این مقاله را به اشتراک بگذارید
فروزان امیری دانشجوی کارشناسی ارشد زبان ادبیات فارسی در دانشگاه هرات است. امیری در این داستان که برای مد و مه ارسال کرده، از زندگی دشوار زنان در جامعه ای مرد سالار نوشته است. جامعه ای آشنا برای اغلب خوانندگان فارسی زبان چرا که مردسالاری رویکرد دیرینه در جوامع ایران و افغانستان بوده، در یکی و در دیگری بیشتر.
****
سرمه، سیاهی و آیینه…
فروزان امیری
گوشه ی آیینه شکسته را بدست میگیری و صورتت را یکبار دیگر در آیینه نگاه میکنی .متوجه چشم چپ ات میشوی که سرمه هایش پایین ریخته و زیرش سیاه شده، گوشه روسری ات را با آب دهانت خیس میکنی و آرام آرام سیاهی را پاک میکنی . کمی دیگر به گونه هایت سرخیمیزنی . با نگاهی دقیق به صورتت حس رضایت و خوشنودی وجودت را فرا میگیرد. احساس میکنی زیبایی و تازگی چندسال پیش صورتت دوباره برگشته.
فکر اینکه کسی لحظه شماری میکند برای دیدن چهره ات، قند را در دلت آب میکند. لبخند رضایت بخش ات را در آیینه تماشا میکنی و حس زندگی دوباره در تمام رگهایت جاری میشود.
سه ماهی میشود که قلبت تندترمیزند؛ دقیق از روزی که بقچه لباسهای ناشسته بر دوشت سنگینی میکرد و سر کوچه نشسته بودی با بقچه ات که او از راه رسیده بود. صدای قدمهایش را شنیده بودی که با نزدیک شدن به تو آرام و آرامتر میشد؛ تا اینکه مقابلت ایستاده بود و با صدای لرزان و مضطرب گفته بود:
- اجازه بدهید کمک تان کنم.
بقچه را بر دوشش گذاشته بود و به سمت خانه ات براه افتاده بود. چادری ات را مرتب کرده بودی و به مرد مقابلت خیره شده بودی .حدست درست از آب درآمده بود؛ خودش بود!
این مرد را از چند ماه پیش در نانوایی حاجی اعلم نانوا دیده بودی و چند بار هم اتفاقی در خانهی شان.هربار که دنبال لباسهای ناشسته خانهی نانوا میرفتی او را میدیدی که یا در حویلی را به رویت باز میکند یا زیر درخت توت پیر گوشه حویلی نشسته و به نقطه ای خیره شده است.
مدتها بود که در خانه نانوا رفت و آمد داشتی. بعد از آن اتفاق دیگر هرگز به سمت تنور خانه ات نگاه نکرده بودی.دیگر دل و دماغ نان پختن را نداشتی. در عوض نانهایی که از نانوایی حاجی میگرفتی لباسهای ناشسته شان را می شستی. تقریبا همه ی افراد خانواده نانوا را میشناختی اما هیچوقت این مرد را ندیده بودی تا اینکه یک روز خانم نانوا ندانسته به سؤالات ذهنت پاسخ داده بود:
- شهربانوجان! از این به بعد نانوایی که رفتی روز دو دانه نان بیشتر بگیر؛ من به حاجی هم گفتم.جدا از لباسهای حاجی و بجه ها یک جوره دیگر هم اضافه شده.
زن پرده را کنار کشیده بود و از گوشه ی پنجره نگاهی به مرد نشسته در زیر درخت کرده بود. صدایش را پایین تر آورده و بسویت خیره شده بود؛ انگار میخواست رازی را افشا کند.
- پسر مامای حاجی است. آن مرد را میگویم ! بیچاره تمام خانوادهاش را در زمین لرزه بدخشان از دست داده ، زنش و هردو دخترش را . دیگر نتوانسته است در آنجا طاقت بیاورد و دو ماهی میشود به هرات آمده.
زن دستش را به روی کمرش گذاشته و با ناله ادامه داده بود:
- آه ! بلاخره روزی این کمردرد و پا درد جانم را خواهند گرفت!
