این مقاله را به اشتراک بگذارید
مردانگی مدرن
نوشتهی راجر اسکروتن
برگردان مینا فراهانی
سوزن فمینیستها روی جایگاه زنان در جامعه ی مدرن گیر کرده. امّا برای مردان چطور؟ تغییرات رادیکال در آداب جنسی و الگوهای اشتغال و زندگی خانوادگی، زندگی مردان را زیر و رو کرده است. حالا دیگر مردان با زنان نه به عنوان "جنس ضعیف" که به عنوان رقیبانی در محیط عمومی روبرو هستند – محیطی که مردان همهکارهاش بودند. و در محیط خصوصی، جاییکه نوعی تقسیم کار سنّتی هدایتگر آنهایی بود که واردش میشدند، هیچ معلوم نیست اثربخشترین راهکار کدام است. ژست های مردانه – باز نگهداشتن در برای یک زن، همراهیاش تا خودرو یا بلند کردن چمدانها برایاش – مزاحمتیست که پس زده میشود؛ نمایش ثروت، قدرت، یا نفوذ برای زنی که خود بیشتر از آنها برخوردار است، مضحک مینماید؛ و به دلیل از میان رفتن حجب و محدودیّتهای زنانه، مردان اذعان زنی به پیشرفتهای شان را بیشتر یک برخورد روزمرّه میدانند که وجودِ (مردانه)شان درآن نادیده گرفته شده است و نه ستایشی ویژهی قدرتهای مردانه خود.
انقلاب جنسی تنها علّت گیجی مردان نیست. تغییرات اجتماعی، سیاسی، و قانونی، حوزهی تماماً مردانه را تا نقطه ی نابودی در هم کشیده، و همه فعالیّت هایی که روزگاری مردان حرف همهکارهاش بودند، را چنان بازتعریف کرده که حالا زنان هم میتوانند انجام دهند- یا به هرحال از پساش برمیآیند. فمینیستها غرور مردانه را بو کشیده اند و هر جا استشمام میشده، بیرحمانه ریشهاش را خشکاندهاند. فرهنگ مدرن، زیر فشار فمینیستها فضیلتهای نرینهای همچون شجاعت، ایستادگی و سلحشوری را به نفع عادتها و رفتارهایی جامعهپذیرتر تنزّل داده یا پس زده است.
پیدایش لقاح آزمایشگاهی و وعدهی همتاسازی آزمایشگاهی، در حالی که رشد خانوارهای تک والدی – که درآن مادر تنها بزرگتر و اغلب، دولت تنها حامیست – کودکیِ بیپدرانه را گزینهای هرچه مرسومتر میکند، حاکی از آن است که مردان حتّی دیگر برای تولید مثل انسان هم ضروری نیستند.
این تغییرات تهدیدهایی به سوی بیهوده کردن مردانگی هستند و بسیاری از کودکان در حالی بزرگ میشوند که به جز مادری که مردان مانند کارگران فصلی کنارشان میآیند و میروند، مرجعی برای عشق، اقتدار، یا راهنمایی نمیشناسند و در قلمرو مادرسالاری رها میشوند، بدون اینکه امیدی به همیشگی بودن این موقعّیت باشد.
ناخرسندی مردان مستقیماً از نابودی نقش اجتماعی قدیمیشان در جایگاه پشتیبان و تأمینکننده سرچشمه میگیرد. از دید فمینیستها این نقش اجتماعی راهی برای محدود کردن زن در خانواده بود تا نتواند بر سر دستیابی به منافع بیرون از آن رقابت کند. بنا براین مدعیاند نابودی این نقش رهاییست- نه تنها برای زنان که برای مردانی که حالا میتوانند انتخاب کنند در محیط عمومی خود را اثبات کنند یا برعکس، در خانه و کنار کودک (که بسیار محتمل است فرزند مرد دیگری باشد) بمانند. این ایدهی اصلی فمینیسم است- که "نقشهای جنسی" نه طبیعی، که فرهنگی هستند و اینکه با تغییر آنها میتوان بر ساختارهای قدیمی قدرت چیره شد و به راههای تازهتر و خلّاقانهترِ بودن دست یافت.
