این مقاله را به اشتراک بگذارید
بهمناسبت انتشار مجموعهداستان «بنیآدم»
دولتآبادی در غیاب پدر
نادر شهریوری (صدقی)
محمود دولتآبادی میگوید: «من عمیقا اراده کردهام انسانهایی خلق کنم که دیگران ناگزیر از عشق به آنها باشند.» او این کار را در «کلیدر» میکند. دولتآبادی در این رمان پرماجرا شخصیتهایی مقتدر مانند گلمحمد، خانعمو، بلقیس، مارال، ستار و… میآفریند. این قهرمانان چنان اقتدار خود را به متن تحمیل میکنند و چنان نویسنده آنها را آرمانی میکند که خواننده در شیدایی کامل تنها آنها را نظاره میکند، در این صورت خواننده چارهای ندارد، جز آنکه ستایششان کند و ناگزیر از عشق به آنها باشد. اقتدار به یک معنا عبارت است از «قدرت مشروع»، اقتدار به معنای «قدرت مشروع» لزوما در موضع «غالب» قرار ندارد بلکه گاه مانند گلمحمد و یارانش و قهرمانانی همچون او میتواند در موقعیتی «مغلوب» قرار گیرد. در موضع مغلوب قرارگرفتنِ قهرمان البته هیچ مانع از آن نمیشود که قهرمان نتواند فضا را متأثر از حضور خود کند. «اقتدار مغلوب» حتی در موقعیتی مغلوب نیز میتواند اعمال اراده کند و فضا را در اختیار گیرد، چنانکه «قهرمان» این کار را میکند. «کلیدر» دولتآبادی از یک بُعد تماما توصیف قهرمان است. دولتآبادی در نگاهی کاملا رمانتیک اما با روایتی کاملا رئالیستی به قهرمان خود ولو در موقعیت اقتدار مغلوب چنان وجهی وجودی و متافیزیکی میدهد که گویی او «جان جهان» است که تجلی یافته است. «برجستگی و درشتنمایی شکوهمند قهرمان در چشم مردمان خود از این نیروست و از این مایه، که این شکوه و فراجهی نه بس به ذات قهرمان که به انباشت نیروی وجودی است در وی، که این شکوه و قدرت و زیبایی هم تجلی وجود است در گوهر وی، بازتاب جهان است وی، همانچه که چشم عامی و عام در او به ذات او میبیند.»١ جالب آن است که با ازبینرفتن قهرمان گویی جان جهان نیز به پایان میرسد. «کلیدر با چنین لحنی نوشته شده است که با پایانگرفتن آن تقریبا همهچیز به پایان میرسد.»٢ با مرگ قهرمان البته کار جهان به پایان نمیرسد، طرفه آنکه با مرگ قهرمان حتی کار خود قهرمان نیز یکسره نمیشود که بالعکس، کار قهرمان تازه بالا میگیرد. بار گذشتگان چنان بر دوش زندگان سنگینی میکند که زندگان ناتوان از کاریاند. گذشتگان به میانجی «خاطره» خود را به زندگان «یادآوری» و حتی تحمیل میکنند. قدرت مردگان گاه حتی بیشتر از قدرت زندگان است. «همه چشمها او را ندیدهاند، اما همه در گوشهوکنار در قهوهخانهها و کوی و برزن از رشادت و بیباکی او سخن میگویند.»