این مقاله را به اشتراک بگذارید
چندگانگى قرائت رمان: سازمان اجتماعى تفسیر
مارجرى ال. دى والت
ترجمه حسن چاوشیان
نظریهپردازان تفسیر باید نه تنها مساله درستى تفسیر، بلکه اختلاف قرائتها را نیز، که از ماهیت اجتماعى جایگاه هر قرائت ناشى مىشود، تبیین کنند. در این مقاله، خاستگاه قرائتهاى گوناگون یک رمان دنیاى فقید بورژوایى، اثر نادین گوردیمر، بررسى مىشود. تحلیل مطالب بهچاپ رسیده (مثل "بررسى کتاب"ها یا تحلیلهاى نقادانه) و مقایسه این گزارشهاى حرفهاى با قرائت "عادى و غیرحرفهاى" خود نگارنده مقاله روشن مىکند که جنسیت و پسزمینه تاریخى خوانندگان و نیز مقاصد آنها از قرائت، چگونه بر بناساختن محتواى رمان بهدست آنها اثر مىگذارد. این تحلیل، معنا و منش جمعى "قرائتهاى چندگانه رمان" را نشان مىدهد، بهخصوص قرائتهایى که اعضاى فرهنگهاى دیگر ("بیرونىها") کردهاند.
بسیارى از جامعهشناسان ادبیات و منتقدان ادبى، با علم به اینکه آثار فرهنگى در بستر اجتماعى تولید مىشوند، مدعىاند که رمانها را مىتوان دادههاى جامعهشناختى محسوب کرد و بهمنزله شاخصى براى روابط و نگرشهاى اجتماعى غالب بهکار برد. قراردادهاى مرسوم در رئالیسم ادبى (۱۹۷۵ ، (Watt و همینطور اهداف صریحا جامعهشناختى دستکم برخى از رماننویسان، دلایلى بهدست مىدهند تا رمانها را تصاویرى از اوضاع و شرایط اجتماعى بینگاریم. اما این دیدگاه همواره در تعارض با این موضع ، . (representational) مطالعات اخیر درباره نظریه ادبى باعث تردیدهاى بسیار درباره هرگونه کاربرد ساده رویکرد "بازنماگرى" شده است، زیرا اکثر نظریهپردازان کنونى امکان هرگونه تصویرسازى مستقیم از واقعیت تجربى "بیرونى" را مورد شک و تردید قرار دادهاند. به گفته این نویسندگان، همه بازنمودها جزئى و گزینشى و برساخته هستند. آنها به طرق گوناگون تاکید مىکنند که متون از قراردادها و سنتهاى نگارش و از پویشهاى روانى میل و سرکوب میل و از غلبه فرهنگى نخبگان حاکم و حتى از خصوصیات زبان که باعث واژگونى معانى آشکار متن مىشود شکل مىپذیرند.(۳) در پرتو این اندیشه جدید، خواندن رمان به انگیزه کسب اطلاع از جامعه، سادهلوحى مایوسکنندهاى بهنظر مىرسد.
با این حال همه مىدانیم که آدمیان در طول حیاتشان، اغلب، مواضع معرفتشناسانهاى اتخاذ مىکنند که نظریه آنها را سادهلوحانه مىداند.(۴) هرچند جامعهشناسان باید نگران اشتباهگرفتن رمان با اطلاعات باشند، اما خوانندگان چنین محدودیتى ندارند. حداقل، خوانندگان برخى از رمانها ظاهرا از روایتهاى داستانى براى درک جهان استفاده مىکنند، یا، حداقل اینکه – اگر بخواهیم ادعاى خود را به نمودهاى ملموستر محدود کنیم – آنها به خود حق مىدهند که تصاویر داستانى را بهمنزله اساس داعیههایشان درباره جامعه به کار برند. بحث من در این مقاله مثالى از همین واقعیت است: من قرائتهایى را بررسى خواهم کرد که در آنها یک رمان مبناى بحث درباره سیاست و روابط اجتماعى است.(۵)این نوع فعالیت تفسیرى، صرفنظر از ارزش نظرى رمان در مقام بازنماگرى، کانون توجه مهمى براى جامعهشناسى ادبیات است، بهخصوص براى حوزهاى از جامعهشناسى ادبیات که مىکوشد پیوند خود را با علاقه دیرین جامعهشناختى به فهم معنا حفظ کند.
جامعهشناسان مکتب کنش متقابل تنوع شیوههایى را بررسى مىکنند که انسانها از برخوردهاى متقابلشان با یکدیگر به درک معانى مىرسند و بهطور جمعى مسائل را حل مىکنند. از این دیدگاه، متون را مىتوان عینیاتى دانست که مردم در کنشهاى متقابل خود از آنها استفاده و بدانها ارجاع مىکنند، همچون "ادوات صحنه"، (props) در نمایش زندگى انسان. اما متون عینیاتى واجد منش مختص به خود مىباشند، زیرا حامل معانى مرکب هستند.(۶) مسلما مىتوان آثار فرهنگى را بهمنزله "ادوات صحنه" و بدون توجه به معناى آنها تحلیل کرد، همانطور که کارهاى مهم بسیارى در شاخه نهادى جامعهشناسى فرهنگ مبتنى بر همین رویکرد بوده است.(۷)با این حال، مىخواهم بگویم که مىتوان به رویکرد جامعهشناختى دیگرى نیز میدان داد که جنبه داستانى متن را نادیده نمىگیرد و مىتواند توضیح دهد که داستانهاى مندرج در متون به چه شیوههایى براى افراد معنادار مىشوند و به کنش متقابل آنها با دیگران راه مىیابند.
این مقاله بخشى از مجموعه مطالعات در دست اجراست که کانون توجه آنها فرآیندهاى "سخن گفتن درباره جامعه" (بکر ۱۹۸۶) است. مطالعات مذکور این دریافتبکر، (Becker) را بسط مىدهند که تولید هنرى را فعالیتى جمعى مىداند و معتقد است که اگر شیوههاى بازنماگرى را محصول فعالیت دستهجمعى بدانیم، آنها را بهتر مىفهمیم. ژانرهاى گوناگون، مثل فیلمهاى مستند، جدولهاى آمارى، اسناد کارخانهها، رمانها و حکایتهایى که مردم درباره زندگى هر روزه خود نقل مىکنند، وجه اشتراکشان این است که همگى در عرصههاى اجتماعى، تولید و مصرف مىشوند. در این عرصهها، فرد فرد سازندگان و مصرفکنندگان قراردادهاى هدایتکننده تولید و تفسیر هرگونه متنى را مىآموزند. مسائل کلى – مثلا اینکه "کفایت" یا "بىکفایتى" یک بازنماگرى در چیست – باید با توجه به هر یک از اشکال بازنماگرى حل شوند که البته این مسائل در عرصههاى اجتماعى گوناگون بهصورت متفاوتى بروز مىکنند. راهحلهایى که براى این مسائل در پیش گرفته مىشود، توافقهاى همگانىاند، توافقهایى که براى مقاصد موجود در زمان و مکان خاصى "بهقدر کافى مناسب" هستند. بنابراین، مجادله و توافق بر سر راهحل مسائل بازنمایى و تفسیر، باعث تحول قراردادهاى مذکور مىشود. انواع گوناگون متنها وارد مباحثات وسیعتر یا "گفتگو"هاى مستمرى مىشوند که به واسطه متن صورت مىگیرند و گفتگوکنندگان فاصله زمانى و مکانى با هم دارند (۱۹۷۲ ، . (Foucault این گفتگوها سنتهاى متنى را برمىسازند که در بستر آن، هم سازندگان و هم مصرفکنندگان بازنماییها شرکت مىکنند. یکى از خصایص مهم این رویکرد، توجه و تاکید به این فعالیت و نیز به متن است – توجه به فعالیتهاى دستهجمعى مستتر در تولید بازنماییها و فعالیتهاى ناشى از مصرف بازنماییها: مثلا اینکه خوانندگان پس از قرائت چگونه وارد کنش متقابل با دیگران مىشوند.
فعالیت تفسیرى، یکى از کانونهاى توجه در نظریه ادبى اخیر شده است، زیرا برخى از منتقدان، خوانندگان را نیز وارد مطالعات خود درباره متون کردهاند و بر ماهیت فعال قرائت تاکید نمودهاند (۱۹۸۰ ، (Tompkins این توجه تازه به خوانندگان، ریشه گرفته از – و همچنین تقویتکننده – نقد هرمنوتیکى این ایده است که معناى ثابتیا درستیک متن منتظر کشفشدن باقى مىماند، یا اینکه تفسیر مىتواند مستقل از تاریخ و وضع مکانى باشد (۱۹۷۷ ، (Wolff همچنین بهنظر مىرسد که این توجه نوپا به خوانندگان، ناشى از تنوع یافتن اخیر نخبگان فرهنگى باشد، یعنى رشد گروههایى که بهطور سنتى بیرون از فرهنگ غالب هستند – زنان، اقلیتهاى فرهنگى و کسانى که در حاشیههاى جغرافیایى قرار دارند – اما اینک حضورى فعالتر و رؤیتپذیرتر در تولید آثار فرهنگى، در ترکیب مخاطبان و در کارهاى علمى درباره هنر و ادبیات مىیابند. اینان، که بهتازگى وارد صحنه مباحثه فرهنگى شدهاند، قرائتهاى جدیدى از آثار فرهنگى عرضه مىکنند، و این قرائتها مبین آن هستند که کسانى که پیش از این حرف اول را مىزدهاند، فقط تفسیرهاى ناقص و جزئى ارائه دادهاند. نظریهپردازان تفسیر با مشاهده این گونهگونى روزافزون، شروع به جستجوى راههایى کردهاند تا بتوانند هم درباره صحت تفسیرها – که ناشى از شناختن قراردادهاى فرهنگى است – و هم درباره ناهمسویى تفسیرها – که برخاسته از منش مکانى هر تفسیر است – نظریهپردازى کنند.
گرسولد (۱۹۸۷ ، (Griswold براى درک اینکه چگونه آثار فرهنگى در زمینههاى اجتماعى مختلف مصالحى براى "بناساختن معنا" مىشوند، مدل جامعهشناسانهاى پیشنهاد کرده است. خانم گرسولد با بهرهگیرى از مفهوم "اجتماعات تفسیرى" (1980 ، ( Fish و با بررسى ارزیابیهاى ناهمسویى که بخشهاى "معرفى کتاب" نشریههاى هند غربى و بریتانیا و آمریکا از رماننویس اهل هند غربى جرج لامینگ، (George Lamming) به عمل آوردهاند، نشان مىدهد که رمانها در جوامع مختلف به طرق مختلف قرائت مىشوند. من نیز کار خود را از مشاهده همین واقعیت آغاز مىکنم، گرچه کانون توجه من قسمى از ناهمسویى قرائتهاست که مىتواند ناشى از ابعاد دیگر تفاوت بین خوانندگان، هم در درون و هم در حاشیه جوامع باشد. گرسولد تفاوتهاى موردنظر خود را ناشى از گوناگونى پیشفرضها و علائق مشترک جوامع گوناگون مىداند و در ادامه این بحث را پیش مىکشد که آثارى داراى "قدرت فرهنگى" هستند که ظرفیت قرائتهاى مختلف را داشته باشند. من از چنین پرسشهاى ارزشگذارانهاى درباره متون پرهیز مىکنم و توجه خود را بر زمینهها و بسترهاى قرائت معطوف مىکنم تا فرآیندهاى تفسیر را که تعبیرهاى ناهمسو از معانى آثار فرهنگى ایجاد مىکنند، با دقت و تفصیل بیشتر بررسى کنم.
من درباره قرائتهاى چندگانه فقط یک رمان، دنیاى فقید بورژوایى، اثر نادین گوردیمر (۱۹۸۲ ،[۱۹۶۶] (The Late Bourgeois World, by Nadine Gordimer بحثخواهم کرد. هدف من این نیست که به شیوه یک منتقد، رمان را تجزیه و تحلیل کنم و نیز نمىخواهم درباره محتواى جامعهشناختى آن بحث کنم، بلکه مىخواهم تعبیرهایى را که اقسام مختلف خوانندگان از این رمان مىکنند بررسى کنم، تا بدینطریق بنیادها و محدودیتهاى تفسیرهاى متفاوت را تحلیل کنم. من، بدون توجه به نظریهپردازان بازنمایى، رمان را بازنمود صاف و ساده برخى از واقعیتهاى اجتماعى نمىدانم; اما با این حال، توجه من بهطور خاص، معطوف به بحثهایى است که در آنها خوانندگان درباره رمان در حکم یک بازنمود سخن مىگویند و همچنین معطوف به استفادههاى آنان از متن، به هنگام گفتگو درباره محیط اجتماعى تصویرشده در رمان است. در طول بررسى قرائتهاى مختلف نشان خواهم داد که چگونه تفسیر فعالیتى جمعى است: چنین نیست که تفسیرهاى گوناگون بهسادگى وابسته به دریافتهاى فردى باشند، بلکه هر یک از این تفسیرها، هنگامى پدید مىآیند که گروههایى با علائق معین در مباحثه درباره متن، حق صحبت کسب مىکنند و بهطور جمعى چارچوبهاى تفسیرى نوینى را آموخته و بسط مىدهند. کانون توجه من بهخصوص تحلیل تفاوتهاى ناشى از "قرائت وابسته به جنس"، (gendered reading) است تا پدیده "قرائت در مقام زن" را آشکار سازم و نشان دهم که چگونه این امر مىتواند بر تفسیر و ارزیابى دستکم برخى از آثار فرهنگى تاثیر گذارد.