دیدگاه فمینیستی در جامعه دانشگاهی آمریکا مقدّس و پیشفرض همه اندیشههای قانونی و سیاسی در میان نخبگان لیبرال است که بهای مخالفت با آن اعتبار وحیثیّت حرفهای است. با این همه، موج مقاومتی از میان انسانشناسان و زیستشناسان اجتماعی در برابر آن در تدارک نیروست. یکی از آنها لیونل تایگر است که سه دهه پیش ترکیب "میثاق مردانه" را برای نشان دادن چیزی که همه مردان به آن نیاز دارند امّا امروزه شمار اندکی به آن میرسند، وضع کرد. این ترکیب یک کنوانسیون اجتماعی برای اجبار نقشهای سنّتی مردان و زنان نبود، بلکه آنچنان که تایگر پیشنهاد میکند: میلیونها سال فرگشت، گونه ی ما را این چنین که هستیم، ساخته است. میتوانید مرد را مجبور کنید به غلبه یا تهاجم کمتر تظاهر کند؛ میتوانید او را به تظاهر به پذیرش نقشی فرودستتر در زندگی خانوادگی و جایگاهی وابسته در جامعه وادارید. امّا در عمق جریان زندگیِ غریزی یعنی خودِ مردانگی، او برمیشورد. تایگر چنین بحث میکند که ناخرسندی مردان، از این تضادّ عمیق و به زبان نیامده میان تظاهر اجتماعی و ضرورت جنسی برمیخیزد. و زمانیکه سرانجام مردانگی سربرمیآورد – که ناگزیر چنین خواهد شد- به شکلی مغشوش و خطرناک، مانند گروه های جنایتکار در شهرهای مدرن یا گروههای متعصّب زن ستیز در شهرهای کوچک خواهد بود.
در نگاه تایگر جنسیّت پدیدهای بیولوژیک است که شرح دقیق آن در نظریّه انتخاب جنسی نهفته است. او معتقد است هر یک از ما پیروِ استراتژی کاشته شده در ژنهایش است که از راه رفتار جنسی بقای خود را طلب میکند. ژنهای یک زن، که در فرزندآوری آسیبپذیر است و سالها پس از آن نیز برای پرورش فرزند نیازمند حمایت است، خواهان جفتی است که از او و موالیدش پشتیبانی کند. ژنهای مرد به ضمانتی نیاز دارند که از فرزندان خودش مراقبت کند، مبادا تمام زحمتش (از دید ژنها) هدر برود. پس طبیعت، خود، از طریق ژنها به تقسیم نقشها میان دو جنس فرمان میدهد. مرد را به جنگیدن برای قلمرو، برای حمایت از زناش، کنار زدن رقبا، و کوشش برای کسب موقعیّت و آوازه در فضای همگانی -فضایی که مردان در آن نزاع میکنند، مستعد میکند. زن را برای وفاداری، پردهنشینی و فداکاری برای خانواده مهیّا میکند. هر دوی این زمینهسازیها تدبیر استراتژیهای بلندمدّتی است که تغییر آنها کار ما نیست، چرا که ما معلولشان هستیم، نه علّتشان.
البتّه فمینیستها، ممکن است هیچ یک از اینها را نداشته باشند. زیستشناسی ممکن است جنسی به شکل این یا آن اندام به ما نسبت دهد. آنها میگویند، امّا جنس ما مهمتر از جنسیّت ماست- و جنسیّت سازهای فرهنگی است نه حقیقتی زیستشناختی.
واژه "جنسیّت" در دستور زبان برای تمایز میان مونّث و مذکّر بودن نامها به کار میرود. وارد کردن این واژه به بحث جنس توسّط فمینیستها بر اینکه نقشهای جنسی ساختهی مردان و بنابراین مانند دستور انعطافپذیرند، دلالت دارد. جنسیّت دربرگیرنده آداب، عادتها و تصویرهایی است که از طریق آن خود را به عنوان موجودات جنسی به یکدیگر معرّفی میکنیم. جنسیّت جنس نیست بلکه آگاهی از جنس است. فمینیستها میگویند تا کنون "هویّت جنسی" زنان توسّط مردان به آنها القا میشده است. زمان آن رسیده که زنان هویّت جنسی خود را وضع کنند، جنسیّت خود را به عنوان فضای آزادی و نه فضای محدویّت اظهار کنند.