بعد از چند سرفه ی پی در پی با نیم نگاهی به سمت پنجره دنباله ی حرفهایش را گرفته بود
- بیچاره خیلی شکسته شده است . ساکت و آرام ساعتها به نقطه ای زلمیزند و گذر زمان را فراموش میکند .این روزها اکثراّ حاجی با اصرار او را با خود به نانوایی میبرد تا سرگرم شود و کمی از این حال و هوا بیرون بیاید.
من هم به درد دلهایش گوش میکنم و با او حرفمیزنم . اتفاقاّ همین دیشب سرگذشت تو را برایش قصه کردم؛ اینکه چطور بعد از مرگ ملا رمضان سر پای خودت ایستادی و به زندگی ادامه دادی . در اوج جوانی با تنهایی ساختی و برای دخترانت هم پدر شدی و هم مادر. کار کردی و چرخه زندگی ات را چرخاندی و…
از آن روز به بعد هر روز که به نانوایی میرفتی و او را میدیدی حرفهای خانم نانوا به ذهنت مرور میشد و دلت به تنهاییاش میسوخت . دیگر عادتت شده بود که اورا زیر چشمی بپایی و حواست به او باشد. روزی را که به نانوایی نبود و نمیدیدیاش ، تمام روز نا آرام بودی . حس گم کردن چیزی را داشتی ، غمی گوشه ی دلت کز میکرد و چند بار به بهانه های مختلف سر دخترانت پرخاش میکردی .
کم کم سنگینی نگاههای او را هم حس میکردی ؛ درین اواخر تقریباََ هر روز عصر که دنبال نان میرفتی او آنجا بود و چشمهایش به سوی کوچه خانه ات راه کشیده بود . با دیدنش ضربان قلبت تندتر میشد، پشت گوشهایت داغ میشد و نفسهایت به شماره می افتاد. از اینهمه دست و پاچگی خودت هم تعجب میکردی ! هیچوقت این حس و حال را در ۱۴ سال زندگی مشترکت تجربه نکرده بودی! دیگر برایت مهم شده بود که وقت بیرون رفتن از خانه سر و وضعت مرتب باشد، کفشهایت رنگ داده باشد و راه رفتنت آرامتر و متین تر.
همانطور که در چهارده سالگی ات مجبور شده بودی به اصرار عمه فتانه – عمه ی شوهرت – هر روز خودت را آراسته کنی و لباس جدید بپوشی . عمه فتانه گفته بود که عروس نو هستی دختر ! کمی به خودت برس که شوهرت رغبت دیدن به سوی تو را داشته باشد.
ولی او هرشام که از سرکار بر میگشت سرش به کار خودش گرم بود. یا مصروف آب دادن گلهایش و قطع کردن شاخه های زرد و علف های هرز باغچه بود ، یا هم درگیر رادیوی کوچکش و گشتن به دنبال موج بی بی سی یا رادیو دری.
عمهاش فتانه گفته بود: بعد از مرگ زن اولش و رفتن پسرهایش از اینجا همینطور آرام و خاموش شده است.
ها ! راستی یک روز عصر که پیراهن کمرچین گل شفتالویی ات را پوشیده بودی و لباسهای شسته را روی بند می انداختی، آمده بود و روبرویت ایستاده بود.
دختر اولت را هفت ماهه حامله بودی . شکمت کلان شده بود و سعی میکردی برجستگی آن خیلی به چشم نیاید. دستش را گذاشته بود روی شکمت و با خودش زیر لب زمزمه کرده بود:
- پسرم ! شاه پسرم شیر است ! شیر بچه.
و بعد آرام از کنارت رفته بود .
شبی که صنوبر دختر بزرگت به دنیا آمده بود عمه فتانه تا صبح سر رفته بود و پا آمده بود. بی تاب و نا آرام.
گاهی خودش را مصروف قلیان کشیدن میکرد و حلقه های دود پی در پیاش فضای خانه را پر میساخت و نفس کشیدن را دشوار؛ و گاهی با چشمان گرد و تیز بیناش خیره میشد به تو و دختر نوزادت و چند دقیقه به همان منوال میگذشت.
سر سنگین بودنش از همان روزها با تو شروع شده بود. بهانه گیری های مختلف بر سر طعم غذا ها ، شستن ظرفها و…
تولد دختر دومت عمه فتانه را پرخاشگرتر کرده بود و شوهرت را خاموش تر. خاموشی ای که تا همان شب سرد و برفی زمستان – شب چله – ادامه یافت و همیشگی شد. چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. آن شب از همه ی شبها تاریکتر بود! شب را تا صح اشک ریخته بودی….
