این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
خاطرات شاهدان قتل ناصرالدین شاه؛ تیر رضا و تدبیر اتابک
۱۲۰ سال از ترور شاه قاجار (۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵) گذشت
عبدالحسین اورنگ (شیخالملک)، نماینده مجلس شورای ملی
دکتر شیخ محمدخان احیاءالملک در حادثه قتل ناصرالدین شاه قاجار که به سال ۱۳۱۳ هجری قمری اتفاق افتاد حضور داشت و از آن واقعه داستانی نقل میکرد که جزئیات آن اتفاق را از این اشخاص نیز شخصا شنیدهام.
اول از مرحومه تاجالدوله جده آقای معیرالممالک که بانوی طرف علاقه ناصرالدین شاه بود. دوم از عبدالله میرزای دارایی (سردار حشمت) کالسکهچیباشی شاه. سوم از صاحب اختیار و مجدالدوله و سردار امجد و سایر رجال عصر ناصری و مخصوصا افرادی که در آن روز در موکب شاه بودهاند از قبیل میرزا عبدالخان امینالسلطان پسر بزرگ اتابک اعظم و سایرین و چون صحیحترین و معتبرترین روایات است نقل میکنم:
دکتر احیاءالملک فرمود: روز پنجشنبه دوازدهم ذیقعده سال ۱۳۱۳ هجری قمری ناصرالدین شاه در باغ ساعدالدوله پدر مرحوم محمدولیخان سپهسالار اعظم تنکابنی وقع در جوار پل تجریش میهمان بود. من هم جزء ملتزمین رکاب اتابک شرفیاب بودم. عصر شاه به شهر مراجعت کرد و در جلو باغ عشرتآباد که فعلا محل قشون است پیاده شد و امر قلیان فرمود، و معمول این بود که چند عسلی (صندلی بیپشتی) میگذاردند، روی یکی شاه جلوس میفرمود و از همه قسم خوراکیها که هر وقت همراه شاه موجود بود مجموعهها روی سایر عسلیها آماده میکردند تا شاه ضمن کشیدن قلیان تناول کند.
شاه در حال کشیدن قلیان به صحرا نگاه کرد و درختان پر از گل ارغوان را نظر نمود و این شعر را خواند: نیش خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست / آفتی بود آن شکارافکن کزین صحرا گذشت
البته اطرافیان یا نفهمیدند یا جرئت حرف زدن نداشتند. همه را متاثر یافتم. بعد به غلامحسینخان غفاری (صاحب اختیار) فرمودند تو برگرد برو «چیزر» (باغ ییلاقی صاحب اختیار در شمیران که منزل ایشان بود) کاغذهای خود را فردای جمعه مرتب کن، صبح شنبه در خانه بیا و به عرض برسان تا جواب داده شود که شب یکشنبه اول جشن هیچ کار باقی نباشد. (شب یکشنبه آخر سال پنجاهم سلطنت شاه بود که جشن قرن یا پایان نیم قرن سلطنت شاه را دولت و دربار خیلی مجلل تدارک دیده بودند.)
صاحب اختیار تعظیم کرد و مرخص شد. شاه به شهر آمد و تا در اندرون شاه در خیابان ناصریه همراه بودیم و مرخص شدیم. من در رکاب اتابک به پارک او (که فعلا محل سفارت شوروی در تهران است) آمدم. اتابک اول شب میان یکی از تالارهای بزرگ پارک با یکی، دو نفر بازی «بیلیارد» میکرد تا در ضمن بازی ورزشی هم نموده باشد. اتابک مشغول بازی و من و امثال من هم در گوشه تالار حساب بازیهای ایشان را مراقب بودیم و گاهی هم احسنت و آفرین البته به نفع اتابک میگفتیم.
در همین وقت علیخان امین حضور وارد تالار شد و به اتابک عرض کرد که شاه میفرماید ما فردای جمعه شاهزاده عبدالعظیم به زیارت میرویم. ناهار را در باغ مادر شاه چلوکباب خبر کنید. اتابک گفت عرض کنم فردا هزار کار داریم. خوب است زیارت را بگذارند بعد از خاتمه جشن. امین حضور مرخص شد و به فاصله کمی برگشت و عرض کرد: شاه میفرمایند فردا از زیارت منصرف نمیشویم باید برویم.
اتابک کیفی جیبی خود را بیرون آورد و میان دو دست امین حضور پولهای زردش را ریخت و دستی به شانه او زد و گفت جانکم برو و شاه را منصرف کن. رفت و بازگشت که شاه میفرمایند حتما میرویم و صحن و حرم شاهزاده عبدالعظیم هم نباید قرق باشد و ناهار را هم در باغ مادر شاه چلوکباب بایستی حاضر باشد.
اتابک با کمال اوقات تلخی گفت من که پا درد دارم خود میدانند. امین حضور از ترس فوری از تالار بیرون رفت. اتابک چوب بیلیارد را روی میز پرتاب نمود و قدم میزد و با خود این مصراع از شعر مولوی را میخواند: دشمن طاووس آمد پر اوی. و مصرع دوم را نمیخواند که این بود: ای بسا شه را که کشته فر اوی.
ناگاه به ما نگاهی کرد و با تغیر فرمود بروید من فردا پا درد دارم و در خانه میخوابم. غرض از فرمایش اتابک به من این بود که مطابق معمول هر وقت به سبب و جهتی اتابک از رفتن در خانه یعنی حضور تمارض میکرد به اسم پا درد بود، و شخص من که طبیب مخصوص او بودم بایستی در منزل او یا منزل خودم باشم.
از حضور اتابک مرخص شدیم و شب جمعه را در بازار سرچشمه خانه شیخ مرتضی خزانه میهمان بودیم. به آنجا رفته شب آنجا خوابیدیم.
صبح جمعه نوکر شیخ مرتضی را به اول سرچشمه که معبر شاه بود فرستادیم تا اگر اتابک در رکاب شاه باشد معلوم است که شب یا صبح شاه از او استمالت نموده است، در آن صورت که نهایت آرزوی من هم بود زود به شاهزاده عبدالعظیم برویم و روزی را به خوشی بگذرانیم و الا بایستی در همان جا یا خانه خود پنهان باشیم. در این وقت نوکر شیخ مرتضی مژده آورد که اتابک در رکاب شاه بود. فوری از راه میانبر به شاهزاده عبدالعظیم رفتیم و زودتر از شاه رسیدیم چه که شاه در جاده بین راه پیاده میشد و صرف قلیان میکرد.