نسخه ی افراطی این نظریه -و فمینیسم از همه چیز برداشت افراطی دارد- با واقعیّت دانستن جنسیّت، جنس را صرفاً به ظاهر تنزّل میدهد. اگر با برساختن هویّت جنسیّتی درست خود، خود را در بدن جنس دیگر بیابید، این بدن است که باید تغییر کند. اگر باور دارید که یک زن هستید، پس زن هستید و این حقیقت که بدنتان مرد است یارای ایستادگی دربرابر این باور را ندارد. بنابراین پزشکان به جای آنکه جرّاحیهای تغییر جنسیّت را نقض آشکار بدن و در واقع گونهای تهاجم جنایی بدانند، آن را تأیید میکنند و در انگلستان هزینه آن توسط [سازمان] خدمات درمانی ملّی پرداخت میشود.
اینجاست که جنسیّت در مفهوم فمینیستی رادیکال آن، بسیار همانند با نظریههای ژنتیکی لیسنکو، یک فانتزی خطرناک به نظر میرسد. لیسنکو زیستشناس مورد علاقه استالین، معتقد بود ویژگیهای شخصیّتی چنان موروثیست که انسان میتواند طبیعت خود را تقریباً با انعطافپذیری نامحدود شکل دهد. احتمالاً باید پرسشی را که جیمز تربر در آغاز انقلاب جنسیتی پیش روی ما قرار داد، با پرسش دیگری جایگزین کنیم: به جای "آیا جنس ضروری است؟" بپرسیم " آیا جنسیّت ممکن است؟"
هرچند فمینیستها تا اندازهی مشخصی حق دارند جنس را از جنسیّت جدا و ادّعا کنند انسانها در بازنگری تصویرشان از نرینگی و مادینگی آزاد هستند. هرچه باشد، بحث زیستشناسان اجتماعی به خوبی شباهتهای میان انسان و بوزینهها را شرح میدهد، امّا تفاوتها را نادیده میگیرد. جانوران در حیات وحش در بند ژنهای خود هستند. انسانها در جامعه چنین نیستند. معنای اصلی فرهنگ این است که ما را به چیزی فراتر از موجوداتی صرفاً حاصل زیستشناسی تبدیل میکند و در مسیر خودسازی قرار میدهد. جایگاه خویشتن، انتخابهایش و ارضایش در زیستشناسی اجتماعی کجاست؟ قطعاً، این تفکّر زیستشناسان اجتماعی که ژنهای ما به تنهایی تعیینکننده نقشهای سنّتی جنسی در ما بودهاند، اشتباه است.
امّا با اطمینان مشابهی میتوان گفت فمینیستها هم در اشتباه اند که ما کاملاً از طبیعت زیستیمان آزاد ایم و نقشهای سنّتی جنسی تنها از نبرد اجتماعی برای قدرت برآمده اند که در آن مردان، پیروز و زنان اسیر شده اند. نرینگی و مادینگی ایدهآلهایی بوده اند که جانور آنها را فردیّت بخشیده است. اخلاق جنسی تلاشی برای تبدیل نیازی ژنتیک به رابطهای شخصیست و دقیقاً به این دلیل وجود داشت که مانع پراکندگی دودمان مردان در قبیله باشد و نگذارد زنان به جای عشق، که علامت تولیدمثل است، پذیرای ثروت و قدرت باشند. پاسخی مشارکتی برای میلی عمیقاً نهفته هم در مرد و هم در زن، برای همدستانی که به زندگی معنا خواهند بخشید.
به بیان دیگر، مردان و زنان صرفاً ارگانیسمهای زیستی نیستند، آنها موجوداتی اخلاقیاند. زیستشناسی رفتار ما را محدود میکند، امّا آن را تعیین نمیکند. میدانی که غرایز شکل داده اند صرفاً تعیینکنندهی امکانهاییست که اگر در پی دستیابی به احترام، پذیرش و عشق یکدیگر هستیم باید از میانشان دست به انتخاب بزنیم. زنان و مردان خود را نه صرفاً با هدف تولیدمثل، که برای ایجاد شأن و مهربانی در روابطشان با هم، شکل داده اند. برای همین هدف، از زمانی که دریافتند روابط بین دو جنس باید با مذاکره و توافق ساخته شود، دست به کار آفرینش و بازآفرینش نرینگی و مادینگی بوده اند. تفاوت میان اخلاقیّات سنّتی و فمینیسم مدرن این است که اوّلی در پی بهبود و انسانی کردن تفاوت میان دو جنس است، در حالی که دوّمی در پی کاهش یا حتّی محو آن. از این لحاظ، فمینیسم به راستی در برابر طبیعت قرار میگیرد.
