این مقاله را به اشتراک بگذارید
از رنجی انسانی
بهتازگی چاپ دیگری از «کتاب دلواپسی» فرناندو پسوا با ترجمه جاهد جهانشاهی منتشر شده است. پسوا، نویسنده مشهور پرتغالی است که آثارش جایگاهی مهم در ادبیات جهانی دارند. پسوا، بیست سال از عمرش را صرف نوشتن «کتاب دلواپسی» کرده بود و نخستین قطعههای این اثر را در سال ١٩١٣ نوشت و آخرین آنها را در ١٩٣۴. این اثر اولینبار در سال ١٩٨٢، یعنی چهل و هفت سال پس از درگذشت نویسندهاش در لیسبون منتشر شد. آنطور که جاهد جهانشاهی در مقدمه این کتاب نوشته، یکی از دلایل تأخیر چاپ این اثر، به خود پسوا برمیگردد که میخواسته سرفرصت و با آرامش به نوشتن قطعات این کتاب بپردازد. او برخی از قطعات را تایپ میکرده و برخی دیگر را به شکل چرکنویس رها میکرده و با دقتی زیاد به بازنویسی قطعات میپرداخته و اگرچه قصد داشته تا پس از بازبینی نهایی و مرتبکردن قطعات کتاب را به چاپ برساند، اما مرگ این فرصت را از او میگیرد. پس از مرگ پسوا، تا چند دهه از آثار او خبری در دست نبود تا اینکه در آخر دستنوشتههای او در چمدانی در انبار امانات شهرداری لیسبون پیدا میشود. ناشران زیادی برای چاپ «کتاب دلواپسی» اعلام آمادگی میکنند اما سرانجام، «پژوهشگر ادبی خاستینو دپرادو کوئلهو توانست با همکاری ماریا آلیته گالهوز و ترزا سوبرال کانها، از گزیده ۵٢٠ قطعه موجود که بخش عمده آن درگذر زمان ناخوانا و دچار فرسودگی شده بود، کتاب حاضر را در دسترس عموم قرار دهد». بخش بسیار کوچکی از «کتاب دلواپسی» در سالهای حیات پسوا در برخی مجلات آن دوران منتشر شده بود. بخشهای آغازین این کتاب، مثل تمام دوران خلاقیت پسوا با نمادگرایی پیوند خورده و «بر مبنای نگرش شاعرانه آن روزگار بر این باور است که هنر مدرن، هنر رویا است و بر تقدم رویا بر واقعیت تکیه دارد». جهانشاهی در بخشی از مقدمه کتاب درباره این اثر نوشته بود: «بدینترتیب کتاب دلواپسی سند وجودی انسانی است که از خود و پیرامونش رنج میبرد، و از درک انحطاط آغازین خود هرگز رها نشده، و چهبسا در قطعاتی از کتاب، نوشتههای کائیرو و کامپوس واکنشی نسبت به این درک انحطاط آشکار است. خوانندگان اروپایی بدون دشواری با آثار دیگر نویسندگان همردیف پسوا، همچون رمان ریبورس، اثر هویسمان، مالته لاوریدس بریگه اثر ریلکه و کتاب یادداشتهای رویانه اثر آمیل آشنایی دارند. خواننده بیتوجه به شباهتها درمییابد که پسوای نویسنده اصالت پسوای اخلاقگرا را رقم زده و شاید بدینترتیب کنجکاو شده و زمینه آشنایی قلمفرسای اخلاقگرا را پی بگیرد». در یکی از قطعههای «کتاب دلواپسی» میخوانیم: «زندگی روزمره سرپناهی است. روزمرگی مثل مادری است. پس از گردش طولانی در بلندیهای شعر، بر روی کوههای تلاش گسترده و صخرههای بلند و اسرارآمیز، اگر انسان به استراحتگاه برگردد، جایی که دیوانگان خوشبخت میخندند، دیوانهای چو تو جامی با آنها بنوشد، هر آنچه در زندگی مطبوع است گواراتر از خوب است، مزه همهچیز میدهد. رضایتمند از کل کائناتی که بر ما ارزانی شده و خداوند آفریده است، و بقیه را به عهده آنانی واگذاشته که بر کوهها چیره میشوند تا در آن سوی ارتفاعات دست به سیاه و سفید نزنند».