قطرات داغ اشک سُر میخورد بر روی گونه هایت . سیاهی سرمه ها در زیر مژه هایت پایین ریخته است . راه کوچک خیس و سیاه رنگی بر روی هردو گونه ات ایجاد شده و به سمت زنخ ات جریان دارد. اشک ها را با پشت دستت پاک میکنی که در آیینه متوجه لکه ی سیاه گوشهی پیشانی ات میشوی. فررفتگیاش عمیقتر شده است و کبودیاش بیشتر. این لکه ی سیاه از زیبایی چهره ات کاسته است. از دور به چشممیزند، نگران دیدار فردا میشوی .برای اولین بار قرار است رو در رو با او صحبت کنی. امروز که بقچه ی لباسها را درِ خانه ات میگذاشت گفته بود میخواهد با تو حرف بزند. فردا عصر منتظرت است!
نمیخواهی در اولین دیدار با او، سیاهی گوشه ی پیشانی ات سوال برانگیز باشد برایش. کمی دیگر کرم سفید کننده به روی لکه میمالی. احساس درد میکنی؛ جای چاینک چینی داغ و شکسته هایش تا همیشه برایت یادگار خواهد ماند!
آن روز با چه دقتی چای را دم کرده بودی! عمه فتانه چای سیردم و هل دار دوست داشت. همیشه مراقب بودی که چیزی را از قلم نیندازی، گوشهایت از شنیدن حرفهای بیهوده عمه فتانه خسته بود. پیاله چای را که می ریختی نگاه سنگینش را احساس میکردی. انگار می خواست چیزی بگوید. هر وقت اینطور به شدت قلیان می کشید و فضا را دود قلیانش پر میکرد؛ حتمن بعدش اتفاق مهمی می افتاد و مناقشه ی بزرگی در راه بود!
برای فرار از آرامش پیش از توفان خودت را در گوشهی حویلی به زواله کردن خمیرها مصروف ساخته بودی و گاهی هم چنگی هیزم به آتش شعله ور تنور اضافه میکردی. فرار تو فایده ای نداشت چون او هم بساط چای و قلیانش را گرفته نزدیک سفره زواله ها و تنور آمده و روبرویت نشسته بود.
- شهربانو صنوبر بزرگ شده است. حالا سیزده سالش هست! خودت که بهتر میدانی اگر به خانه باشد هرماه یک خون میشود بر گردن پدر و مادر. از طرفی دیگر سایهی پدر هم بالای سرش نیست، تو هم یک زن جوان هستی و به تنهایی نمیتوانی از این دخترها مراقبت کنی . من هم که پیر و ناتوان شدم .
گوش هایت داغ شده بود و جریان خون در بدنت شدت گرفته بود. دست هایت خیلی سریع حرکت میکرد و زواله های خمیر را سبک و سنگین ! این حرفها به گوشت آشنا بود؛ دقیقن چهارده سال پیش!
زمانی که آراسته و با ظاهری مرتب به خانهی تان آمده بود و با لبخندهای مرموزش شمرده شمرده همین حرفها درِ گوش مادرت زمزمه میکرد. از همان زمان از چهره ی عجیب و غریب این زن بدت آمده بود؛ صورتی کوچک با چشمهایی گرد و بِِراق و بینی تیغ مانند و برگشته که تو را به یاد منقار پرنده ها می انداخت! سرِ چسپیده به استخوانهای شانه و نداشتن گردن از همه برایت عجیبتر بود!
- کجا غرق شدی زن؟ گوشت به من هست؟ امروز بعد از ظهر خانواده ی ارباب احمد خان می آیند خانه ما. نانها را که پختی کمی به سر و وضع خانه برس. صنوبر را هم آماده کن ؛ نباید کم و کسری باشد.
گلویت خشک شده بود، نمیتوانستی این بار هم ساکت و آرام بنشینی و به حرفهایش گوش کنی. تمام نیرو و قدرتت را جمع کرده بودی، باید حرفمیزدی . بی باک و آزاد.