وارد صحن شاهزاده عبدالعظیم شدیم. جمعیت مرد و زن موج میزد و راه عبور نبود. به زحمت وارد صحن شدیم و به حجره آخر صحن دست راست رسیدیم. برای تماشای آمدن شاه به داخل آن حجره وارد شدیم که پرده طور جلو درهای آن آویخته بودند، جماعتی سید و آخوند یزدی میان آن حجره نشسته و مشغول لعن بودند! متوحش شده سبب را سئوال کردیم. گفتند هشت ماه است که از ظلم شاهزاده جلالالدوله حاکم یزد اینجا آمده متحصن هستیم و هر چه تظلم میکنیم این شاه به داد ما نمیرسد. امروز مصمم شدیم به جده خودمان لعن کنیم تا اگر ارواح آنها کاری میتوانند نزد حق بکنند و اگر نمیتوانند ما را راحت کنند و دیگر به آنها توجه نکنیم! ما از خوف اینکه مبادا صدای این اشخاص را مردم خارج بشنوند و برای کشتن اینها بریزند و ما را هم جزو آنها بکشند خواستیم از اطاق خارج شویم، که ناگهان دیدیم شاه میان موج جمعیت به طرف حرم میرود.
همین که شاه وارد ایوان شد از اطاق خارج شدیم و خود را میان دالان بین صحن که به طرف مقبره فعلی ناصرالدین شاه است داخل کردیم و با حرکت جمعیت رفتیم وسط دالان. صدایی مثل اینکه صندوق آهنی خالی را از بالای بلندی میان پلهها پرتاب کنند، که به هر پله خورد صدایی میدهد، شنیدیم.
به باغ جیران وارد شدم، مجدالدوله را میان ایوان جلو قبر جیران دیدم (حالیه همان ایوان محل مقبره ناصرالدین شاه میباشد) که مرا به نام صدا میزد و سخت دشنامم میداد.
خیال کردم یزدیهای داخل اطاق را گرفتهاند و ما هم متهم شدهایم، به طرف ایوان رفتم، دستم را مجدالدوله گرفت. از نرده چوبی به داخل ایوان رفتم. چنان سیلی به صورتم نواخت که چشمم سیاه شد، به داخل اطاق هدایتم کرد. وارد اطاق شدم. فریاد اتابک را شنیدم که میگفت بارکالله دکتر وقت بروز هنر و لیاقت است. شاه را به حال بیار.
چند لحظه چشم خود را بستم و مالیدم و بعد چشم باز کرده دیدم جلوی دری که از مقبره جیران به راهرو بین حرم شاهزاده عبدالعظیم و امامزاده حمزه است، شاه روی زمین دراز کشیده است. بلافاصله با اشاره اتابک کنار شاه نشستم، نظرم به جوراب نخی سفید ساق کوتاه کار جلفای اصفهان معروف به امیری که معمولا شاه همیشه به پا میکرد افتاد و دیدم خون روی جوراب پای چپ شاه است، به ناچار از زیر دو شلوار شاه به ساق پای شاه دست بردم، تا جایی که مقدور بود و دست من بالا میرفت جریان خون را از قسمت بالای پا احساس کردم، به واسطه تنگی شلوار ناچار بند شلوار را گشودم تا جریان خون را بتوانم تعقیب کنم. سیلی محکم دیگری صورتم را نوازش داد و مجدالدوله دشنام میداد که کارت به جایی رسیده که بند شلوار شاه را باز میکنی.
اتابک از طرف دیگر با عصایی که در دست داشت به مجدالدوله به سختی کوفت و فوری اطاق را به کلی خلوت و خالی کرد و باز به من فرمود دکتر جان امروز روز ترقی تو و بروز لیاقت است. کاری کن شاه به حال بیایند.
من با نهایت اطمینان خاطر، بندها را گشودم و از کنار پهلوی چپ شاه خون را تعقیب و بین دندههای چپ همان جایی که میان کلاس مدرسه طب قسمت تشریح میان حقیقی قلب را نشان داده بودند انگشتم فرو رفت. با کمال تامل انگشت خود را چندین بار داخل و خارج و میان قلب را هم امتحان کردم و مطمئن شدم که قلب به کلی از کار افتاده و شاه مدتی است مرده.
از جیب شاه دو دستمال سفید بیرون آوردم. یکی را داخل قلب نموده بیرون کشیدم، و دومی را وارد کرده آنجا برای بیرون نیامدن خونابه گذاردم (همان دستمال را دکتر احیاءالملک چندین سال قبل با حضور من و جماعتی از رجال به موزه معارف داد تا محفوظ بماند.)
در این وقت اتابک میان راهرو بین حرمین قدم میزد. با اشاره ایشان را به طرف خود آوردم به طوری که خم شدند. در گوش ایشان با اینکه اطاق خلوت بود آهسته گفتم: قربان، قلب به کلی از کار افتاده و شاه قطعا و حتما مرده است و از نظر اینکه چاکر نمکخوار شما بوده و هستم در عالم دولتخواهی عرض میکنم مثل حاجی میرزا آغاسی وزیر محمدشاه از میان این حرم بیرون نروید تا از اینجا مانند او به کربلا بروید.
اتابک هم یک سیلی محکم به گوشم نواخت و بدون تغیر گفت: «معراج نرو» و باز فریاد کرد دکتر جان روز ابراز لیاقت و هنر است، تمام ترقیات تو امروز است، شاه را حال بیار، تیر پای شاه خورده زود کاری کن که شاه حال بیاید.
پس از خوردن سیلی از اتابک در حقیقت بیدار و هشیار شدم و وظیفه خود را دانستم و مشغول مالش پهلوی و پای شاه گشتم و لباسهای او را مرتب نمودم و فریاد زدم قربان، الحمدالله حال قبله عالم به جا آمد. اتابک فریاد کرد: ناصرالملک قلیان بیار، حال شاه به جا آمد.
فوری ناصرالملک قراگزلو که بعدها نایبالسلطنه ایران شد قلیانی برای اتابک در همان راهرو بین حرمین آورد و اتابک ایستاده در حالیکه قلیان دست ناصرالملک بود کشید و دائم تشکر میکرد. سپس ناصرالملک و قلیان را مرخص کرد و بعد از چند دقیقه پسرهای کرمخان که فداییان اتابک بودند وارد اطاق شده یک صندلی آوردند و یک چوب بلند پهن از زیر صندلی عبور دادند. پدر عزیزالسلطان منیژه [ملیجک] که مردی کوتاه و باریک بود آمد و روی صندلی نشست. با گارد لباسهای شاه را از پشت سر از یقه تا دامن پاره کردند و شاه را جلو آن صندلی نشانیدند. دو دست پدر منیژه را از زیر پیراهن داخل کرده وارد آستین شاه نمودند و به او تعلیم دادند که دست شاه را حرکت دهد و گاهی به سبیل شاه کشیده شود، و آن تخته زیر صندلی را چهار نفر هر سر تخته را دو نفر بلند کردند، دو نفر هم پشت سر صندلی را گرفته به ایوان مقابل مقبره آوردند.
کالسکه شاه بدون اسب جلو ایوان حاضر بود. اول پدر منیژه را وارد کلاسه کرده بعد شاه را به همان ترتیب جلو او نشانیدند و دستهای شاه را به همان کیفیت به او گفتند گاهی حرکت بدهد و سبیلها را دستمالی کند. عینک یاقوت کبود شاه را از جیبش بیرون آوردند و به چشمش گذاردند.
اتابک به من گفت در راه مراقب باش به کسی حرفی نزنی جز اینکه خدا را شکر کنی که شاه به دست تو حالش به جا آمده و تیر به پایش خورده است و دستهای خود را هم خوب از خون پاک کنی.
