این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر «چکامه گذشته/مرثیه زوال»، مجموعه مقالات شاپور بهیان
از دست تاریک به دست روشن
شیما بهرهمند
«متن خودْ واقعیتش را میسازد و این واقعیت از خلال گفتمانهای یک دوره شکل میگیرد.» جملات اخیر رویکرد مقالاتِ «چکامه گذشته/مرثیه زوال» را بهطرزی فشرده در خود دارد. شاپور بهیان در درآمدِ مجموعه مقالاتش هدف از نوشتن این متنها را نه تفسیر متون ادبی که تلاشی برای دوری از این دست مفروضات میخواند. «تفسیر بر این فرض مبتنی است که متن اصلی حاوی واقعیتی است که خودِ متن آن را صریحا نگفته است و اکنون وظیفه مفسر این است که آن گفتار متن را صراحت و روشنی بخشد- بهگفته فوکو مفسر میخواهد آن گفتار موجز و کمگوی اصلی را، انگار ساکت بوده است به درون گفتاری پُرگوی بکشاند. مفسر بر این مبنا عمل میکند که در متن چیزی خفته و در تاریکی مانده است و حالا او باید آن را بیدار کند و به روشنی بیاورد. او وظیفه خود میداند آنچه را که پیشتر گفته شده است، ترجمه کند.» بهیان میخواهد نشان دهد واقعیت در هر اثر چگونه ساخته میشود، نه اینکه چگونه بازنمایی میشود. فصل اول این مقالات، به آثاری از ادبیات امروز ایران پرداخته است و نویسنده را بهعنوان مؤلف گفتمانی در نظر گرفته. فصل دوم حاوی نظریهپردازیهایی است با موضوعات کلیتر و دست آخر مجموعهای به دست داده است با مقالاتی در حوزه جامعهشناسی ادبیات و نقد ادبی. به بیان دیگر بخش اول شامل مقالاتی است که بهیان درباره رمان و داستان کوتاه ادبیات معاصر نوشته است و بخش دوم شامل مقالاتی است درباره رمان و داستان کوتاه بهمعنای عام آن. مقالات بخش اول تا حد زیادی با استفاده از روش تحلیل گفتمان نوشته شدهاند. مقاله اول این مجموعه که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده است، به بررسی چند اثر از بهرام حیدری، نویسنده همشهری بهیان میپردازد. بهیان پیشتر در مقالهای با عنوانِ «نوشتن شهر» از رابطه عاطفی خود با این نویسنده در دوران جوانیاش نوشته بود؛ اما در این مقاله تمرکز بیشتر بر آثار حیدری است و این آثار را در پرتو یک گفتمان بررسی میکند و نشان میدهد که چگونه اتوپیای عشایری حیدری در مجموعهداستانهایی چون «زندهپاها، مردهپاها» و «بهخدا که میکُشم هرکس که کشتم» و «لالی» تا حد زیادی بر بستر همان گفتمان سوسیالیسممحورِ فقیرپسندْ درکشدنی است که در دهه چهل و اوایل دهه پنجاه بر ادبیات ایران سلطه داشت. اما حس شفقت و مهری که حیدری در ما نسبت به آدمهای محرومِ داستانهایش برانگیخته است در نظر بهیان به ما کمک میکند تا «از این رخوت عاطفی این چند ساله بیرون آییم و به تسکین آلامبخشی از دیگرانی بیندیشیم که دیرزمانی است از بیشتر عرصهها، از جمله ادبیات بیرون گذاشته شدهاند.» شاید حیدری که بهخاطر نگاه یکجانبه و اخلاقیاش، معتقد بود حقیقت در طرف او است، از زمره نویسندگان یک گفتمان تمامشده تلقی شود، اما بهزعمِ بهیان نگاه دردمندانه او امروز، همچنان میتواند همچون خلشی در وجدان خوابرفتهمان، عمل کند و جهانمان را گسترش بخشد. بهیان در مقاله بعدی، «در مصاف با دیگری» دو رمان «سووشون» از سیمین دانشور و «بره گمشده راعی» از هوشنگ گلشیری را بررسی میکند و شباهتهایی مضمونی و درونمایهای این دو رمان را بهرغم تفاوتهای ایدئولوژیک