روش تحلیل
رویکرد من این است که تفسیر را، به منزله فعالیتى آموختهشده(۸) و بهلحاظ اجتماعى سازمانیافته، بررسى کنم. براى درک معناى هر متن، خوانندگان باید قراردادهاى مربوط به انواع مختلف متنها را بشناسند (۱۹۸۰ ، (Culler و از میان آنها، قراردادهاى مناسب با هر مورد معین را بهکار گیرند (۱۹۸۳ ، (Smith مهارتهاى لازم براى درک معناى متن، فقط ترکیبکردن واژهها و جملهها نیست، بلکه باید قواعد فهم انواع مختلف متنها، از صورتحساب و قبض پارکینگ تا شعر و داستان کوتاه، را شناسایى کرد و بهکار بست. اکثر اعضاى جوامع، مهارتهاى قرائت رمان را بهشیوههاى گوناگون مىآموزند; آنها به هنگام کودکى "قرائت قصه" را و در کلاسهاى ادبیات دبیرستان، فنون پیچیدهتر و ظریفترى (مثل یافتن درونمایههاى themes داستان) را مىآموزند. خوانندگان ژانرهاى تخصصىتر (مثل رومانس، پلیسى، علمى – تخیلى) قراردادهاى مربوط به این ژانرها را یا از تجربههاى مکرر خود مىآموزند و یا از اجتماعات خوانندگان که در آنها اطلاعات درباره کتابها مبادله مىشود (۱۹۷۴ ، ( Radway کسانى که بهصورت تخصصى ادبیات را دنبال مىکنند، روشهاى کاملا تخصصى قرائت را فرامىگیرند (۱۹۸۱ ، ( Kolodny ;و آن عده که رمانهاى جدى مىخوانند برخى از این مهارتها را بهگونهاى تصادفیتر – مثلا از بخش "معرفى کتاب" نیویورک تایمز – مىآموزند.
فرض من این است که تمام خوانندگان از رمانهایى که مىخوانند، معناهایى برمىسازند و درباره این معناها، غالبا با استدلالهاى واضح و روشنى بحث مىکنند. بررسىکنندگان و منتقدان همین کار را بهصورتى حرفهاى و کاملا رسمى انجام مىدهند; آنها درباره رمانها، در نشریهها و روزنامهها و کتابها و غیره، مطالبى بهچاپ مىرسانند; خوانندگان عادى احتمالا کمتر بهصورت فنى مىخوانند، آنها براى سرگرمى و یا اعتلاى ذهنى مىخوانند و استنتاجهاى خود را بهندرت براى کس دیگرى بازگو مىکنند. اما این خوانندگان نیز معناهایى برمىسازند که آنها را از رمانهاى خواندهشده استخراج مىکنند. آنها گاهى با دیگران درباره کتابهایى که دوست مىدارند یا دوست نمىدارند، حرف مىزنند و بیان مىکنند که چرا این کتابها ارزش خواندن دارد یا ندارد. دادههاى تحلیل من همین انواع رسمى و غیررسمى برساختن معناى رمان است.(۹)
من سه نوع قرائت را بررسى خواهم کرد. یکى، قرائتهاى حرفهاى، که براى مطالعه نمونههایى از آن بهسراغ بخشهاى "معرفى کتاب" در نشریات سالهاى ۶۷-۱۹۶۶ یعنى وقتى که دنیاى فقید بورژوایى براى اولینبار چاپ شد، مىروم. دوم، مقالههاى تخصصى دانشگاهیان و متخصصان ادبیات که در طى اواسط تا اواخر دهه ۷۰ نوشته شدهاند، این منابع منتشرشده – که در راهنماى بررسى کتاب و کتابشناسى MLA آمدهاند – در ضمیمه این مقاله فهرستشدهاند و در اینجا بههنگام ارجاع، آنها را با اعداد داخل پرانتز مشخص کردهام.(۱۰) و بالاخره، من تعبیر خود را از رمان، بهعنوان یک قرائت عادى و با توجه به زندگى شخصى و موقعیت اجتماعىام، بررسى مىکنم. (البته این تعبیر در زمان قرائت رمان نوشته نشده بود، بلکه بعدها بههنگام مطالعه منابع منتشرشده و همگام با انجام این تحلیل، با نگاه به گذشته، نوشته شده است.) با استفاده از رویکرد تحلیل مقایسهاى، من به بررسى پرسشهایى از این دست مىپردازم: خوانندگان متفاوت در برابر این سؤال که داستان رمان درباره چیست، چه مىگویند؟ آنها چگونه شخصیتهاى رمان را توصیف مىکنند؟ آنها به محتواى سیاسى رمان یا به این واقعیت که راوى آن یک زن است چه وزن و اهمیتى مىدهند؟ و چه شکایتهایى از کتاب دارند؟ پاسخ به این پرسشها هم تصویرى از قرائتهاى متفاوت بهدست مىدهد و هم نشانگر فرآیندهاى سازنده این قرائتهاى متفاوت است.
یک نمونه از قرائت دنیاى فقید بورژوایى
پیش از آنکه تحلیل خود را عرضه کنم، براى خوانندگانى که رمان را نمىشناسند، چکیده مختصرى از دنیاى فقید بورژوایى را ارائه خواهم کرد. چون این خلاصهاى است که "من" بهعمل آوردهام، با شک و تردید مىتوان آن را پایه بحث درباره تفسیرهاى گوناگون قرار داد. این معضل آشکار، در واقع، نمونهاى است از فرآیند تفسیرى که در تحلیل من مورد تاکید خواهد بود. هر شرح و تعبیرى محدود به بخشى از کل است و باید به همین عنوان خوانده شود. با وجود این، بهکارگیرندگان طرحهاى قراردادى برحسب معمول مایلاند آنها را براى مقاصد موجود "بسنده" بدانند (۱۹۸۶ ، (Becker غرابت گنجاندن خلاصهاى از طرح داستان در این مقاله، حاکى از خصوصیت جداگانه تحلیلهاى ادبى و جامعهشناختى است. صاحبنظران ادبى، عموما این قرارداد را مىپذیرند که فرض کنند خوانندگان مقالههاى آنها متون موردبحث را نیز خواندهاند; وقتى آنها درباره متونى بحث مىکنند که بخشى از اندوخته مشترک ادبى است، طبعا نیازى بهبازگویى طرح گونهها نمىبینند.(۱۱)اما از طرف دیگر، در جامعهشناسى رسم بر این است که یک مقاله علمى دربرگیرنده دادههایى باشد که تحلیل بر آنها استوار گشته است. همین قرارداد باعث تصمیم من بوده که نه تنها خلاصهاى از داستان رمان بیاورم، بلکه قسمتهاى نسبتا بلندى از رمان را نیز در بخشهاى بعدى این مقاله عینا نقل کنم.
در تحلیلى که از پى خواهد آمد، من تعبیر "بسته به جایگاه"، (located) خود را از رمان مذکور بهمنزله تعبیرى در میان تعابیر دیگر ارائه مىکنم و براى تعبیر خود نیز همان ابزارهاى تحلیلى را بهکار مىبرم که براى دیگران. براى سنجیدن تاثیر پیشفرضهاى من بر تلخیص داستان و نیز بر تحلیل، هر کسى مىتواند (و باید) متن کامل رمان و همینطور معرفیها و مقالههاى تخصصى موردبحث مرا بخواند. بههرحال، باید روشن شود که من نمىتوانم بدون مبادرت به نوعى بازنمود انتخابى از رمان – که بعد تحلیل خواهم کرد – درباره چگونگى شناساندن و توصیف رمان تصمیمى بگیرم.(۱۲) مسائل و مشکلات مربوط به اعتماد کردن به بازنمایى من، بهخصوص از این جهت آشکار مىشود که دادههاى ارائهشده در این مقاله "غیرنوعى"، (atypical) هستند و با قالبهاى قراردادى جامعهشناسى، مثل جدولها و معادلهها و نقلقولها از یادداشتهاى میدانى، چندان انطباقى ندارند. اما مسلما، حتى اینگونه دادهنماییهاى استاندارد نیز، مانند تمامى بازنماییها، جزئى و انتخابى و برساخته شخص تحلیلگر هستند.
خلاصه داستان رمان
دنیاى فقید بورژوایى ، رمان کوتاهى است از نادین گوردیمر که در ۱۹۶۶ انتشار یافت. داستان رمان در روز شنبهاى اتفاق مىافتد (که از قضا روز راهپیمایى فضایى فضانوردان آمریکایى است) و از زبان یک زن سفیدپوست اهل آفریقاى جنوبى گفته مىشود. رمان از آنجا آغاز مىشود که لیز (الیزابت)، یعنى راوى داستان، همراه با معشوق خود، گراهام، سر میز صبحانه نشسته است و تلگرامى دریافت مىکند که خبر از خودکشى شوهر سابق او مىدهد. در طول روز، لیز، پسرش "بوبو" را در محل مدرسه تمام روزانهاش( ملاقات مىکند تا درباره مرگ پدرش با او حرف بزند; بعد خرید مىکند; براى دیدن مادربزرگش به آسایشگاه سالمندان مىرود و دم غروب دوباره با معشوقش ملاقات مىکند. در همین احوال به شوهر سابق خود، ماکس، مىاندیشد; پسر یک سیاستمدار مهم آفریقاى جنوبى که بعدها انقلابى شد، دستگیر و رهسپار زندان گردید و بالاخره علیه همرزمان خود در نهضتشهادت داد. لیز به زندگى کنونى خود هم، که در محدوده امکانات موجود بدان سروسامان داده، مىاندیشد; شغل خوب و شرافتمندانهاى دستوپا کرده، اما کمترین فرصتى براى اقدامات مؤثر نمىبیند. کمى بعد، در شامگاه، او براى مهمانش لوک، سیاهپوست مبارزى که لیز او را از زندگى سیاسى گذشته خود مىشناسد، تدارک شام مىبیند. لوک از او درخواست کمک مىکند، و پس از رفتن لوک، لیز با این اندیشه به بستر مىرود که آیا باید از شماره حساب بانکى مادربزرگش براى دریافت کمکهاى غیرقانونى خارج از کشور به سازمان لوک، استفاده کند یا نه. بهنظر مىرسد او به این اقدام، بهمنزله تنها راهى که به روى او باز است، رغبتى دارد.
قرائتهاى ناهمسو، (Divergent Readings)
در سال ۱۹۶۶، وقتى دنیاى فقید بورژوایى انتشار یافت، گوردیمر به عنوان رماننویسى جدى شهرتى بهدست آورده بود; چند کتاب از کارهاى قبلى او با استقبال خوبى روبهرو شده بود. به همین دلیل، رمان جدید او در روزنامهها و نشریههاى عمده عمومى مورد بررسى قرار گرفت. معرفىکنندگان کتاب که چنین مقالههاى کوتاهى مىنویسند، گروه ناهمگونى هستند که بنا بهگفته کوزر، کادوشین و پاول (۱۹۸۲ ، (Coser et al "از نویسندگان مزدبگیر… تا صنعتگران ادبى برجسته را دربر مىگیرند." برخى از آنها اعضاى هیات تحریریه نشریهاند، حال آنکه دیگران، نویسندگان یا دانشگاهیانى هستند که از طریق شبکههاى شخصى یا بررسیهاى قبلى خود، براى ناشران شناختهشدهاند. بهرغم این ناهمگونى، این مقالهها در بررسیهاى خود عناصر نسبتا تثبیتشدهاى را در کنار هم مىنهند: نوعى خلاصه توصیفى و نوعى ارزیابى، چه با "چاشنى صفتهاى پرپیرایه" یا "داوریهاى جدى انتقادى" (1982 ، (Coser et al معرفىکنندگان تقریبا به سرعت در برابر کتابها واکنش نشان مىدهند و درباره آنها برحسب مسائل روز مىاندیشند. گرسولد (۱۹۸۷ ، (Griswold معتقد است که آنها معرفیهاى خود را بر مبناى دو منبع شکل مىدهند: واکنش شخصیشان به متن و انتظاراتشان از واکنشهاى خوانندگان، که کموبیش بدیهى و معلوم مىپندارند.
معرفىکنندگان دنیاى فقید بورژوایى خصوصیتبازنمودى رمان را نقطه آغاز بررسیهاى خود قرار دادهاند. این بررسیها، نوعا با بیان اینکه کتاب درباره چه چیزى است آغاز مىشود; این تعبیرها کتاب را در مقام تصویرنگار وضع نسبتا واقعى آفریقاى جنوبى توصیف مىکنند. بنا به اظهار یکى از این نویسندگان (۱۰) گوردیمر "برشى از جامعه آفریقاى جنوبى را زیر میکروسکوپ رماننویس مىگذارد"; دیگرى کتاب را "رمان عصبى کوچکى درباره تنشهاى آفریقاى جنوبى (بهلحاظ نژادى) از هم گسیخته" مىخواند (۹) ; دیگران کتاب را تصویرى از "زندگى و اندیشه زن لیبرال سفیدپوستى در آفریقاى جنوبى"(3); یا "دنیاى حومه شهر سفیدپوستنشین در آفریقاى جنوبى"(6) ; و "اقلیم وحشت" دانستهاند.
بیشتر بررسىکنندگان، ضمن بحث مفصلتر درباره رمان، به برآورد بازنماگرى آن پرداختهاند. یکى، با اشاره به حالات لیز، مىگوید "مىتوان حدس زد که او باید نوع مجسم صدها زن آفریقاى جنوبى باشد"(15) ; و دیگرى (۱۳) یاسى را که در رمان دیده به یک رویداد تاریخى واقعى مربوط مىکند: تحمیل قانون ۹۰ روزه در آفریقاى جنوبى که به دولت اجازه مىداد مخالفان را براى مدت بیشتر و بىهیچ محاکمهاى در زندان نگه دارد. فولر در "Negro Digest" مىنویسد (۴) که داستان "حکایتى است از سترونى و تباهى روح آفریقاى جنوبیایى." او یکى از تنها دو نویسندهاى است که خصوصیتبازنمایى رمان را فراگیرتر از محیط بلافصل آن مىداند و مىگوید "آفریقاى جنوبى از این نظر همانند آمریکاست که یک گام بیشتر با تبدیل شدن به جامعه نژادپرست تمامعیار و بىشرم فاصله ندارد." [ آن دیگرى (۱۰) مىگوید گوردیمر با "تبعیضهایى که همه جوامع مخوف و خشن ایجاد مىکنند سروکار دارد. ]
برخى از بررسىکنندگان با انتقاد از چگونگى بازنمایى در کار گوردیمر، به او حمله مىکنند. یکى با شک در صحت مطالب کتاب، بر اهمیت این جنبه تاکید مىکند "در کتابى که، خواهناخواه تا اندازهاى جنبه سندى دارد، صحت مطالب بسیار مهم مىشود" و سپس توضیح مىدهد که "هنگامى که این رمان را به یک تبعیدى آفریقاى جنوبى نشان دادم، کسى که پسر یکى از رهبران زندانى در آفریقاى جنوبى است، کتاب او را ناخشنود ساخت; او احساس مىکرد که کتاب براساس معلومات واقعى ناچیزى درباره نهضت مقاومت نگاشته شده و درباره حزب کمونیست آفریقاى جنوبى نیز دقیق نیست و ملغمهاى است از "صحنههاى اروپایى که بدانها خصوصیات آفریقاى جنوبى را تحمیل کردهاند" و باید بگویم که دیدگاههاى این شخص بىاهمیت نیست"(7) . دیگران نسبتبه اهمیتبازنماگرى شخصیتها و محیط داستان بىاعتناتر هستند. یکى از بررسىکنندگان گله مىکند که لیز هیچ شباهتى به اشخاص واقعى ندارد و اضافه مىکند که "این امر ضرورتا اشکالى ندارد" اما در نهایت تصویرسازى رمان را به اتهام کلیشهاىبودن نفى مىکند (۱۳) .