عشقها و آرزوها
«باران میبارید. باد تندی به سایبان ژنده دراگاستور آویخته و درپوش صندوق زباله را به تلقتلوق انداخته بود. کپههای برف چرکین پاییز گذشته هنوز در اطراف بودند، و در جویهای کنار خیابان با باران بههم آمیخته و به صورت گل و شل یخزده درآمده بودند. نیکول رینارد بر پلههایی که از مترو به خیابان منتهی میشد ایستاد و به تاریکی پیرامون نگریست. باران پیشاپیش بادی که میوزید پیادهروها را میروفت و در روشنایی چراغهای خیابان به شکل میلههای مورب جلوه میکرد. نگاهی به کفشهایش کرد: در این باران خیس میشدند، شاید هم خراب میشدند- تاخانه خانم برنلی خیلی راه بود. شانه بالا افکند، و به این نتیجه رسید که نمیتواند در اینجا که هست باقی بماند. یقه بارانی را بالا زد، سرش را در مقابل بارانی که به سویش تاخت میآورد به زیر افکند، و از سرپناه مدخل مترو درآمد…» اینها بخشی از رمان «لینمارا عشق و آرزو»ی کاترین گاسکین است که سالها پیش توسط ابراهیم یونسی به فارسی ترجمه شده بود و اینروزها چاپ جدیدی از آن توسط نشر نگاه منتشر شده است. کاترین گاسکین که بیشتر به عنوان نویسنده رمانهای عاشقانه شناخته میشود، نویسندهای
ایرلندی-استرالیایی است که در سال ١٩٢٩ متولد شد. او کودکیاش را در استرالیا گذراند و اولین رمانش، با نام «بهشت دیگری است» را در پانزده سالگی نوشت و دو سال پس از آن منتشرش کرد. دومین رمان او، «برای همسال» نام داشت که بعد از انتشارش به لندن رفت. بعد از این، موفقیتهای گاسکین بیشتر شد و او سهگانهای پرفروش نوشت و سپس با انتشار اثری دیگر به جمع نویسندگان با مخاطب میلیونی وارد شد. آثار گاسکین مورد توجه زیادی بودهاند و بر اساس یکی از مشهورترین داستانهایش سریالی تلویزیونی در استرالیا ساخته شد. او در طول سالهای حیاتش به نقاط مختلفی سفر کرد و در شهرهای متعددی زندگی کرد. در بخشی دیگر از رمان «لینمارا عشق و آرزو» میخوانیم: «چکیده و فشرده همه این چیزها صحنهای بود که در سالهای آینده نیز یاد آن در ذهنش به روشنی برجا بود، و این صحنه در بعدازظهر روز ماقبل عزیمتش از فنتنفیلد روی داد، آنگاه که اندیشه پایان گرفتن این رویای زیبا و خیالانگیز بر او چون پاره ابر مهاجمی جلوه کرد که روی آفتاب را تیره کند. در باغ نشسته بودند، زنبوران با وزوز خوابآور خود در پیرامونشان زمزمه میکردند؛ نرگسهایی که در ماه آوریل سیلآسا در رسیده بودند در میان سبزهها پژمرده بودند. لوید بر پشت خوابیده بود و در شاخ و برگ درختان بالای سر خیره شده بود. جودی ساقه بلند علفی را کند و آن را روی چشمانش انداخت؛ لوید تنبلانه آن را از چشمانش پس راند. گاوین مکلیود و راس تازه رسیده بودند، آخرین نتایج مسابقات نیمهنهایی کریکت را با خود آورده بودند. ریچارد پشت به درختی داده بود و نشسته بود؛ این درخت را از آن رو انتخاب کرده بود که نیکول هم به آن تکیه داده بود، و در این هفته گذشته پنهان نکرده بود که دوست داشت به نیکول نزدیک باشد. چندی بعد اندرو و آلن هم میآمدند، بعد هم ویلکس چای را میآورد و روی میز زیر درخت بلوط تنومندی که بهترین چشمانداز خانه بود میگذاشت. اینها فقط منتظر بودند، کاری نمیکردند، و همه راحت و راضی و خشنود بودند. ریچارد دست دراز کرد و کتابی را که راس با خود آورده بود برداشت. گفت: هنوز هم شعرهای روپرت بروک را میخوانند؟ و سرانگشتی صفحات را ورق زد. جودی گفت: ریک، آن قطعه سرباز را بخوان. برای من بخوان. دیک کتاب را ورق زد، تا قطعه مورد نظر را یافت، وقتی خواند صدای فرونشستهاش با زمزمه زنبوران همراه شد، و با آن درآمیخت، تو گویی شاعر نیز قطعه را در چنین جایی سروده بود..»