با این همه، به نظر میرسد فمینیسم پاسخی ناگزیر به شکست اخلاقیّات جنسی سنّتی است. زمانی که احترام و شرافت محافظ زنان بود، آمادهی پذیرش نقشهای سنّتی بودند. امّا حالا که مردان به سرعت تعهّدات خود را نادیده میگیرند، زنان چرا باید به آنها اعتماد کنند؟ ازدواج زمانی همیشگی و ایمن بود؛ به زنان تا دیرزمانی پس از از دست دادن جذابیّت جنسیشان، جایگاه اجتماعی و حمایت پیشکش میکرد و محیطی برای فرمانروایی زن فراهم میآورد. فدیّهی ازدواجِ همیشگی از سوی مردان، انحصار مردانهی محیط عمومی، همان عرصهی رقابت و تاخت مردان برای پول و پاداشهای اجتماعی را برای زنان تابآوردنی میکرد. دو جنس به قلمرو یکدیگر احترام میگذاشتند و میدانستند هر یک باید برای نفع دوسویه از چیزی بگذرد. اکنون که مردان در پی انقلاب جنسی در چندهمسری آزادند، زنان قلمروی ایمنی از آنِ خود ندارند. پس، انتخابی ندارند جز آنکه در حدّ توانشان به قلمرویی که روزگاری در انحصار مردان بود دستیابند.
یکی از بزرگترین کشفیّات تمدّن این بود که مردان پذیرش زنان را نه با نمایش گستاخانهی مردانگی با ژستهای پرخاشگرانه و خشن، که با آقامنشی کسب میکنند. آقا، کسی با جنس مذکّر و جنسیّت مونّث نیست. او سراپا یک مرد بود، امّا مردی آرام و با وقار -به تمام معنا. نه پرخاشگر که دلیر، نه خودخواه که یاریگر، نه مهاجم به دیگر مردان که خوشخو و آمادهی توافق بر سر شرایط. با حسّ افتخار برانگیخته میشد – به آن معنا که مسئولیّت کارهایاش را میپذیرفت و از وابستگانش حفاظت میکرد. و مهمترین ویژگیاش وفاداریای بود که موجب میشد از تعهّداتش سر بازنزند، چراکه در جایگاهی بود که از آنها سود میبرد. بیشتر عصبانیّت زنان از مردان از آنجا میآید که ایدهآل آقامنشی رو به انقراض است. تنها تصویری که سرگرمیهای عمومی از مردانگی پیش چشم جوانان میگذارند خشونت مهارنشدهای است که در آن سلاحهای خودکار نقش مهمّی دارند و هرگونه آقامنشی، بیش از آنکه قدرت باشد، نشانهی ضعف است. فاصلهی این تصویر از آن حماسهی عشق موقّر که محرّک تلاش اروپاییان برای رهاکردن مردانگی از زیستشناسی و بازتعریف آن به مثابه مفهومی اخلاقی بود، مثل روز روشن است.
تنها طبقه ی فرادست جامعه نبود که رابطهی میان دو جنس را آرمانیده و نقش های اجتماعی آنها را اخلاقی کرد. در میان طبقهی کارگر که پدر خانوادهی من هم از آن میآید، همان توافق قدیمی بخشی از رویّهی معمول زندگی خانوادگی بود، که در نمودهای جاافتادهی پاکدامنی زنانه و مردانه خلاصه میشد. یکی از اینها آیین تحویل خرجیِ جمعهشبها بود. پدربزرگ من جمعهشبها میآمد و پاکت دربستهی درآمدش را روی میز آشپزخانه میگذاشت. مادربزرگم آن را برمیداشت، در کیف پولاش خالی میکرد و دو شیلینگ برای نوشیدنی به پدربزرگ میداد. پدربزرگ هم به میخانه میرفت و به افتخار ابراز خود، در میان همسالان مینوشید. زنانی که به میخانه میآمدند، در راهرو منتظر میشدند و پیامشان را با پیک به داخل میفرستادند و چنان به حریم این قلمروی مردانه احترام میگذاشتند که انگار فرشتهها نگهبان آنند.
