این مقاله را به اشتراک بگذارید
زبانشناسی شناختی و اهمیت معنا
«یکی از پدیدههای شگفتانگیز درباره زبانشناسی شناختی این است که ما را به سوی یک فلسفه متعهد به تجربهمندی – واقعیتگرایی تجربهمند – هدایت میکند. این یک نظرگاه فلسفی متفاوت است که مسائل فلسفی را با پرداختن به موضوعات موجه فلسفی، برای بررسی ماهیت حقیقت، معنا، ادراک، ذهن، مفاهیم، خرد، علیت، رویدادها، زمان و حتی اخلاق موظف میکند. این نظرگاه چیزی نیست که به زبانشناسی «چسبانده» شده باشد، بلکه برخاسته از بنیادیترین شواهد تجربی بهدستآمده از آن است».
این پاراگراف را میتوان چکیده ادعاهای زبانشناسی شناختی دانست که جورج لیکاف مبدع آن بود. زبانشناسی شناختی رویکردی در مطالعه زبان است که به بررسی رابطه میان زبان انسان، ذهن او و تجارب اجتماعی و فیزیکی او میپردازد. به عبارت دیگر، در زبانشناسی شناختی تلاش میشود با مطالعه زبان براساس تجربیات ما از جهان، نحوه درک و شیوه مفهومسازی میسر شود و مطالعه زبان از این نظر، مطالعه الگوهای مفهومسازی است. با مطالعه زبان، میتوان به ماهیت و ساختار افکار و ذهن انسان پی برد، با این پیشفرض که زبان الگوهای اندیشه و ویژگیهای ذهن انسان را منعکس میکند.
مطالعات مربوط به زبانشناسی شناختی از دهه ۱۹۷۰ میلادی شروع شد و از دهه ۱۹۸۰ به بعد به تدریج گسترش یافت و اکنون به یکی از مهمترین و پرطرفدارترین مکاتب زبانشناسی در غرب، بهویژه اروپا، بدل شدهاست. زبانشناسی شناختی ریشه در مباحث زبانی و علوم شناختی نوظهور در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، بهویژه در بررسی مقولهبندی در ذهن انسان و روانشناسی گشتالتی چامسکی دارد. این نظریه حاصل نزاعهای زبانشناختی میان معنیشناسان زایشی و طرفداران چامسکی است. جورج لیکاف در ادامه به این نتیجه رسید که نگرش به نظریه زبانشناسی باید از ریشه تغییر کند و بنیاد مطالعات زبانی باید براساس معنی و توجه به قوای شناختی انسان باشد. بهاین گونه بود که لیکاف، که یکی از نخستین همراهان انقلاب زبانشناسی چامسکی بود، با یاری همفکران خود در نقش یکی از بنیانگذاران اصلی زبانشناسی شناختی فعال شد. لیکاف از ابتدای انقلاب زبانشناسی در سال ١٩۵٧ با تحولات زبانشناسی همراه بوده و همواره در تلاش بوده تا در تحلیل جملههای زبان جایگاهی برای «معنا» دستوپا کند، ولی پس از سه دهه تلاش پیگیر و پیمودن راههای مختلف سرانجام با تکیه به نقش مفهومی استعارهها راهی برای پاسخگویی به شیوه معنادارشدن ذهن با زبان پیدا کرد. لیکاف از سال ۱۹۷۲ استاد زبانشناسی دانشگاه برکلی است. هرچند برخی پژوهشهای او همچنان پرداختن به همان پرسشهایی است که زبانشناسی سنتی در پی یافتن پاسخ برای آنها بوده اما بیشتر شهرت او به دلیل نظریه استعاره مفهومی است؛ نظریهای که در آن استعاره بهعنوان محور تفکر انسانی، رفتار سیاسی و جامعه شناخته میشود. او به همراه همکار خود مارک جانسن با تألیف کتاب «استعارههایی که با آن زندگی میکنیم» در نظریه استعارههای مفهومی راه جدیدی را پیش روی پژوهشهای علوم شناختی باز کرد. این کتاب در تحولات بعدی علوم شناختی نقش محوری داشت و منشأ نتیجهگیریهای بعدی برای پیوند مطالعات زبانشناسی با سایر علوم و علم عصب پایهشناختی