اشارههاى فوق قطعا نمىتوانند بهطور کامل نشانگر تحلیلهاى این منتقدان باشند. با این حال، همین واقعیت که اظهاراتى از این دست ظاهرا حتى براى شروع بحث درباره یک کتاب ضرورى بهنظر مىرسند، گواه پذیرش فرضى است که (دانسته یا ندانسته) در پس این اظهارات نهفته است، و آن اینکه داستان، هرچند خیالى باشد، روایتى از وضع دنیاى واقعى است که مىتوان به بیان عامترى از آن سخن گفت. این خلاصهها که به ظاهر ساده و توصیفى مىآیند، شاید گاهى بنا به اتفاق نوشته شوند، اما عمدتا بیانگر مفهومسازى شایانتوجهى درباره متن رمان هستند. با پذیرش این فرض که رمان روایتى است که بازنمودى از برخى شرایط محیط واقعى است، منتقدان در این تعبیرهاى مختصر تصمیم مىگیرند که چه محیطى – و چه جنبهاى از آن محیط – در رمان بهتصویر کشیده شده است.
اینک خواننده دیگرى را در نظر بگیرید: یک جامعهشناس جوان آمریکایى، که زن و فمینیست است، و در طى دهه ۱۹۷۰ اجتماعپذیرى سیاسى خود را گذرانده است، و از اعضاى شاخه آکادمیک نهضت زنان است. من دنیاى فقید بورژوایى را در سال ۱۹۸۳ خواندهام، یعنى تقریبا ۲۰ سال پس از انتشار چاپ اول آن. قطعا در آن هنگام تشخیص مىدادم که این رمان داستان زندگى و سیاست در آفریقاى جنوبى (یا حداقل پارهاى از زندگى و سیاست آنجا) است، و به این کتاب به منزله تصویرى از یک وضع که مضامین جهانى دارد علاقهمند شدم. بههرحال، من رمانها را نه بهصورت حرفهاى، بلکه براى مقاصد شخصى مىخوانم و علاقه خاص من به دنیاى فقید بورژوایى به این دلیل بود که حس مىکردم در این رمان داستان زنى نقل مىشود که زندگى او از جهاتى شبیه زندگى خود من است.
دنیاى فقید بورژوایى براى من داستان "زن آزادمنشى" بود، زنى شبیه کسانى که در رمان دفتر یادداشت طلایى دوریس لسینگ (۱۹۶۲ ، Lessing )تصویر شدهاند. لیز، زنى تنها و درونگراست، و وضع خود را مىشناسد، یعنى مىداند زنى است که آگاهى از موانع اجتماعى را با آگاهى از اقسام آزادیهایى که مىتواند براى خود بیافریند، ترکیب کرده است. او به اختیار خود انتخابهایى مىکند، الگویى براى خویش برمىسازد که شاید ناقص و غیرقراردادى باشد، اما دستکم از روى آگاهى و اندیشه برگزیده شده است. مانند زنان بسیارى که تجربه آنها کاملا با الگوهاى سنتى تطبیق نمىکند، او اغلب از خود مىپرسد که معناى زندگىاش چیست.
من پیوندهاى لیز را با دیگران، روابطى مىدیدم که نوعا به جایگاههاى معمول زنان در جامعه مربوط است. او شوهر پیشین خود و والدین ثروتمند او را به یاد مىآورد، با معشوق خود، که وکیل لیبرال برجستهاى است، اوقات خوشى مىگذراند و از پسر و مادربزرگش نگهدارى مىکند. این روابط به او دیدگاه خاصى نسبتبه دنیاى فقید بورژوایى مىدهند. هرچند که او در مرکز وقایع سیاسى و اجتماعى کشورش حضور ندارد، اما، قدرتمندان حاکم را مىشناسد و شناخت او خصیصه مؤنث دارد، زیرا پیوند او با این افراد از رهگذر نقشهاى خانوادگى است.
من به روابط لیز با معشوقش نیز علاقهمند بودم. آنها براى با هم بودنشان الگوها و مناسکى خاص خودشان برقرار ساختهاند. اما محدودیتهاى ناگفته اما معینى در خواستههاى هر یک از دیگرى وجود دارد و این دو با دقت و وسواس بسیار، زندگى مستقل خود را حفظ مىکنند. از همینروست که روابط آنها قراردادى نیست و تعریف روشنى ندارد. هر کنش متقابل کوچکى مىتواند دربرساختن این روابط در حکم قطعه کوچکى باشد. من تشخیص مىدادم که آنها در گفتگوهایشان خود را به منزله یک زوج مىنگرند تا اصول بنیادى رابطهشان را بفهمند و مىدیدم که لیز بهخوبى واقف است که حتى ساعتبه ساعت این رابطه را مشاهده و ارزیابى مىکند.
من بسیارى از صحنههاى سیاسى رمان را نمونههاى مکررى از همرایى با نقد فمینیستى از گروههاى چپ مىدیدم – این نقد متوجه تقسیم کار سیاسى است که نقشهاى رهبرى را به مردان و کار پشتیبانى را به زنان منتسب مىکند. این نقد در طى اواخر دهه ۶۰ و به منزله بخشى از گسترش نهضت زنان پدیدار شد. مثلا، در هنگام ازدواج لیز، شوهر او ماکس، در محافل سیاسى، فرد برجستهاى بود، اما بهشیوهاى بىثبات و بىضابطه عمل مىکرد. لیز دو جا کار مىکرد تا بتواند هزینه زندگى فرزندشان را تامین کند و در گروهشان نیز جزو کادر پشت پرده بود. به رغم بىمسئولیتى ماکس و مشارکت واقعى و مؤثر لیز، هر دو آنها فعالیت ماکس را کار سیاسى بسیار مهم و نقش لیز را فقط پشتیبانى مىدانستند.
بالاخره، متوجه این نکته نیز شدم که صحنههاى سیاسى گوردیمر نشانگر وقوف به عواطف پنهان جنسى در بسیارى از کنشهاى متقابل سیاسى است، که مضمون دیگرى است در تصویرى که فمینیسم از چپ مىسازد. لیز، در گرماگرم تدارک شام براى دوست مبارز سیاهپوستش، متوجه مىشود که آنها مشغول لاسزدن با هم شدهاند و این روشى استبراى انجام منظورى که هر یک از آنها در این ملاقات دنبال مىکنند. لیز درمىیابد که لوک به امید حصول کمکهاى او از استراتژیهاى جنسى استفاده مىکند.
قرائت من از دنیاى فقید بورژوایى جزئىتر و محدودتر از تعبیرهایى است که از سوى معرفىکنندگان عام ارائه شده است. من، همانند آنها، دریافتم که رمان تصویرى از وضع یک لیبرال سفیدپوست اهل آفریقاى جنوبى در اواسط دهه ۱۹۶۰ است. اما، علاوه بر این، و با علاقهمندى بیشتر، من رمان را بهمنزله تصویرى از وضع خاص لیبرال سفیدپوست آفریقاى جنوبیایى که یک زن است، قرائت کردم. در اینجا نمىخواهم براى قرائتخود امتیازى قائل شوم، بلکه مىخواهم نشان دهم که "من" – خوانندهاى که جایگاهى کاملا متفاوت از بررسىکنندگان قبلى دارد – رمان را بهشیوه بسیار متفاوتى قرائت کردم. بنابراین مىتوان پرسید که قرائتشخص من از چه جایگاهى صورت پذیرفته است. من خواننده عادى و غیرحرفهاى رمانها هستم، هرچند که با علاقهاى جامعهشناختى آنها را قرائت مىکنم. از اوایل دهه ۱۹۷۰، رمانهاى معینى – که برخى از آنها جزو برنامه تحصیلى مطالعات درباره زنان بودهاند و بقیه نیز بهصورت غیررسمى بین جمع دوستان من، دستبه دست مىشدند – بر تحول اندیشه فمینیستى من مؤثر بودهاند. من درباره این کتابها با دیگران بحث و گفتگو کردهام، و در برخى موارد نظرات منتقدان فمینیست را درباره آنها خواندهام. این فعالیتها به من آموختهاند که همواره به این نکته توجه کنم که رمانها، تجربه مؤنثبودن را چگونه تصویر مىکنند، و کمکم به دیدگاههاى (فمینیستى) شخص خودم نسبتبه متون اعتماد بیشترى یافتهام. این شیوه قرائت را من به منزله اتکا به نظر شخصى خود تجربه کردهام، اما اگر آن را پذیرش مجموعه اعمال جدیدى بدانیم دقیقتر است، یعنى آموختن شیوه جدید قرائت – اتکا به "مرجعیت تجربه" (1977 ، Diamond and Edward|s )به جاى تفکر قراردادى.
قرائت من بر مبناى همان متنى شکل گرفته که بررسىکنندگان قبلى نیز آن را خواندهاند، اما در اینمیان – علاوه بر این عامل مشترک، یعنى متن واحد – تجربه من به عنوان یک زن و همچنین چارچوبى تفسیرى که اجازه کاربرد این تجربه وابسته به جنس را به من مىدهد، نیز به قرائت من شکل دادهاند. پیشتر در این مقاله، هنگام آغاز بحث درباره قرائتخود، توضیح دادم که "من دنیاى فقید بورژوایى را به عنوان داستان یک "زن آزادمنش" شبیه کسانى که از رمان دفتر یادداشت طلایى دوریس لسینگ مىشناختم، قرائت کردم." من این جمله را بىهیچ ملاحظه خاصى و فقط با این فکر که براى آغاز بحثهاى مفصلتر من مقدمه موجز و مفیدى است نوشتم. اما به موازات پیشبردن تحلیل دریافتم که جمله فوق چکیده چه چیزى است: این واقعیت که من روش قرائتى در اختیار دارم که به تفسیر من شکل مىدهد.
با یک چارچوب تفسیرى جدید، رمان نیز به سیاق جدیدى معنا مىشود. بررسىکنندگان قبلى، مقالههاى خود را در اواسط دهه ۱۹۶۰ و پیش از آنکه نهضت زنان به نیروى سیاسى بدل شود نوشتهاند، این مقالهها بازتابى از جنسیتگرایى همهگیر اما ناخودآگاه آن زمان است. غالبا، مشکلاتى که آنها در درک معانى زندگى یک زن داشتهاند بر ارزیابیهاى انتقادى آنان از این رمان تاثیر گذارده است. قدر مسلم آنها توجه دارند که راوى رمان زن است، اما غالبا این جنبه کتاب را به منزله یک معضل قرائت کردهاند. چنین بهنظر مىرسد که برخى از آنها اساسا دلمشغول داستان زندگى شوهر سابق لیز هستند، یعنى شخصیت مانوسى که تاریخچهاش براى آنها آشناست. یکى از آنها، در خلاصهاى که از طرح داستان ارائه مىکند، داستان ماکس را نقل مىکند و ساده و صریح اضافه مىکند که لیز و گراهام و بوبو همچنان "به زندگى ادامه مىدهند."(14)(11) دیگرى بهصورتى مبهم چنین مىگوید "گذشته ماکس داستان رسواکنندهاى است. ما بهشیوهاى ظریفتر و اتفاقیتر در زمان حال به لیز مىرسیم."(6) درحالىکه عبارت "رسواکننده" مىتواند انتقاد به شیوه داستانپردازى درباره ماکس را القا کند، اشاره بهرسیدن "اتفاقى" به لیز، نشان مىدهد که داستان لیز با حفظ فاصله قرائتشده است. یکى از بررسىکنندگان اصرار مىکند که "زن داستان – صریح و خونسرد و انعطافناپذیر – شخصیتى است که دشوار بتوان با او همدل شد."(8) بهنظر مىرسد مفسران دیگر، با اندکى بهت و گیجى از درک معناى رمان، مایوس شدهاند، اما تعبیرهاى آنها نیز تا حدى مایهاى از فقدان همدلى دارد. مثلا یکى نوشته: "این رمان، آنطور که من امیدوار بودم، تاثرى در من برنینگیخت. من این رمان را بسیار خوشتراش دیدم و حس کردم گاهبهگاه حساسیت زنانه بسیار آشکارى در آن به غلیان مىآید. شاید آفریقاى جنوبى براى ما چنان معجون سیاه و چسبندهاى است که نمىتوانیم آن را در شیشه عطر کوچکى بریزیم."(1) توینبى در مقالهاى که در "New Republic" نوشته، دنیاى فقید بورژوایى را جزو آن دسته رمانهاى مدرن انگلیسى مىداند که قهرمانان آنها مردانى فاقد قهرمانى اما نیک سرشت هستند. او خاطرنشان مىکند که "نکته اصلى موردعلاقه کتاب گوردیمر این است که بهما نسخه مؤنث این شخصیت مذکر آشنا، نشان داده شود." با این حال او درباره هیچیک از نتایج این تفاوت چیزى نمىگوید و در پایان نتیجه مىگیرد که لیز "بیش از حد یک کلیشه داستانى است و بنابراین "کسلکننده آشنا"یى است."(13)
بهنظر نمىرسد که این منتقدان، آنطور که من لیز را دوست دارم، از او خوششان بیاید. آنها او را با عناوینى مثل "فاقد قهرمانى"(5) ، "از پا افتاده و بىروح"(9) ، "جذاب و باهوش" اما "ماشینوار"(4) و "خودمدارى که تردیدى در آن ندارد"(5) توصیف مىکنند. ظاهرا آنها از رابطه او با معشوقش گراهام سردرگم شدهاند، درحالىکه من بدان علاقهمند شدم. آنها بیشتر مایلاند که این جنبه از داستان را نادیده بگیرند و تعبیرهاى انگشتشمارى هم که شده نشان مىدهد تا چه حد آنها فاقد چارچوبهایى براى تفسیر این رابطه هستند: آنها عباراتى مثل "امور عشقى" بهکار مىبرند، اما اضافه مىکنند که این رابطه "نصفهنیمه"(7) یا "بدون دلبستگى"(12) است، یا مدعىاند که این رابطه "این دو را در یک "برزخ اخلاقى" وامىگذارد."(4)
این بررسىکنندگان، دو جنبه از داستان لیز را بهگونهاى خلاصه کردهاند که منعکسکننده افکار قالبى رایج درباره زنان است; ظاهرا همین افکار قالبى بر قضاوت آنها درباره او تاثیر گذارده است. جنبه اول این است که، اندیشیدن لیز به کمک کردن یا نکردن به گروه مبارز بیشتر تفکر عرفانى توصیفشده تا عقلانى. یکى از بررسىکنندگان مىگوید که او درحالى به بستر مىرود که "غرق تخیل فلسفى" است(۱) ، و دیگران مىگویند او که براى فعالیت مجدد "بهطور مقاومتناپذیرى وسوسهشده"(14) تصمیم "نیمهمنفعلانهاى" مىگیرد(۱۳) ، یا "بر لبه فعالیتسیاسى تلوتلو مىخورد"(7) . برخى لحن کلى "روانشناختى" اتخاذ کردهاند واز این دیدگاه به تبیین ویژگیهایى که در لیز نمىفهمند پرداختهاند; یکى به رمز و راز اشاره مىکند که "در خود او چیزى هست که اقلیم یاس را با آغوش باز مىپذیرد."(13)
و بالاخره، نگرش لیز به لوک، مبارز سیاهپوست، از سوى اکثر این بررسىکنندگان به منزله نگرش رسواى جنسى تفسیر شده است. چنین تفسیرى پرده بر چیزى مىکشد که من در رابطه لیز و لوک دیدم و آن ظرافت تعبیر گوردیمر از ناگزیرى و ابهام روابطى است که هم سیاسى و هم شخصىاند. آنجا که بهنظر من لیز متوجه لحن پنهان جنسى در برخورد خود با لوک و ناظر ایفاى نقشهاى موردنظر از جانب لوک و خودش است، اکثر بررسىکنندگان صاف و ساده او را جویاى معاشقه مىبینند. یکى مىگوید او در حالى به بستر مىرود که "امکان برقرارى روابط عاشقانه با آفریقایى جوان را بررسى مىکند"(3) . و دیگرى مىنویسد "خیلى زود، احتمالا او با سیاستپیشه سیاهپوستش به بستر خواهد رفت"(1) .