٣ در آثار دولتآبادی مضامینی وجود دارند که دائما تکرار میشوند، مانند مهاجرت و همینطور حضور اقتدارآمیز مفهوم پدر. این مضامین فقط روایت دورهای از تاریخ و اجتماع ایران نیستند، بلکه در عینحال حضور این مضامین از بنمایههای فلسفی و جهانبینی دولتآبادی نشئت میگیرد. رمان «جای خالی سلوچ» از این نظر میان آثار دولتآبادی جایگاه ممتازی دارد. این رمان، نقطه تلاقی و بسطیافته این دو مضمون است. «جای خالی سلوچ» (١٣۵٧) با غیبت پدر – سلوچ- از خانواده و روستا آغاز میشود. در پی خروج پدر که منبع اقتدار – قدرت مشروع- است، بنیان خانواده از هم میپاشد. «در پی فضای سرشار از تهدید مداوم و همیشگی گرسنگی و درماندگی، جایی که تکتک افراد خانواده، تنها به کمک غریزه ادامه بقا به حیات خود ادامه میدهند… یک بار دیگر شخصیتهای دولتآبادی به دو دسته تقسیم میشوند: آنانی که در روستا ماندگار میشوند و آنانی که یگانه راه چاره را در ترک خانه و کاشانه میبینند تا شاید از این طریق بتوانند نان خود را در نقطهای دیگر (مهاجرت) بهدست آورند.»۴ «نام پدر» بهعنوان تک مرکز اقتدار و انسجام، اگرچه کارکردی محدودکننده و تجویزی دارد و به یک تعبیر «امر و نهی» در آن مستتر است اما درعینحال منبع مشروعیت و معنادهی به اعضای خانواده نیز است. در «جای خالی سلوچ»، پدر بهعنوان نقطه اتکا و علت وجودی عمل میکند، یعنی تا مادامی که وجود دارد و امید به آمدنش است میتوان به زندگی ادامه داد. جز این یعنی آنگاه که دیگر امید به بازگشتش نباشد روستا جای ماندن نیست و باید از آنجا مهاجرت کرد. «ویرانی و پریشانی از همهسو، دیگر جای ماندن نیست.»۵
پدر مقتدر و انسجامدهنده تا مدتهای طولانی در آثار دولتآبادی زنده میماند و به حیات خود ادامه میدهد، اما «پدر» را باید بهعنوان «مفهوم» در نظر گرفت. در اینصورت مفهوم «پدر» در مصادیق و تنوعات گوناگون امکان بروز پیدا میکند. مثلا هنگامی که دولتآبادی از ارزشهای جهانشمول در زندگی و ادبیات سخن میگوید میتوانیم آن را مصداقی دیگر از حضور پدر در نظر آوریم. این کار درک موضوع را سادهتر میکند. مثلا تا دورههایی طولانی تلقی دولتآبادی از مقوله «رمان چیست؟» و «موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی»* دقیقا زیر سایه حضور پدر تبیین و توجیه میشود. دولتآبادی در مصاحبهای (١٣۶٩) میگوید: «… پس ارزشهای عام انسانی وجود دارد که نویسندگان در مورد آن ارزشها متحدالقول هستند، حتی اگر زبان یکدیگر را ندانند… وقتی میگویم خود ادبیات یعنی که تمام ارزشهای مطلوب انسانی در راستای منافع انسان و بهبودی و بهروزی او که در آن مستتر است. من برای این قلم میزدهام و میزنم.»۶ منظور دولتآبادی از ارزشهای عام جهانشمول یعنی همان چیزهایی که به زندگی معنا و انسجام میدهند: یعنی یکی از مصادیق اقتدار پدر. در اینجا «ارزشهای عام جهانشمول» نقش پدر را ایفا میکنند. زمانه تغییر میکند، دولتآبادی آن را درمییابد، اما در عینحال زمان میبرد تا جوهر دوران در جان هنرمند تهنشین شود. «… خلق صمیمانه و حقیقی یک اثر منوط است به اینکه جوهر دورانیاش در حال هنرمند تهنشین شده باشد.»