- هیچکس لازم نیست به خانه من بیاید ! من و دخترهایم احتیاج به مراقبت کسی نداریم. خودم برایشان هم پدر میشوم هم مادر.
دقیق یادت نیست چقدر این بحث ها ادامه پیدا کرده بود که یکباره صدای برخورد چیزی محکم درون سرت پیچید و بعد هم تکه های کوچک چاینک چینی روی دامنت ریخت . چند ثانیه بعد هم فواره کوچک خون از پهنای صورتت به روی یخن مهره دوزی شده ات به راه افتاده بود.بوی تلخ خون یکجا با عطر چای های سبز هل دار مشامت را پر کرده بود. چشمانت در کاسه خانه سرت میچرخید و تاریک میشد.
چشم که باز کرده بودی ظرف پیاله ها را دیده بودی که به یک گوشه افتاده بود و چند مرغ که بر سر ظرف زواله های خمیر جمع شده بودند و با وجود راندن زن تقلا میکردند مقداری خمیر را به نول خود بکشند. و زن که با حرکاتی سریع زواله ها را بر روی رُُفه هموار میساخت و لب هایش تند تند بهم میخورد . چشمهایش لحظه به لحظه به سوی تو میچرخید و صداهایی از دور به گوشت میرسید.
- اگر رمضان مرده است چه فرقی میکند؟ من که هستم ! این خانه بزرگتر دارد، صاحب دارد! تو از آبرو چه میدانی زنک؟ خودت جوان هستی و جاهل! نشنیدی که میگویند پیراهن زن بیوه دشمناش هست؟
کناره های خمیر را با نوک انگشتانش مرتب کرده بود و روبروی تنور ایستاده بود که زواله خمیر را به دیوار تنور سرخ بزند؛ خودت را به پشت سرش یافتی دقیقن به فاصله چند سانتی متری ! قدرت و ولع عجیبی را در انگشتانت حس میکردی؛ گوشهایت دیگر چیزی را نمی شنید؛ خالی از هر فکر و اندیشه هر دو دستت را به پشت شانه هایش گذاشتی و با یک حرکت سریع جلو رویت خالی شده بود !
با صدای بلند به دیوار خوردن پنجره چوبی آیینه از دستت به زمین می افتد. بند دلت تکان میخورد و جرات نگاه کردن به پشت سرت را نداری. لرزش شدیدی را در سراسر وجودت احساس میکنی
- خدایا چطور ممکن است ؟چطور ممکن است پنجره باز میشود؟
دقیقن یکسال و سه ماه میشود پنجره چوبی روبروی تنور خانه را تخته بند کرده بودی؛ هر دو زلفیاش را انداخته بودی و قفلهای بزرگ بر آنها آویزان کرده بودی.
تپش قلبت تندتر میشود و لرزش دستانت بیشتر. به سوی دخترهایت نگاه میکنی که هردو آرام و درکنار هم به خواب عمیق فرو رفته اند. نیمه های شب است و سوی چراغ رکابی بالای رف کم شده است. نفس عمیقی میکشی و سعی میکنی ترس را از خودت دور کنی ؛ آرام آرام برمیگردی به سمت پنجره که ناگهان خشکت میزند! جغدی را میبینی که کنار پنجره چوبی نشسته و با چشمان گرد و براق ، منقاری برگشته و سری چسپیده به تنهاش به تو خیره شده است؛ و دریک لحظه کوتاه پرمیزند بسوی تو. سرت را عقب میکشی و در آیینهی افتاده جلوی رویت او را میبینی که دقیقن بالای صورت دخترت صنوبر نشسته و منقارش را به سمت چشمهایش نشانه رفته است . ترس در تمام وجودت جاری میشود؛ مبادا به دخترت آسیبی برساند! چشمت به آیینه شکسته می افتد؛ با یک حرکت سریع آن را پرتاب میکنی به سویش که مثل انفجار بالُُن خون، خون به سر و رویت میپاشد و در و دیوار اتاق را پر میکند. در همان لحظه با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده اند میبینی که همه ی تکه های خون در یک نقطه معین یکجا شده و مثل کتله ای برزگ در وسط اتاق جمع میشوند و بعد آرام آرام از پنجره چوبی روبروی تنور خانه پایین میروند.
