانهایی که در این مجموعه آمدهاند عبارتند از: شن گاردن، دوا، آنکه بالا میرود، آدم و دَد، بچهآهنی و بچه سرراهی. البته دو داستان از این مجموعه «به دلیل برخی تفاوتها و حساسیتهای فرهنگی»، در ترجمه فارسی آن وجود ندارد که یکی از آنها خود داستان «دست از این مسخرهبازی بردار، اوستا» است. مترجم کتاب برای جبران این مسئله، شرح خط داستانی و نمونهای از نوشتار این دو داستان را در کتاب آورده و همچنین تکهای از رمان «بوم!»، که اولینبار مثل داستانی کوتاه در نشریه نیویورکر منتشر شده بود را نیز در انتهای کتاب ترجمه کرده است. همچنین، مصاحبهای با مترجم اصلی مو یان به انگلیسی و نیز بیانیه نوبل این نویسنده جزو پیوستهای کتاب هستند. در بخشی از مقدمه مو یان در ابتدای این مجموعه میخوانیم: «هرکس دلایل خودش را برای نویسندهشدن دارد و من هم مستثنا نیستم. ولی اینکه چه شد بهجای بدلشدن به همینگوی یا فاکنری دیگر اینطور نویسندهای شدم که هستم، به اعتقادم، ریشه در تجربههای کودکیام دارد. این تجربهها برای کار من بهعنوان نویسنده موهبتی بودهاند و همینها هم هستند که ادامه مسیر را کماکان برایم میسر میکنند. حالا که به حدود چهل سال قبل نگاه میکنم، میبینم که اوایل دهه ١٩۶٠ یکی از غریبترین دورههای چین مدرن بوده: عصر تحجری بیسابقه. از یکسو، آن سالها کشور در چنگال رکود اقتصادی و محرومیت فردی بود؛ با اندکی برای خوردن و ژندهای برای پوشیدن، مردم جان میکندند تا مرگ را از خانههاشان دور نگه دارند…»
قصه دو خانواده
«سقوط فرشتگان»، رمانی است از تریسی شوالیه که به ترجمه نینا فراهانی از طرف نشر چشمه منتشر شده است. وقایع این رمان در آغاز قرن بیستم در انگلستان میگذرد. «سقوط فرشتگان» داستان دو خانواده واترهاوس و کولمن را روایت میکند. دو خانوادهای که یکی پیرو سنتهای قدیمی عصر ویکتوریا و دیگری در تکاپوی قدمگذاشتن در عصری نوین است. این دو خانواده که بهواسطه مجاورت آرامگاههایشان در قبرستانی اشرافی در لندن با یکدیگر آشنا میشوند، خیلی زود به این تفاوت عقاید و شیوه زندگی پی میبرند. اما سرنوشت آنها بهواسطه زندگی در خانههای مجاور و دوستی دخترانشان «مود» و «لاوینیا» به هم گره میخورد. داستان با پیوستن کیتی کولمن که همواره بهدنبال نقض سنتها و گامبرداشتن به سوی نقشی نوین برای زنان، فراتر از همسر و مادربودن است، به جنبش حق رأی برای زنان به نقطه عطف خود میرسد.از تریسی شوالیه پیش از این کتابهای «دختری با گوشواره مروارید» با ترجمه «گلی امامی»، «نور شعلهور» با ترجمه «شیوا مقانلو» و «آخرین فراری» با ترجمه «طاهره صدیقیان» در ایران منتشر شده است.«سقوط فرشتگان»، رمانی است با راویان متعدد. رمان، با روایت کیتی کولمن آغاز میشود. ریچارد کولمن، مود کولمن، گرترود واترهاوس، آلبرت واترهاوس، سایمون فیلد و لاوینیا واترهاوس از دیگر راویان این رمان هستند. آنچه در پی میآید سطرهایی است از یکی از روایتهای گرترود واترهاوس در این رمان: «حتا فکرش را هم نمیکنم که به آلبرت خرده بگیرم. او صلاح ما را بهتر میداند. بیتردید از خانه جدیدمان راضی هستم. این برای ما افسانهای است ورای محله آیلینگتون، و باغی دارد پر از گلهای رز که خیلی بهتر از مرغ و خروسهای همسایههاست که در کثافت و لجن غلت میزدند.اما از شنیدن اینکه نه تنها با کولمنها همسایه هستیم، بلکه خانههایمان هم پشتبهپشت هم است، دلم فروریخت. طبیعتا خانه آنها از ما بهتر است و حیاط باشکوهتری دارند. وقتی کسی آن اطراف نبود، روی یک صندلی رفتم و حیاطشان را دید زدم، یک درخت بید، یک حوضچه و یک ردیف از گلهای معینالتجار دارد. یک حاشیه از چمن هم هست که مطمئنم دخترها تمام تابستان را روی آن کریکت بازی خواهند کرد. کیتی کولمن مشغول کاشتن نهال گل رز زرد بود. پیراهنی به رنگ زرد کرهای به تن داشت؛ مثل گلها. با یک کلاه لبه پهن که روی آن را با یک شال توری نازک پوشانده بود. این زن حتا موقع باغبانی هم شیکپوش است. خوشحالم بگویم که او مرا ندید. که اگر اینطور میشد، خیلی ناراحت میشدم. آنقدر که ممکن بود از روی صندلی سقوط کنم. البته با آن سرعتی که من از صندلی پایین پریدم، حس میکنم مچ پایم آسیب دید. هرگز این را به کسی، حتا به آلبرت، اعتراف نخواهم کرد. اما اینکه او میتواند حیاطی به این زیبایی داشته باشد، آزارم میدهد. این حیاط رو به جنوب و فوقالعاده آفتابگیر است که همین، کار را در باغبانی آسانتر میکند. حتما باید یک مرد در کارها به او کمک کرده باشد، بهخصوص در رابطه با چمنها که بهنظرم گرد هرس شدهاند. باید تمام تلاشم را برای رزهایمان بکنم. من خیلی زود گیاهان را خشک میکنم. حقیقتا امیدی به باغچه خودمان ندارم. از عهده گرفتن کمک هم برنمیآییم. لااقل فعلا اینطور است. امیدوارم او برای فرستادن کسی که در باغبانی کمکش میکند، پیشنهاد ندهد چون آنوقت نمیدانم چه جوابی باید بدهم…».
شرق