این مقاله را به اشتراک بگذارید
سفر به نواحی ناشناخته
نسیم آصف
«بووار و پکوشه»، آخرین اثر فلوبر که پس از مرگش منتشر شد، بهتازگی با ترجمه افتخار نبوینژاد توسط نشر دیبایه بهچاپ رسیده است. البته این کتاب پیش از این با همین ترجمه و در نشری دیگر بهچاپ رسیده بود. این کتاب فلوبر خالی از مناقشه نبوده است و پس از انتشارش بحثهای زیادی درباب آن درگرفت. در ابتدای کتاب، مقدمهای نسبتا مفصل به قلم ژاک سوفل ترجمه شده که در آن به بحثهای درگرفته پیرامون این اثر اشاره شده است. یکی از بحثهای منتقدان پیرامون این کتاب فلوبر، به عنوان آن مربوط بوده است: «بهنظر میرسد که نویسنده در حقیقت قصد داشته قصه فیلسوفانهای را همساز با رسم و سیرت قرن هیجدهم در قالب یک رمان اخلاقی خلق کند. این آمیزه دو نوع ادبی و جدی سرگرمکننده بود که منتقدان را با مشکل مواجه ساخت». اگرچه «بووار و پکوشه» آخرین اثر فلوبر محسوب میشود، اما او از سالهای جوانیاش با مضمون این کتاب درگیر بود. فلوبر زمانی که تنها ١۶ سال داشت، در سال ١٨٣٧، قصهای با عنوان «درسی از زندگی طبیعی» نوشت. او در این قصه، «نخستین طرح یک پشتمیزنشین… خمشده روی میز تحریر… قلم بر پشت گوش… در حال مزهمزهکردن بوی جوهر…» را ارایه داد.
این طرح، شمایلی ابتدایی از شخصیت بووار و پکوشه به دست میداد. ژاک سوفل در مقدمهاش این پرسش را مطرح میکند که آیا بووار و پکوشه ذاتا انسانهای احمقی هستند و یا حماقتهای انسانی آنان را قربانی کرده است؟ او در ادامه مینویسد: «واقعیت این است که اشتباهات و سرخوردگیهای فراوان، رویارویی با بیاعتقادی، بیکفایتی یا جنایت، آنان را بر آن میدارد که برای دستیافتن به اندکی سعادت و آرامش، دست از امیال و آرزوهای خود بشویند، تمناهایشان را سرکوب کنند و به معرفت و دانش روی آورند. اما این تدابیر نیز موثر واقع نمیشود. بنابراین سرخورده و مایوس بار دیگر حرفه پیشین خود یعنی نسخهبرداری را از سر میگیرند». فلوبر به موفقیت این مضمون اطمینان نداشت و ازاینرو تحقیق آن سالها به تعویق افتاد اما وسوسه آن رهایش نکرد تا اینکه در سال ١٨٧٢ تصمیم نهاییاش را گرفت و در یکی از نامههایش نوشت: «در نظر دارم نگارش کتابی را در دست گیرم که سالهاست ذهنم را درگیر کرده است… داستان مربوط به دو مرد سادهلوح است که از گونهای دایرهالمعارف انتقادی در قالب لطیفه و مزاح نسخه برمیدارند… اما برای نوشتن چنین کتابی بایستی دیوانه و سهبرابر آن سراسیمه بود…». فلوبر طبق عادتش شروع به جمعآوری مواد سازنده کتابش کرد و طرح کلی موردنظرش را تکمیل کرد. اما هنگام نوشتن اثرش به نگرانی و دلهرهای بزرگ دچار شد و درباره وضعیتش در این دوران نوشت: «بووار و پکوشه بهحدی در وجود من جای گرفتهاند که به آنها تبدیل شدهام. حماقت آنها حماقت من است. و این مساله کلافهام میکند». فلوبر در این اثرش قصد داشت تا با روایت تجربههای دردناک «بووار و پکوشه» امکانی برای خود فراهم کند تا به شماتت ابلهان بپردازد و معاصرانش را آماج انزجاری که در او القاء میکردند قرار دهد. دو قهرمان این رمان، سرنوشتی همراه با نگونبختی و شکست دارند و بااینحال شیوه روایت رمان بهگونهای است که وضعیت آنها غمانگیز نیست. «نگونبختی دو قهرمان بههیچوجه غمانگیز نیست. ناکامی در کشت و زرع، شکست در تهیه کنسروهای گوناگون و دلسردی پیامد مطالعات ادبی، پزشکی، باستانشناسی، تاریخی یا سیاسی، جملگی بیش از آنکه دل خواننده را به درد آورند، به خندهاش وامیدارند».