ژست پدربزرگام، زمانی که داشت بستهی دستمزدش را روی میز آشپزخانه میگذاشت با فضل ویژهای آمیخته بود: به رسمیّت شناختن اهمیّت مادربزرگم در جایگاه زن و حقّ او برای جلب توجّه و ارزش او در جایگاه مادر فرزندان. به همین ترتیب، انتظار زن پشت در میخانه تا تعطیلی آن برای آنکه مردش را –که ناهوشیارتر از آن بود که از این خواری رنج ببرد- با چرخدستی به خانه برساند، ژستی سرشار از ملاحظهگری زنانه بود؛ روش زن برای به رسمیّت شناختن حاکمیّتِ خدشهناپذیر او در جایگاه مرد و نانآور.
آدابدانی، حرمتگذاری و معاشقه دروازههای عشق بودند که انسانها همچون آیینی مجلّل به آن پا میگذاشتند. پدربزرگ و مادربزرگ من با این روش پرولتاریاییِ زندگی از همهی اشکال دیگر معاشقه محروم شده بودند و برای همین بود که این یکی این همه برایشان مهم بود. دروازهی ورود به جادویی بود که از هیچ راه دیگری به دست نمیآمد. پدربزرگام به جز قدرت، برازندگی و منشِ مردانه چیزی برای عرضه به مادربزرگم نداشت. امّا به زنی که در وجود مادربزرگم بود احترام میگذاشت و هنگام همراهیاش بیرون خانه، به بهترین شکل نقش یک آقا را برایاش بازی میکرد. بنابراین مادربزرگ که به شدّت از او بدش میآمد – چراکه نادان، خودپسند، و مست مانند سدّی در برابر پیپشرفت اجتماعی او در آستانه زندگیاش جا خوش کرده بود- با همه اینها، به عنوان یک مرد سخت عاشقاش بود. اگر جادوی جنسیّت در کار نبود، این عشق پابرجا نمیماند. نرینگی پدربزرگ، جدا از هر چیز دیگر، او را پادشاه قلمروی خودش میکرد، همانطور که زنانگی مادربزرگ از او در برابر تهاجم مردش نگهبانی میکرد. هر فضیلتی که میدانستند را به کار گرفته بودند که تا اندازهای برای هم مرموز بمانند. و در این کار پیروز بودند، همانطور که در چیزهای کوچک دیگر.
تقسیم قلمروی مشابهی در سراسر جامعه و در جایجای جهان رخ داد. امّا ازدواج نهاد محوری آن بود، و ازدواج به پایبندی و محدودیّت جنسی وابسته بود. ازدواج نه تنها به دلیل مردودیّت طلاق پایدار بود که به دلیل همان حرمتی که در آن معاشقه و اعتماد ریشهدارتر از تجربهی جنسی بود، ادامه مییافت. این دورهی حرمت نیز نمایشی از مردانگی مرد و زنانگی زن بود. و منظور ما از "برساخت اجتماعی" جنسیّت، چنین مفهومیست، یا باید باشد.
دو شریک و همراه میآموختند که جدایی ماهیّت و طبیعت خود را بستایند و گرامی بدارند و اینگونه خود را برای نقشهای آیندهشان آماده میکردند. مردِ آدابآموخته شخصیّت مردانه را افسون میبخشید و زن عاشق، شخصیّت زنانه را رازآلود میکرد. و از این افسون و رازآلودگی چیزی تا همیشه باقی میماند، هالهای سحرآمیز که موجب میشد هریک دیگری را برای این جدایی ستودنی تشویق کند.