تابهحال، دو شیوه قرائت دنیاى فقید بورژوایى را نشان دادهام. یکى از این قرائتها، مؤنثبودن راوى را برجسته مىکند. تعبیر من از رمان، وضع لیز را به عنوان یک زن، نکته اصلى موردعلاقه رمان مىگرداند و در فرآیند تفسیر از تجربههاى مؤنثبودن بهره مىگیرد. بههرحال، به اعتقاد من این نوع قرائت وابسته به یک قالب تفسیرى است که در طول زمان و از متنى به متن دیگر، بسط مىیابد. قرائت داستان در مقام یک زن، روشى نیست که پیوند قطعى با مؤنثبودن داشته باشد; زنان بهطور "طبیعى" یا پایدار بدین شیوه قرائت نمىکنند (۱۹۸۶ ، Schweikart )در واقع، وقتى زنها براى تفسیر متون آموزش مىبینند (بهخصوص متون ادبى، که آن را بیش از ژانرهاى عامیانه آموزش مىدهند)، نوعا به آنها مىآموزند که از منظر بهظاهر خنثاى جنسى قرائت کنند. این امر، حداقل در گذشته، به معناى آمادهساختن پاسخهایى به آثار فرهنگى بود که برحسب پرسشها و مفروضات مبتنى بر علائق مذکر برساخته مىشدند (۱۹۸۱ ، Kolodny )با چنین آموزشى، زنان شاید بتوانند جنبههایى از متون را ببینند که مردان توجهى بدانها ندارند، اما قادر نخواهند بود تفسیر پختهاى که دربرگیرنده این عناصر باشد بیان کنند. دانشگاهیان فمینیست این پدیده عام را تجربه "دوشقهشدن" (40. Rowbotham, 1973, p )یا "خط گسل" در تجربه زنان (۱۹۸۷ ، (Smith نامیدهاند، و نظریهپردازان ادبى فمینیست زنان را "خوانندگان مقاوم" (1978 ، (Fetterley دانستهاند که در برابر متون مذکر "واکنش دوگانه" (43. (Schweikart, 1986, p نشان مىدهند. واقع این است که از بررسىکنندگان قبل، فقط یکى زن است(۳) و قرائت او بیانگر همین آگاهى دوگانه نسبتبه متن گوردیمر است; او صریحا رمان را داستان زندگى یک زن مىنامد – یعنى او دستکم توانسته طورى به لیز بنگرد که بسیارى از بررسىکنندگان مذکر نتوانستهاند – اما او هم مانند بررسىکنندگان مذکر از داستان راضى نیست و گلایههاى او پژواکى از گلایههاى همکاران مذکر اوست.
در دهه بعد، گروه دیگرى از خوانندگان حرفهاى – دانشگاهیان و متخصصان ادبى – شروع به نگارش درباره دنیاى فقید بورژوایى کردند. این منتقدان نماینده گروهى از خوانندگان هستند که موقعیتشان با بررسىکنندگان قبلى تفاوت دارد. بیشتر آنها اعضاى رسمى بخشهاى ادبیات در دانشگاهها و کالجها هستند (یا گاهى دانشجویانى هستند که براى تصدى چنین موقعیتهایى تحصیل مىکنند) و علاوه بر تدریس به فعالیت علمى در زمینه ادبیات مشغولاند. اگرچه اهل دانشگاه نیز گاهى بررسیهایى به شیوه بررسیهاى قبل مىنویسند، اما هنگامىکه در مقام دانشگاهى قلم مىزنند، ژانر متفاوتى را در پیش مىگیرند. انتقادهایى که به دست اینان نوشته مىشود (مقالههایى در نشریهها و تکنگاریهایى که گاهى حجم یک کتاب را دارد) در دو رشته فعالیت متفاوت اما مرتبط با هم اهمیت دارند. نخست، هر مقاله منتشرشدهاى (دستکم بالقوه) بخشى از یک جریان مباحثه ادبى، و معمولا بخشى از یک یا چند قسمت تخصصى این مباحثه است. این تفسیرها، پیکرهاى مىسازند که خود بدل به مجموعه آثارى مىشود که شرح و تعبیرى استبر مجموعه آثار ادبى. هدف نقد، به معناى عام آن، گسترش دادن همین ادبیات تفسیرى است و منتقدان براى روشن کردن معناى مقالههاى خود و توجیه آن، به این ادبیات تفسیرى ارجاع مىدهند.(۱۶) مقالههاى انتقادى، علاوه بر شان و منزلتى که به عنوان محصولات فکرى بهبار مىآورند، براى کارنامه و شهرت حرفهاى نیز مهم هستند: این مقالهها معیار رایج در تایید، استخدام، ترفیع، تصدى دائمى کرسى دانشگاهى، افتخارات یا پاداشهاى حرفهاى هستند و همچنین در تماسهاى غیررسمى نیز مبنایى براى ایجاد فرصتهاى آتى پیشرفتحرفهاىاند. در بطن این مجموعه فعالیتها، انتشار دادن یک مقاله از رهگذر جایى که در مباحثه ادبى بهخود اختصاص مىدهد، کسب ارزش مىکند; این مقالهها در نشریههاى کموبیش پروجههاى ظاهر مىشوند، توجه مساعد یا نامساعد به خود جلب مىکنند (یا اغلب توجهى به خود جلب نمىکنند) و کموبیش به فراوانى از سوى دانشگاهیان بعدى مورد اقتباس واقع مىشوند.
در مقالههاى انتقادى، در مقایسه با بررسیها، کمتر به تلخیص و ارزیابى و بیشتر به تفسیر متون ادبى پرداخته مىشود; در این مقالهها متون را تفسیر و تحلیل مىکنند، بافت و زمینه آن را آشکار مىسازند، آن را بىاعتبار مىکنند و دستبه واسازى یا بازسازى آن مىزنند و گاهى به همان اندازه که درباره متون اصلى مىنویسند به ادبیات انتقادى ثانوى پاسخ مىدهند. این مقالهها بر پایه اصول نظرى نقد بنا مىشوند و "مکتبهاى" نقد آکادمیک به دست همین بهکارگیرندگان تئوریهاى مختلف شکل مىگیرند. منتقدان معمولا یکى از این رویکردهاى انتقادى (یا ترکیبى از آنها) را آموختهاند و متکى به مفروضات و فنون همان رویکرد هستند، حتى اگر سنگبناهاى نظرى انتقادشان در مقاله بهروشنى تعریف نشود و ناگفته بماند. انواع رویکردهاى ادبى که در زمانهاى مختلف مشروع دانسته مىشوند، تابع تعریف جمعى از رهگذر بحث و جدلهایى هستند که در بطن جریان مباحثه ادبى انجام مىشوند. این ویژگیهاى نگارش آکادمیک درباره ادبیات، به این معناست که مقالههاى انتقادى نشانگر نوعى قرائت است که با قرائتهاى موجود در بررسیهاى نشریههاى عمومى تفاوت دارد. بررسىکنندگان به سرعتبه رمانهاى جدید واکنش نشان مىدهند، درحالىکه متخصصان ادبى تفسیرهاى خود را با دقت و حوصله بیشتر مىپرورانند و بهصورت بحثهاى طولانیتر و هدفدارترى که به مسائل مشخصى مىپردازند ارائه مىکنند. مسائل موردتوجه و همچنین مخاطبان بررسىکنندگان و دانشگاهیان متفاوتاند; بررسىکنندگان بهطور کلى با این مساله سروکار دارند که آیا کتاب خاصى موردعلاقه عموم مردم هستیا نه، حال آنکه منتقدان به مسائلى مىپردازند که براى گروههاى تخصصىتر همکارانشان اهمیت دارند و همچنین معتقدند همانقدر که متن ارزش خواندن دارد، ارزش مطالعه نیز دارد.
قاموس ادبى، (Literary Canon) – مجموعه کتابهایى که دربارهشان مقالههاى انتقادى نوشته مىشود – در طول زمان و از رهگذر فعالیتهاى جمعى این گروه شغلى تعریف مىشود; یعنى آن دسته از کارهاى انتقادى که بهمنزله محور مباحثه ادبى پذیرفته مىشوند، با موضوعات خود قاموس ادبى را تعریف مىکنند. مباحثه مذکور، بحثوجدلهایى است که آثار انتقادى باید شامل آن باشند. عموما، آثار ادبى قدیمیتر، نسبتبه متون معاصر با وضوح بیشترى درون یا برون قاموس قرار مىگیرند; متون قدیمیتر آزمون زمان را پشتسر گذاشتهاند و "با دورههاى بسیارى سخن گفتهاند". با این حال، ترکیب پیکرههاى ادبى جاافتاده (مثل رمانهاى قرن ۱۹) همواره دستخوش مذاکره و گفتگوى مجدد هستند، زیرا اهل ادبیات، همواره نویسندگانى را "کشف" مىکنند که قبلا نادیده گرفته شدهاند، یا دلایل جدیدى براى توجه به کار نویسندگانى مىیابند که قبلا به آنها بىمهرى شده است (مثل هنگامى که منتقدان فمینیست درباره نویسندگان زنى که قبلا کسى آثارشان را نمىخوانده مطلبى مىنویسند). وقتى منتقدى در دهه ۱۹۷۰ درباره رمان نسبتا جدیدى مثل دنیاى فقید بورژوایى چیزى مىنویسد، تصمیم او به انجام این کار حاوى این بیان ضمنى است که متن رمان ارزش مطالعه دارد.
بحثهاى انتقادى مورد تحلیل من بازتابى از همین جنبههاى زمینه آکادمیک است. منتقدان آکادمیک به منظور جاىدادن بحثهاى خود در جریان مباحثهاى خاص، غالبا با ارجاع به سنتهاى ادبى، بحثهایشان را قالببندى مىکنند. مثلا، منتقدى در بحث درباره گوردیمر و لسینگ، آثار آنها را متعلق به سنت اروپایى "رئالیسم انتقادى" تشخیص مىدهد و آنها را با تورگنیف و کنراد مقایسه مىکند(۱۵) .
بههرحال، این خصایص ویژه نگارش انتقادى، تنها عامل ایجاد تفاوت بین نوشتههاى انتقادى و بررسیهاى عمومى درباره دنیاى فقید بورژوایى نیست. [ در واقع از این نظر فصل مشترک شایانتوجهى بین این دو دسته وجود دارد که بىشک انعکاس فصل مشترک گروههایى است که در این ژانرهاى متفاوت قلم مىزنند: بسیارى از بررسیهاى عمومى شامل ارجاعهایى به انواع قالبهاى نظرى هستند که در متون انتقادى آشکارتر دیده مىشوند – مثلا توین بى در بررسىاش در (۱۳) "New Republic" بر سنت رمان مدرن انگلیسى متکى است. ] ناهمسویى مشخصتر بررسیهاى اولیه و نوشتههاى انتقادى متاخرتر در این است که تحلیلهاى منتقدان، رمان گوردیمر را به موضوعات اجتماعى دوره تاریخى معاصر پیوند مىدهند. اکثر منتقدانى که براى موضوع مقاله خود دنیاى فقید بورژوایى را برگزیدهاند، آشکارا اهداف سیاسى داشتهاند [ هوف Haugh (16) که به سختى از کتاب انتقاد مىکند تنها استثناست ] . این مفسران که به هنگام دگرگونى مسائل سیاسى در آفریقاى جنوبى و مبدلشدن نهضت زنان به یک نیروى اجتماعى، دستبه نگارش زدهاند، با علائق کاملا مشخص سیاسى به سراغ رمان آمدهاند و این علائق را در تفسیرهاى خود آشکار ساختهاند.