٧ در ١٣٨٢ دولتآبادی رمان «سلوک» را مینویسد. از یک نظر این رمان با رمانهای دیگر او فرق میکند. زمانهای است که خواننده نشانههای تغییراتی اساسی را در دولتآبادی پیدا میکند. در «سلوک» اگرچه دولتآبادی کماکان به ایدههای خود: به «پدر» و «مهاجرت» – هرچند اینبار از کشوری به کشور دیگر- وفادار میماند، اما فضای رمان ماهیتا متفاوت است. بهتدریج «پدر» از نقش کلاسیک خود فاصله میگیرد و در پی آن اقتدارش را از دست میدهد. گو اینکه قهرمان داستان در جستوجوی پدر بیتاب است اما پدری که او آن را در وهم و واقعیت دنبال میکند، دیگر پدری واقعی نیست بلکه متزلزل است. در «چشماندازی» – جهان، جهان چشماندازها شده است- که قیس از آنجا به تصویر پدر مینگرد؛ فیالواقع جز شبح چیزی نمیبیند. پدر قیس چه موجود و چه ناموجود دیگر اقتداری ندارد. گو اینکه قیس هنوز در حالوهوای نسل «کلیدر» – نسل آرمانی- همچنان «تحکم پدر» را دوست میدارد، اما با واقعیت تلخ روبهرو میشود و آن اینکه دیگر پدر تحکم و اقتداری ندارد، بلکه چیزی شبیه به خود اوست. این حس البته مایه آزردگی و سرخوردگیاش میشود. «یک حس گنگ و ناپیدا، یک گره قدیمی در روح، پرتویی از آن حس کهنه آزارش میداد. آیا قیاس ناخودآگاه خستگی و دلآزردگی و فرسودگی با سرشاری و جوانی او یکی از انگیزههای آزارنده نبود؟»٨ «بنیآدم» (١٣٩۴) آخرین مجموعهداستان دولتآبادی است. این مجموعه شامل شش داستان کوتاه است. فضایی که دولتآبادی در این مجموعه پی میگیرد، فضای واقعگرایانه امروزی و خاکستری است. در «بنیآدم»، دولتآبادی در پی آن نمیرود که فضایی بهوجود آورد تا خواننده ناگزیر از عشق به آنان، عشق به قهرمانهایش شود. چون دیگر «قهرمانی» وجود ندارد. در «بنیآدم» خواننده هیچ سمپاتی و حتی همدلی با شخصیتهای داستانی ندارد، زمانه زمانه سردی است. دولتآبادی نام این زمانه را دوره مدرن مینامد و استدلال میکند که «دوره مدرن است دیگر، بنیآدم اعضای یکدیگر نیستند، به این معنا که بنیآدم برای یکدیگر نمیمیرند، در حالیکه ما قبلا برای یکدیگر میمردیم.»٩ از زمانهای که بنیآدم برای هم میمردند – در رمان «کلیدر»- تا زمانهای که بنیآدم به تعبیر دولتآبادی تنها در آستانه سلطنت پول حاضر به مردناند - در رمان «بنیآدم»- بیش از ٣٠سال میگذرد. این فاصله آن زمانی است که طی آن دولتآبادی – از مهمترین نویسندگان معاصر ما- از رمانتیسم «ستایش قهرمان» و قبل از آن رمانتیسم روستایی به رئالیسم طی طریق میکند. دولتآبادی در این دوره دیگر از ارزشهای جهانشمول فاصله میگیرد. در رئالیسم «بنیآدم» بیانگیزگی، تنهایی، بیگانگی و فیالواقع غیبت پدر دیده میشود: زمانه زمانه سردی است زیرا منافع شخصی جای ارزش کلی را گرفته است. «چوب خشک بلوط»، یکی از شش داستان «بنیآدم» است. مقصود از چوب خشک بلوط، پدری سالخورده است که فرزندانش میخواهند او را کنار تختهسنگی بگذارند تا بمیرد، لابد دیگر منفعتی ندارد: «گفتند زیاد دوام نمیآورد. تا هنوز شب نرسیده باشد، خودش میمیرد»١٠ «تکمرکز» کانونی که زمانی فرزندانش حاضر بودن به پایش قربانی شوند چوب خشک بلوط شده است. اکنون پنج فرزند وی هر یک خود به تکمرکزهای مجزا بدل شدهاند که جز به «خود» به چیز دیگر فکر نمیکنند. آنان «چشماندازهای» خودشان