بعد اتابک هم میان کالسکه مقابل شاه رفت و نشست و با دست کالسکه را از باغ جیران که فعلا باغ مقبره شاه است از در جنوب غربی به خارج آوردند. اسبهای آن را بستند و به طرف شهر حرکت کردیم. بین راه چند مرتبه اتابک از آبدار برای شاه آب خواست و قوری آب خوردن را به لب شاه میگذارد و بعد آب را میان کالسکه میریخت و پس میداد و چند مرتبه شاه از نوکرهای محرم در رکاب به توسط اتابک احوالپرسی و تفقد میفرمود و هر یک هر چه پول زرد داشتند برای تصدق تقدیم میکردند و اتابک پولها را میان کالسکه شاه جا میداد.
در وسط راه شهر تهران عبدالله میرزای دارایی (سردار حشمت) کالسکهچیباشی شاه که به امر اتابک از شاهزاده عبدالعظیم برای آوردن حکیمباشی طولوزان (حکیم فرانسوی مخصوص شاه) به شهر رفته بود به اتفاق حکیمباشی سوار بر اسب به موکب شاه رسیدند. اتابک به حکیمباشی فرمودند: الحمدلله حال شاه به جای آمده است. دنبال موکب همایون به شهر بیایید و به شهر آمدیم.
پس از ورود به شهر از داخل تکیه دولت کالسکه را دیگر بار بدون اسب وارد حیاط گلستان حالیه نمودند. جلو اطاق برلیان، شاه را از میان کالسکه به اطاق برلیان برده خوابانیدند و اتابک چهل و چند شب و روز در آن عمارت مشغول مملکتداری بود و حاج علیقلیخان سردار اسعد با پنجاه سوار بختیاری و اولاد کرمخان فقط وظیفهدار مراقب حفظ جان شخص اتابک بودند.
***
از مرحوم تاجالدوله جده آقای معیرالممالک که زن طرف علاقه مرحوم ناصرالدین شاه بوده شنیدم که فرمود: صبح روز جمعه ۱۳ ذیقعده ۱۳۱۳ هجری قمری میان اطاق خود در اندرون شاه نشسته بودم و چند نفر زن زردوز از کلیمی و مسلمان نشسته بودند و سرداری یعنی جامه شاه را برای شب جشن قرن سلطنت که جنس آن ماهوت سیاه بود و جلو سینه و اطراف یقه و سر آستینهایش را با نشاسته گل و بته طراحی کرده بودند در حضور من روی طرح طراحها جواهر میدوختند و جعبه جواهر جلو من بود، سفره سفیدی میان اطاق گسترده جامه شاه روی آن و هر طرفش در دست یکی و هر یک از زنها که به جواهری محتاج میشد از من میخواست و من جواهر طرف احتیاج را میدادم و میدوختند، ناگهان مقداری خاک روی جامه شاه و سفره ریخت، همه متوحش شدیم، سرها را بلند کردیم دیدیم شاه از میان حیاط با صدای بلند میخندد و میگوید «تاجی تو را سخت مشغول دیدم از خاک باغچه برداشته ریختم که تو بترسی» و بعد شاه گفت «تاجی امروز خیلی خوشحالم چه زایچه طالع مرا که دیدهاند پنجشنبه دیروز را برای من قران نحس معین کردهاند که اگر از آن نحوست به سلامت گذشتم پنجاه سال دیگر سلطنت خواهم کرد، الحمدلله ما دیروز را به سلامت به سر آوردیم و امروز به شکرانه آن به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) میرویم.» و در تمام مدتی که شاه مشغول صحبت بود خنده از لبانش محو نمیشد و به خداوند قسم که بند دل من گویی گسیخته بود و ابدا خوشحال نبودم برای اینکه مردی به دست خود خاک روی جامه جشن خود پاشید.
پنج ساعت بعد از رفتن شاه به اندرون ریختند و تمام زنها را از اندرون بیرون کردند منجمله مرا و خبر کشته شدن شاه را به ما دادند.
***
از شاهزاده عبدالله میرزا سردار حشمت دارایی که بعلاوه از قرابت سببی از دوستان صدیق بنده بود شنیدم که میگفت: روز جمعه ۱۳ ذیقعده سال ۱۳۱۳ هجری قمری با سمت کالسکهچیباشی در رکاب شاه به شاهزاده عبدالعظیم رفتم و در حرم پهلوی آقا میرزا عبداللهخان پسر ارشد اتابک اعظم به طرف بالای سر ایستاده بودم. جلو و اطراف ما پر از زن بود که تماشای شاه را انتظار داشتند، جلوی ما مردی با عریضهای در دست چپ داشت، کاغذ ورق بزرگی بود، ناگاه با دست راست یک تیر به طرف شاه خالی کرد و شاه با دست راست صورت خود را گرفت و به زمین افتاد.
زنان داخل حرم که مشغول زیارت بودند بدون تامل تیرانداز را گرفتند تا فرار نکند. معینالسلطان برادر مجدالدوله که فراشباشی و در آنجا حاضر بود با کارد کمر خود گوش ضارب را برید. اتابک اعظم سررسید و با چوب دستی خود معینالملک را سخت کوبید و میگفت این آدم به شاه تیر زده باید خوب او را حفظ کرد تا قبله عالم خودش حکم او را بکند. و فوری چند نفر را معین کرد که آن شیخ تیرانداز را به شهر بردند و به من امر کرد فوری سوار اسب شده به شهر رفته حکیمباشی طولوزان که طبیب فرانسوی مخصوص شاه بود همراه به شاهزاده عبدالعظیم بیاورم.
اطاعت کرده آمدم و اسب را عوض کرده با حکیمباشی و کیف دوای ایشان به شتاب برگشتیم. در بین راه بین تهران و شاهزاده عبدالعظیم(ع) به موکب شاه رسیدیم که به طرف تهران تشریف میآوردند، اتابک از میان کالسکه شاه سرش را بیرون کرد و گفت حال شاه الحمدالله خیلی خوب است، با حکیمباشی همراه بیایید.
به شهر که وارد شدیم کالسکه شاه را از طرف تکیه دولت به طرف قصر گلستان بردند و من به اتفاق حکیمباشی از حیاط تخت مرمر به حیاط گلستان که درب آن بسته بود رفتیم.
برای حکیمباشی که سپرده شده بود در را باز کردند، من هم چون کیف حکیمباشی طولوزان فرانسوی را به دست داشتم همراه او وارد حیاط گلستان شده به طرف اطاق برلیان که گفتند شاه آنجا است رفتیم. وارد اطاق شده دیدم شاه را میان اطاق روی تشک گذاردهاند.
اتابک مرا که دید سخت متغیر شد و معلوم بود که نبایستی من وارد اطاق شده باشم. فوری اتابک به اطاق دیگر رفت و مرا احضار کرد، در آن اطاق تنها بود، به من گفت: «به حق این قرآن (که از جیب خود بیرون آورد) قسم است که اگر یک کلمه از آنچه در این اطاق دیدهای به پدر و زن و کس دیگر گفتی و اظهار کردی رودههایت را دور گردنت میپیچم و رحم به تو و کسانت نمیکنم.»