نویسندگانشان نشان میدهد. به عقیده او درونمایه عمده این دو رمان همان بازگشت به خویشتن و بیزاریجویی از دیگری (غربی) و همه اشکال و رفتارهای او است، درست آنگونهکه در «غربزدگی» آلاحمد آمده است. این رمانها هر دو رویکرد یکسانی را به خانواده، تحتتاثیر همین گفتمان دارند؛ خانواده در هر دو رمان مانعی بر سر راه مبارزه یا جستجوی آرمان تصویر میشود. در «سووشون» برپاکردن خوشبختی خانوادگی بدون توجه به حضور استعمار انگلیس نشانه سادهلوحی زری و ناتوانی او در درک رفتار انقلابی یوسف تصویر شده و در «بره گمشده راعی»، راعی نمیتواند خانواده تشکیل بدهد به این دلیل که زنهای امروزی زن زندگی نیستند. بهیان در این مقاله میکوشد تا تأثیر گفتمان غربزدگی بر نحوه ساختهشدن واقعیتِ دو رمان مطرح ادبیات ما را با تکیه بر متنِ آنها تصویر کند. برای این کار ابتدا به فاصله دو نویسنده اخیر که درکِ متفاوتی از زیباییشناسی و شیوه روایت داشتند، تأکید میکند و بعد نشان میدهد چطور دو نویسنده متفاوت در آفرینش واقعیتِ رمانی خود چنین بههم نزدیک میشوند و گفتمانِ مسلط آن دوران چه نقش بسزایی در این تقرب داشته است. در این مسیر مؤلف از واقعیتهای اجتماعی و زندگی شخصی و عقاید دو نویسنده فاصله میگیرد تا تنها واحد تحلیل، خودِ رمانها باشند. بعد از این صورتبندی، مؤلف تلاش میکند تا با بازخوانی رساله «غربزدگی»، ادعاهای اصلی آن را برجسته کند و خطوربط ادعاهای رساله را با دو رمان پیدا کند. از دهه چهل آغاز میکند که چرخشی در رویکرد گفتمانی نسبت به غرب پدید میآید و طی آن غرب و غربی نفی میشود. بعد ردِ تفکرات فردید را از «افادات شفاهی» میگیرد تا ایده «غربزدگی». در نظرِ بهیان شکایت فردید بیشتر متوجه ساختار دنیانگر در معرفتشناسی مغربزمین است تا تکنولوژی؛ ساختاری که میان ذهن بهعنوان عامل شناسایی و جهان خارج بهعنوان موضوع شناخت قائل به تفاوتی وجودی است. اما در مقابل آلاحمد بیشتر متوجه جنبه سیاسی قضیه است تا جنبه فلسفی آن. جز فردید، شخصیت دیگری هم سر از این مقاله درمیآورد: علی شریعتی، «نمونه آنگونه روشنفکری است که آلاحمد به جستوجویش بود.» که برای مبارزه با بینش فکری-فرهنگیِ روشنفکرانِ غربزده که آنها را ازخودبیگانه و خودباخته و بیریشه میدانست، گفتمان بازگشت به خویشتن را مطرح کرد که بهزعمِ شاپور بهیان، بدل گفتمان «دوزخیان زمینِ» فرانتس فانون بود که جلوهای ایرانی یافته. احسان نراقی و داریوش شایگان نیز در این مقاله ذیل همین گفتمان قرار میگیرند: نراقی با کتاب «غربت غرب»، که در آن این ایده را پیش میکشد که خود غرب نیز از فرهنگ خود به ستوه آمده است و نمونه آن هم جنبش ضدفرهنگی است که آنجا به راه افتاده. و شایگان با «آسیا در برابر غرب»، که مدرنیته را حرکتی فراگیر و نزولی در تاریخ توصیف کرد. بعد بهیان سراغ دو رمانی میرود که پیشتر آنها را ذیل این گفتمان گنجانده بود. زریِ «سووشون» اگرنه غربزده اما گرفتار نوعی سستی در برابر آموزههای زندگی غربی است و البته سیر داستان دلالت بر گذر او از حالت خودباختگی و رسیدن به خودی است که به قیمت مرگ اسطورهوار یوسف به دست آمده است. اما «بره گمشده راعی» بهاعتقاد بهیان بیشتر «حسرتخواری و سوگواری بر سنت است و به پیروی از گفتمان غالب غربزدگی، دیگری یا غرب را مسئول این اضمحلال میداند.»