شد. لیکاف این کتاب را به همراه جانسن در سال ۱۹۸۰ نوشت. آنها در این کتاب به استعاره در سنت علمی غرب بهعنوان یک سازه کاملا زبانی نگریستهاند. ادعای اصلی لیکاف این است که استعارهها در اصل سازهای مفهومی و محور تحول تفکر هستند. او معتقد است نظام مفهومی عادی ما که براساس آن هم میاندیشیم و هم عمل میکنیم به صورت بنیادی در ذات استعاری است. تفکر غیراستعاری برای لیکاف تنها زمانی امکانپذیر است که ما درباره یک واقعیت کاملا فیزیکی سخن میگوییم. به باور لیکاف، استعاره مسئلهای فقط زبانی نیست بلکه فرایند تفکر بشری بهصورت گستردهای استعاری است. نظام مفاهیم بشری به صورت استعاری ساختاربندی و تعریف میشود و استعارهها در نظام مفاهیم جای دارند. از آنجا که عبارات استعاری در زبان به طریقی نظاممند درهمتنیده با مفاهیم استعاری هستند، میتوان از عبارات استعاری زبان برای مطالعه ماهیت مفاهیم استعاری استفاده کرد و به فهمی از ماهیت استعاری تفکر و کنشها پی برد. پس استعاره ابزاری مناسب برای شناسایی نظام شناختی انسان است. از نظر لیکاف هرچه درجه انتزاعسازی بیشتر باشد، لایههای بیشتری از استعاره برای بیان آن مورد نیاز است. در زبانشناسی شناختی، دیدگاه مهم سوسور مبنی بر اینکه زبان، نظامی از نشانههاست، پذیرفته شده است. در این نگرش، نمادهای معنایی، ثابت و ازپیشتعیینشده نیستند، بلکه فرایندهایی ذهنی در نظر گرفته میشوند. زبان، افکار ما را رمزگذاری میکند و به ما اجازه میدهد در تمام موقعیتها با بهرهگیری از «واحدهای نمادین» (تکواژهها، کلمات یا زنجیرهای از کلمات) به رمزگذاری و انتقال مفاهیم و افکار پیچیده و ظریف خود بپردازیم.
کتاب «زبانشناسی شناختی» به قلم رضا نیلیپور با «یادداشتی بر دو انقلاب شناختی در زبانشناسی» آغاز میشود. انقلاب اول شناختی با درسگرفتن از فجایع جنگ جهانی دوم اعتراضی بود بر سیطره نگاه رفتارگرایانه و مطالعات حیوانی برای شناسایی بهتر انسان. این انقلاب که از نیمه دوم قرن بیستم رونق گرفت، با توجه به تعهدش در تحلیلها به اصول فلسفه تحلیلی و منطق صوری، بیشتر به یک انقلاب علمی ماشینی گرایش پیدا کرد. اما در انقلاب دوم، با اعتراض به نگاه ماشینی نسبت به زبان و بیتوجهی به هویت فرهنگی انسان، مبانی نظریه زبان و «ذهن غیربدنمند» پیشنهادی در زبانشناسی گشتاری (که نوآم چامسکی مبدع آن بود) توسط جورج لیکاف به چالش کشیده شد. در ادامه این یادداشت، گفتوگوی رضا نیلیپور با جورج لیکاف با عنوان «سیر زبانشناسی از انقلاب اول شناختی به علم عصب پایهشناختی در فصل اول آمده و فصول دیگر کتاب را گفتوگوها و مقالات پیرامون نظریه لیکاف و جانسن تشکیل میدهند. در فصل آخر نیز یادداشت دیگری از نیلیپور درباره نقش یادگیری زبان و ادبیات در «بدنمندی ذهن» با استفاده از نظریات لیکاف، نوروتراپ فرای و ادلمن را میخوانیم. در این فصل موضوع بدنمندی ذهن مورد ادعای لیکاف و جانسن از یکسو و سطوح مختلف شناخت و آگاهی پیشنهادی ادلمن از سوی دیگر، با توجه به نقش یادگیری سه گونه مختلف زبان (زبان روزمره، زبانهای تخصصی یا علمی و بالاخره زبان ادبی) مطرح میشود. درعینحال موضوع بحث این فصل میتواند نمونهای از همزبانی زبانشناسی و علم عصب پایهشناختی درباره بدنمندی ذهن باشد.
شرق