این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر «نظریه بیکرانگیِ» سیامک وکیلی
زمان و مکان در ادبیات
نسیم آصفزاده
زمان و مکان از جمله مفاهیمیاند که همواره مورد توجه بوده و از جنبههای مختلف مورد بررسی قرار گرفتهاند و نظریههای مختلفی درباره آنها وجود داشته است. زمان و مکان در ادبیات و خاصه ادبیات داستانی نیز همیشه مطرح بودهاند. بهتازگی کتابی با عنوان «نظریه بیکرانگی» نوشته سیامک وکیلی در نشر آگاه منتشر شده که شامل دو بخش یا دو کتاب با نامهای «مکان» و «فضا مکان» است. نویسنده در سرآغاز کتاب، به این نکته اشاره کرده که در بررسیهایش در ادبیات باستانی و کهن؛ نخست با این مساله مواجه شده که نیاکان ما فاقد دانش امروزی ما درباره زمان بودهاند و به این خاطر «زمان را از دست میدادهاند». اما در ادامه تاکید میکند که این حکم نادرستی است چراکه نیاکامان ما نیز در گذشته به اندازه ما زمان را میشناختهاند و حتی در مواردی تعبیر و تفسیرشان از زمان از ما نیز جلوتر بوده است. نویسنده در ادامه این سؤال را مطرح کرده که اگر در گذشته، گذشت زمان در تاریخ و حوزههایی دیگر مثل فلسفه به درستی رعایت میشده پس چرا زمان در هنر و ادبیات از دست میرفته؟ او پاسخ این پرسش را در خود ادبیات و هنر جستوجو کرده: «دانشهای گوناگون و حتا فلسفه مشاهده و بررسی زندگی هستند اما هنر بازآفرینی خیالپردازانه آن است. شاید کلید حل معما در همین ماجرا بود. در بررسیهای بیشتر روشن شد که چنین است. در دانشهای گوناگون شما واقعیتی را بررسی میکنید که یا آن را تجربه کردهاید یا میتوانید تجربهاش کنید. به گفتهای دانشها به آن علت که واقعیتی را بررسی میکنند که به گونهای به تجربه درآمده یا درخواهد آمد، چیزی هستند همانند تاریخ و شامل همان زنجیره گذشت زمان میشوند. اما واقعیت در هنر باید نخست از صافی خیالپردازی بگذرد تا به تجربه درآید. به گفته دیگر تجربه زندگی در هنر بسیار پیچیده و ناسرراست است. شما نمیتوانید از زنجیره گذشت زمان در هنر به همانگونه بهرهگیری کنید که در دانش از آن بهره میگیرید. علت این است که شما در دانش دارید زندگی و واقعیتی را بررسی میکنید که بیرون از ذهن شما است و شما تنها گواه آن هستید، اما ماجرا در هنر به گونه دیگری است؛ شما زندگی و واقعیت را در هنر بررسی نمیکنید بلکه براساس تجربیات و شناختتان از زندگی دارید زندگی و واقعیت دیگری را میآفرینید که بر شالوده زندگی و واقعیت بیرون از ذهن بنا شده است و همانندیهای بسیاری نیز با آن دارد. ازاینروی اگر شما دارید در هنر این زندگی و این واقعیت را بازآفرینی میکنید، پس زمان را هم باید بازآفرینی کنید».
نویسنده کتاب، در ادامه به حکایتی از دفتر ششم مثنوی مولوی اشاره میکند تا بحث خود را درباره زمان و مکان در ادبیات و هنر پیش ببرد: «حکایت آن پادشاه در وصیتکردن سه پسر خویش را کی در سفر در ممالک من…»؛ در این حکایت، پادشاهی سه پسرش را برای سرکشی به گوشه و کنار کشورش میفرستد و به آنها هشدار میدهد که اگر در سفرشان به دژی به نام «دژ هوشربا» رسیدند هرگز به آن نزدیک نشوند. سه پسر، سفر را آغاز میکنند اما به دژ که میرسند، از سر کنجکاوی به درون دژ میروند و در آنجا چهره دختری را بر یکی از دیوارهای دژ میبینند که زیباییاش هوش از سرشان میرباید و هر سه شیدای او میشوند. بعد از این معلوم میشود که آن چهره بر دیوار، چهره دختر خاقان چین است و از سالها پیش این تصویر بینندگانش را شیدای خود میکرده و گویا خود پادشاه نیز در شمار همین بینندگان بوده و به اینخاطر پیش از سفر به پسرانش هشدار داده بود که وارد دژ نشوند. سه پسر، تصمیم میگیرند به چین بروند و دختر را بیابند و او را از نزدیک ببینند. مقاله در ادامه به این نکته اشاره میکند که انگار گذر زمان برای دختر خاقان چین وجود نداشته و چهره او بعد از گذشت سالهای طولانی همچنان با تصویر روی دیوار دژ یکی است. اما درست آن است که ماجرای این حکایت ربطی به خود دختر ندارد و به نقاشی او بر دیوار دژ مربوط است. نویسنده در ادامه به این نکته اشاره میکند که با این نوع نگاه زمان در ادبیات کهن به درستی رعایت شده اما آنچه در این آثار از دست رفته مکان است: «باری در ادبیات باستانی و کهن «زمان»ی که ما همین امروز هم میشناسیم مانند صبح و شام، امروز و دیروز، امشب و دیشب، بهار و تابستان و…، پارسال و امسال و سال دیگر، یا کودکی و جوانی و پیری و… به درستی به کار برده میشده است. ازاینروی زمان در این ادبیات تنها در موردهایی از دسترفته است که میبایستی مکان رعایت میشده و اما نشده است. مانند حکایت مولوی که هنگامی که او دخترک حکایت خود را براساس نقاشیای بر دیوار دژ ارزیابی میکند- و نه وارونه آن- سبب ایستایی او میشود، همچنان که نقاشی او هست. بدینمعنی که آن دختر رشد و دگردیسی خود را، همانند نقاشیاش، از دست میدهد و چنانکه پس از این خواهیم دید این به معنی ازدسترفتگی مکان خواهد بود». نویسنده در ادامه این پرسشها را مطرح میکند که اگر در ادبیات و در این موردها این مکان است که از دست میرود پس چرا ما تنها ازدسترفتگی زمان را احساس میکنیم و نه ازدسترفتگی مکان را؟ یا هر دو را؟ آیا این بدین معنی بود که ما هنوز هم مانند نیاکانمان مکان را نمیشناسیم و از دستش میدهیم؟ او در ادامه به این نکته اشاره میکند که هر زمانی که ما مکان را از دست دهیم خودبهخود زمان را هم از دست دادهایم و به اعتقاد او، «این نشاندهنده این است که زمان پیرو و تابعی است از مکان و نمیتواند وجود داشته باشد و هستیاش تنها همچون یک ویژگی – معیار اندازهگیری- مکان و همچنین همچون یک عنصر ذهنی شایسته پذیرش است».
شرق