«نویسنده همچون شمن است» از مقالات خواندنی کتاب است که کوتاهزمانی بعد از درگذشت گلشیری نوشته شده است. این مقاله نویسنده را به شمن تشبیه میکند از این لحاظ که نویسنده نیز به عنوان کاهن و جادوگر جوامع ابتدایی میکوشد با خواندن اوراد و اذکار و اعمال جادویی، نیروهای شر را از تن رنجور دردمندان خارج کند؛ نویسنده نیز میخواهد با عمل نوشتن و ثبت کابوسهای فردی و جمعی جامعه خود، باطلالسحر این کابوسها را بیابد تا رهایی دست دهد. بهیان رویکرد گلشیری را به داستان، به سنت روشنفکری دوران مشروطه و بعد به فلسفه روشنگری قرن هجدهم مرتبط میکند. جدا از اینها، اهمیت مقاله شاید در نسبتاش با وضعیت اخیر ادبیات ما معنا پیدا کند. وضعیتی که مدتها است از نویسندۀ متعهد در هر معنایش چشمپوشی کرده و داعیهدار ادبیات حرفهای است و ازاینرو بسیاری آثار ادبی و نویسندگان را تاریخ مصرف گذشته اعلام میکند و ازجمله کسانی چون هوشنگ گلشیری را گرفتار خلط سیاست با ادبیات میداند. اینکه اگر هنوز «شازده احتجابِ» گلشیری خوانده میشود بیشتر به این خاطر است که با نظام شاهی در افتاده و همین او و دیگرانی چون او را از ادبیات گرفته است. اما بهیان در همین مقاله خواسته یا ناخواسته این صورتبندیِ کاذب را برهم میزند. «هوشنگ گلشیری متعلق به نسلی از نویسندگان ماست که پیوسته نگران مسائل سیاسی- اجتماعی روزگار خود بود و درگیر با موضوع وظیفه و تعهد هنرمند در نسبت با این مسائل. اما پاسخ او تا حد زیادی پاسخی است فردی. او اعتقادی ندارد که ادبیات باید ایدههای مشخص و از پیشتعیینشده یک ایدئولوژی را منعکس کند. از نظر او داستان وجودی است قائمبهذات و مستقل.» در نظر گلشیری داستان پاسخگوی روح زمانه نیز خواهد بود، در عین حال که الزامات هنری را نیز مراعات کرده است. تحلیل بهیان این است که در جامعهای که هنوز نتوانسته وارد تاریخ شود و در تقلای ورود است، نویسنده کابوسهای جمعی را تجسد میبخشد، اجنه و ارواح را احضار میکند تا هول و وحشت را از وجود مخاطبانش بپالاید. برخی این را وظیفهای، باری اضافی بر دوش نویسنده میدانند اما چنان که بهیان مینویسد گلشیری راه وارد شدن به عرصه تاریخ و فردیت یافتن را، راه عبور از دست تاریک به دست روشن را، شناخت کابوسها و باری میداند که از گذشته بر دوش ما سنگینی میکند، و نویسنده تا رسیدن به این دوران، متعهد و ملتزم و درگیر است و بهقول خود گلشیری همچنان نمیتواند «از چیزهای شاد هم بگوید، از علف هم بگوید، از خود علف که مابازای هیچچیز نباشد.»
مقاله «صادق هدایت و نوشتن درباره دیکتاتور» این پرسش را طرح میکند که چرا هدایت هرگز رمانی درباره دیکتاتور یعنی رضاشاه ننوشت. رمان دیکتاتور بنا به تعریف مقاله نوعی از رمان است که نویسندگان آمریکای لاتین بیشتر نوشتهاند و دیکتاتور را بدون پیشداوری - مطابق با سنت رماننویسی مدرن- تصویر کردهاند. اما هدایت نمیتوانست از این پیشداوری خودداری کند. بهطور کلی از نظر بهیان هدایت درباره سه نوع آدم مطلب نوشت و درباره هرسه هم دست به داوری زد. گروه نخبگان، گروه محرومین و ستمدیدگان و گروه رجالهها. هدایت با رجالهها مدارا نمیکند و رضاشاه نیز در نگاه او یکی از این رجالهها است. در نتیجه هدایت بیشتر به دستانداختن دیکتاتور پرداخته و در نوشتههایی که بیشتر بهصورت «قضیه»اند، او را موجودی حقیر و بیارزش نشان میدهد که شایسته هیچ نوع همدلی، دستکم از این لحاظ که او نیز مثل دیکتاتورهای مارکز یا آستوریاس قربانی قدرت بوده، نیست. بهیان در مقاله دیگری درباره هدایت به رابطه هدایت و حزب توده میپردازد و نشان میدهد که در این رابطه دیگر اهمیتی ندارد که آیا صادق هدایت عضو حزب بود یا نبود و مهم این است که هدایت در دوره سیادت فکری و فرهنگی حزب بعد از شهریور بیست تحتتاثیر گفتمان حزب بود و در افق فکری همین حزب هم قلم زد. اینجا نیز قریب به یقین، بهطور ناخواسته مقالهای درباره هدایت با گفتمانِ دیگر در ادبیات ما پیوند میخورد که ما را جدا از هرگونه تجربه جهانی ادبیات، دور از مراکز ادبی جهان و پرتافتاده از جمهوری جهانی ادبیات میداند. از اینرو هرگونه تماس