این مقاله را به اشتراک بگذارید
مارگریت دوراس به روایت انریک بیلا- ماتاس
رعشه نوشتن
پویا رفویی
«پاریس را هیچ پایانی نیست»، کتاب مفصلی است از انریک بیلا- ماتاس، نویسنده متاخر اسپانیا که ضمن شرح فضای پاریس در دهه هفتاد، فرایند نویسندهشدن خود او را نیز بازگو میکند. ماتاس این کتاب را در سال ۲۰۰۳ منتشر کرده است. در لابهلای حوادث و دردسرهای ماتاس – یا بهقول خودش «این مهاجر فرانکوزده» – با شخصیتهای سرشناس بسیاری آشنا میشویم که هرکدام در برخوردها و رویدادهای روزمره سالهای اقامت او در پاریس، چیزی از آداب نویسندگی و روشنفکری به او میآموزند. از ژانپل سارتر گرفته تا گی دبور، ژان-لوک گدار و فیلیپ سولرس هر کدام چیزی به او میآموزند. در عینحال کتاب ماتاس، مرثیهای است آمیخته با طنزی تلخ که پایان پاریس دهه هفتاد را نیز جزبهجز توصیف میکند. در این بین، مارگریت دوراس بیشتر از دیگران بر ذهن و زندگی او اثر میگذارد. دوراس ضمن آنکه این مهاجر خیالباف و حواسپرت را در خانهاش اسکان میدهد، تدریجا و بهدور از معلمبازی از او نویسندهای تمامعیار میسازد. آنچه در ذیل میآید ترجمه اپیزودهایی از کتابِ «پاریس را هیچ پایانی نیستِ» ماتاس است که در آنها مارگریت دوراس حضور پررنگی دارد.
هرازگاهی چنین تعبیر خواهید کرد که من از خودم حرف در میآورم. درست مثل همین حالا که، پیش از خواندن ادامه این بازنگری کنایهآمیز از دو سال جوانیام در پاریس، لازم میبینم به عرضتان برسانم که من خود میدانم کنایه، بازی با آتش است و، در همان حال که دیگران را ریشخند میکند، گاه کار به ریشخند خودش ختم میشود. شما جملگی نیک بر این امر واقفاید که من از چه حرف میزنم. همین که کسی به عشق وانمود کند خود را در معرض گرفتارشدن به آن قرار میدهد، آنکه فارغ از احتیاطات لازم نقیضهپردازی کند عاقبت قربانی شوخطبعی خود میشود. و حتی اگر جوانب احتیاط را هم مراعات کند، باز به همین منوال عاقبت قربانی میشود. همانطور که پاسکال گفته: «بیعاشقی، تظاهر به عشق بس بعید است.» به هر روی، بر آنم تا از گذشتهام در پاریس مروری کنایهآمیز بهدست دهم بیآنکه یک دم، خطرات پرچانگیهایی را که از تبعات هر خطابهای است، از نظر دور نگه دارم و، مضافا، بیآنکه یک آن از این امر غفلت کنم که تخرخر وراج، عدل همان گافی است که گزکی انگ کنایه زدن به دست مستمعان میدهد. این از این، همچنین لازم میبینم به شما گوشزد کنم که مثلا وقتی از قول من میشنوید که پاریس را هیچ پایانی نیست، قول من به کنایه نزدیکتر است. منتها با همه این اوصاف، امیدوارم کنایهها آنقدر نباشند که مایه ملال شما شود.کنایههایی که در کار میکنم از آن سنخ نیست که منبعث از استیصال باشد – استیصال ابلهانه جوانیام مرا بس. پسند من، سنخی از کنایه است که من از آن به کنایههای شفقت، کنایههای مرحمت مراد میکنم، نمونهاش مثلا آن چیزی است که در سرآمد آثار سروانتس مییابیم. پسند من نه کنایههای سبعیت که از سنخی است که میان یأس و امید نوسان میکند. قبول؟