رام کردن زن سرکش، رومئو و ژولیت، جین آستین و جورج الیوت، هنری جیمز و شارلت برونت، همانند دی اچ لارنس (به عنوان نمونهای برای طبقهی فرودست)، در داستانهای خود همگی، امّا بیبدیل همین ماجرا را شرح دادهاند. این ادبیّات آن چیزی که در زیستشناسی اجتماعی از قلم افتاده را نشان میدهد. ازدواج تنها در خدمت استراتژیهای بازتولید ژنهای ما نیست، ازدواج بستر بازتولید نیاز جامعه است. همچنین در خدمت فرد در دستیابی به زندگی ویژهی خود و خوشنودکردن خود است. ظرفیّت ازدواج برای تدارک و تقدیس عشق شهوانی فراتر از هر آنچیزیست که ژنهای ما حکم میکنند. همان گونه که اخلاقیّات روشنفکری ما به درستی بر آن پافشاری میکند، ما موجوداتی آزاد هستیم که تجربهشان همواره و همواره با برداشتشان از ارزش اخلاقی سنجیده میشود. به یکدیگر نه مانند جانوران، که همچون افراد پاسخ میدهیم – که به این معناست که حتّی برای میل جنسی هم آزادی انتخاب برای رسیدن به هدف ضروی است. همانطور که از قول کانت مشهور است، باید با ابژهی مِیل نه تنها به مثابه ابزار که به مثابه هدف برخورد کرد. بنابراین میل جنسی واقعی میل به یک فرد است و نه میل به یک جنس که به مثابه کالایی عمومی درک میشود. ما محدودیّتها و بازدارندههایی گرداگرد رفتار جنسی قرار میدهیم که به هیچ وجه گونهی ما به آن حکم نمیکند، دقیقاً به این علّت که اندیشه و میل خود را به جای سازوکارهای تنانه بر اندیشه و میلهایمان برای موجودی آزاد بودن متمرکز کنیم. این چنین است که ما بیاندازه بر ژنهایمان برتری داریم، برخورد ژنها با آنچه در حال وقوع است، مثلاً، بیشتر پورنوگرافی است.
حتّی زمانیکه نگاه مقدّس به ازدواج رو به کاهش نهاد، در نظر بشر احساسات شهوانی همچنان خصوصیتر از آن بود که به بحث عمومی گذاشته شود و نمایشاش موجب لوث شدناش میشد. پاکدامنی، آزرم، شرم و شور بخشی از یک داستان عاشقانهی ساختگی امّا ضروری بودند. شهوت، آرمانیده شده بود تا ازدواج دوام یابد. و ازدواج، همانگونه که والدین و اجداد ما آن را ساختند، هم برای ارضای شخصی و هم به عنوان روش اصلی انتقال سرمایهی اجتماعی و اخلاقی به نسل بعد ساخته شد.
در روزگاری که مردان رام میشدند و زنان آرمانیده، این برداشت از ازدواج، به مثابه یک تعهّد وجودی مادامالعمر، پشت روند "ساخت جنسیّت" قرار داشت. هرچند، حالا که دیگر ازدواج پایدار نیست، زنان باید جای دیگری در پی ارضای شخصی باشند. و جای دیگر، یعنی فضای عمومی- چرا که این فضایی است با قوانین و رویههای روشن، که بیگانگان بر آن مسلّط اند و در آن میتوانند مدافع خودشان در برابر بهرهکشی باشند. مزیّت سکونت در این محیط برای دختری که اندوه و ماتم مادر رهاشدهاش را شاهد است، نیاز به توضیح ندارد و تجربهی او در مدرسه و دبیرستان هم اعتماد یا احترام به شخصیّت مرد را به او نیاموخته است. آموزشهای جنسی، به او آموخته مردان را باید مانند کاندومهایی که بستهبندی میشوند، استفاده کرد و دور انداخت. و ایدئولوژیِ کمونیسم او را به این فکر تشویق میکند که تنها یک چیز مهم است –کشف و برآوردهسازی هویّت جنسیّتیاش با دور انداختن هویّت جنسیّتی نادرستی که فرهنگ مردسالار بر او تحمیل کرده است. همانطور که پسران، بی مردانگی مرد میشوند، دختران، بدون زنانگی زن میشوند. آزرم و پاکدامنی به عنوان سیاستی نادرست، کنار گذاشته میشود؛ و زنان در هر محیطی، با مردان در جایگاه رقیب برخورد میکنند. صدایی که خشونت مردانه را آرام میکرد –همان درخواست زنان برای حمایت- تسلیمِ سکوت شده است.
