این مقاله را به اشتراک بگذارید
حادثه، اتفاق و رویداد، در داستانهای پل استر
اگر پل استر میخواست داستانی درباره آفرینش جهان بنویسد، داستانش را با این جمله کوتاه شروع میکرد: «در آغاز تنها یک حادثه بود.»0
نادر شهریوری
اگر پل استر میخواست داستانی درباره آفرینش جهان بنویسد، داستانش را با این جمله کوتاه شروع میکرد: «در آغاز تنها یک حادثه بود.» مقصود از حادثه فقدان طرح اولیه برای جهانی است که از نظرش قاعدهای ندارد. داستانهای پل استر با حادثه شروع میشوند، با حادثه پیوند میخورند و آدمهای داستانیاش به انتظار حادثه میمانند. آنها خود را دستخوش بازی سرنوشت میبینند. «آبی هر روز به دفتر کارش میرود، پشت میز مینشیند و منتظر میشود تا اتفاقی بیفتد.»٢ زمانی دراز اتفاقی نمیافتد، اما سرانجام اتفاق میافتد. «مردی بهنام سفید در را باز میکند و به دفتر پا میگذارد و از آبی میخواهد که مردی بهنام سیاه را تعقیب کند و تا هر وقت لازم باشد او را زیر نظر بگیرد.»
همین تِم اما به صورتی دیگر در رمان «شهر شیشهای» -سهگانه نیویورک- رخ میدهد. داستان «شهر شیشهای» با یک تماس تلفنی اشتباه شروع میشود. آن طرف خط کسی را میخواهد که «کین» نیست. تلفنکننده که دستبردار نیست و بهدنبال کارآگاهی برای نجات جان همسرش میگردد، بار دیگر زنگ میزند. بار سوم کین تصمیم میگیرد خود را همان کسی معرفی کند که تلفنکننده میخواهد، یعنی کارآگاه پل استر.
کین با این کار بازی جدیدی را شروع میکند که همچون تمام بازیها، آدمی تنها جزئی از ماجرای مهمتر جهان بیقاعدهای است که در آن تصادف و شانس بازیگر اصلی است. پل استر با استفاده از شکل رمانهای کارآگاهی اما در ماهیت ضدکارآگاهی- چون ماجرا به لایههای تودرتو گره میخورد و از هدف خود دور میشود- به مسائلی همچون هویتهای تازه در هزارتوهای پیچدرپیچ «شهر» پرداخته و در همان حال به خلق شیوه متنوع داستانسرایی پسامدرن که از ویژگیهای اوست، میپردازد.*
«شهر» در رمانهای پل استر تنها شخصیت حقیقتا ثابت است. فضای کلانشهر در ایجاد وقایع و اتفاقات نقشی اساسی ایفا میکند. تلقی استر از شهر برابر همان تلقیای است که وی درباره نیویورک دارد: «باید بیایید و از نزدیک خودتان ببینید، وقتی نگاه میکنید باورتان نمیشود که چقدر تنوع در اینجا وجود دارد. کل دنیا را میبینید که در خیابانهای نیویورک قدم میزنند. واقعا وسوسهانگیز است.» استر بر عنصر وسوسه در شهر تأکید میکند. وسوسهانگیزبودن شهر، واجد حقیقتی دوسویه و بهتعبیری دوتصویره است: هم مضطربکننده است و هم آرامبخش. در این صورت شهر مکانی میشود که وسوسهشوندگان را که تقریبا آحاد مردماند بهسوی خود میکشاند. وسوسهشوندگان اگرچه در شهر به انزوا و اضطراب کشیده میشوند و گاه حتی همهچیزشان را از دست میدهند، اما این هیچ مانع از آن نمیشود که خیل کثیری از مردم وسوسه نشوند و به شهر هجوم نبرند. «وسوسه» آنهم در شهر از مهمترین مسائل است، بخشی از سازوکارهای نوین اساسا بر جنبه روانی وسوسه متکی است. وسوسه شهر، وسوسه مصرف و… .
استر به شهر اشتیاق بیشتری نشان میدهد، این اشتیاق به خاطر حرفهاش است. بهنظر استر آدمی تنها در شهر میتواند نویسنده شود. درواقع «شهر» آدمی را نویسنده میکند. اگر مهمترین وظیفه نویسنده دیدن و درککردن باشد، استر وظیفه مهم دیگری نیز برای نویسنده قائل است و آن دیدهنشدن است. بهنظر استر نویسنده باید همه چیز و همه کس را ببیند، بیآنکه دیده شود. این امکان را شهر و البته کلانشهر به وجود میآورد. تنها در شهر است که میتوان از انظار پنهان شد و بیگانه ماند. بدینسان از نظر استر آدمی چندان هم در انتخاب نویسندهشدن اختیاری ندارد. «آدم نویسندهشدن را انتخاب نمیکند بلکه برای این کار انتخاب میشود.» این انتخاب را «شهر» انجام میدهد.