اواسط دهه هفتاد به پاریس رفتم و آنجا خیلی فقیر و خیلی ناشاد بودم. دلم میخواهد میتوانستم مثل همینگوی بگویم شاد بودم، ولی سر این رشته به فقر جوانی خوشقیافه و کودن ختم میشود که با کاری روزمزد سر خودش را شیره میمالید و پیش خودش خیال میکرد چه خوشاقبال است که در اتاق زیر شیروانی گندگرفتهای زندگی میکند که مارگریت دوراس آن را به مبلغ نمادین صد فرانک در ماه به او اجاره داده، اینکه میگویم نمادین به این خاطر است که من اینطور دستگیرم شد یا دلم میخواست که اینطور دستگیرم شود، آخر بهرغم اعتراضهای منطقی هرچند به لطف اقبال فقط گاهوبیگاه صاحبخانه تحفهام، هیچ وقت اجارهای نپرداختم، و اینکه میگویم تحفه به این خاطر است که فکر میکردم هر کس به فرانسه هر حرفی به من بزند دستگیرم میشود، اِلا موقعی که در محضر این خانم بودم. نه همیشه، که اغلب، مارگریت که با من حرف میزد، یک کلمهاش دستگیرم نمیشد – یادم میآید که با چه نگرانی این مسأله را با رائول بهترین دوستم در پاریس در میان گذاشتم - دریغ از یک کلمه از حرفهای این خانم، دریغ از حتی سراغ اجاره گرفتنهایش. رائول گفت: «آخر این خانم از آن نویسندهها است، این خانم به فرانسه فاخر صحبت میکند.»، این توجیه که به عقل خودم قد نمیداد در آن زمان برهانی بود بس قاطع.
و در اتاق زیر شیروانی دوراس چه میکردم؟ خوب، قاعدتا سعی میکردم تا مثل همانی که همینگوی در «جشن بیکران» نقل میکرد، حیاتی درخور یک نویسنده را سامان بدهم. و این فکر که همینگوی از هر بابت بت مرادِ من باشد از کجا آمد؟ خوب، پانزده سالم بود که کتابش را درباره خاطرههای پاریسیاش خواندم و به سرم زد تا شکارچی، ماهیگیر، خبرنگار جنگ، عاشق سینهچاک و مشتزن بشوم، که یعنی، مثل همینگوی باشم.
چند ماه بعد که باید برای دانشگاه انتخاب رشته میکردم، به پدرم گفتم میخواهم «در رشته همینگوی بودن تحصیل کنم» و هنوز قیافه متحیر و مرددش را بهیاد میآورم. پدرم به من گفت: «این رشته را هیچجا نمیتوانی بخوانی، چنین مدرکی وجود ندارد»، و دو روز بعد در مدرسه حقوق ثبتنامام کرد. سه سال درس وکالت خواندم. یک روز به سرم زد با پولی که به من داده بود تا در تعطیلات عید پاک خرج کنم، برای اولین بار در زندگیام به کشوری خارجی سفر کنم و صاف رفتم پاریس. از هفت دولت به اختیار خودم بودم و هیچوقت اولین صبح از آن پنج صبحی را که در پاریس سر کردم از یاد نمیبرم، این اولین سفر به شهری بود که چند سال بعدتر - در آن زمان به خواب هم نمیدیدم- کارم به اقامت در آنجا کشید.
منتها چند سال بعد، دقیقترش آنکه در فوریه ١٩٧۴ به پاریس برگشتم - این بار، از کجا میدانستم که نه پنج روز که دو سال ماندنی میشوم- دیگر جوان علاف آن صبح بارانی و سرد نبودم. بفهمی نفهمی هنوز سربههوا بودم، ولی شاید نه آنقدرها علاف؛ بههرحال، تا آن موقع دیگر دستم آمده بود یکخرده زرنگی و باعرضگی یعنی چه. و یک بعدازظهری که در خیابان سنبنوا بودم، دوستم خاویر گراندس -که رفته بودم به او سری بزنم یا شاید سرکی بکشم- وسط خیابان، در پاریس مرا با مارگریت دوراس آشنا کرد و بعد از چند دقیقه، خانم خاطرجمع – شاید پشتگرم به اعتمادی که به خاویر داشت- بگیر نگیر اتاق زیر شیروانی را به من پیشنهاد کرده بود، که قبل از من به یک دور تسبیح مستاجر کولیمنش کموبیش سرشناس و حتی سیاستمدار اعجوبه ایضا سرشناسی نیز پناه داده بود. آخر از دوستان دوراس خیلیهای دیگر در آن زیر شیروانی زندگی کرده بودند، منجمله خود خاویر گراندس، کوپیِ نویسنده و کارتونیست، آماپولایِ مبدلپوش وحشی، یکی از رفقای خودوروسکیِ جادوگر، خانم بازیگر تئاتری بلغاری، میلسویچ فیلمساز زیرزمینی یوگسلاو، و حتی رئیسجمهور آینده میتران، که ١٩۴٣ در اوج فعالیت نهضت مقاومت دو روزی را در آنجا پنهان شده بود.