سه منتقد (۱۹ ، ۱۸ ، ۱۷) ، تحلیلهاى ضدنژادپرستى از رمان به عمل آوردهاند. مقاله پارکر(۱۸) در یک کتاب نقد ادبى به چاپ رسید که هدف سیاسى صریحى داشت و آن ارزیابى میزان حساسیت رماننویسان اهل آفریقاى جنوبى به نهضت ضدنژادپرستى بود. این مقاله، حاوى نشانههایى است که معلوم مىکند نویسنده آن بیش از بررسىکنندگان عمومى با جزئیات صحنه آفریقاى جنوبى آشناست: نویسنده در تلخیص خود توضیح مىدهد که ماکس "با راندن اتومبیل به اسکله تیبلباى خودکشى مىکند" [ بهجاى اینکه مانند بررسىکنندگان صاف و ساده بگوید "او خود را غرق مىکند"(13) ] ; یا اینکه او را پسر "سیاستمدار محترم حزب متحد" مىنامد [ بهجاى اینکه او را پسر "سیاستمدارى مرفه و فروتن"(1) معرفى کند ] ; و اینکه لوک "عضو کنفرانس پانآفریقا" است [ و نه فقط "آفریقایى جوان"(3) یا "سیاستپیشه سیاهپوست"(2) ] .
پارکر با موضوعى سیاسى نیز سروکار دارد که در بررسیهاى عمومى چندان مشخص نیست، یعنى مساله شرکتسفیدپوستان در نهضت مقاومتسیاهان. بنابهگفته پارکر، گوردیمر از طریق شخصیت لوک، مبارز سیاهى که براى پارکر یکى از سه شخصیت اصلى رمان است، به این موضوع مىپردازد. پارکر، لوک را "نماینده خطمشى سیاسى جدیدى" مىداند که "شرکتسفیدپوستان را نفى مىکند، مگر اینکه پاى مقاصد خاصى در میان باشد."
این نوع قرائتبه موضوعى اشاره مىکند که در اواسط دهه ۱۹۶۰، یعنى هنگامى که دنیاى فقید بورژوایىچاپ شد، در آفریقاى جنوبى بهصورت فزایندهاى اهمیت مىیافت. اختلاطنژادى خوشبینانه که مشخصه نهضتهاى اپوزیسیون دهه ۱۹۵۰ بود، بر اثر اقدامات سرکوبگرانه نیرومند، فروکش کرده بود. احزاب سیاسى سیاهان، غیرقانونى اعلام شده بود و دشواریهایى که پیشروى سیاهان و سفیدان مبارز قرار داشت، تفاوتهاى قاطعى یافته بود و همین امر فعالیتسیاسى متحد را کمتر و کمتر امکانپذیر مىساخت. پارکر، که مقالهاش را در سال ۱۹۷۸ نوشته، بهنظر مىرسد کمتر از بررسىکنندگان اولیه دلمشغول داستان ماکس، مبارزى که نمونه نوعى زمان گذشته است، باشد و در عوض متوجه عناصرى از دنیاى فقید بورژوایى است که به این مساله سیاسى جدیدتر مربوط مىشوند.
خانم گرور ۱۵) Grever که مقاله خود را در همان سال ۱۹۷۸ نوشته است و در ویژهنامه "زنان نویسنده امپراطورى بریتانیا" یکى از نشریههاى ادبى، بهچاپ رسیده، قرائتى از دنیاى فقید بورژوایى به عمل آورده که کانون توجه آشکارا فمینیستى دارد. گرور بر درونمایهاى تاکید مىکند که آن را بهمنزله دلبستگى خاص فمینیستى چنین توصیف مىکند: "حرکتبه سمتیکپارچهکردن زندگى خصوصى و عمومى." برخلاف بررسىکنندگان عمومى که ظاهرا بهندرت توجهى به لیز دارند، خانم گرور مصرانه به "تحول زن راوى" در رمان مرکزیت مىبخشد و بدینترتیب "آغاز حرکتى به سوى تعهد جدى به فعالیت انقلابى" را مشاهده مىکند. او رابطه لیز با پسرش را هم برجسته مىسازد، یعنى موضوعى که تقریبا بهطور کامل در نوشتههاى مفسران دیگر ناگفته مىماند، و نتیجه مىگیرد که: "گوردیمر با تاکید بر امکانپذیرى تعهد یک زن، هم به فرزند و هم به جنبش انقلابى، اقلیمى نو براى کشفیات تازه گشوده است."(15) . گرور، بهجاى تمرکز روى داستان ماکس، بر این واقعیت تاکید مىکند که لیز تنها زندگى مىکند. او در خلاصهاى که از طرح داستان مىدهد به جنبههایى از داستان توجه خاص نشان مىدهد که به نوعى حاکى از استقلالاند: "تعهد نهایى الیزابت هنگامى شکل مىگیرد که او خود را از شوهر رها ساخته است. او درحالىکه کاملا به تنهایى عمل مىکند، خود را متعهد مىسازد، البته همراه با ترس و هراس و در میان عدم قطعیتهاى گوناگون."(15) هرچند که گرور بهگونهاى لحن ناخشنود بررسىکنندگان را نسبتبه لیز دوباره تکرار مىکند – لیز را شخصیتى "سایهوار" و "نسبتا سرسرى" مىیابد – اما لیز را بیش از همه نویسندگان دیگر یک هوادار فعال مىبیند. در تلخیص گرور، نقطه آغاز پویش رمان "وارسى مصرانه لیز از واکنشهاى خود به خودکشى ماکس" است و سپس ادامه مىدهد که "لیز در کنش سیاسى احساس سرزنده بودن شخصى" مىکند. گرور، همانند منتقدان دیگر، موضوع بحثش سیاسى است و درباره رمان گوردیمر به عنوان کتابى درباره سیاست مطلب مىنویسد. با این حال، او بهجاى اینکه مانند اکثر منتقدان دیگر بهتغییرات حادث در صحنه وقایع آفریقاى جنوبى واکنش نشان دهد، داستان لیز را از کل زمینه آفریقاى جنوبى جدا ساخته، وضع لیز را در حکم زنى مبارز، مرکز قرائتخود گردانده است.
من نمىخواهم، با تلخیص این قرائتهاى متفاوت، استدلال کنم که دنیاى فقید بورژوایى نوع خاصى از رمان سیاسى یا فمینیستى است، بلکه مىخواهم نشان دهم که تفسیرهاى چندگانه ممکن و همچنین استفادههاى ناهمسویى از چنین رمانى مىتواند وجود داشته باشد. من اظهارنظرهاى سه نوع خواننده را بررسى کردم; بررسىکنندگان عمومى نشریههاى ادوارى (اغلب مذکر)، متخصصان ادبى (باز هم اغلب مذکر، که شامل یک زن با دستور کار فمینیستى است)، و خود "من" که یک خواننده عادى هستم، منتهى علاقه آشکارا فمینیستى نیز به این رمان دارم. این تعبیرهاى خوانندگان از رمان باعث پیدایش سه نوع قرائت است. خصوصیات این سه قرائت در جدول زیر خلاصه شده است
– سه قرائت از دنیاى فقید بورژوازى
نوع قرائت
قرائت اولیه "لیبرالى":
بررسىکنندگان اولیه – ۱۰ مرد، یک زن و سه بررسىکننده مجهول به اضافه یک دانشگاهى مذکر بعدى
قرائتهاى بعدى:
ضدنژادپرستى – ۳ نفر از ۴ دانشگاهى
قرائت فمینیستى: یک زن متخصص ادبى دانشگاهى، بهعلاوه یک خواننده زن غیرحرفهاى: یعنى خود "من"
کانون توجه موضوعى
تراژدى انسانى در محیط آفریقاى جنوبى
تضاد میان انسانمدارى لیبرال اروپایى و مبارزهگرایى در حال ظهور سیاهان
فرصتها و محدودیتهاى خاصى که زنان مبارز معاصر در قیاس با مردان دارند
نگرش به راوى داستان
لیز راوى "عجیب" و "پیچیدهاى" است
لیز شخصیت مرکزى است اما بدون توجه به جزئیات زندگى او
لیز، بهخاطر خودش، موردعلاقه است و به وضع او بهعنوان زن توجه مىشود
تفاوتهاى موجود در این قرائتها از چند منبع نشات مىگیرد. علائق حرفهاى بررسىکنندگان و متخصصان ادبیات آنها را به سمت مخاطبان متفاوتى سوق داده، قرائتهاى آنها را همچون روایتهایى براى عموم مردم و یا براى گروههاى تخصصىتر (و در مورد رمان گوردیمر، گروههایى که غالبا تعهد سیاسى بیشترى دارند) شکل داده است. دیگر اینکه زمینه تاریخى قرائتها، از هنگام انتشار (۱۹۷۰ ، (Jauss بررسىکنندگان متقدم، رمان گوردیمر را برحسب سیاستهاى نژادى آفریقاى جنوبى در دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ درک مىکردند و کانون توجهشان روى ماکس بود، که وى را شخصیت محورى داستانى مىپنداشتند که درباره مبارزه سفیدپوستان نگاشته شده است. در اواسط دهه ۱۹۷۰ دو دسته تغییر رخ داد: نهضتخودآگاه سیاهپوستان مبارز در آفریقاى جنوبى پدیدار شد، و نهضت زنان باعث پیدایى آگاهى روزافزونى به تجربهها و علاقههاى متمایز زنان شد. اکثر قرائتهاى مذکر از دهه ۱۹۷۰ به بعد پاسخى بود به دگرگونیهاى سیاسى مذکور; منتقدانى که در این زمان درباره رمان چیزى نوشتهاند، به لوک و مقابله او با مبارزه سفیدپوستان بیش از ماکس علاقهمند بودند. قرائتهاى زنان از دهه ۷۰ و ۸۰ به بعد، بازتاب فمینیسم بوده، دنیاى فقید بورژوایى را در حکم تصویرى از تجربه متمایز مؤنثبودن تفسیر مىکنند. قرائت در مقام یک زن، موجد تفسیرى مىشود که با تفسیر خوانندگان عمدتا مردى که قبلا ذکرشان رفت تفاوت دارد.(۱۸)
برخى از نظریهپردازان قرائت، با مشاهده این ناهمسویى، اظهار داشتهاند که متون با هر قرائتى "بازآفریده مىشوند" (1981 ، ( Wolff و هر قرائتى موجد "معناهاى جدیدى" (1977 ، (Bleich مىشود. بدینسان نه یک متن، بلکه "متنهاى پرشمارى" شاید بهشمار خوانندگان، وجود دارد. اما من بهصورتى سادهتر چنین فرض مىکنم که خوانندگان همواره با متن واحدى روبهرو هستند، متنى که در نهایتیک شىء مادى است. بنابراین، براى ایجاد یک نظریه قرائت، مساله این است که به دقت و تفصیل تبیین شود که خوانندگان چگونه مىتوانند از متن واحدى براى برساختن قرائتهایى اینچنین متفاوت استفاده کنند.
برساختن تعبیرهایى از رمان : منابع و محدودیتهاى ناهمسویى
براى آغاز این بررسى که چگونه از متن واحد قرائتهاى متفاوتى پدید مىآیند، مىتوانیم به این بیندیشیم که چگونه خوانندگان حرفهاى یادشده و خود من، هر یک بر مبناى مضمون رمان اصلى، داستان خود را پروراندهایم. ما، بهطور رسمى یا غیررسمى، تصویرهایى از متن ساختهایم که با شواهدى از متن ارتباط دارد. گرچه ما محدود به متن بودهایم، اما در طول بسط تفسیرهایمان انتخابهایى نیز کردهایم، و این انتخابها متاثر از پرسشها و اطلاعات ناظر به زمینه داستان بوده که هر یک از ما وارد قرائتخود کرده است.
بکر (Becker, 1986) معتقد است که برساختن هر بازنمودى، دستکم شامل سهگونه فعالیت است: از موضوع بازنمود، عناصرى که باید در بازنمود گنجانده شوند انتخاب مىشوند (برگزیدن); ترجمه و تبدیل عناصر انتخابى به انواع استانداردى از عناصر که بهکار برساختن بازنمود جدید و کاربردهاى منظورشده آن مىآید [ ترجمه و تبدیل ] ; مرتب ساختن این عناصر جدید بر مبناى طرحى که عرف ادبى تجویز مىکند [ ترتیب ] . من در این بخش با بررسى فرآیندهاى برگزیدن، ترجمه و تبدیل و ترتیب که در برساختن تعبیرهاى بررسىکنندگان و منتقدان مؤثر بودهاند – و بنیان نظر کمتر رسمى من درباره دنیاى فقید بورژوایى هستند – این چارچوب را براى تحلیل فرآیند تفسیر بهکار خواهم برد. این تحلیل توجهى به فرآیندهاى سطح خرد تفسیر – که خوانندگان را قادر به درک معناى واژههاى یک صفحه مىکند – نخواهد داشت. بلکه کانون توجه من متوجه فرآیندهایى اجتماعى است که از پى درک معنا مىآیند، یعنى هنگامىکه فهم خوانندگان به سمت عرصههاى فراخترى جهتیابى مىکند، جایى که آنها رمان واحدى را در محیطهاى مختلف براى مقاصد مختلف بهکار مىگیرند.
برگزیدن و ترجمه و تبدیل
در یکى از صحنههاى دنیاى فقید بورژوایى، لیز در عینآنکه پسرش "بوبو" را در مدرسه او ملاقات مىکند تا مرگ پدرش را بهوى اطلاع دهد، زندگى خانوادگى قبلى و بىمسئولیتى ماکس را مفصلا بهخاطر مىآورد. قطعه زیر نمونه کوتاهى از ملاقات لیز و "بوبو" است:
بوبو مثل بیشتر پسرها ماشین را چیزى مثل مکان مىداند و هر وقتسوار ماشین مىشود، تقریبا مثل این است که وارد خانه شده باشد. به تمام کهنهورقهایى که روى قفسه زیرین داشبورد جمع شده سرک مىکشد و حتى جعبه دستکشها را هم دنبال قرص نعناع یا بلیط اتوبوس مىگردد. همیشه درباره همه چیزها و کارهایم از من توضیح مىخواهد.
کنار من نشسته و با دستگیره لق در ماشین ور مىرود، شاید با بخشى از مغزش به این فکر مىکند که یک روز باید آن را تعمیر کند. ناگهان مىگوید: "فکر نمىکنم دردى، چیزى کشیده باشد."
"اوه نه، تو نباید از این بابت نگران باشى."
