این مقاله را به اشتراک بگذارید
به پایین که رسید، سر برکرت گلولهای از آتش شده بود و شعلههای آبیرنگی داشت از کف و دیوارها زبانه میکشید و دست کلاین داشت داغ میشد. کفشها و پاها و پیراهناش هم آتش گرفته بود. سعی کرد آتش روی خودش را خاموش کند و وقتی که گُر گرفت، به هر طریقی که بود از در خارج شد و در خون دربان غلت زد. و بعد، با اینکه هنوز دود میکرد، دستهایش شروع کرد به لرزیدن، کلیدهای دربان را برداشت و کنار در ایستاد و تماشا کرد. همینکه صدای فریادها را شنید، در را بست و قفل کرد. کنار در ایستاد و به چیزهایی که میتوانست جیغ باشد گوش داد؛ به چیزی که صرفا میتوانست ترقوتروق و گُرگرفتن شعلهها باشد. وقتی حسابی گرم شد و خود در هم شروع کرد به دودکردن، برگشت و آرام دور شد تا وقتیکه سرانجام تنها در خیابان ایستاد و کل ساختمان را که در آتش میسوخت تماشا کرد. به آژیرها گوش داد. دور بود و داشت نزدیکتر میشد. از خودش پرسید «حالا کجا؟» ابتدا راه میرفت، بعد نرمنرم شروع کرد به دویدن، بعد هم پا به دو گذاشت. «بعدش چه؟»
انتشارات شورآفرین