به قدری این کلمات را محکم میگفت که از شدت تغیر میلرزید. من هم سخت لرزیدم، تعظیم کرده بیرون آمدم ولی دریافتم شاه کارش تمام و به کلی مرده است. از حیاط خارج شده و در حیاط تخت مرمر کلیه رجال و شاهزادگان و اعیان و امناء دولت حیران نشسته بودند، همه به دور من جمع شدند و حال شاه را پرسیدند. گفتم: الحمدالله تیر به پای شاه خورده و حال شاه به جا آمده است.
به پدرم که در جمع حضور داشت گفتم به خانه میروم یک لقمه نان خورده و سپس مراجعت نموده تا شرفیاب شوم. سوار اسب به خانه خود آمدم. آب برای شستن دست و صورت طلبیده میان اطاق دست و صورت را شستم و قدری نان خشک که در همان اطاق داشتم خوردم، در اطاق را به روی خود بسته گریه مفرطی کردم، باز صورت را آب زده سوار شدم و به در بزرگ قصر گلستان آمدم، وقت غروب آفتاب بود که وارد قصر شدم و همان جمعیت را در حیاط تخت مرمر دیدم که در انتظار نشستهاند.
نیم ساعت از شب گذشته که در حیاط گلستان را باز و جمیع منتظرین را احضار کرد. در معیت پدرم شاهزاده یمینالسطان میرآخور وارد حیاط گلستان شدیم. جلو عمارت ابیض روی زمین را فرش کرده بود و چراغ زیاد روشن بود. همه رفتند و به فراخور شأن و مقام خود روی زمین نشستند.
اتابک آمد و نشست و پس از لحظهای گفت: آقایان تا دو ساعت قبل من صدراعظم شما بودم و اینک یک نفر از افراد عادی و با شماها همقطارم. باید اولا بدانید که هر کاری وقتی دارد فعلا وقت گریه و زاری نیست. شاه به رحمت ایزدی رفت و اکنون اختیار با شما است. هر چه را برای مملکت مناسب و صلاح میدانید و بر آن اتفاق میکنید بگویید من هم مطیع آراء شما هستم. اگر میل دارید و صلاح میدانید ولیعهد در تبریز است و او را به سلطنت انتخاب کنیم و اگر به جمهوریت راغب و آن را برای کشور صلاح میدانید من حرفی ندارم. آنچه صلاح میدانید بفرمایید تا عمل کنیم.
پدر من شاهزاده یمینالسلطان از جای خود بلند شد و گفت: چنان که تا دو ساعت قبل شخص شما صدراعظم و صاحب اختیار ما بودید من و تمام شاهزادگان و کلیه جماعت نوکر عرض میکنیم که فعلا هم صدراعظم و صاحب اختیار و آقای ما شما هستید، هر چه را شما برای مملکت و ماها صلاح بدانید ما اطاعت میکنیم، رای خودتان را بفرمایید.
اتابک گفت: عقیده من اینست که الساعه از همین جا تلگرافی به ولیعهد بکنیم برای سلطنت استدعا کنیم هر چه زودتر تهران تشریف بیاورند. همه به اتفاق تصدیق کردند.
اتابک کاغذ و قلم خواست و در یک لحظه خود متن تلگراف را تحریر کرد و رئیس تلگرافخانه قصر گلستان را احضار نمود تا فوری به تبریز مخابره نماید.
متن تلگراف به این عبارت بود: تبریز، پیشگاه اعلیحضرت قدر قدرت شهریاری ارواحنا فداه
چرا خون نگریم چرا خوش نخندم / که دریا فرو رفت و گوهر برآمد
اگر شاهنشاه مبرور انارالله برهانه که پادشاه سالخوردهای بود حق تعالی در کنف مرحمت خود او را برد و از فیض و احسان خویش برخوردار ساخت به حمدالله تعالی عنایت خداوندی شامل حال مسلمانان شد و شاهنشاه مهربان مشفق جوانی به ایرانیان ارزانی فرمود که امیدواریم در سایه ذات مقدس و وجود اقدسش ایران و ایرانیان سربلند، مملکت آباد و خلق آسوده خاطر و دعاگو باشند. حکم آنچه تو فرمایی ما بنده فرمانیم. چاکران این دولت روزافزون تمامی چشمشان به راه و گوش به در چون گوش روزهدار بر الله اکبر است.
بعد از خواندن متن تلگراف بلافاصله به تبریز مخابره شد و ما هم متفرق شدیم تا برای روز بعد تدارک تشییع جنازه شاه فقید داده شود.
***
آقای مهدیقلی هدایت (حاج مخبرالسلطنه) که سالهای سال وزیر و استاندار و رئیسالوزراء بودهاند و به بنده التفات خاصی داشتهاند و تا روز واپسین این محبت خالصانه باقی و برقرار بوده میفرمود: در تهران و ولایات تدارک جشن پنجاهمین سال سلطنت شاه دیده شده بود. شنبه هفدهم ذیقعده روز جشن است. روز ۱۵ ذیقعده رفقای درباری معتضدالسلطنه، اعتمادالسلطنه، حسنخان باشی و صنیعالدوله هدایت در باغ بیرون دروازه دولت معروف به باغ نخودی میهمان من هستند. در کار اراضی کنار عشرتآباد صحبت میکردیم.
شب پدرم گفت تازه چه داری؟ عرض کردم چیزی نشنیدم جز اینکه گفته شد شاه فردا جمعه به حضرت عبدالعظیم برای زیارت حرم میروند. فرمودند از ترسش است چون امید ندارد این جشن را ببیند. به نظرم خیلی غریب آمد. اسباب از همه جهت فراهم شد و شاه هم سالم است و فاصله نیز زیاد نیست.
فردا شد. شاه هم به حضرت عبدالعظیم رفت. نزدیک ظهر تلگرافچی خبر داد که شاه تیر خورد. اتابک (امینالسلطان) در این مقدمه کفایت و جلادتی بروز داد. شاه را در کالسکه نشاند. یک طرف او را خودش گرفته و یک طرف را آقا مردکخان به طوری به شهر آوردند که کسی ملتفت نشد که شاهی در بساط نیست. شاه را در اطاق برلیان خواباندند. حکیمباشی طولوزان تشخیص داد که گلوله به قلب خورده است.
ضارب میرزا رضای کرمانی در وقت ورود شاه به حرم در داخل حرم نماز میخواند. مجدالدوله میخواهد او را بیرون کند ولی شاه منع میفرمایند. شاه از راست دور ضریح میپیچد. میرزا رضا از طرف چپ دم در امامزاده حمزه پاکتی تقدیم میکند و زیر پاکت طپانچه داشته درست مقابل سینه شاه در میکند. شاه جیغی میکشد و میافتد. شاه را سر قبر جیران میبرند ولی آنجا تمام میکند. جیران از زنهای اول شاه و فوقالعاده طرف محبت شاه بوده است.