اما باز این تمام آن اهمیتی نیست که استر برای شهر قائل میشود. استر از جنبههای دیگر نیز به شهر توجه میکند و آن اینکه شهر جایی است که در آن حاکم مطلقالعنانی حکومت می کند که نامش «شانس» است. حکمروایی شانس نتیجه بیتعینی و عدم قطعیت است و بهعبارتی دیگر، این عدم قطعیت است که راه را برای حکمروایی شانس و به یک تعبیر «قسمت» باز میگذارد: بدا به حال کسی که «نورچشمی پروردگار» نباشد.
«کشور آخرینها»، یکی از رمانهای پل استر است که در آن استر از فرم نامه، سفرنامه در نگارش این رمان استفاده میکند. در این رمان، استر به زندگی دختر جوانی بهنام «آنا بلوم» میپردازد که در جستوجوی برادر گمشدهاش از شهری که معلوم نیست کجاست، به شهری که نمیشناسد سفر میکند. اولین سطرهای رمان که در قالب نامه است به توصیف شهر به همان مفهومی که استر مدنظر دارد میپردازد: «…امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست، خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد، حتی آبوهوا دائما در حال تغییر است… اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند. بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن: آن وقت میبینی که چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است، میدانی هیچچیز دوام ندارد.»
اگر همهچیز در شهر بهناگاه ناپدید میشود که میشود، اگر همهچیز به نقطه صفر بازمیگردد که میگردد، اما درست از همین نقطه ناپدیدشدن نیروی تازهای برای زندگی جدید یا تصویر زندگی جدید بهوجود میآید و دوباره همان شخصیتهایی که از دیگران گسستهاند، از نو با محیطشان ارتباطی دوباره برقرار میکنند. پل استر منطق شهر، منطق دوگانه آن را در توصیف نیروی عظیم نهفته در آن میبیند: «شهر افکارت را پشتورو میکند، تو را وا میدارد که زندگی را بخواهی و در عینحال میکوشد آن را از تو بگیرد، از این وضع نمیتوان گریخت.» تلقی استر از شانس یا آنطور که خود میگوید «طبیعت شانس»، تلقی جالبی است. او آن را به مقوله «قسمت» ارتباط میدهد. مقصود از قسمت، امکانات و ضرورتهایی خارج از اراده و اختیار آدمیاند: «قسمت عبارت بود از شرایط کلی چیزها چنانکه بودند یا وضعیت هستی و زمینه رویدادهای جهان.
کین نمیتوانست آن را با دقت بیشتری بیان کند. اما شاید واقعا جویای قطعیت نبود.» این تصورات استری بر ایده عدم قطعیت، پیشبینیناپذیری ذاتی واقعیت و وضعیتهای بیسابقه متکی است. تلقی استر از شانس با تلقی وی از زندگی منطبق است. استر زندگی را جز امکان روی دادن و ندادن پارهای از ضرورتها، امکانات و رویدادهای غیرقابلپیشبینی نمیداند. این همان تعریفی است که از شانس میتوان داشت. بااینحال تلقی استر از شانس تلقی ویژهای است. این تلقی به «سرنوشت»، «تقدیر» و یا آنطور که خود میگوید «قسمت» گره میخورد. او این تلقی را با خاطرهای بیان میکند: «در دوران جنگ پدر «م» برای فرار از نازیها در اتاقکی در پاریس پنهان شده بود. بالاخره فرار کرد، خود را به آمریکا رساند و زندگی جدید را شروع کرد. بیش از بیست سال گذشت. «م» به دنیا آمد، بزرگ شد و رفت که در پاریس تحصیل کند. در پاریس هفتهها بهدنبال محلی برای سکونت گشت. وقتی دیگر ناامید میشد، اتاق کوچکی پیدا کرد. بلافاصله بعد از نقلمکان به آنجا نامهای برای پدرش نوشت تا این خبر خوش را به او اطلاع دهد. یکی، دو هفته بعد جواب نامهاش رسید: پدر «م» نوشته بود این همان ساختمانی است که در دوران جنگ در آن پنهان شده بودم.»