درواقع از زرنگی و باعرضگیام بود که وقتی دوراس، به این بهانه که میخواهد ببیند آیا لیاقت زیر شیروانی را دارم یا نه، در آخرین سوال از سینجیمِ پرکرشمه روشنفکرانهای که از من بهعمل آورد، از نویسندگان محبوبم پرسوجو کرد و من برایش گارسیا لورکا و لوییس سِرنودا را کنار هم ردیف کردم. و با آنکه اسم همینگوی نوک زبانم بود، خیلی خیلی دستبهعصا هیچ اشارهای به او نکردم. و بهگمانم پر بیراه نبود، آخر حتی اگر غرض از سوالهایش از من صرفا سربهسر گذاشتن و بازی در آوردن بود، مطمئنا نویسندهای که آنطورها با سلیقهاش جور در نمیآمد – و چنین که بر میآمد بعید بود همینگوی با سلیقهاش جور در بیاید- بازی را بههم میزد. و من حتی دلم نمیخواهد به این فکر کنم که بدون آن زیر شیروانی زندگینامه مشعشعام چه از آب درمیآمد.
در کیوست… از ته دل هوای مارگریت دوراس به سرم افتاد، بهخصوص هوای غروب هنگامی در خانه نوفل لوشاتو که او همینطور که طرح بیپیرایه در عینحال فشرده رمانش «بعدازظهر آقای آندسماس» را شرح میداد، در عمل خودش شد این کتاب. اگر راست باشد که ما همان قصههایی میشویم که درباره خودمان بازگو میکنیم، عینا این همان اتفاقی بود که آن غروب برای مارگریت افتاد، او به داستانی بدل شد که در فلاتی سینهکش تپهای اتفاق میافتد، جایی که آقای آندسماس، پا به سن و زمینگیر، تنها، مشرف به یال گداری نورباران و خط خطی از پرندهها، لمیده بر صندلی راحتی حصیری، چشمانتظار میشل آرک است. داستان، داستان انتظار است، انتظار مرگ شاید. هوایی داغ. از نشیبی، تهوتویی نه در دیدرس آقای آندسماس، موسیقی بلند بلندی از گرامافون. ترانهای است که آن تابستان باب شده: «عشق من، سوسنها که به گل بنشینند/ سوسنها همیشه به گل نشستهاند.» گرامافون در میدانچه دهکده است. اهالی میرقصند. سگی حنایی به آن دست میرود و در جنگل گموگور میشود. خیلی وقت است، از خیلی وقت پیش معطل میشل آرک مانده. آقای آندسماس خوابش میبرد و سایه درخت راشی همان حوالی به سمتش خیز برمیدارد. باد تندی است. درخت راش میلرزد…
در ادبیات مارگریت دوراس پنجاه پنجاهی در کار نیست. دربست یا میپسندیاش یا بدت میآید. مثل روز برایم روشن است که نوشتار او میانپرده نیست. آن روز، در کیوست، اولش یکهو هوای مارگریت دوراس به سرم زد و بعد – بهگمانم تا مگر رد صلاحیت شدن از دلم در بیاید – هوای یک عالم نویسنده به سرم زد که به همینگوی سرتر بودند. سالهاست شش دانگ حالیام شده که خیلیها از همینگوی سرتر بودند. در واقع، با گذشت چند ماه از نقل مکان به پاریس، از همینگویخوانی دست کشیده بودم تا وقتم را وقف نویسندههای دیگری کنم، که بعضیهاشان درجا سرتر از او به نظر میآمدند، با اینهمه «آقاجان همینگوی» همیشه عین پدری بزرگوار بوده برایم،که هیچ وقت دلم نیامده از بیخ دندانش را بکشم، و دلیلش هم، همین کوتاهنیامدنم از این حرف که من شبیه او هستم. از همه اینها گذشته، او با این سطرها آتشی به جانم انداخت، که کارم کشید به ناشاد بودن در پاریس: «پاریس را هیچ پایانی نیست و هر کس در آنجا زیسته باشد خاطرهاش با خاطره دیگری فرق میکند… پاریس همیشه ارزشش را داشت و آدم هرچه برایش ببرد مابازایش را از او پس میگیرد. ولی اینها حالو هوای پاریسِ ایام قدیمی بود که ما در آن خیلی فقیر و خیلی شاد بودیم.»
