این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شکلهای زندگی: چهار صدسال بعد از مرگ شکسپیر
اتللو چه رنگ است؟
نادر شهریوری (صدقی)
برشت با تأکید بر «درک لحظه» آنچه را در هملت غایب میبیند عدم درک لحظه است. مقصود از درک لحظه، لحظهای است که به تاریخ و سیاست گره میخورد. به نظر برشت لازم نبود هملت با کشتن عمویش -پادشاه دانمارک- مادرش و سرانجام خودش، دانمارک را که در تخاصم با دولت نروژ به سر میبرد در بلاتکلیفی سیاسی قرار میداد تا در نهایت با خلاء دولت و هرجومرج ناشی از آن تمامیت دانمارک دستخوش خطر جدی قرار گیرد. به نظر برشت سیاست به مثابه امری جمعی تاثیراتی به مراتب فراتر از «فرد» در تاریخ و حیات یک کشور و جامعه ایفا میکند. اما اگر مسائل شخصی «فرد» از امور سیاسی جدائیناپذیر باشد چه؟ آثار شکسپیر را همچون هر شاهکار فناناپذیر میتوان از ابعاد کاملا متفاوت بررسی کرد. معمولا به هملت از جنبه تأملات و تالمات خود وی و رنجهایی که سرنوشت در مسیرش قرار میدهد توجه میشود و همینطور به ابعاد وجودی و هستیشناسانه هملت درباره زندگی و جهان. اما این تمامی واقعیت هملت نیست چون میتوان هملت را در مسیر «امر سیاسی» نیز مورد بررسی و تامل قرار داد. اهمیتی که هملت در واپسین لحظات خود به «ادامه سیاست» میدهد نمونهای از هملت سیاسی است. بعد از کشتهشدن شاه و ملکه در آخر نمایش و پس از آنکه هملت نیز در اثر زهری کشنده در حال مرگ قرار میگیرد و فیالواقع آخرین نفسهایش را میکشد، هوراشیو بهترین دوست هملت متأثر از فضای تراژیک پیش آمده تصمیم میگیرد همچون قهرمانان روم باستان مانند بروتوس در ژولیوس سزار خود را بکشد. اما هملت مصرانه از هوراشیو میخواهد از این کار منصرف شود؛ نه آنکه زندگی ارزش زیستن داشته باشد بلکه هملت از هوراشیو میخواهد زنده بماند تا بعد از مرگش – مرگ هملت- حقیقت برای دیگران آشکار شود: «… اگر هیچگاه مرا در قلب خود جای دادهای، یک چند خود را از شادیهای آسمان محروم بدار و به اکراه در این سرای درست دم برآر تا بازگوی داستان من باشی… خداوندا! هوراشیو اگر حقیقت امر دانسته نشود چه نام زشتی از من به جای خواهد ماند!»,١
آنچه در تعریف تراژدی گفته میشود، همانا موقعیت فرد در سرنوشتی محتوم و گریزناپذیر است. قهرمان تراژیک از سرنوشت خود گریزی ندارد و همینطور «امیدی» به اعاده رنجهایی که برده نیز ندارد. در تراژدی به تعبیر ژرژ استانیز «عدالت» غایب است. بااینحال هملت از هوراشیو میخواهد زنده بماند تا با بازگویی آنچه او «حقیقت امر» نام میدهد مقدمات اعاده و به یک تعبیر بازگشت امور به جای خود -عدالت- ممکن شود. اما اگر فرد اول و آخر هر تراژدی است و به یک تعبیر غایت کار است، آیا با مرگ قهرمان که سرنوشت گریزناپذیر تراژدیهاست همه چیز پایان نمیپذیرد؟ آیا هملت درنمییابد که قهرمانان تراژدی ناگریز از تنهاییاند؟ چنان که قهرمانان تراژیک یونانی تنها بودند، چنان که مدهآ تنها بود: «مدهآ خدایان را مخاطب نمیسازد، آنان برای او وجود ندارند، همانگونه که دنیا، همانگونه که فرزندانش… فقط مدهآ وجود دارد، او و شکستش. او نمیتواند حتی لحظهای راجعبه چیز دیگری بیندیشد یا سخن بگوید»,٢ آیا هملت نیز همچون مدهآ قهرمانی تراژیک است؟ در این صورت درخواست هملت از هوراشیو برای گفتن حقیقت و احیانا اعاده عدالت چه جایی در تراژدی خواهد داشت؟ آیا هملت با خواستش در پایان نمایش میخواهد سرنوشت تراژیکش را به بعد از خود و به یک تعبیر به متافیزیک گره بزند؟
هملت در آخرین لحظههایی زندگیاش به دانمارک، کشورش میاندیشد و به آن احساس دین میکند. احساس مسئولیت هملت به کشورش وجهی دیگر از «سیاستی» است که هملت پی گرفته است. اتفاقها و رخدادهای پیشرو بهویژه حساسیتهای هملت را بیشتر میکند. به نظر میرسد هملت به جهانی بزرگتر از خود نیز میاندیشد: «اتفاقات دیگری نیز در ابعاد ملی و بینالمللی پیرامون هملت در حال رخدادن است. فورتینبراس از لهستان بازمیگردد و هملت در واپسین لحظات عمرش حمایت خود را از او به عنوان پادشاه آینده دانمارک اعلام میکند»,٣ هملت درست قبل از کلام جاودانهاش که «… دیگر خاموشی است»، تصمیم سیاسی خود دایر بر رایدادن به فورتینبراس را اعلام میکند و از هوراشیو میخواهد تصمیمش را به اطلاع فورتینبراس پادشاه جدید دانمارک برساند تا موضعش در مناسبات قدرت موثر باشد: «هملت: اوه هوراشیو، من میمیرم. زهر کارگر یکسره بر جانم چیره میشود، آنقدر زنده نخواهم ماند تا اخبار انگلستان را به گوش بشنوم. ولی پیشگویی میکنم که فورتینبراس به شاهی برگزیده خواهد داشت و من در آستانه مرگ به او رای میدهم. تو این را به او بگو».۴