با این حال، درست همان طور که فضیلتهای زنانه برای آرام کردن مردان به وجود آمده بود، مردانگی هم برای گشودن اندوختهای به وجود آمده بود که زنان را وامیداشت تا دستیابی به امنیّت، از پذیرش [مردان] خودداری کنند. در جهانِ "رابطه ی جنسیِ ایمن" این عادتها بیهوده و خسته کننده به نظر میرسند. از پیامدهای این، ظهور پدیدهای قابل توجّه در امریکاست: جنگجویی زنان نسبت به مردانی که همخوابهشان بوده اند. به نظر میرسد عَرضهی آزادانه و به دور از همه مقدّماتی که زمانی ضروری به نظر میرسید، باید رضایتآمیز باشد؛ امّا واقعاً نیست و همچون گذشته پس زده میشود. اتّهام آزار یا "تجاوز دوستانه" همیشه در پس ماجرا نهفته است. آن سیلیای که برای کوتاه کردن زیادهرویهای آزاردهنده بود حالا پس از ماجرا و به شکلی بسیار کُشندهتر نواخته میشود -نه به شکلی خصوصی، خودمانی و درمانشدنی، بلکه عمومی، سازمانیافته و با برابرخواهی (انصاف) مطلق قانون. میتوان چنین برداشت کرد که "رابطهی جنسی ایمن" به راستی خطرناکترین رابطهی جنسی است. شاید ازدواج تنها رابطهی جنسی ایمنی باشد که میشناسیم.
زمانی که استالین نظریه های لینسکو را به عنوان مبنای "علمی" تلاشش برای بازآفرینی طبیعت انسان و شکلدهی "انسان جدید شوروی" در شوروری اعمال کرد، اختیار انسانی بسیار ریشهایتر از الزامهای حکومت استالینی راه خود را در پیش گرفت. نیز، داد و ستد جنسی سیاه همچنان در امریکای مدرن پابرجاست و هیچ سیاست فمینیستیای هنوز نتوانسته باطلاش کند. مردان همچنان مسئولیّت میپذیرند، و زنان تسلیم آنها میشوند. دختران هنوز هم میخواهند مادر باشند و پدری برای فرزندانشان پیدا کنند؛ پسران همچنان میخواهند جنس مخالف را با دلاوری و قدرت خود متأثّر کنند. شاید گامها از جذب کردن تا به هدف رسیدن کوتاه باشد، امّا قدمهایی است که همه حول همان نقشها و میلهای کهن میچرخد.
بنابراین، برای یک استاد انسانشناس مهمان، چیزی جالبتر از دانشجوهای عجیب و غریب امریکایی نیست: دختری که در میانهی زخم زبان و فحّاشی فمینیستی، ناگهان سرخ میشود، یا پسری که قدمزنان با دوستدخترش، برای حمایت از او پا پیش میگذارد. زیستشناسان اجتماعی به ما میگویند این ژستها از گونهی زیستیمان دیکته میشود. بهتر است آنها را الهامات متعلّق به حسّ اخلاقی بدانیم. اینها نشانهی وجود تفاوت واقعی میان زن و مرد است. در واقع، بدون زن و مرد جنس معنایاش را از دست میدهد. جنسیّت نه تنها ممکن، که ضروریست.
و بیشک امید ما به آینده در همین نهفته است. زمانی که زنان "هویّت جنسی" خود را آن گونه که فمینیستها پیشنهاد میکنند، وضع نمایند، برای مردان غیرجذاب خواهند شد – یا تنها به عنوان ابژهای جنسی جذّاب خواهند بود. و زمانی که مردان دست از آقامنشی بردارند، برای زنان غیرجذّاب خواهند شد. آن روز است که همراهی جنسی از جهان رخت برمیبندد. و اینجاست که وظیفهی نجات جوانان از این تجویز به اخلاقگراهای سنّتی میرسد، تا گذشتهی ندیده را دور از چشم پاسبانهای فمینیست به گوشهای مشتاق و مبهوت برسانند – این حقیقت که جنسیّت به راستی یک برساخت است، امّا برساختی شامل هر دو جنس، که برای موفقیّت در ساختناش، باید با پشتیبانی دوسویه عمل کنند. بنا به تجربهی من، جوانان با شنیدن این که انقلاب جنسی ممکن است اشتباه بوده باشد، این که زنان میتوانند با حیا باشند و این که مردان میتوانند به سلامتی آقامنشیشان یک گیلاس بنوشند، نفس راحتی میکشند.
و این همان چیزی است که ما انتظارش را داریم. این که ما موجوداتی آزاد هستیم، از این روست که بر خلاف ژنهایمان میتوانیم حقیقت را بشنویم و تصمیم بگیریم در قبال آن چه کنیم.
انسان شناسی و فرهنگ