و نسبت ما با ادبیات آمریکای لاتین را انکار میکند و حتی به تحلیل کسانی چون عبدالله کوثری – که بیشک تأثیرگذارترین شناسنده و مترجم ادبیات آمریکای لاتین است- نیز وقعی نمینهد که از تجربیات مشترک با آمریکای لاتین در مواجهه با مدرنیته گفته است و از نسبت ادبیات ما با آنها. مقاله «صادق هدایت و نوشتن درباره دیکتاتور» از نویسندگان آمریکای لاتین آغاز میکند که وظیفهای متفاوت با نویسندگان دیگر کشورها داشتند. وضعیتی که میگل آنخل آستوریاس شرایط نویسندگان و هنرمندان آمریکای لاتین را «زاده شدن در گور» میخواند، درست همان وضعیتی که هدایت در زمانه استبداد رضا شاهی و حتی بعد از سقوط او تجربه کرد. دست آخر بهیان نتیجه میگیرد که مشکل هدایت این بود که در دورانی آغاز به نوشتن کرد که طلیعه مرگ نویسنده دمیده شده بود و نویسنده به مؤلف تبدیل میشد و نیز نزد بهیان «مخمصه بزرگ هدایت بهعنوان نویسندهای مدرن و مایه دریغ ما بهعنوان خواننده، این است که او باید خود را در آثارش میکشت و نه در زندگی واقعی» و البته سراسر مقاله کوششی است در تحلیل آثار و موقعیت هدایت که به این عبارت میانجامد، نه جملهای انتزاعی و زیبا که مرگِ جسمانی هدایت را دلیل بر ناتمامی او بداند.
مقاله بعدی «مهمان ناخوانده در شهر پلید» است. در این متن نیز بهیان باز به گفتمان غربزدگی بازمیگردد و بازنمود این گفتمان را از شهر در داستان کوتاهی از بهرام صادقی به نام «مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» بررسی میکند. راوی صادقی در این داستان تا حد زیادی از این تصویر تأثیر گرفته است و شهر را همانگونه میبیند که آلاحمد در «غربزدگی» دیده بود؛ محل بروز پلیدی ناشی از حضور غرب در مقابل روستا بهعنوان محل صدق و صفا و «خویشتن خویش». در مقاله «داستانهای تودهای ابراهیم گلستان»، نویسنده ابتدا به ترسیم چهره ایران در آغاز دهه بیست میپردازد و وضعیت متزلزل حزب توده را بهرغم سیادت فرهنگیاش نشان میدهد، از این بابت که با رفتن نیروهای شوروی از ایران این امکان وجود دارد که حکومت به قلعوقمع اعضا و طرفداران حزب بپردازد. از اینرو انتظاری در میان طرفداران شکل میگیرد که حزب باید دست به اقدامی عملی و کارساز بزند، اما حزب به اعلامیه و وعده اکتفا میکند. بهیان بر این نظر است که «آذر ماه آخر پاییز» تا حد زیادی همسو با همین گرایش در توجیه بیعملی است. او درنهایت به مقایسه رابطه شاگرد و استاد در رمان نوع رئالیست سوسیالیستی و نحوه حضور صدای راوی در داستانهای گلستان میپردازد. این صدا نیز چون استاد داستانهای رئالیست سوسیالیسی از هرگونه خطایی مبرا است. همه چیز را میداند و راه درست به سوی «فردا» را بهتر از دیگر شخصیتهای داستان میداند. مقاله دیگر این بخش «دژستان و آرمانشهر» نام دارد که در تحلیل رمان «تهران شهر بیآسمانِ» امیرحسن چهلتن است. بهیان نشان میدهد که راوی این رمان خیزش و به قدرت رسیدن لمپنهایی مثل شعبان جعفری و کرامت، قهرمان این رمان را نه بر بستر گفتمان غربزدگی و سودای بازگشت به خویشتن، بلکه بر پایه گفتمان جدیدی درک میکند که کینتوزی مفهوم اصلی آن است. مطابق این گفتمان، روستاییانی که به شهرها مهاجرت کردند، در مواجهه با درهم شکستهشدن ارزشها و باورهاشان و تحقیری که شهر نثار آنها کرد راه کینه و نفرت پیش گرفتند و رفته رفته به عناصری از سنت در شهر روی آوردند که آنها را به یک نیروی اجتماعی رو به رشد بدل کرد و درنهایت هم به اوج قدرت رساند. آنها در برابر نیروهای آزادیخواه که تهران را تهران مینامند به تهران، «تهرون» میگویند و تا چنین است تهران یک دژستان است نه آرمانشهر. مقاله «ملتسازی در عصر رضاشاه»، نقش ادبیات و داستان در چگونگی شکلگیری مفهومی بهنام «ملت» را مد نظر قرار میدهد و از دوران مشروطیت آغاز میکند که ایران را وارد دورانی تازه کرد. دورانی که با جستوجوی ریشههای کهن تاریخ ایران از دوره ناصرالدینشاه با میرزا آقای کرمانی در «آیینه اسکندری» آغاز شده بود و در همان دوران هم کهنترین بخش اوستا، «گاتها» منتشر شد و بعد هم «ایران باستانی» و «داستانهای ایران قدیم» و از این دست.