تو میمانی و آیینهی شکسته مقابلت و اضطراب اینکه مبادا سرمه های چشمهایت پایین ریخته باشد و سیاهی گوشهی پیشانی ات به چشم بزند…
فروزان امیری
داستان کوتاه ( سرمه، سیاهی و آیینه…)
گوشه ی آیینه شکسته را بدست میگیری و صورتت را یکبار دیگر در آیینه نگاه میکنی .متوجه چشم چپ ات میشوی که سرمه هایش پایین ریخته و زیرش سیاه شده، گوشه روسری ات را با آب دهانت خیس میکنی و آرام آرام سیاهی را پاک میکنی . کمی دیگر به گونه هایت سرخیمیزنی . با نگاهی دقیق به صورتت حس رضایت و خوشنودی وجودت را فرا میگیرد. احساس میکنی زیبایی و تازگی چندسال پیش صورتت دوباره برگشته.
فکر اینکه کسی لحظه شماری میکند برای دیدن چهره ات، قند را در دلت آب میکند. لبخند رضایت بخش ات را در آیینه تماشا میکنی و حس زندگی دوباره در تمام رگهایت جاری میشود.
سه ماهی میشود که قلبت تندترمیزند؛ دقیق از روزی که بقچه لباسهای ناشسته بر دوشت سنگینی میکرد و سر کوچه نشسته بودی با بقچه ات که او از راه رسیده بود. صدای قدمهایش را شنیده بودی که با نزدیک شدن به تو آرام و آرامتر میشد؛ تا اینکه مقابلت ایستاده بود و با صدای لرزان و مضطرب گفته بود:
- اجازه بدهید کمک تان کنم.
بقچه را بر دوشش گذاشته بود و به سمت خانه ات براه افتاده بود. چادری ات را مرتب کرده بودی و به مرد مقابلت خیره شده بودی .حدست درست از آب درآمده بود؛ خودش بود!
این مرد را از چند ماه پیش در نانوایی حاجی اعلم نانوا دیده بودی و چند بار هم اتفاقی در خانهی شان.هربار که دنبال لباسهای ناشسته خانهی نانوا میرفتی او را میدیدی که یا در حویلی را به رویت باز میکند یا زیر درخت توت پیر گوشه حویلی نشسته و به نقطه ای خیره شده است.
مدتها بود که در خانه نانوا رفت و آمد داشتی. بعد از آن اتفاق دیگر هرگز به سمت تنور خانه ات نگاه نکرده بودی.دیگر دل و دماغ نان پختن را نداشتی. در عوض نانهایی که از نانوایی حاجی میگرفتی لباسهای ناشسته شان را می شستی. تقریبا همه ی افراد خانواده نانوا را میشناختی اما هیچوقت این مرد را ندیده بودی تا اینکه یک روز خانم نانوا ندانسته به سؤالات ذهنت پاسخ داده بود:
- شهربانوجان! از این به بعد نانوایی که رفتی روز دو دانه نان بیشتر بگیر؛ من به حاجی هم گفتم.جدا از لباسهای حاجی و بجه ها یک جوره دیگر هم اضافه شده.
زن پرده را کنار کشیده بود و از گوشه ی پنجره نگاهی به مرد نشسته در زیر درخت کرده بود. صدایش را پایین تر آورده و بسویت خیره شده بود؛ انگار میخواست رازی را افشا کند.
- پسر مامای حاجی است. آن مرد را میگویم ! بیچاره تمام خانوادهاش را در زمین لرزه بدخشان از دست داده ، زنش و هردو دخترش را . دیگر نتوانسته است در آنجا طاقت بیاورد و دو ماهی میشود به هرات آمده.
زن دستش را به روی کمرش گذاشته و با ناله ادامه داده بود:
- آه ! بلاخره روزی این کمردرد و پا درد جانم را خواهند گرفت!
بعد از چند سرفه ی پی در پی با نیم نگاهی به سمت پنجره دنباله ی حرفهایش را گرفته بود
- بیچاره خیلی شکسته شده است . ساکت و آرام ساعتها به نقطه ای زلمیزند و گذر زمان را فراموش میکند .این روزها اکثراّ حاجی با اصرار او را با خود به نانوایی میبرد تا سرگرم شود و کمی از این حال و هوا بیرون بیاید.