را دارند. دولتآبادی به اختصار اما به زیبایی از عهده چنین فضای سردی برمیآید. «اتفاقی نمیافتد» آخرین داستان از مجموعه «بنیآدم» است. «اتفاقی نمیافتد» حقیقتا عنوان بامسمایی است اما تم داستانیاش تکراری است: مواجهه زندانبان با زندانی خود پس از سالهایی که دیگر نه زندانی، زندانی است و نه زندانبان، زندانبان است. دورفمن داستانی در اینباره دارد که پولانسکی فیلمی از آن ساخته و قبل از همه رومن گاری در «کهنترین داستان جهان» از مجموعه «پرندگان میروند در پرو میمیرند» همین مضمون را پی گرفته است. بااینحال ایده دولتآبادی تا حدی متفاوت است: ماجرا باز به مهاجرت برمیگردد. در آنجا راوی که قبل از انقلاب زندانی بود، از پنجره منزل خود مردی بارانیپوش را میبیند که هر روز در نقطهای معین، پشت به راوی اما در تیررس پنجره منزل راوی میایستد و به آب رودخانه خیره میشود. راوی گمان میبرد که او منتظر کسی است اما «چنانکه مینمود بهنظر نمیرسید منتظر دیگری باشد، نه، اگر چنان بود لابد یکبار برای لحظهای هم اگر شده، پشت راست میکرد و به کوی، – خیابان راسته پل نگاهی میکرد، هرگز، بهواقع او منتظر هیچکس نبود؟»١١ راوی از سر کنجکاوی هربار تصمیم میگیرد به بهانهای سر صحبت را با مرد بارانیپوش باز کند اما هربار این کار صورت نمیگیرد، تا آنکه سرانجام بر اثر نامهای که مرد بارانیپوش به صندوق پستی راوی میاندازد – چون میخواهد از آن شهر برود- راوی درمییابد که مرد بارانیپوش جز زندانبانش فرد دیگری نبوده است. او در تمام این مدت دوست داشته است با خرچنگ – نامی که زندانبان به زندانی داده بود- صحبت کند: به کافهای بروند، از گذشته و همینطور از آن بانوی گرامی که زن محترمی بود – مادر راوی- بگویند و همینطور از تکهتیغ ژیلت که زندانبان هنوز نفهمیده که چطور زندانی آن را با خود به سلول برده است. مگر چه «اتفاقی میافتد» اگر این ملاقات انجام گیرد؟
به «پدر» بازگردیم. تکمرکزی که منبع اقتدار بود یا حتی به قهرمان – یکی از مصادیق پدر- که خود بهمثابه یک «اتفاق» بود و نیک و بد از او نشئت میگرفت. وقتی دولتآبادی میگوید، زمانی بنیآدم برای یکدیگر میمردند، شاید اشاره به آن دوره دارد اما اکنون بنیآدم برای هم نمیمیرند. زمانه، زمانه تردید است و به همیندلیل «اتفاقی نمیافتد». راوی اگرچه ابتدا تصمیم داشت نامه را پاره کند اما مردد است. «خلاف تصمیمی که در خیابان گرفته بود، دیگر نمیتواند نامه را پاره کند و تکهتیغ را هم نمیتواند بیندازد دور.»١٢
پینوشتها:
* «رمان چیست؟» و «موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی»، محمود دولتآبادی ١. «کلیدر»، محمود دولتآبادی
٢. «بیستسال با کلیدر»، محمد بهارلو ٣، ۴. «رمان، درخت هزاربیشه»،کتایون شهپرراد، ترجمه آذین حسینزاده
۵، ٧. «محمود دولتآبادی»، امیرحسن چهلتن ۶. «انسان پیرامونی»، دولتآبادی ٨. «سلوک»، دولتآبادی
٩. مصاحبه با دولتآبادی
١٠، ١١، ١٢. «بنیآدم» محمود دولتآبادی، نشر چشمه
شرق