بووار و پکوشه/ گوستاو فلوبر/ ترجمه افتخار نبوینژاد
گورستان کتابهای فراموششده
«ارزش یک راز به ارزش ما بستگی دارد که باید آن را حفظ کنیم. پس از بیدارشدن، اولین هدفم این بود که بهترین دوستم را از وجود گورستان کتابهای فراموششده باخبر کنم. توماس آگیلار، یکی از همکلاسیهایم بود که وقت آزاد و استعدادش را وقف اختراع دستگاههای مبتکرانهای میکرد که کارآیی خیلی کمی داشتند، مثل نیزه آئوراستاتیک یا دینام برقی. برای تقسیم آن راز، چه کسی بهتر از توماس. در بیداری خواب میدیدم و خودم و توماس را مجسم میکردم، هر دو مجهز به چراغقوه و قطبنما، تمیز و فرز برای افشای رمز و رازهای آن کتابخانه دخمهای…». این بخشی از رمان «سایهی باد» کارلوس روئیس ثافون است که اینروزها با ترجمه نازنین نوذری در نشر دیبایه منتشر شده است. البته از این رمان ترجمه دیگری نیز توسط سهیل سمی در نشر ققنوس بهچاپ رسیده است. وقایع این رمان در بارسلون اسپانیا اتفاق میافتد و این شهر نقشی محوری در رمان دارد. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «تقریبا نیمساعت در میان رمز و راز آن هزارتو پرسه زدم که بوی کاغذ کهنه و گردوخاک و جادو میداد. اجازه دادم دستم سیل عطفهای بیحفاظ را لمس، و مرا در انتخاب وسوسه کند. در میان عناوینی که در اثر گذر زمان محو شده بود، کلماتی را در زبانهایی که میشناختم و دهها زبان دیگر که نمیتوانستم تشخیص دهم، زیر نظر گرفتم. راهروها و سالنهای مارپیچ پر از صدها و هزارها جلد کتاب را طی کردم، به نظر میرسید آنها بیشتر در مورد من میدانند تا من در مورد آنها. اندکی بعد، این فکر به من هجوم آورد که پشت هر یک از این کتابها، دنیایی بیپایان برای کاوش باز میشود و اینکه، فراتر از آن دیوارها، دنیا اجازه میدهد تا زندگی در بعدازظهرهای فوتبال و سریالهای رادیویی سپری شود، همه خشنود از اینکه تا نوک دماغشان یا کمی جلوتر از آن را ببینند. شاید همان اندیشه بود، شاید اتفاق یا خوشایند باوقارش، سرنوشت بود، اما در همان لحظه فهمیدم کتابی را انتخاب کردهام که بنا بود مسئولیتش را بپذیرم. یا شاید باید میگفتم کتابی که قرار بود مسئولیت مرا بپذیرد. محجوبانه از انتهای یکی از قفسهها سرک میکشید، جلدش شرابیرنگ بود و عنوانش را با حروف طلایی زمزمه میکرد که در نور منعکس از گنبد بالای سر میدرخشید. به او نزدیک شدم و کلمات را با نوک انگشتان نوازش کردم، و در سکوت خواندم».
سایهی باد/ کارلوس روئیس ثافون/ ترجمه نازنین نوذری
شرق