من هم به درد دلهایش گوش میکنم و با او حرفمیزنم . اتفاقاّ همین دیشب سرگذشت تو را برایش قصه کردم؛ اینکه چطور بعد از مرگ ملا رمضان سر پای خودت ایستادی و به زندگی ادامه دادی . در اوج جوانی با تنهایی ساختی و برای دخترانت هم پدر شدی و هم مادر. کار کردی و چرخه زندگی ات را چرخاندی و…
از آن روز به بعد هر روز که به نانوایی میرفتی و او را میدیدی حرفهای خانم نانوا به ذهنت مرور میشد و دلت به تنهاییاش میسوخت . دیگر عادتت شده بود که اورا زیر چشمی بپایی و حواست به او باشد. روزی را که به نانوایی نبود و نمیدیدیاش ، تمام روز نا آرام بودی . حس گم کردن چیزی را داشتی ، غمی گوشه ی دلت کز میکرد و چند بار به بهانه های مختلف سر دخترانت پرخاش میکردی .
کم کم سنگینی نگاههای او را هم حس میکردی ؛ درین اواخر تقریباََ هر روز عصر که دنبال نان میرفتی او آنجا بود و چشمهایش به سوی کوچه خانه ات راه کشیده بود . با دیدنش ضربان قلبت تندتر میشد، پشت گوشهایت داغ میشد و نفسهایت به شماره می افتاد. از اینهمه دست و پاچگی خودت هم تعجب میکردی ! هیچوقت این حس و حال را در ۱۴ سال زندگی مشترکت تجربه نکرده بودی! دیگر برایت مهم شده بود که وقت بیرون رفتن از خانه سر و وضعت مرتب باشد، کفشهایت رنگ داده باشد و راه رفتنت آرامتر و متین تر.
همانطور که در چهارده سالگی ات مجبور شده بودی به اصرار عمه فتانه – عمه ی شوهرت – هر روز خودت را آراسته کنی و لباس جدید بپوشی . عمه فتانه گفته بود که عروس نو هستی دختر ! کمی به خودت برس که شوهرت رغبت دیدن به سوی تو را داشته باشد.
ولی او هرشام که از سرکار بر میگشت سرش به کار خودش گرم بود. یا مصروف آب دادن گلهایش و قطع کردن شاخه های زرد و علف های هرز باغچه بود ، یا هم درگیر رادیوی کوچکش و گشتن به دنبال موج بی بی سی یا رادیو دری.
عمهاش فتانه گفته بود: بعد از مرگ زن اولش و رفتن پسرهایش از اینجا همینطور آرام و خاموش شده است.
ها ! راستی یک روز عصر که پیراهن کمرچین گل شفتالویی ات را پوشیده بودی و لباسهای شسته را روی بند می انداختی، آمده بود و روبرویت ایستاده بود.
دختر اولت را هفت ماهه حامله بودی . شکمت کلان شده بود و سعی میکردی برجستگی آن خیلی به چشم نیاید. دستش را گذاشته بود روی شکمت و با خودش زیر لب زمزمه کرده بود:
- پسرم ! شاه پسرم شیر است ! شیر بچه.
و بعد آرام از کنارت رفته بود .
شبی که صنوبر دختر بزرگت به دنیا آمده بود عمه فتانه تا صبح سر رفته بود و پا آمده بود. بی تاب و نا آرام.
گاهی خودش را مصروف قلیان کشیدن میکرد و حلقه های دود پی در پیاش فضای خانه را پر میساخت و نفس کشیدن را دشوار؛ و گاهی با چشمان گرد و تیز بیناش خیره میشد به تو و دختر نوزادت و چند دقیقه به همان منوال میگذشت.
سر سنگین بودنش از همان روزها با تو شروع شده بود. بهانه گیری های مختلف بر سر طعم غذا ها ، شستن ظرفها و…
تولد دختر دومت عمه فتانه را پرخاشگرتر کرده بود و شوهرت را خاموش تر. خاموشی ای که تا همان شب سرد و برفی زمستان – شب چله – ادامه یافت و همیشگی شد. چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. آن شب از همه ی شبها تاریکتر بود! شب را تا صح اشک ریخته بودی….