از غلامحسینخان غفاری (صاحب اختیار) شنیدم نوبتی که شاه به زیارت رفته بوده است در سر قبر جیران وضو میسازد و صاحب اختیار آب روی دست شاه میریخته میگوید اگر خدا در آخرت جیران را به من بدهد از حوری صرفنظر میکنم و در سر قبر جیران جان داد.
از پدرم شنیدم که شاه در زمان ولیعهدی که مقیم تبریز بود در شکارگاهی در اطراف تبریز به نام (بابا باغی) که اکنون آسایشگاه مجذومین میباشد خواب دیده بود که بزرگواری شمشیر به کمرش بست و در روزهای قبل از جشن خواب دیده بود که همان بزرگوار شمشیر از کمرش میگشاید. روایات دیگر هم گفتند و شبهه نیست که شاه اندیشناک بوده است.
امینالسلطان اتابک جقهای برای تقدیمی حاضر کرده بود. دستش از گوشه جقه زخم شد و جقه به خون آلوده. حاجی سیاح سه روز قبل به اتابک مینویسد که میرزا رضا از اصحاب سید جمالالدین اسدآبادی در شهر است و خوش خیال نیست. آن پاکت سه روز بعد از واقعه از کیف اتابک (امینالسلطان) بیرون آمد.
انیسالدوله قبای مرواریدی برای شاه حاضر کرده بود و با خانمهای دیگر قبا را در میان داشتهاند و آرایش میدادند. شاه از درب اطاق میگذرد، مشتی خاک از باغچه بر میدارد و در اطاق میپاشد. خانمها بد دل میشوند. میگوید قران من دیروز بود و گذشت.
دو شب قبل از حادثه، حسینخان «چرتی» راپرتی شبانه برای شاه میفرستد. روز دیگر شاه به او میفرماید اینگونه اخبار را شب نمیدهند.
میرزا رضا کرمانی در استنطاق گفته بود در حمام جاجرود و در باغ ساعدالدوله در زرگنده در کارخانه صنیعالدوله موقع یافتم نخواستم اسباب اتهام بشوم ولی خبر ساعت نرسیده بود و این هم از غوامض لاینحل است. و لکل ام اجل اذا جاء اجلهم لایستقدمون ساعتا و لایستاخرون.
میرزا رضا به طوری که از چشمش پیداست از اشخاص مستعد جذب بوده است. سید جمال افغان معروف به سید جمالالدین اسدآبادی که مردی جاذب بود او را ربوده به این کار برگماشت و این فکر هم در سر بعضی اشخاص هست که از کشتن سلاطین، جهان گلستان میشود و باز حب شهرت آنها را اغوا میکند تا مردم این نمونه هستند که میبینیم جهان گلستان نخواهد شد. فریقی مستمر فریب فریق دیگر را میخورند و آلت استفاده ایشان میشوند. ملکالتجار از میرزا رضا کرمانی سئوال کرده بود: کدام سلمان فارسی بیرون دروازه حاضر بود؟ گفته بود تیری انداختم که صدایش به گوش مستبدین عالم برسد.
این کلمه به گوشها خوش میآید و سبب بسی فتنه شده است. حرفی است که بر سر زبانها انداختهاند و روز به روز مستبد بیشتر میشود و الا این جنگهای عالمسوز نمیشد. سید جمالالدین هم دنبال ریاست بود. راهی اختیار کرده بود که از افغان و هند و مصر و انگلیس رانده شد. ناصرالدین شاه او را در پطروگراد (لنینگراد فعلی) دعوت به ایران کرد و آخر تبعید نمود.
سید مردی جاهطلب و خودخواه بود. سخنان عوامفریب میگفت و موثر میافتاد. آنچه محقق است انگشت سلطان عبدالحمید عثمانی در قتل ناصرالدین شاه در کار بوده است. اذا ارادالله امرا حتی اسبابه.
میگویند محمدولی میرزا پسر فتحعلی شاه اخبار به غیب میکرده است منجمله سلطنت ناصرالدین شاه را نیز پنجاه سال پیشبینی کرده بوده است که قرانی دارد اگر بگذرد سی سال دیگر سلطنت خواهد کرد و این پیشبینی از آن رو تعبیر شمرده میشد که در جشن ولایتعهد، معینالدین میرزا، نقلی به نصرتالسلطنه پدر شکوهالسلطنه میدهد و میگوید تبریک ولیعهدی را من به تو میگویم. معینالدین میرزا درگذشت و مظفرالدین میرزا ولیعهد شد. گفتند مردن خودش را به قسمی که واقع شد خبر داده بوده است. پسر اول ناصرالدین شاه به نام محمود میرزا بوده که میرزا تقیخان اتابک او بوده است. محمد قاسم میرزا و ملکشاه دو پسر دیگر ناصرالدین شاه هم که از همسر محبوبش جیران بودند مقام ولیعهدی به آنها آمد نکرد.
***
از دیگران هم درباره طریقه قتل ناصرالدین شاه قاجار مطالبی شنیدم که تفاوتی با شرحی که در فوق گذشت نداشته و ندارد و بدین جهت از اقوال سایرین شرحی نمیدهم.
ناصرالدین شاه تصور میکرد بیش از نیم قرن سلطنت خواهد کرد ولی چون تقدیر هر چه حکم کند همان است هدف تیر قرار گرفت و جابجا به قتل رسید. ناصرالدین شاه با وجودی که پادشاهی دنیا دیده بود و اولین پادشاهی بود که به فرنگستان سفر کرد و در زمان ولیعهدی نیز یک سفر رسمی به روسیه تزاری انجام داد ولی این سفرها تاثیری در ایجاد تحولات در شئون زندگی ملت ایران به وجود نیاورد و به همان صورت حکومتهای ملوکالطوایفی ادامه داشت و مردم ایران از قافله تمدن عقب بوده و در بیخبری کامل قرار داشتهاند.
ناصرالدین شاه در عین اینکه مرد سختگیری بود و وقتی تصمیمی میگرفت ترحمی نمیکرد ولی مردی روشنفکر محسوب میشد و شاید هم سفرهای او به فرنگ باعث شد که به آزادگی و روشنفکری متمایل شود.
او تنها پادشاهی بود که به یکی از زبانهای زنده دنیا آشنا بود و به این زبان تکلم میکرد و تحریر مینمود. او عاشق این زبان بود و زبان فرانسه را حتی در مکالمات روزمره خود که فارسی بود به کار میبرد و بیشتر لغات فرانسه را به مناسبتی در زبان فارسی استعمال میکرد.
و در عین حال مرد مذهبی بود و سفرهای او به اماکن متبرکه و از جمله مسافرت به عتبات عالیات و زمانی که عراق جزو مستملکات عثمانی بود دلیل بر اعتقادات او به مذهب تشیع بوده است.