بخش دوم کتاب با عنوان نظریهپردازی با مقاله «رمان بهعنوان ترجمه»، آغاز میشود و رمانهای «دن کیشوت»، «صد سال تنهایی»، «اگر شبی از شبها مسافری»، را از بابت اهمیت مفهوم ترجمه در ساختن بنای این آثار بررسی میکند. نویسنده این مقاله مبنای نظری خود را وامدار آنیبال گونزالس، والتر بنیامین و بورخس میداند. در مقاله دیگری بهنام «دیکنز کوندرا رورتی»، بهیان به مقایسه آرای ریچارد رورتیِ پراگماتیست و کوندرای رماننویس درباره نقش رمان میپردازد و این قیاس را با بررسی رمان «خانه قانونزده» از دیکنز پیش میبرد. مقاله «عزایمخوانی در شب آخرین داوری» نیز رمان «ابله» داستایفسکی را بازخوانی و بررسی میکند و به طرح این پرسش میپردازد که آیا میتوان در اثر ادبی شخصیتهایی سراپا خیر خلق کرد، حال آنکه در واقعیت عینی آدمی از اینگونه، مطلقا فاقد مابازای واقعی و عینی است و در طرف دیگر نوشتن از شر و آدمی شرور چندان دشوار نیست، زیرا بدیلهایی واقعی و بیرونی بسیار برای او وجود دارد. نزد بهیان این سودای تمام عمر داستایفسکی است که سرانجام در «ابله» آن را عملی میکند. انطباقی که بین آدمهای داستایفسکی با مابازای آنها در واقعیت وجود دارد، گاه حیرتزاست. او با خلق شاهزاده میشکین کوشیده است چنین آدمی خلق کند، هرچند این آدم خودش ترکیبی است از آدمهای داستانی و تاریخی تا آدمهای واقعی. در این میان دو مقاله نیز هست که بهنوعی در امتداد ترجمههای بهیان قرار میگیرد و شرحی است بر آنها، سنتی که مدتهاست جای خود را به مقدمههای پرطمطراق و مانیفستی داده است. مقاله «لوکاچ و آیرونی» که اهمیت مفهوم آیرونی در رمان را برمبنای «رمان تاریخی لوکاچ» بررسی میکند و مقدمهای است بر کتابِ «رمان تاریخی» که بهیان، خودْ پیشتر ترجمه کرده بود و دیگری مقاله «نویسنده، ادبیات، اقلیت» که آنهم مقدمهای است بر ترجمه درخشان شاپور بهیان از «کافکا بهسوی ادبیات اقلیت». و بعد کتاب البته چند مقاله دیگر نیز دارد، «نوعشناسی داستان کوتاه» که به معرفی سه نوع داستان میپردازد، داستان آلنپویی که بهدنبال وحدت تأثیر است، داستان موقعیت که در آن رازی بر شخصیت داستان آشکار میشود و ترکیبی از این دو نوع که بورخس و کورتاسار و کالوینو داستانهایی از این نوع نوشتهاند. «یادداشتهای داستانی» با محوریت داستانِ «ارثیه» از وولف بر اهمیت یادداشتنویسی بهعنوان یکی از عناصر لاینفک این داستان میپردازد و سرانجام آخرین مقاله کتاب که خوانشی است از رمان «گارد جوانِ» الکساندر فادایف در مکتب رئالیست سوسیالیستی. مطابق برداشت نویسنده، این رمان حاوی امکاناتی است که قالبهای تنگ این مکتب اجازه رشد و تحقق به آنها را نداده و بهیان خواسته است همین تحققنیافتهها یا جاماندهها را نشان دهد تا هم در این مقاله و هم دیگر مقالات این مجموعه، تاریکیها و سایهروشنهای ادبیات و وضعیت ادبی ما را مرئی کند.