پاریس را هیچ پایانی نیست.
ایامی را بهیاد میآورم که دست به کار طرحریزی اولین کتاب زندگیام بودم، همان رمانی که قصد داشتم در زیر شیروانی طبقه ششم خیابان سنبنوا، شماره ۵ بنویسم و از لحظهای که طرح رمان را در کتابی از اونامونو کشف کردم، میشد که اسمش را گذاشت جنایت مکتوب. در آن ایام رابطه ابلهانهای با مرگ داشتم، از کجا که دقیقا به همین دلیل، غرض از رمان کشتن هر کسی بود که میخواندش، مخاطب-کشی آنهم چند ثانیه بعد از آنکه آن آقا یا خانم تمامش میکرد. فکرش، ملهم از خواندن «چگونه رمانی بنا کنیمِ» اونامونو بود، که در یکی از دکههای کتابفروشی کنار سن کشفش کردم؛ تیتر نظرم را جلب کرد، آخر خیال میکردم در باب همان مقولهای بود که من از فوتوفن آن سر در نمیآوردم. که نبود، درباره همه چیز بود اِلا چگونه نوشتن رمان. هرچند در یک پاراگراف، آنجا که اونامونو به بحث درباره کتابهایی میپردازد که زمینه مرگ مخاطبان خود را فراهم میکنند، گزک خوبی باب داستان گیر آوردم.
یک روز، در راهپلهها به مارگریت دوراس برخوردم – من رو به بالا به سمت اطاقم و او رو با پایین به سمت خیابان- و او بیمقدمه از آنچه در سر داشتم، حسابی سر ذوق آمد. و من، با آبوتاب انگار که بخواهم فیل هوا کنم، توضیح دادم قصد دارم کتابی بنویسم که از صغیر و کبیر هر کی میخواندش، دخلش میآید. مارگریت مات نگاهم کرد، درجا خشکش زده بود. همین که به خودش آمد، به من گفت -یا دستکم استنباط من از صحبتهایش این بود، آخر دوباره به فرانسه فاخر حرف میزد- مخاطبکُشی گذشته از اینکه مهمل است، محال هم هست، مگر اینکه مثل تیر خدنگ زهرآگینی از کتاب، صاف در قلب مخاطب از همهجا بیخبر در برود. حسابی کفرم درآمد و حتی دلشورهای به جانم افتاد مبادا خودم را بیزیرشیروانی کنم، از اینکه زن بو میبرد تازهکاری بیدل و دماغم، میترسیدم به سرش بزند دکم کند. ولی نه، مارگریت فقط در من از زمین تا آسمان اغتشاش ذهنی مییافت و قصد یاری داشت. یواشی سیگاری روشن کرد، بفهمی نفهمی از سر دلسوزی نگاهم کرد، و دست آخر به حرف آمد، من اگر میخواستم هر کی کتاب را میخواند، دخلش بیاید، این کار را با توسل به «تأثیر متنی» به سرانجام میرساندم. این را گفت و راهش را کشید، از پلهها پایین رفت. از اینکه تنهایم گذاشت بیش از پیش دلم شور میزد. درست فهمیده بودم یا فرانسه «فاخر»ش مایه سوءتفاهم شده بود؟ این «تأثیر متنی» چه صیغهای بود؟ شاید منظورش تأثیر ادبی بود که یعنی من باید در دل متن ترتیبی میدادم که مخاطبان به روزی بیفتند که با حروف کتاب دخلشان آمده باشد. از کجا که منظور همین بود. که اگر همین بود، تأثیر متنی را از کجایم بیاورم تا مگر بشود به شیوهای مطلقا متنی مخاطب را خردوخمیر کرد؟