قطرات داغ اشک سُر میخورد بر روی گونه هایت . سیاهی سرمه ها در زیر مژه هایت پایین ریخته است . راه کوچک خیس و سیاه رنگی بر روی هردو گونه ات ایجاد شده و به سمت زنخ ات جریان دارد. اشک ها را با پشت دستت پاک میکنی که در آیینه متوجه لکه ی سیاه گوشهی پیشانی ات میشوی. فررفتگیاش عمیقتر شده است و کبودیاش بیشتر. این لکه ی سیاه از زیبایی چهره ات کاسته است. از دور به چشممیزند، نگران دیدار فردا میشوی .برای اولین بار قرار است رو در رو با او صحبت کنی. امروز که بقچه ی لباسها را درِ خانه ات میگذاشت گفته بود میخواهد با تو حرف بزند. فردا عصر منتظرت است!
نمیخواهی در اولین دیدار با او، سیاهی گوشه ی پیشانی ات سوال برانگیز باشد برایش. کمی دیگر کرم سفید کننده به روی لکه میمالی. احساس درد میکنی؛ جای چاینک چینی داغ و شکسته هایش تا همیشه برایت یادگار خواهد ماند!
آن روز با چه دقتی چای را دم کرده بودی! عمه فتانه چای سیردم و هل دار دوست داشت. همیشه مراقب بودی که چیزی را از قلم نیندازی، گوشهایت از شنیدن حرفهای بیهوده عمه فتانه خسته بود. پیاله چای را که می ریختی نگاه سنگینش را احساس میکردی. انگار می خواست چیزی بگوید. هر وقت اینطور به شدت قلیان می کشید و فضا را دود قلیانش پر میکرد؛ حتمن بعدش اتفاق مهمی می افتاد و مناقشه ی بزرگی در راه بود!
برای فرار از آرامش پیش از توفان خودت را در گوشهی حویلی به زواله کردن خمیرها مصروف ساخته بودی و گاهی هم چنگی هیزم به آتش شعله ور تنور اضافه میکردی. فرار تو فایده ای نداشت چون او هم بساط چای و قلیانش را گرفته نزدیک سفره زواله ها و تنور آمده و روبرویت نشسته بود.
- شهربانو صنوبر بزرگ شده است. حالا سیزده سالش هست! خودت که بهتر میدانی اگر به خانه باشد هرماه یک خون میشود بر گردن پدر و مادر. از طرفی دیگر سایهی پدر هم بالای سرش نیست، تو هم یک زن جوان هستی و به تنهایی نمیتوانی از این دخترها مراقبت کنی . من هم که پیر و ناتوان شدم .
گوش هایت داغ شده بود و جریان خون در بدنت شدت گرفته بود. دست هایت خیلی سریع حرکت میکرد و زواله های خمیر را سبک و سنگین ! این حرفها به گوشت آشنا بود؛ دقیقن چهارده سال پیش!
زمانی که آراسته و با ظاهری مرتب به خانهی تان آمده بود و با لبخندهای مرموزش شمرده شمرده همین حرفها درِ گوش مادرت زمزمه میکرد. از همان زمان از چهره ی عجیب و غریب این زن بدت آمده بود؛ صورتی کوچک با چشمهایی گرد و بِِراق و بینی تیغ مانند و برگشته که تو را به یاد منقار پرنده ها می انداخت! سرِ چسپیده به استخوانهای شانه و نداشتن گردن از همه برایت عجیبتر بود!
- کجا غرق شدی زن؟ گوشت به من هست؟ امروز بعد از ظهر خانواده ی ارباب احمد خان می آیند خانه ما. نانها را که پختی کمی به سر و وضع خانه برس. صنوبر را هم آماده کن ؛ نباید کم و کسری باشد.
گلویت خشک شده بود، نمیتوانستی این بار هم ساکت و آرام بنشینی و به حرفهایش گوش کنی. تمام نیرو و قدرتت را جمع کرده بودی، باید حرفمیزدی . بی باک و آزاد.
- هیچکس لازم نیست به خانه من بیاید ! من و دخترهایم احتیاج به مراقبت کسی نداریم. خودم برایشان هم پدر میشوم هم مادر.
دقیق یادت نیست چقدر این بحث ها ادامه پیدا کرده بود که یکباره صدای برخورد چیزی محکم درون سرت پیچید و بعد هم تکه های کوچک چاینک چینی روی دامنت ریخت . چند ثانیه بعد هم فواره کوچک خون از پهنای صورتت به روی یخن مهره دوزی شده ات به راه افتاده بود.بوی تلخ خون یکجا با عطر چای های سبز هل دار مشامت را پر کرده بود. چشمانت در کاسه خانه سرت میچرخید و تاریک میشد.