آخرین سخنان هملت دال بر گریزناپذیربودن سیاست است. جالب آن است که هملت آن را در مرزیترین موقعیت وجودیاش درست آن هنگام که در برابر مرگ است بیان میکند. در این لحظات هملت به اموری فراتر از «خودیابی» و آشکارگی «حقیقت فردی» مورد نظر اگزیستانسیالیستها میاندیشد. سرنوشت هملت با اعلام مواضع هملت به سیاست گره میخورد، این البته به این تعبیر یان کات از ویژگی تراژدیهای بزرگ است: «در تراژدیهای بزرگ مسائل شخصی فرد از امور سیاسی جداییناپذیرند»,۵ در میان تراژدیهای شکسپیر، اتللو جای ویژهای دارد، شاید از آن جهت که به یکی از واضحترین و متداولترین مقولههای بشری یعنی «حسادت» میپردازد: اتللو مغربی نیکسیرت تحت تلقینات – یاگو- معاون اتللو که به لفاظی و خباثت شهرت دارد به همسر جوانش دزدمونا سوءظن پیدا میکند و سرانجام او را میکشد. اتللو نمایشی است درباره قدرت دیوانهوار حسادت و البته اهمیت رنگ پوست. «رنگ پوست» در وهله اول مهم به نظر نمیآید و در مقابل مقوله «حسادت» که تم اصلی اتللو است در حاشیه قرار میگیرد. اما با کمی تأمل اهمیت پیدا میکند و حتی این مسئله را به ذهن میآورد که چهبسا اگر اتللو سیاهپوست نبود ماجرا سیری دیگر پیدا میکرد.
اتللو بسته به زمان و مکان نمایش میتوانست و میتواند موقعیتهای «رنگی» و «قومی» متفاوت پیدا کند. کمااینکه در پاریس، عرب نقش اتللو را ایفا میکند و چهبسا در آلمان یک ترک و یا یک اقلیت. قومی با رنگ پوستی متفاوت شاید آن نقش را ایفا کند. آنچه اتللو را کاملا از نمایشنامههای دیگر شکسپیر مثل «تاجر ونیزی» متمایز میکند آن است که مغربیبودن اتللو برخلاف ونیزیبودن تاجر و یا احیانا دانمارکیبودن هملت بر غربت و بیگانهبودن اتللو تأکید میکند. تأکید بر غربت اتللو به خاطر رنگ پوست یا مغربیبودن وی به مقوله «هویت» گاملا گره میخورد.یان کات در اثر درخشانش «شکسپیر معاصر ما» به تحلیل ویکتور هوگو در اینباره میپردازد و به سیاهپوستبودن اتللو از دریچهای واقعیتر و ملموستر توجه میکند و آن را به مناسبات قدرت و سیاست پیوند میزند. هوگو در ابتدا به طرح مهمترین پرسش در اینباره میپردازد: «اکنون اتللو چیست؟ او شب است، آدمی بس مهلک. شب، عاشق روز است و تاریکی عاشق سپیدهدمان… او با داشتن بیست پیروزی به درخشش ستارگان مزین است اما این اتللو سیاهپوست است و چنین است که به هنگام حسادت به هیولا بدل میگردد و زان پس، آن سیاهپوست مبدل به یک کاکاسیاه میشود و چه شتابان شب به سوی مرگ فراخوانده میشود».۶
هوگو به اتللو وجه سمبلیک شب میدهد. شب در تقابل با روز تعریف میشود. روز چهبسا هویت خود را در نبودن «شب» جستوجو میکند. از نظر روز، شب همواره دیگری است اما دیگری درعینحال تقویتکننده هر هویتی است، به همین دلیل مغربیبودن اتللو همواره با رنگ پوست تیرهاش مرز به وجود میآورد. مرز هویتی میان سفیدپوست ونیزی با سیاهپوست مغربی. مغربیبودن اتللو مورد تمسخر یاگو، برابانسیو (پدر دزدمونا)، رودریگو و دیگران قرار میگیرد. این تمسخر جنبهای کاملا سیاسی دارد، دوگانه سیاسی است، درواقع مرزبندی جدی میان سفیدپوستان ونیزی با آن به قول یاگو «عالیجناب مغربی» است. این مرزبندی و یا به تعبیری این تقابلهای دوگانه آنگاه که به سازوکارهای قدرت گره بخورد، آنتاگونیسم دوست و دشمن را پدید میآورد. آنتاگونیسم برسازنده امر سیاسی است و هویت را به صحنه نبردهای سیاسی میکشاند. سیاست همواره با یک تنش، مرز، خطا و طلسم، تفاوت و رنگ و … شروع میشود. چهره اتللو میتواند در زمانهای مختلف رنگهای متفاوت به خود بگیرد.
پینوشتها:
١، ٣، ۴- هملت، شکسپیر، بهآذین
٢- تفسیر تراپدیهای یونان باستان، یان کات، داوود دانشور، منصور براهیمی
۵- گفتوگوهایی درباره شکسپیر، یان کات، چارلز ماروویتز، رضا سرور
۶- شکسپیر معاصر ما، یان کات، رضا سرور
شرق
‘