بعد یک هفته چهکنم چهکنم و سایههای سیاهی که محض نومیدیام لابهلای تلاشهای ادبیام پرسه میزدند، دوباره در راهپلهها به مارگریت برخوردم. این بار از پلهها بالا میآمد – مثل خیلی از ساختمانهای پاریس، این یکی هم آسانسور نداشت، میرفت طبقه سوم، جایی که آپارتمانش بود. و من از طبقه ششم، از «اطاق» محقرم میآمدم پایین تا بزنم بیرون، مارگریت باز پیله کرد به فرانسه «فاخر»ش از من پرسید، یا بهگمانم من اینطور دستگیرم شد که پرسید، آخرش از پس کشتن مخاطبان بر آمدهام یا نه. برخلاف برخورد قبلی، این دفعه تصمیم گرفتم خودم را از تنگوتا نیندازم، که یعنی آبروی خودم را نبرم، سعی کنم در عین فروتنی، هر درسی را که میشود از زن آموخت، غنیمت بشمرم. با چه مکافاتی، با فرانسه «نازل»م ، یا اگر شما میپسندید، دستوپا شکسته، برایش گفتم دردسری که با آن دست به گریبانم، شروع رمانم است. میکوشیدم برایش شرح بدهم که پیرو توصیهاش، حالا به قصد مرگ مخاطب، فقط دلم میخواهد که جنایت را با محدودیتهای حاد نوشتار عملی کنم. اضافه کردم: «کاری است کارستان، ولی من پای کارم.» بعدش متوجه شدم که اگر من از حرفهای مارگریت درستودرمان سر در نمیآورم، او هم از حرفهای من سر در نمیآورد. سکوت سنگینی حکمفرما شد. دوباره گفتم: «من پای کار هستم.» دوباره سکوت. بعد به هر دری زدم تا از فشار کم کنم، زور میزدم خلاصه کنم دنبال چی بودم، و پشت بندش به تتهپته افتادم: «توصیه؛ نیاز دارم به آن، چند کمک به رمان» این دفعه مارگریت تا تهاش را خواند: «آهان توصیه.» و از من خواست تا همانجا در راهرو بنشینم (لابد به نظرش خسته بودم)، یواشی سیگار را خاموش کرد و انداختش در زیرسیگاری دم ورودی، و اندکی مرموز، رفت به اتاق کارش، بعد یک دقیقه با برگهای برگشت که از قرار معلوم مثل نسخه دکتر حاوی توصیههایی بود که میگفت، یا بهگمانم من اینطور دستگیرم شد که میگوید، به درد نوشتن رمان میخورد. برگه را گرفتم، و یکراست زدم بیرون. نه خیلی بعدتر، هنوز در خیابان سنبنوا، توصیهها را خواندم، به حالی در آمدم که انگار همه بار جهان روی دوشم افتاده بود، هنوز یادم است همین که میخواندم به چه ترس هولانگیزی - درستترش آنکه به چه رعشه وحشتی- دچار شدم: ۱. مسائل ساختاری ۲. یکپارچگی و هماهنگی ۳. طرح و قصه ۴. زمان ۵. تأثیرات متنی۶. واقعنمایی ۷. تکنیک روایی ۸. شخصیتها ۹. دیالوگ۱۰. زمینه(ها) ۱۱. سبک ۱۲. تجربه ۱۳. لحن زبانی.
شرق