اعتقاد زیادی به حضرت عبدالعظیم داشت و گنبد حرم حضرت را هم طلاکاری کرد و منتهای مراقبت را به عمل میآورد که این طلاکاری در خور شئون حضرت عبدالعظیم باشد و به طوری که میدانیم حضرت عبدالعظیم سمت معلمی امام نهم و امام دهم را داشته است و به روایتی در قرن سوم هجری بین سالهای ۲۵۴ ـ ۲۵۰ رحلت فرموده است.
ناصرالدین شاه اندامی متناسب، قدی متوسط، چشمانی درشت و صورتی سرخ و سفید داشت. مدتی سبیل شاه عباسی داشت ولی بعدا از طول سبیل کاست و به سبیل معمولی قناعت کرد. تا آن موقع تنها پادشاهی بود که صورت خود را میتراشید و با سر برهنه در انظار ظاهر میشد ولی دوست داشت بیشتر کلاه بر سر داشته باشد و کلاه خود را هم کمی کج نماید و به همین جهت به شاه «کج کلا» موسوم و معروف شده بود.
ناصرالدین شاه میتوانست از موقعیت زمان و مکان به نفع کشور کمال استفاده را نماید ولی توفیقی در این راه پیدا نکرد چون رقابتهای دو سیاست بزرگ خارجی مانع از انجام مقصود بوده است.
ناصرالدین شاه در زمان سلطنت خود باب مراوده را با کشورهای بزرگ مفتوح کرد چنان که برای نخستین بار روابط سیاسی ایران با آمریکای شمالی در زمان سلطنت او دائر شد و اولین سفیر که به آن دیار اعزام شد به دستور آن پادشاه بوده است.
در زمان او تعداد سفارتخانههای خارجی در تهران از ۱۰ سفارتخانه تجاوز کرده بود و ایران هم در بعضی از کشورهای بزرگ اروپا سفارتخانه دائر کرد و حتی از وجود اقلیتهای مذهبی استفاده میکرد و ملکمخان مسیحی را که به سفارت ایران در لندن منصوب نمود از آن جمله بوده است.
صنعت عکاسی در زمان ناصرالدین شاه وارد ایران شد و شاه به قدری به فن عکاسی علاقه پیدا کرد که علاوه بر اینکه در تمام سفرهای دور و نزدیک و از جمله ییلاقات اطراف تهران دو نفر عکاس به نام (عکاسباشی) به همراه بودهاند خود نیز گاهی به عکسبرداری میپرداخت. ولی اتومبیل در زمان او به ایران وارد نشد در صورتی که در کشورهای راقیه وجود داشت و او در سفرهای خود به فرنگستان دیده بود. به نقاشی هم علاقه وافر داشت و علاوه بر اینکه شخصا به نقاشی میپرداخت تابلوهای زیادی هم گردآوری میکرد که در تالارهای قصر گلستان نصب میشد.
و حال بیمناسبت نیست از یکی از گوشههای سیاست خارجی ناصرالدین شاه پرده برداشته شود و اسناد زیر هم با استفاده از آرشیو خصوصی فرهاد معتمد تهیه شده است.
سفر ناصرالدین شاه به فرنگستان در سال ۱۳۴۹ هجری قمری از نکات پیچیده و جالب تاریخ است، خصوصا در هنگامی که جنگ در نهایت شدت بین روس و انگلیس آغاز شده بود و دیر یا زود تمام دول جهان در آن شرکت میکردند. پس باید دید علت رفتن شاه ایران برای دیدن «اکسپوزیسیون» پاریس چه بوده است؟
اینک نامهای را که شاه در آن موقع به میرزا حسینخان مشیرالدوله راجع به تهیه وسایل حرکت نوشته است برای روشن شدن موضوع نقل میکند.
«جناب سپهسالار اعظم
البته میدانید که اراده و خیال ما این است که انشاءالله تعالی در اول بهار به سیاحت فرنگستان رفته و تماشایی هم از exposition (اکسپوزیسیون) پاریس کرده باشیم و این سفر را هم غیررسمی incognito برویم و هیچ زحمتی و تکلیفی از بابت مخارج به دول دوست نداریم و چون از راه دریا میل نداریم بلکه وحشت طوفان آخری انزلی هنوز فراموش نشده است خواستیم از راه خشکی یعنی از راه تفلیس و قفقازیه الی راهآهن برویم. آن بود که امینالملک را مامور کردیم که از حالا اسباب حمل و نقل منازل را معین نماید و به عزیمت ما هم چیزی نمانده است و ما به اطمینان اینکه از این راه خواهیم رفت و امینالملک از پیش رفته است که لوازم سفر را حاضر کند خیال دیگری نداریم. اما دو چیز ما را پریشان خیال کرده است. یکی قرانتین بیجهتی که در سر حد روس گذاشته شده است، دیگر اینکه به واسطه جنگ و خصومت مابین روسیه و عثمانی بعضی مشکلات بروز نماید که نزدیک به رفتن تدارک آن ممکن نباشد. شما مامور هستید که وزیر مختار روسیه را خواسته همین دست خط ما را برای او بخانید (بخوانید) و خواهشی بکنید فورا تلگراف مخصوص به وزارت دولت خود گردد استعلامی نماید و خیال ما را صریحا معلوم نماید، از آنها جواب بخواهد. آیا ما مطمئن خواهیم بود که در اول بهار از راه قفقاز عزیمت نماییم یا نه و لوازم سفر از کالسکه و عراده بارکش و منزل و غیره برای جزئی همسفرها و بار همگی که هست فراهم خواهد شد یا نه خرج با دولت ایران و اما رسیدن به راهآهن اسباب راحتی و تسهیل لوازم چگونه خواهد بود و همچنین در خاک روسیه در راهآهن معطلی رو نخواهد داد؟ اگر از رفتن این راه یاس حاصل شود از راه ارزنهالروم و خاک عثمانی غیرمقدور است، لابدا باید به مخاطرات دریا متحمل شده از راه بندر بوشهر از تنگه سوز (منظور کانال سوئز) به فرنگستان باید رفت و این را هم باید زودتر بدانم که تا وقت در دست هست ـ به دولت انگلیس اطلاع بدهم.
جواب را البته بسیار با عجله بگیرید ۹۴ – ۱۲۹۴ هجری قمری»
توضیح آنکه در آن ایام صدراعظم در منزل شخصی از سفرای خارجی ملاقات میکرد و با آنها به مذاکره میپرداخت. البته برخی از سفرای خارجی به زبان فارسی آشنایی داشتهاند که از جمله آنها سفیر روسیه تزاری در دربار ناصرالدین شاه بوده است.
سفرایی که به زبان فارسی آشنا نبودند به اتفاق مترجم به ملاقات صدراعظم میرفتند و فقط معدودی از آنان دارای مترجم از اتباع کشور خود بودهاند و بقیه از مترجمین ایرانی استفاده میکردند و مترجمین ایرانی هم در خدمت رسمی سفارت بوده و حقوق مکفی دریافت میکردند.