او در تمام طول زندگىاش، ضرورت تشخیص و تسکین درد را شناخته بود، این چیزى بود که وى فراتر از هر چونوچرایى آموخته بود; از هنگام زیر گرفتن اولین بچه گربه واز هنگام دیدن اولین گدایى که زخمهایش را بهرخ مىکشید. (P. 17)
این قطعه براى من تصویرهاى آشنایى از تجربههاى مرتبط با نقشهاى مادرى و همسرى و همینطور اطلاعات مهمى درباره لیز و شکل زندگى اوست. اما بیشتر خوانندگان دیگرى که قبلا دربارهشان بحثشده، به این قطعه اهمیتى ندادهاند; فقط یکى از بررسىکنندگان یا منتقدان مذکر یادى از پسر لیز کرده است. به نظر او در این جنبه داستان "مواد و مصالح تکرارى" بهکار رفته است: "زن رابطهاى غریب و سرد با پسر نوجوانى از ازدواج گذشتهاش دارد، رابطهاى که در یک مدرسه پسران مجددا جلوهگر مىشود."(16) او این اطلاعات را که درباره تجربه مادرانه لیز است، در روایتخود از داستان نمىگنجاند; بهنظر او وارد کردن این جزئیات در رمان اشتباه بوده است.
این خوانندگان بیشتر به ماکس، یعنى شوهر سابق، توجه مىکنند، اما دمدمىمزاجى نهفته در ویژگیهاى شخصى و سیاسى او را کمتر مدنظر دارند. آنها این اطلاعات را بهطور اتفاقى و گذرا بیان مىکنند و ماکس را "معشوقى خوب و شوهرى نامطلوب"(1) یا "شورشى بىخطر" مىنامند، اما این جنبههاى شخصیت او را در بخش مرکزى داستان قرار نمىدهند. فقط یکى از آنها به شیوه غیرمستقیم زندگى ماکس را بهزندگى لیز پیوند مىدهد و توضیح مىدهد که لیز "که ابتدا یک هوادار بىرغبت است، بیشتر و بیشتر مجبور مىشود در خانواده ریاست را بهعهده گیرد."(14) این خوانندگان، عناصر داستانى برگزیده مرا انتخاب نمىکنند و لذا در پى مطرح ساختن بحثى درباره مسئولیتها و تضادهاى مذکر و مؤنث نیستند. بنابراین این بخشهاى داستان را فقط بهمنزله جزئیات زائد و بىاهمیت ذکر مىکنند.
اما براى منتقد فمینیست، همانند من، این بخشها که توصیف پیوندهاى خانوادگى هستند، داراى اهمیت کلیدىاند. گرور از همه اشارههاى موجود در متن به مسئولیتهاى خانوادگى لیز استفاده مىکند تا تاروپود داستان خود را درباره دشوارى ترکیب نقش مادرى با کار سیاسى، بهیکدیگر ببافد. او این بخشها را بهمنزله عناصر اصلى برمىگزیند و این نتایج را از آنها مىگیرد: "[ الیزابت ] پسرى دارد که نسبتبه او کاملا احساس مسئولیت مىکند و مراقبت از او، قبلا تعهدات سیاسى او را محدود ساخته بود… این تعارض در گذشته حلناشدنى بود، اما هنگامىکه پسر مىتواند نفى سلطه سفیدان در آفریقاى جنوبى را بهعنوان عقیده مادرش درک کند و از آن هوادارى نماید، لیز بالاخره خود را آزاد مىبیند که بهطور جدى دستبهخطر بزند."(15) این خواننده مرکز ثقل داستان را جایى مىبیند که براى دیگر خوانندگان، اغلب مذکر، عنصرى حاشیهاى است. او این بخشهاى رمان را از اینرو برمىگزیند تا در روایتخود از داستان بگنجاند که بهسبب علاقهمندى به موضوع خاصى بهسراغ رمان رفته است و آن اینکه "چگونه دو دلمشغولى رایج زمان ما – مبارزه انقلابیون و زنان براى رسیدن به آزادى سیاسى و شخصى – بهصورتى تفکیکناپذیر به هم گره خوردهاند؟" پاسخگویى به این پرسش مستلزم توجه به زندگى شخصى کاراکترهاست. علاوه بر این، او این عناصر داستانى را بهگونهاى متفاوت با دیگر بررسىکنندگان بازگو مىکند: با نوعى آگاهى دستبه این قرائت مىزند، آگاهیى که به وى در بازشناسى مسئولیتهاى خانوادگى لیز کمک مىکند. از آنجا که او در مقام یک مؤنث پرورشیافته، وظایفى را که در فرهنگ وى به زنان منتسب مىکنند آموخته است و مىداند (یا بهآسانى مىتواند تصور کند) که به عهده داشتن مسئولیت کودکان – حتى در صورت غیبت فیزیکى آنها – موجد چه احساسى است. کمتر احتمال مىرود که خوانندگان مذکر مسئولیتى در قبال کودکان را تجربه کرده باشند و به احتمال بیشتر درباره نقشهاى مراقبتى زنان بهصورتى قراردادى فکر مىکنند و توجه چندانى به جزئیات تصویرسازى گوردیمر از لیز در مقام مادر ندارند; بنابراین به احتمال بیشتر، حضور پسر او را در یک مدرسه تمام روزانه، نشانه شانهخالىکردن از مسئولیتهاى خانوادگى مىدانند.
رابطه لیز با معشوقش گراهام نیز براى من جالبتوجه بود. مثلا از بخشهایى مثل بخش زیر لذت بسیار بردم. در اینجا گوردیمر به تفصیل افکار و حالات درونى لیز و چیزى را که من ترکیب معاصر رمانس و پراگماتیسم در نگرش لیز به معشوقش مىدیدم، بازگو مىکند. لیز از گراهام خواسته براى سالروز تولد مادربزرگش مقدارى گل تهیه کند و به آسایشگاه سالمندان بفرستد، چون او باید براى ملاقات بوبو به مدرسه برود. اینک او به خانه بازگشته است:
وقتى وارد آپارتمان شدم صداى زنگ تلفن مىآمد، اما وقتى بهگوشى رسیدم قطع شد. حتم داشتم که گراهام است. ناگهان روى میز دستهگلى پیچده در سلوفان دیدم; آیا او به گلفروشى سفارش داده بود گلها را بهجاى آسایشگاه به اینجا بفرستد. اما روى برچسب کوچک و شیک دستهگل اسم من دیده مىشد – پس او گلها را براى من فرستاده و براى بانوى پیر هم سفارش گل داده است. سامسون نظافتچى حتما موقع تحویل گلها در خانه مشغول کار بوده و آنها را به اینجا آورده است. گلها، مثل صورتهاى فشرده به شیشه، به کاغذ سلوفان چسبیده بودند; پوشش شفاف و پرسروصدا را پاره و گلها را آزاد کردم و کارت را خواندم: همراه با عشق. جى گراهام. بى هیچ نشانى از نام خودمانى یا اشاره یا کلمات عاشقانه خودمانى. ما هر وقت لازم بود واژههاى کلیشهاى بهکار مىبردیم. رایحهاى خنک و زخمى از گلها برمىخاست; اینها گل حسرت بود با ساقهها و برگهاى پیازگون و سبزینگى سرد. او مىداند من تا چه حد دیوانه این گلها و همینطور دیوانه گل زنبق هستم. آن یکهفتهاى که در بلاکفارست، در اروپا، با هم بودیم، مرتب از آنها مىخریدم. در جمله ساده روى کارت اشکالى نبود: با عشق. گذر او به گلفروشى افتاده بود و براى من هم مقدارى گل فرستاده بود. فرستادن گل چیزى بود که او فقط در تولد یا مناسبتى مثل این انجام مىداد. نکند بهخاطر ماکس باشد; اما خداى من، نه; یقینا نه; این کار زیادى ناشایست است، او هرگز چنین کارى نمىکند. ما شب پیش عشق ورزیده بودیم، اما هیچچیز خاصى در آن نبود. هیچکس دوست ندارد قبول کند در این زمینه از روى عادت رفتار مىکند. اما واقعیت این است که فرداى عصر جمعهها، روزى است که لازم نیست گراهام مغزش را درگیر دادگاه کند، من هم مجبور نیستم صبح زود براى رفتن بهکار بیدار شوم. (P.33)
اینگونه قطعات کتاب، هم در قرائتهاى آشکارا سیاسى و هم در قرائتهاى آشکارا فمینیستى، بىاهمیت دانسته شدهاند. ابهام موجود در آن چندان با یکدستى قاطعى که منتقد فمینیستبین امور شخصى و سیاسى ترسیم کرده تطبیق نمىکند و براى تحلیلهاى ضدنژادپرستانه نیز کاملا بىربط است. منتقد فمینیست – تقریبا عجیب است که در تحلیل زندگى شخصى لیز – هرگز نامى از معشوق لیز نمىبرد. اما او بدیندلیل چنین بخشهایى را حذف مىکند که پرسش فمینیستى درباره زندگى سیاسى و شخصى را بسیار محدود تعریف مىکند و آن را پرسشى درباره تضاد بالقوه مسئولیتخانوادگى و مبارزه مىداند و بحثخود را براى پرداختن به همین موضوع خاص بنا مىکند. خوانندگانى که بحثهاى ضدنژادپرستانه کردهاند، فقط بهندرت به نقش گراهام در داستان توجه داشتهاند، و در اینصورت نیز راغباند که گراهام را بهسادگى نماینده انسانمدارى لیبرال دست و پا بستهاى ببینند که بهصورتى روزافزون در وضع آفریقاى جنوبى معناى خود را از دست مىدهد. هر یک از این تحلیلها، گویاى داستان خاصترى است که از متن رمان برساخته شده است، و هیچیک از این داستانهاى برساختهشده، شامل ظرایف و دقایقى که گوردیمر از رابطه لیز و گراهام ارائه داده نیستند.
بررسىکنندگان عمومى بهصورتى چشمگیر توجه بیشترى به کنشهاى متقابل لیز و گراهام کردهاند، اما آنها نیز این بخشهاى رمان را مسالهدار دانستهاند. این رابطه، آنگونه که در رمان تصویر شده، نه ازدواج است و نه رابطه عاشقانهاى که بنا به قرارداد براى همه آشناست. لذا بهنظر مىرسد این خوانندگان از درک آن یا همدلى با لیز و گراهام عاجزند. اشارههاى آنها به این رابطه لحن تکذیب و تحقیر دارد: "رابطهاى دوستانه اما ناتمام"(1) ، "سازگارى جنسى بىشور و حرارت و تقریبا بالینى"(1) . کلام لیز بههنگام اندیشیدن به این رابطه – استفاده از صفتى مثل "کلیشهاى" بهجاى واژههاى رمانتیک قراردادى – ظاهرا یکى از منابع دردسرآفرین است، و همچنین لحن لیز یکى از موارد مشترک ناخرسندى بررسىکنندگان عمومى است. یکى از مفسران آزرده از چیزى است که آن را "زمختى امکانناپذیر زبان" لیز و "استفاده مصرانه از کلمات عامیانه و چاروادارى"(16) مىنامد و دیگرى نتیجه مىگیرد که "برازندگى شکننده لیز نه فضیلتى قهرمانى بلکه تا حد تباهى دستوپاگیر جلوه مىکند"(5) . مفسر قبلى(۱۶) طرز سخن لیز را چنان بدآهنگ مىیابد که کل داستان او را تکذیب مىکند: "خواننده در برابر این لافزنى ناشیانهاى که نقاب " رکگویى" بهچهره زده، جز اینکه با بیزارى بهخدا پناه آورد چه مىتواند بکند. من چگونه مىتوانم درباره هریک از مضامین رمان به این راوى اعتماد کنم: عدالت نژادى، لیبرالیسم سفیدان، مقاومت انقلابى یا هر اقدام دیگرى اعم از شخصى و اجتماعى و سیاسى." هم براى این خواننده و هم براى دیگرانى که کمتر از او صراحت دارند "دشواریهایى که بهدست این راوى پیشپاى خواننده گذاشته شده، معناى وقایع را در پرده ابهام مىبرد و مانع همدلى ضرورى خواننده با راوى مىشود."
این خوانندگان نمىتوانند روابط لیز یا لحن متمایز او را بهگونهاى بازگو کنند که با استدلالهایشان درباره رمان انطباق یابد. در تعبیرهاى آنها یک بار دیگر مىتوانیم فعل و انفعال بین برگزیدن و ترجمه و تبدیل را ببینیم. چون صحنهها و اندیشههاى مذکور چندان معنایى براى این خوانندگان ندارد، آنان در تعبیرهایى که درباره رمان برمىسازند، از این بخشها استفاده نمىکنند. در عینحال که نمىخواهند عناصرى از این دست را وارد روایتخود از داستان کنند، اما بهآسانى نمىتوانند آنها را نادیده بگیرند; براى اینکه بتوانند عناصر یادشده را حذف کنند، آنها را بهمنزله نوشتههاى نامربوط یا عیبناک بازگو مىکنند.
قرائتهاى گوناگونى که در این مقاله نشان دادهام، بر مبناى ترکیبهاى متفاوت عناصر برگرفته از خود رمان بنا شدهاند. روایتهایى که ما از رمان مىکنیم، نمىتواند تمام رمان را دربر گیرد، بنابراین ما ناگزیریم از بین همه عناصرى که در آن است، دستبه انتخاب بزنیم. برخى از تفاوتهایى که در انتخابهاى ما وجود دارد، ظاهرا با تمایز میان حرفهاى – آماتور ارتباط دارد. من در تعبیر خود از رمان چند جنبه از آن را ذکر کردم – رابطه لیز با پسرش، زندگى خصوصى او، کارهاى روزمره و همینطور فعالیتسیاسى او – بىآنکه در پى معنایى باشم که براى ایجاد پیوند بین این جنبههاى متفاوت داستان ضرورى است. خوانندگان حرفهاى که براساس الگوهایشان اظهارنظرهاى رسمیتر و مدللترى درباره رمان مىکنند، ظاهرا چندان میلى بهواردساختن عناصر ناهمگون در تحلیلهاى خود ندارند. بررسىکنندگان اولیه، تلخیصهاى سریعى از رمان بهعمل مىآورند و فقط عناصرى از رمان را که سازنده تلخیصهاى آنان استبیان مىکنند; حال آنکه منتقدان بیشتر مایلاند بر عناصرى متمرکز شوند که مىتوان در بحث درباره موضوعات خاص از آنها سود جست. تفاوتهاى دیگرى که در انتخابهاى ما وجود دارد، ظاهرا به تفاوتهاى زمینه معرفتى مربوط است و نشانگر تاثیر متقابل برگزیدن و ترجمه و تبدیل است. برخى از عناصر داستان فقط براى خوانندگان مؤنثیا براى کسانى که تجربه سیاسى دارند مهم است و نه براى دیگران. فقط هنگامى که قادر باشیم با ارجاع به تجربههاى وابسته به جایگاههاى اجتماعیمان، پارهاى از بخشهاى داستان را بر زمینهاى قرار دهیم، آنگاه شاید این عناصر را بهمنزله بخشهاى مهم روایتخود انتخاب کنیم.