رابطه میان شانس و قسمت را استر در رمان «موسیقی شانس» بهخوبی نشان میدهد. «جیم ناش» یکی از دو شخصیت رمان ناگهان درمییابد صاحب ارثیه کلان از پدر متوفی خود شده است. پدری که جیم ناش تصوری از او ندارد، چون آخرین بار سی سال قبل او را دیده است، زمانی که دو سالش بود. پس از آن ارثیه ناش در مسیر سلسله حوادث و رویدادهایی قرار میگیرد که از حیطه اختیارش خارج است. بهتدریج ناش درمییابد که «دیگر از خود اختیاری ندارد و در چنگال نیروی قوی و گیجکننده اسیر است.» استر نام این نیروی قوی اما گیجکننده را قسمت یا تقدیر میگذارد.
از نظر استر «قسمت» آدمی به یکسری از حوادث و اتفاقاتی گره میخورد که میتوانست و میتواند گره نخورد، اما همین حوادث تأثیری تعیینکننده بر سرنوشتش میگذارند. «به آنها گفته بود خیال دارد به ماساچوست برگردد، اما طولی نکشید که دید در جهت عکس پیش میرود، علتش این بود که متوجه خروجی مربوط به بزرگراه نشده بود.» این اتفاق آنی و پیشبینینشده در سیر کار تأثیر میگذارد. اما مهمترین حادثهای که ناش را در مسیر قسمت و تقدیری دیگر قرار میدهد آشناییاش با جوانی بهنام جک پازی است. این آشنایی کاملا تصادفی رخ میدهد، اما میتوانست رخ ندهد. استر این اتفاق را با مهارت توصیف میکند: «وقتی به یک سربالایی رسید که چند صد متر چشمانداز داشت، ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار جاده راه میرفت… با اینکه معمولا کسانی را که اتواستاپ میزدند سوار نمیکرد بیاختیار آهسته کرد تا مرد را بهتر ببیند… غریزه ناش به او گفت بهتر است به راندن ادامه دهد، اما نمیتوانست درماندگی آن جوان را نادیده بگیرد، پیش از آن که بفهمد چه میکند، ماشین را متوقف کرده بود.» آشنایی کاملا تصادفی با جک، سرنوشت ناش را تغییر میدهد. آن دو در نهایت، ثروت خود را در قمار میبازند و «قسمتِ» ناش تقدیری پوچ میشود.
آنچه در داستانهای استر به «شانس» قدرتی فرادست و هژمون میدهد آن است که استر به توصیف تکهتکه روایت آدمهای مجزا -اتمیزه- میپردازد: در دنیای بیقاعده، در شهر بینقشه، در جایی که نباید هیچ چیز را نادیده گرفت و هر امر جزئی و هر کشف ولو کوچکی را باید با دلالتی همراه ساخت، در جایی که همهچیز ممکن است و هیچچیز ممکن نیست ولی آنچه ممکن است ازهمگسیختگی آدمها بهمثابه اتمهای مجزاست که بهواسطه «وسوسه» شهر به آنجا میآیند و فرد فردشان در مسیر سرنوشتی متفاوت از دیگران این طرف و آن طرف میروند و در یک یکهتازی سرنوشت بالا و پایین میشوند. استر تکهروایتهای خود را تحت کنترل شانس پیشبینیناپذیر – اتفاقات- ترتیب میدهد. مهم نیست این اتفاقات چه نامیده میشوند: «شانس، قسمت؟ یا محاسبه ساده ریاضی، یا یک مثال علمی نظریه احتمالات؟ مهم نیست آن را چه مینامید. زندگی پر است از این اتفاقات. هر دقیقه با ناشناختهها بمباران میشویم. وظیفه من پذیرفتن این تصادفات است، اینکه متوجه همه این راز و رمزهای زندگی باشیم.»
اهمیت شانس آنگاه در آثار استر پررنگتر میشود که او دنیای اتمیزه و جداجدای آدمها را روایت میکند. در این صورت شانس به تعداد آدمها تکثیر میشود و در مسیر تکتک آدمهای جدا از هم قرار میگیرد. استر نشان میدهد که سیطره شانس بر «فرد» از سیطره شانس بر «جمع» بیشتر است. بدینسان آنچه در استر کمتر دیده میشود، همانا پیوند اجتماعی میان تکتک آدمهاست. در اینجا ما با نویسندهای روبهرو هستیم که در تعقیب یک «وسوسه» پیوندهای اجتماعی را نادیده میگیرد.
پینوشتها:
* تسلط استر بر نشانهها و لایههای تودرتو (داستان در داستان) که بهترین نمونهاش را در «شهر شیشهای» میبینیم، بیانگر سبک پسامدرنی است که استر در داستانهای خود از آن بهره میگیرد. علاوه بر این استر به مضامین فلسفی مدرن در داستانهای خود پایبند است: زیستن در حال -زندگی روزمره- بیاعتقادی به نوستالژی و پیشبینیناپذیری ذاتی واقعیت و همین عدم تعین، هویت و … که از نثر پستمدرن است در آثار استر دیده میشود.
شرق