این توضیح هم ضروری است بعضی از وزراء به زبانهای خارجی آشنایی داشتهاند و از جمله این زبانها نیز زبان فرانسه و بعد زبانهای روسی و ترکی استانبولی بوده و انگلیسیدان خیلی کم در ایران پیدا میشده چون فرهنگ و ادبیات فرانسه در ایران به دلیل اینکه شاه به این زبان علاقه داشت نفوذ بسیار در ایران پیدا کرده بود و غالب رجال برای اینکه چشم همچشمی هم کرده باشند سعی مینمودند به زبان فرانسه آشنا شوند و به اصطلاح گلیم خود را از آب بیرون بکشند.
متاسفانه نفوذ خارجیها در ایران هم زیاد بود و دولتین روس و انگلیس به رقابت ادامه میدادند و هر وقت میدیدند که منافع آنها به خطر افتاده به طریقی و به نحوی باعث ناراحتی دولت و شاه ایران را فراهم میکردند و یا اگر دولت به یکی از سیاستهای شمال یا جنوب دست دوستی میداد و منافع آنها را مورد نظر قرار میداد سیاست دیگر خارجی به انتریک میپرداخت و انواع کارشکنی را علیه ایران ظاهر میساخت.
میرزا حسینخان طبق دستور شاه مراتب را به اطلاع وزیر مختار روسیه مقیم تهران رسانیده و گزارش مذاکرات خود با وزیر مختار روسیه را به شرح زیر به عرض شاه میرساند:
«هو
قربان خاک پای جواهرآسای اقدس همایون مبارکت شوم:
بر حسب امر و اراده همایون شاهنشاهی روحنا فداه و به موجب دعوتی که این غلام خانهزاد از جناب موسیو زنیاویف وزیر مختار روسیه نموده بودم اول صبح روز دوشنبه چهارم ذیحجه به منزل این غلام آمد، بعد از تعارفات رسمیه دستخط مبارک که در باب سفر به فرنگستان و استعلام از حالت قفقازیه و غیره و معامله که خواهد شد به افتخار فدوی شرف صدور یافته بود به جهت معزیالیه قرائت نمودم. در نهایت تفکر و تانی تا آخر گوش دادند و چون فارسی را مثل یک ایرانی میفهمند محتاج به ترجمه نبود. در جواب گفته قبل از اینک داخل جزئیات شده اولا از شما میپرسم این چه انتخاب و تمایلی است که شما در این موقع باریک و نازک جمیع دنیا در تزلزل میباشند و هیچ دولت در راحت و آسوده نیست و در میان جمع دول موقع دولت ایران از همه مشکلتر است و دو دولت که هم هر دو همخاک و همجوار با دولت ایرانی میباشند به این سختی در جنگ و خونریزی میباشند و هم آن واقعه سرحدات ایران از جانب هر دو دولت محارب در زحمت است به جهت مسافرت همایونی به فرهنگستان و تماشای اکسپوزیسیون نمودهاید. دولت ایران دولت مستقل و هر چه هست و نیست در ید اقتدار همایون شاهنشاهی است و به جز اراده مخصوصه شاهانه هیچ چیز مجری نمیتواند شد. در چنین اوقات حاضره هر آن واقعه غیر از حادثه میتواند واقع شد که رجوع هر یک باید به ذات مقدس همایونی شود. در غیبت ملوکانه این کارها چه قسم خواهد شد و به که رجوع خواهد گردید. در این ایام محاربه هر یک از سلاطین به قدر خود گرفتار زحمت میباشند، خاصه امپراطور روس که با سن شصت و سه سال و مزاج علیل در این سرما گرفتار مشقت و زحمت و در دو اطاق کوچک زندگی مینماید و جمع لذایذ را از خود دور نموده است و زندگانی صالدات را به جهت خود انتخاب کرده است که بعید است در همچه اوقاتی سرکار اقدس همایونی به خیال تفرج و گردش فرنگستان باشند… اهالی فرنگستان که به جمیع این نکات ملتفت هستند بعد از آنکه ذات ملوکانه را در فرنگستان ببینند چه خواهند گفت و روزنامهنویسان آزاد چهها خواهند نوشت و احتمال قوی میرود در همان موقعی که ذات ملوکانه حال عزیمت فرنگستان را دارند ابواب مخابره صلح مفتوح شود و تغییرات سرحدی که در مصالحه مندرج خواهد شد میتواند دولت ایران را مشغول نماید و این فقره محتمل است که در صورت غلبه کامل دولت روس در مصالحه مسئله سرحدیه ایران و یا عثمانی مطرح مذاکره و به قدر مقدور سعی در صرفه و غبطه ایران خواهد کرد. در غیاب همایونی به فرنگستان رسما به من اخبار و اعلام نشده بود لیکن در حین عزیمت امینالملک مراتب را به دولت خودم اطلاع دادم با کمال تعجب جوابهای مسطوره را به من نوشتهاند به طوری که دیگر محتاج به اطلاع دادن مجدد نیستم. در صورتی که این اظهارات و بیانات صادقانه محل اعتناء نشود و خیال همایونی حتما در این اوقات مصمم به سفر فرنگستان گردد در خاک قفقاز و در راهآهنهای روسیه آنچه را لازمه تسهیل و احترام که سزاوار شأن یک پادشاه مقتدر و دولت متحد امپراطور است به عمل خواهد آمد. اما در فقره قرانتین بر همه دنیا واضح است که وضع و رفع قرانتین در دست دولت نیست، بسته به حالت صحیه آن مملکت است که قرانتین را به جهت آن وضع نمودهاند. اگر انشاءالله دفع مرض کلیه از گیلان شد چنانچه جای امید است فورا قرانتین لغو و برداشته میشود و الا محال است، زیرا که فورا در سرحدات فرنگستان مملکت روسیه را به قرانتین خواهند گذاشت و در این وقت سخت و کم پولی ما تجارت روسیه با فرنگستان گرفتار زحمت و خسارت خواهد شد. وقتی امینالملک به وداع من آمده بود این فقرات را به مشارالیه گفتم: سرکار اقدس همایونی خیال مسافرت را به بعد از انعقاد مصالحه قرار بدهند، رفع همه این مشکلات شده و در کمال اطمینان قلب و نهایت شوکت تشریف برده جمیع فرنگستان را به دقت تمام معاینه و تماشا فرموده مراجعت خواهند فرمود. تماشای اکسپوزیسیون اولا از برای اشخاصی است که مکنت مسافرت و تحمل مخارج ندارند و میخواهند جمیع هزینههای فرنگستان را در یکجا جمع ببینند. از برای ذات اقدس ملوکانه الحمدالله قوه همه چیز هست و هر یک از هزینههای فرنگستان را میتوانند در محل خود ملاحظه فرموده استفاده نمایند و من همچه تصور مینمایم که در اکسپوزیسونها سلاطین به رسم غیرمعروف نمیروند و همیشه به موجب دعوت مخصوص سلاطین عظام رسما و با سمت سلطنت تشریف میبرند.»
اما با اظهارات وزیر مختار دولت روسیه تغییری در اراده شاه به وجود نیامد. علت اصلی آن بود که در این موقع دولت انگلستان در افغانستان و بلوچستان پیشرفت مینمود و دولت روسیه در ترکستان پیش میآمد و شاه در محظور عجیبی گیر کرده بود: که در آینده خط مشی سیاسی دولت ایران در قبال اینگونه تجاوزات چگونه باید باشد.