همراه با این انتخاب، همه ما پارههایى از داستان را حذف کردیم. مثلا، خود من توجهى به تصویرسازى مفصل گوردیمر از والدین ماکس نداشتم، چیزى که براى منتقدان علاقهمند به تحلیلهاى ضدنژادپرستانه، عنصرى حیاتى براى نکوهش جامعه بورژوایى بود. و Wade (18) استثناهاى مهمى هستند ] اشارههاى گوردیمر به فضاپیمایى را، که هیچیک از ما با لحن عرفانى و استعلایى آن چندان راحت نبودیم، حذف کردیم. به لحاظ نظرى همه قسمتهاى رمان اهمیت دارند. پرواضح است که یک تفسیر نمىتواند همهچیز را دربر گیرد یا تکرار خود رمان باشد. هر بازنمودى ناقص و جزئى است و "قسمتهاى بسیارى، و در واقع اکثر قسمتهاى موضوع تصویرسازى خود را کنار مىگذارد." (Becker, 1986, p.126) بنابراین، روایت مطلوب از یک رمان، روایتى است که شمول آن براى بناساختن بحثى که خواننده در پى آن است کافى باشد.
ترتیب
وقتى خوانندگان رمانى را خلاصه مىکنند، باید عناصرى را که برگزیده و ترجمه و تبدیل کردهاند، طورى مرتب کنند که داستانى با طرح خود بهوجود آورند. این فرآیندهاى مرتبسازى را مىتوان در طرز برخوردهاى خوانندگان با صحنههاى پایانى دنیاى فقید بورژوایى دید.
وقتى داستان به اوج خود نزدیک مىشود، لیز با لوک، مبارز سیاهپوست، ملاقاتى دارد که لوک از او تقاضاى کمک به سازمان مىکند. لیز شام مىپزد و آن دو تقریبا بىهدف گفتگو مىکنند. لیز از خود مىپرسد که او چرا به اینجا آمده. بالاخره لوک شرح مىدهد که دنبال کسى است تا کمکهاى مالى خارج از کشور به نهضت مقاومت را دریافت کند. آنها بهحالتى تدافعى، که در اینگونه گفتگوها بدان عادت کردهاند، صحبت مىکنند و بهدقت واکنشهاى یکدیگر را زیرنظر دارند:
او همچنان با نیمهلبخندى به من نگاه مىکرد و از اینکه راه فرارى نداشتم خرسند بود. گفتم: "تو اصلا مرا در نظر نمىگیرى." چرند مىگفتم، اما او چرندگویى را هم تلاش دیگرى براى فرار مىدید و مرا به این احساس وامىداشت که انگار با این حرف مىخواهم چیزى را پنهان کنم. اما چه چیزى را؟ راست است که هیچ پولى از خارج بهدست من نمىرسد، در واقع در بانک – مابین حقوق دریافتى ابتداى ماه و صورتحسابهاى پرداختى پایان ماه – جز مقدارى ناچیز که آن هم غالبا ته مىکشید، پولى نداشتم. بالاخره همراه من خندید، اما مىدیدم که زیر خندهاش عزمش همچنان باقى است، خنده فقط زنگ تفریح بود.
"آه لیز، دستبردار." به او گفتم باید دیوانه شده باشد. من هیچکس را نمىشناختم، حتى کسى که بتوانم به او نزدیک شوم. گفتم مدتها پیش از اینگونه محافل خارج شدهام. حرف مهملى بود، چون اگر جز این بود، او به سراغ من نمىآمد، نمىتوانستبیاید. حرفهایم همه مهمل بود. حرف واقعى من، که او هم مىفهمید، این بود که از انجام خواسته او مىترسم، مىترسم، حتى اگر "کسى" را بشناسم، حتى اگر براى پولهایى که ناگهان بهحسابم واریز مىشود، توضیح عملى مقبولى داشته باشم. ما گفتگویمان را در سطحى کاملا عملى نگه داشته بودیم، این بازى را هر دو مىشناختیم – مثل لاس زدن و منع کردن. لاسزدن هم قسمتى از همین بازى بود; تهرنگ جنسى پنهانى در همه این چیزها وجود داشت. در رضایت گرفتن از من، در اغواکردن من و در هماوردطلبىاش در رویارویى با من اشکالى هم نداشت، همه اینها بهقدر کافى صادقانه بود. (P. 86)
لیز، در ضمن صحبت، به یاد حساب بانکى مادربزرگش مىافتد و درمىیابد که در واقع مىتواند کمکى را که لوک خواستار آن است در اختیارش بگذارد.
آن شب، در پایان رمان، لیز بیدار در بسترش لمیده و بهاینکه چه خواهد کرد مىاندیشد. او به مسائلى که ممکن است پیش آید و به اینکه چنین اقدامى چه معنایى دارد فکر مىکند. و دست آخر، ظاهرا به این نتیجه مىرسد که باید این کار را انجام دهد، چون خیلى ساده این کار براى او ممکن است. بهنظرم مىتوانیم بگوییم افکارى که لیز غرق آنها شده، سهل و ممتنع است:
ظاهرا راهحل ساده، حساب بانکى است. نمىتوانم توضیح دهم; اما حساب بانکى وجود دارد. همین خودش بهاندازه کافى خوب است; همانطور که بوبو عادت کرده درباره رفتار خود با یک کلمه پاسخ دهد: "براى اینکه". پس من دارم دوباره وارد سیاست مىشوم؟ دراینصورت این چه نوع فعالیتى است؟ اما چنین چیزى نمىتواند براى من دردسرى درست کند، ربطى به من ندارد. حساب بانکى آنجاست و احتمالا مىتوان بدینمنظور از آن استفاده کرد. پیرزن از من مىپرسد چه شده؟ من هم مىگویم: خوب چنین و چنان شده. لوک مىداند چه مىخواهد و مىداند از چه کسى باید آن را بگیرد. مسلما حق با اوست. یک زن سفید هوادار چیزى ندارد که به او بدهد – جز جاى پایى در ذخیره بانکى پیرزن سربهراه سفیدپوستى. او هم در عوض با بوى دود لباسهایش بازمىگردد. آه بله، این کاملا ممکن است، او با من معاشقه مىکند، دفعه بعد یا یکى از همین دفعهها. این قسمتى از معامله است. این هم صادقانه است، مثل غرورش، دروغهایش و قرضهایش، قرضهایى که پس نخواهد داد; همه آنچه او مىتواند به من دهد، همین است. شاید بهتر استبا قدردانى آن را بپذیرم، زیرا دیگر چیزى مدیون هم نخواهیم بود، هریک آنچه را داشتهایم، دادهایم، و اگر کسى چیزى بیش از دیگرى براى دادن داشته باشد، آن یکى مقصر نیست. و در هرحال شاید من آن را مىخواهم. نمىدانم. شاید از آنچه من دارم، بهتر باشد. فعلا که به حال من مناسبتر است. چه کسى مىتواند بگوید این را نباید عشق نامید؟ نمىتوانى بالاتر از دادن آنچه دارى، کارى انجام دهى. (P. 94)
یک پاراگراف بعد، رمان با گوشهچشمى به اهمیت انتخاب لیز – دستکم در ذهن خود او – به پایان مىرسد، همانطور که لیز به ما مىگوید: "ضربان آهسته و هموار قلبم، مثل یک ساعت، در وجودم تکرار مىشد: هراسان، سرزنده، هراسان، سرزنده، هراسان، سرزنده…" (P. 95)
این بخشها در ترتیبهاى گونهگونى که بهدستخوانندگان متفاوت بهعناصر داستانى داده شده، جاهاى متفاوتى دارند. بررسىکنندگان عمومى، بهندرت این رشته وقایع را مهم دانستهاند. شاید برخى از کسانى که یادى از تصمیم لیز نکردهاند، بهدلیل لازمه ژانرشان، از معرفى پایان داستان پرهیز کردهاند، اما چند نفرى هم که به این بخشها اشاره کردهاند با کوچکشمردن کارى که لیز بهعهده خواهد گرفت آن را "نوعى جبران بىمعنا"(5) ، یا داراى "ارزش مشکوک و حتى شرافت مشکوک"(13) نامیدهاند. آنها بیشتر به کنش متقابل شبهجنسى لیز و لوک در متن رمان و پیامدهاى این گفتگو علاقهمندند و هرگاه از این صحنهها ذکرى بهمیان آوردهاند، تقریبا همیشه بهاحتمال معاشقه آتى آن دو اشاره کردهاند. قرائت آنها از این بخشها، یادآور یکى از طرق معمول ایجاد سوءتفاهم بین زنان و مردان درباره اشارات جنسى بهیکدیگر در زندگى روزانه است; آنها حرفهاى لیز را نادیده مىگذارند و فرض مىکنند که چون او از روابط جنسى سخن مىگوید، پس باید خواهان آن باشد.
ظاهرا این خوانندگان انتظار داستان سنتىترى با یک قهرمان مرد فعال را داشتهاند، و تعداد بسیار اندکى از آنها توانستهاند دید خود را چنان تغییر دهند که لیز را محور رمان بدانند. یکى از بررسىکنندگان که دنیاى فقید بورژوایى را "روایتى مبهم درباره ماکس" مىداند، چنین نتیجه مىگیرد که رمان "بدون سرانجام بهپایان مىرسد."(2) البته ماکس را دشوار مىتوان قهرمان کلاسیک دانست، و این خوانندگان مىتوانند دریابند که او خصوصیات غیرقهرمانى دارد، اما آنها معمولا در داستانهاى ساخته و پرداختهشان، همه اینها را گرد هم مىآورند. برخى هم با تقلیل نقاط ضعف ماکس، از او یک قهرمان مىسازند، حال آنکه دیگران کل کتاب را "اندوهناک"(5) و "تاریک"(9) توصیف مىکنند. حد افراط این نوع قرائت (چنان افراطى که بهنظر من واقعا بد خواندن کتاب است)، قرائت منتقدى(۱۶) است که داستانى درباره ماکس اختراع مىکند و او را در طى مدت زندانىبودنش (دورانى که گوردیمر درباره آن ساکت است) در حال اتخاذ تصمیمى حساس و "رسیدن بهحقایقى" درباره فعالیتسیاسىاش تصویر مىکند. هوف(۱۶) که دوست دارد نقطه اوج داستان را بهجاى دیگرى انتقال دهد، معتقد است "انقلاب درونى ماکس، اگر درست درک مىشد، باید مرکز اصلى رمان قرار مىگرفت، اما یکبار دیگر "فرصت از دست رفته" است."
منتقد فمینیست، برعکس(۱۵) براى اینکه لیز و تصمیم او را در مرکز داستان قرار دهد، با هیچ مشکلى روبهرو نیست. درحالىکه بررسىکنندگان عمومى تصمیم لیز را بهمنزله چیزى عرفانى و تقریبا اتفاقى قرائت مىکنند، گرور(۱۵) آن را انتخاب مهمى مىداند که با عزم راسخى بهعمل آمده است. در داستانى که او برمىسازد، لیز هوادار فعالى است که مسائل مطرحشده در رمان را با موفقیتحل مىکند: "با تصمیم به متعهد ساختن خویش، که سراپا بر مبناى قضاوت خودش گرفته است، رمان پایان مىیابد، درحالىکه هراس الیزابت از خطرکردن، به او کاملا احساس سرزندگى مىبخشد."(15)
خوانندگانى که تحلیلهاى ضدنژادپرستانه از رمان کردهاند، درباره تصمیم لیز نظر دیگرى دارند. آنها بهشیوهاى با لیز همدل هستند که بررسىکنندگان عمومى نبودند، احتمالا به این دلیل که آنها درحالى بهسراغ رمان آمدهاند که از پیش دلمشغول موضوعاتى بودند که در وضع لیز تصویر شده است. آنها تصمیم لیز را مهم و خود او را کسى مىدانند که اندیشمندانه به این قضیه مىنگرد. یکى او را کسى توصیف مىکند که "با این عمل آگاهانه به جلو، به سمت آینده"(19) حرکت مىکند. دیگرى مىگوید "بدینسان، الیزابت پى به نکته منحصربهفردى مىبرد – اینکه اگر بخواهد در این بازى نقشى بهعهده گیرد، مجبور استبر طبق قواعدى بازى کند که هیچ کنترلى بر آنها ندارد، قواعدى که شاید حتى در حال بازى تغییر کنند."(18) این خوانندگان لیز را "آگاه به" وضع خویش توصیف مىکنند; با اینحال، همانطور که مثال قبل نشان مىدهد، آنها برخلاف تفسیر خوشبینانه فمینیستى، بر محدودیتهاى او نیز تاکید مىکنند. گرچه تصمیم لیز از سوى آنها بهمنزله نقطه اوج رمان قرائت مىشود، اما این نقطه اوج را بدبینانه و ناخشنودکننده مىبینند، زیرا براى سؤال مطرح شده پاسخى که به اندازه کافى آگاهانه و عامدانه باشد نمىدهد. مثلا یکى گله دارد که "بالاخره، ظن من این است که خانم گوردیمر، بخش اول سرلوحه خود را از کافکا گرفته باشد: "یقینا، امکاناتى براى من وجود دارد" اما بقیه سرلوحه را – : "اما این امکانات کدام گوشه پنهاناند؟" – ظاهرا بهخاطر نیاورده است."(18)
جالب اینکه، بخشى از بدبینى مذکور در تفسیرهاى این خوانندگان، پژواکى از توجه بررسىکنندگان عمومى بهامور جنسى است. آنها بر غیراصیلبودن کنش متقابل لیز و لوک تاکید دارند. یکى مىگوید "الیزابت مجبور است که بالاخره بپذیرد، ایجاد پل بین نژادها اندیشه غیرممکنى است. او براى پذیرش اینکه … دوستى به صرف دوستى، چیزى مختص به سفیدهاست، تحت فشار است. "(8) و دیگرى ادعا مىکند "براى [ الیزابت ] حقیقت زشت این است که او از دید روابط انسانى چیزى براى دادن ندارد و دوست ندارد وضع بین خود و لوک را بهسطح صرفا اقتصادى تنزل دهد."(19) این خوانندگان شرایط مساله را که وضع لیز تحمیل مىکند مىپذیرند و بر موانعى که بسیارى از بررسىکنندگان عام را از همدلى آسان با راوى مؤنثبازمىداشت غلبه مىکنند، اما آنها کمتر از منتقد فمینیست رغبتى – یا اشتیاقى – به ساختن سرمشقى مثالزدنى از لیز دارند و از "پاسخهاى" موجود در متن نیز چندان راضى نیستند.