چشم که باز کرده بودی ظرف پیاله ها را دیده بودی که به یک گوشه افتاده بود و چند مرغ که بر سر ظرف زواله های خمیر جمع شده بودند و با وجود راندن زن تقلا میکردند مقداری خمیر را به نول خود بکشند. و زن که با حرکاتی سریع زواله ها را بر روی رُُفه هموار میساخت و لب هایش تند تند بهم میخورد . چشمهایش لحظه به لحظه به سوی تو میچرخید و صداهایی از دور به گوشت میرسید.
- اگر رمضان مرده است چه فرقی میکند؟ من که هستم ! این خانه بزرگتر دارد، صاحب دارد! تو از آبرو چه میدانی زنک؟ خودت جوان هستی و جاهل! نشنیدی که میگویند پیراهن زن بیوه دشمناش هست؟
کناره های خمیر را با نوک انگشتانش مرتب کرده بود و روبروی تنور ایستاده بود که زواله خمیر را به دیوار تنور سرخ بزند؛ خودت را به پشت سرش یافتی دقیقن به فاصله چند سانتی متری ! قدرت و ولع عجیبی را در انگشتانت حس میکردی؛ گوشهایت دیگر چیزی را نمی شنید؛ خالی از هر فکر و اندیشه هر دو دستت را به پشت شانه هایش گذاشتی و با یک حرکت سریع جلو رویت خالی شده بود !
با صدای بلند به دیوار خوردن پنجره چوبی آیینه از دستت به زمین می افتد. بند دلت تکان میخورد و جرات نگاه کردن به پشت سرت را نداری. لرزش شدیدی را در سراسر وجودت احساس میکنی
- خدایا چطور ممکن است ؟چطور ممکن است پنجره باز میشود؟
دقیقن یکسال و سه ماه میشود پنجره چوبی روبروی تنور خانه را تخته بند کرده بودی؛ هر دو زلفیاش را انداخته بودی و قفلهای بزرگ بر آنها آویزان کرده بودی.
تپش قلبت تندتر میشود و لرزش دستانت بیشتر. به سوی دخترهایت نگاه میکنی که هردو آرام و درکنار هم به خواب عمیق فرو رفته اند. نیمه های شب است و سوی چراغ رکابی بالای رف کم شده است. نفس عمیقی میکشی و سعی میکنی ترس را از خودت دور کنی ؛ آرام آرام برمیگردی به سمت پنجره که ناگهان خشکت میزند! جغدی را میبینی که کنار پنجره چوبی نشسته و با چشمان گرد و براق ، منقاری برگشته و سری چسپیده به تنهاش به تو خیره شده است؛ و دریک لحظه کوتاه پرمیزند بسوی تو. سرت را عقب میکشی و در آیینهی افتاده جلوی رویت او را میبینی که دقیقن بالای صورت دخترت صنوبر نشسته و منقارش را به سمت چشمهایش نشانه رفته است . ترس در تمام وجودت جاری میشود؛ مبادا به دخترت آسیبی برساند! چشمت به آیینه شکسته می افتد؛ با یک حرکت سریع آن را پرتاب میکنی به سویش که مثل انفجار بالُُن خون، خون به سر و رویت میپاشد و در و دیوار اتاق را پر میکند. در همان لحظه با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده اند میبینی که همه ی تکه های خون در یک نقطه معین یکجا شده و مثل کتله ای برزگ در وسط اتاق جمع میشوند و بعد آرام آرام از پنجره چوبی روبروی تنور خانه پایین میروند.
تو میمانی و آیینهی شکسته مقابلت و اضطراب اینکه مبادا سرمه های چشمهایت پایین ریخته باشد و سیاهی گوشهی پیشانی ات به چشم بزند…
فروزان امیری
1 Comment
وجیه الدین اروند
داستان بسیار زیبایی بود.
در حین خواندن داستان فکر میکردم این داستان واقعی است که پیش روی چشمانم اتفاق افتاده است.
قلم تان نویسان و دلت شاد و خرم باد
بانوی مبارز