نامهای که دلالت بر تجاوز انگلستان به حدود قندهار میکند در دست است و آن دستخطی است که شاه به سپهسالار میرزا حسینخان مشیرالدوله، نوشته است و به این شرح میباشد:
«جناب سپهسالار اعظم
تلگراف رمزی دیدم از سبزوار از طرف امیر قائن کرده بودند. معجلا از سیستان خبر رسیده بود که انگلیسها با قشون زیاد از انگلیسی و بلوچ اجیر کرده خود در هشت منزلی قندهار آمدهاند. سردار افغان هم با قشون زیاد از کابل مقابل آنها آمده است و خیال جنگ دارند. من این خبر را واهی نمیدانم چرا که مدتهاست انگلیس در خیال تصرف هرات و قندهار است و راضی شدن به حملات اخیر هم ممد همین خیالات است و آنطور دلسوزیها که در سرحد سیستان ما برای افغان بیچاره میکردند معلوم میشود که برای خود بوده است. از این طرف روسیه داخل خاک عثمانی و از آن طرف در ترکستان پیش میآیند. قطعا حالا پلتیک انگلیس لازم شمرده است قندهار و هرات را گرفته مستحکم نمایند. خیلی کار عجیبی و کار بزرگ، شما از «طمسون» سئوال بکنید که همچه خبر مذکور است بلکه آشکار است خیال انگلیسها واقعا چه چیز است در افغانستان. لازم است دولت اطلاع داشته باشد اگر چه راست نخواهند گفت. اما عملشان واضح است. ۹۴» (مقصود از ۹۴ سال ۱۲۹۴ هجری قمری است که همیشه این عدد دو رقمی در آخر نامه ناصرالدین شاه بوده است.)
از نامهای که در بالا آورده شده واضح میگردد که شاه به واسطه تجاوز دولتهای همسایه به اشغال نقاط جدید ناراحت گردیده و برای آینده و سرنوشت کشور خود بیمناک بوده و مایل بوده است که به اروپا رفته و با امنای دول بزرگ همسایه از نزدیک تماس گرفته و بتواند از مقاصد آنها اطلاع یابد و تلگراف ملکم که از لندن به رمز مخابره شده موید این مطلب است:
«هو
نمره ۱۷ – ۶ – ذیقعده ۹۴
استخراج تلگراف رمز لندن
این روزها در باطن از روی جد مشغول مذاکره هستند که با ایران چه بکنند، آیا از حفظ ایران چشم پوشیده آن دولت را به حالت خود و به پولتیک روس به کلی ترک بکنند یا از روی یک طرح کامل به مقام حفظ و تقویت آن دولت برخیزند. حفظ ایران به جهت سد استیلای روس برای تمام دنیا واجب است و قطعا کل دول و به خصوص انگلیس با هر نوع اقدامات و تقویت ایران میکوشید. هزار حیف که در این مدت اولیای دولت ما با آن همه همت شاهنشاهی هیچ کاری نکردند که به قدر ذره در خور مسئله این عهد باشد. حقیقت گناه است که در مقابل این جوش خیالات اطراف ما تا آخر اینطور غافل و بیکار بنشینیم. ملکم»
در پشت پاکت استخراج تلگراف رمز ملکمخان، شاه چنین نوشته است: خیال رفتن ما به فرنگستان برای همین کارهاست.
چنان که میدانیم انگلستان از پذیرش شاه ایران به انگلستان خودداری کرد و ناچار ناصرالدین شاه از این سفر بدون اینکه نتیجهای عایدش شود به ایران بازگشت. بدیهی است ناصرالدین شاه از انگلستان بازدید کرده بود چون او به روی هم دو سفر به فرنگستان رفت و در این سفر با بانوی اول انگلیس یا ملکه ویکتوریا که از مقتدرترین زمامداران انگلیس ملاقاتهای متعدد نمود.
متاسفانه این سفرها برای دولت ایران ایجاد تضییقات مالی و گرفتاریهای دیگری میکرد برای اینکه خرجتراشی زیادی میشد و قسمت اعظم وجوه خزانه مملکت به مصرف هزینه سفر شاه به فرنگستان میرسید و یا اینکه از خارجیها وام گرفته میشد چنان که در زمان مظفرالدین شاه دریافت وام از خارجی برای تدارک سفر و تامین هزینه آن بسیار زیاد و کمرشکن بوده است.
ناصرالدین شاه دارای طبع شعر هم بود و گاه و بیگاه شعر میسرود ولی دیوان اشعار او را نمیتوان قابل اهمیت دانست و هر چند در همان موقع گفته میشد بعضی از اشعار او ساخته و پرداخته دیگران است.
چنان که در سطور قبل یادآور شدم اگر ناصرالدین شاه قاجار تصمیم به ایجاد تحول در مملکت میگرفت در کار خود موفقیتهای فراوانی نائل میشد و میتوانست زندگی عمومی را دگرگون نماید به دلیل اینکه امکانات زیادی برای او فراهم بود ولی دچار مشکلات داخلی بود و محظورات خانوادگی اجازه اخذ تصمیم به نفع ملت را به او نمیداد.
در زمان ناصرالدین شاه نهضت آزادیخواهی و مشروطهطلبی نمایان شد ولی این نهضت در ابتدای جنبش خود بود و بعد از قتل ناصرالدین شاه و روی کار آمدن مظفرالدین شاه نهضت آزادیخواهی بارور گردید و چنانکه میدانیم باعث شدت هیجان عمومی در همه نقاط مملکت و سرانجام اعطای آزادی و حکومت مشروطه به ملت شد.
در مورد تحریک میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه به وسیله سید جمالالدین افغانی معروف به اسدآبادی هنوز تاریخ به درستی گواهی نکرده و از این نظر نمیتوان در این مورد به خصوص مطلبی نوشت و پای سید جمالالدین را به میان کشید و هر چند میرزا رضا با سید جمالالدین ملاقاتها کرد و مذاکرات به عمل آورد و خود را مرید سید میدانست و سید جمالالدین هم در خارج مشغول تلاش و کوشش همه جانبه علیه شاه و حکومت ایران بود و به هر حال انگیزه واقعی میرزا رضا کرمانی در قتل ناصرالدین شاه همچنان در پرده استتار باقی ماند و هر چند از میرزا رضا بازجوییهای مفصلی به عمل آمد ولی مطلبی که قابل فهم و درک باشد به دست نیامد.
حتی یک بار هم مظفرالدین شاه به دیدار میرزا رضا رفت و با او به صحبت پرداخت ولی مطلبی دستگیرش نشد و او هم نفهمید بالاخره پدرش را برای چه موضوع و چه مسئلهای به قتل رساندهاند و آیا جنبه خاص داشت و یا یک مسئله عمومی دخالت در آن داشته است.
منبع: سالنامه دنیا ۱۳۴۹
‘
1 Comment
كلنل اسكورتسني
آخرین امپراطور ایران !