هر تفسیرى از تصمیم لیز مىتواند به پشتوانه بخشهایى از متن رمان متکى باشد. لیز درباره تصمیم خود مىاندیشد، اما بهصورتى گنگ و مبهم درباره چیزهاى دیگرى هم مىاندیشد. او از دید جنسى به لوک مىاندیشد; و محدودیتهایى را که اوضاع آفریقاى جنوبى بر دوستیهاى بین نژادها و همینطور بر اقسام کنشهاى مؤثر ممکن براى سفیدها تحمیل مىکند تشخیص مىدهد. رمان با القاى این مطلب بهپایان مىرسد که تصمیم به عمل، بهگونهاى، با "زنده" بودن در ارتباط است. اما این عناصر معین را مىتوان بهصورتى متفاوت در روایتهایى متفاوت ترکیب کرد، بهصورتىکه رمان از زبان خوانندگان متفاوت، بهطرز متفاوتى سخن گوید.
من ترتیب قرائتخود را تحلیل نکردهام; منظور من از اشاره به این حلقه مفقوده تحلیل، این است که من اجبارى به مرتبساختن پاسخ خود در قالبهاى قراردادى نداشتهام. پاسخ عادى و غیرحرفهاى من، پاسخ روشن و واضحى نیست; در واقع، من تا حد زیادى هنگامى به قرائتخود آگاهى یافتم که متوجه شدم هنگام خواندن مقالههاى انتقادى و بررسیهاى اثر گوردیمر واکنش نشان دادهام، یعنى به شگفتى و رنجش دچار شدهام. در مقام خوانندهاى عادى، لزومى نداشت که روایت کاملا ساخته و پرداختهاى از رمان به عمل آورم – مثلا بحثى که پاسخگوى مباحثهاى حرفهاى باشد. من کتاب را خواندم و از بخشهاى موردعلاقهام لذت بردم و – به دلایل گوناگون – عناصرى از متن را بهیاد آوردم. فرمولبندیهاى واضحتر من (که بخشى از این مقالهاند) نتیجه این احساس من بودهاند که بررسىکنندگان نسبتبه گوردیمر انصاف نورزیدهاند و تحلیل سرچشمههاى همین احساس منجر به پیدایش فرمولبندیهاى مذکور شد.
بحث و نتیجهگیرى
این سخن که رمان واحدى از سوى خوانندگان مختلف به طرق متفاوتى تفسیر مىشود، سخن تازه و شگفتى نیست. اما این سخن، بهشیوهاى نو و بهطور جدى در مطالعات ادبى و نظریهپردازى جامعهشناختى درباره معنا و تفسیر بهکار گرفته مىشود. در مقدمه گفته بودم که این علاقه جدید، حداقل تا اندازهاى برخاسته از ناهمگونى اخیر اجتماعات علمى و نخبگان فرهنگى است. مسلم است که همه خوانندگان، بیرون از متن حضور دارند و فعالانه دستبه تفسیر آن مىزنند. اما سنتهاى تفسیرى – که رمانها در چارچوب آنها نوشته و خوانده مىشوند – حاصل فعالیتهاى بىوقفه گروههایى از افراد خاص است. یکى از این سنتها که عمدتا ساخته و پرداخته فعالیتهاى نویسندگان و خوانندگان سفیدپوست و مذکر و غربى است، گرایش به بدیهىانگاشتن دیدگاههاى چنین افرادى دارد. اگر کسى با این سنتسازگار نباشد – بهگونهاى با شخص خاصى که نماینده هنجارهاست متفاوت باشد – احتمالا با او همچون آدم عجیب و غریب و گیجکنندهاى برخورد خواهد شد (همانطور که بررسىکنندگان اولیه با لیز برخورد کردند). وقتى این گروههاى بیگانه بیرون از سنت، که پیش از این در حاشیههاى فرهنگ بودهاند، داعیههاى تفسیرى تازهاى پیش مىکشند، در واقع کسانى را که در مرکز فرهنگ قرار دارند، براى ارزیابى مجدد روشهاى سنتى تفسیر به مبارزه مىخوانند. در حال حاضر، هم درونیها و هم برونیها در تلاش هستند که دلالتهاى ناهمسویى تفسیرى را تنظیم و تدوین کنند. اگر گروههاى مختلف، که جایگاههاى مختلفى دارند، چنین اظهارنظرهاى متفاوتى کنند، در آینده، ما چگونه درباره معانى آثار فرهنگى گفتگو و فکر خواهیم کرد؟
در این مقاله یکى از اهداف من این بوده که جایگاهى براى رویکرد جامعهشناختى به مسائل تفسیر طلب کنم. نمىگویم جامعهشناسان باید داوران معنا و قاضیان ارزشهاى زیباشناختى شوند. با اینحال، بهنظر من بررسى فرآیندهاى تفسیر مواد و مصالح متون مىتواند بهمطالعه معنا کمک کند و چنین کارى دیرزمانى است که از علائق اصلى جامعهشناسى است. من خواستهام خطوط کلى رویکردى را ترسیم کنم که دربرگیرنده توجه به دو مقوله باشد، یکى توجه بهخصوصیات متن که ناشى از قراردادهاى سنت جمعى است و دیگرى توجه به اینکه چگونه این سنتها طرز استفادههاى خاصى را در این زمینه تجویز مىکنند. اگر درک کنیم که رمانها در بستر فعالیت جمعى تولید و خوانده مىشوند، آنگاه فعالیتهاى هماهنگى که زیربناى همه تفاسیر است هویدا مىشود و مىبینیم که برساختن معنا از رهگذر سنت و قرارداد ادبى گونهاى از کنش متقابل اجتماعى است که چندان تفاوتى با معناسازیهاى روزمرهاى که مفهوم فرهنگ حاکى از آن است ندارد.
رمانها – و شاید همه متون ادبى – "چندآوایى" (Griswold, 1987) هستند. خوانندگان مختلف یک داستان، آن را بهگونههاى متفاوتى تفسیر مىکنند، حتى خواننده واحدى هم که رمان واحدى را در زمانهاى مختلف خوانده است، در هر بار چیزهاى متفاوتى در آن مىیابد. دامنه نسبتا گسترده قرائتهایى که بهخصوص به یک رمان مربوط مىشود، با توجه بهخصایص ژانر و کاربرد آن در یک "دنیاى" ادبى، قابلفهم است (Becker, 1982) . متن هر رمان از جزئیات بسیارى تشکیل شده که برگرفته از مشاهده دقیق یک دنیاى خیالى است; کامیابى یک رمان خوب در غنا و پرمایگى بازنمودهاى آن است که با شرح و تفصیل هر حادثه، و نمایش پربار خردترین مؤلفههاى آن، بهدست مىآید (Ortegga Y. Gasset (25), 1968) . طرح رمان برساختن تعبیرهاى متعددى از معناى آن را مجاز مىدارد – و حتى بدان دعوت مىکند. علاوه بر این، رمان از خواننده مىطلبد که تجربه را بهمنزله پشتوانهاى براى تفسیر بهکار گیرد. در هر متن "شکافهایى هست که سبب "نامتعین" بودن رمان مىشود" (Iser, 1978) خواننده باید خود را در متن قرار دهد و سپس با استفاده از اندوخته معرفتى خویش درباره دنیا جاى خالى جزئیاتى را که در متن آشکار نیستند، اما براى فهم مطلب ضرورىاند، پر کند تا روایت کامل شود (Smith, 1978) همه خوانندگان این جنبه قرائت روایى را مىآموزند، اما هر خوانندهاى با پیشینه متفاوت اندوخته معرفتى، که از تجربههاى وابسته به جایگاههاى مختلف اجتماعى شکل گرفته، بهسراغ رمان مىرود. هریک احتمالا چیزهاى متفاوتى در متن مىگنجانند و بسیارى از این تفاوتها به موقعیتهاى گوناگون اجتماعى بستگى دارد.
این متون نامتعین، نوعا در مجموعههایى مورد بحث قرار مىگیرند که در آن مجموعهها وجود تفسیرهاى ناهمسو تقریبا معضلى بهبار نمىآورد. اگر از یک مقاله علمى تعبیرهاى متفاوتى بشود، مسالهاى براى دانشمندان بهوجود مىآید: این مقالهها نوشته مىشوند تا گویاى "واقعیات" باشند و فقط یک تفسیر باید درستباشد. همچنین اگر نقشههاى جغرافیایى از سوى ملل مختلف بهصورتهاى گوناگون تفسیر شوند، این ناهمسویى باعث مناقشهاى مىشود که باید آن را حل کرد (Volberg, 1984) در مقابل، تعبیرهاى متفاوت از رمانها مایه شگفتى نیست. منتقدان، رمانها را بهگونهاى متفاوتى قرائت مىکنند و بسیارى از تفاوتهاى موجود را تجلى رویکردهاى انتقادى متفاوت، اما بهیکسان مشروعشان، محسوب مىکنند. حتى بسیارى از اهل ادب وجود تفسیرهاى متفاوت را گواه بر "زنده و فعال و زایا" بودن رمان مىدانند (Lessing, 1973) خوانندگان عادى براى بحث درباره قرائتهاى خود، یا حتى بیان آنها، در هیچیک از محیطهاى عمومى فرصتى نمىیابند. بنابراین اکثر کسانى که درباره داستانها وارد بحث مىشوند، انتظار ندارند که مساله ناهمسویى قرائتها حل شود.
بحث من درباره سه نوع روایت کاملا متفاوت، که هر سه از دنیاى فقید بورژوایى اقتباس شدهاند، ضرورتا به این معنا نیست که سازندگان آنها از رمان غیرمسئولانه استفاده کردهاند; اکثر قرائتهاى موردبحث، هرچند با تفاوتهایى، آنقدر به متن وفادار باقى ماندهاند که قرائتشان قابل دفاع باشد. اگر ناهمسویى تا اینحد مجاز باشد، پس بدخواندن و سوءتعبیر چیست و چگونه شناخته مىشود؟ من در برخى موارد داورى کردهام که فلان خواننده جزئیات خاصى از داستان را بد فهمیده است (مثل چند تن از بررسىکنندگان که ظاهرا فکر مىکنند لیز براى پول مادربزرگش نقشه مىکشد، درحالىکه بهسادگى قرار است از خارج پولى را که بهحساب پیرزن واریز مىشود دریافت کند و به مبارزان بدهد). دو نفر از مفسران نیز بحثهایى کردهاند که بنا به دلایل پیشگفته از نظر من "واقعا بد خواندن" هستند: مثل قرائت هوف Hough,(16) که مدعى است رمان درباره انقلاب درونى ماکس در دوران زندان است; و گرور Grever (15) که مىگوید فرزند لیز، بهخاطر گفتگوى کوتاهى، مواضع سیاسى او را "درک" مىکند و از او "هوادارى" مىنماید. درحالىکه بسیارى از بررسیهاى دیگر اختلافهاى بارزترى با قرائت من دارند، من فقط این دو قرائت را "غلط" دانستهام که این امر ظاهرا حاکى از مجاز بودن ناهمسویى در قرائت روایتهاى داستانى است.
و "استدلال"، (argument) مىتوانند سودمند باشند. برخى از متون، مثل مقالههاى علمى، بدینمنظور نگاشته مىشوند که بهعنوان استدلال قرائتشوند، استدلالى که از رهگذر عرضه مصالح فقط کافى – و نه بیشتر – بهنتیجهگیرى واحدى منتهى شود. متون دیگرى، مثل نقشهها، براى این تهیه مىشوند که بهعنوان پروندههاى اطلاعات مورد استفاده قرار گیرند و مصرفکنندگان بنا به مقاصدشان در آن غور کنند. هیچ بازنمودى بهخودىخود "استدلال" یا "پرونده" نیست: یک مقاله علمى را مىتوان مجموعهاى از نتایج تحقیقى دانست، مثل وقتى که دانشمندان از دادهها براى مقاصدى استفاده مىکنند که متفاوت از مقاصد جمعآورى آن دادههاست; همچنین نقشه را مىتوان بهمنزله داعیه سیاسى بهکار برد، مثلا مردم اعتراض کنند که فلان نقشه طورى رسم شده که اروپا و آمریکاى شمالى را مرکز جهان نشان مىدهد. بنابراین مفاهیم پرونده و استدلال، ناظر به انواع اسناد نیست، بلکه به روشهاى استفاده از اسناد اشاره مىکند. الگوهاى عرفى در جریان کنش و واکنش با نحوه استفاده نوعى از اسناد و در اجتماعاتى که به آن نوع استفاده دست مىیازند تحول مىیابند. مثلا یک متن علمى براى منتهىشدن به نتیجه واحدى طراحى مىشود و شکل و خصوصیات سبک آن بهگونهاى است که خواننده را تسخیر و بهسمت اندیشه واحدى که نویسنده مىخواهد هدایت مىکند (۱۹۸۴ ، (Latour در چنین متنى هیچ جزئیات اضافى یا بالقوه مزاحمى نباید گنجانده شود; با اینکه دادهها نمایش داده مىشوند – مثلا خطوط یک نقشه – اما این نمایش با دستورالعملهاى روشنى براى تفسیر آنها همراه است که خود بخشى از همان شیوه استدلال است.
اگر استفاده از مقالههاى علمى و نقشهها را دو حد متقابل یک طیف بدانیم، پرواضح است که رویکرد معمول به خواندن یک رمان جایى بین این دو واقع شده است. متن داستانى را مىتوان در حکم "استدلال" قرائت کرد، که معمولا همینطور است; با اینحال، رمان کاملا شکل استدلال ندارد، بلکه مشاهداتى از یک دنیاى خیالى است. قراردادهاى رئالیسم ادبى حاکى از این است که وضع داستانى بهگونهاى ترسیم مىشود که جزئیات آن بسیار بیش از اطلاعاتى است که براى استدلال ضرورت دارد. خوانندگان با استفاده از پارهاى از اطلاعات موجود در متن، در تعبیرهایشان از رمان استدلالهایى را برمىسازند. آنها با جستجو بهدنبال شواهدى براى برخى استدلالها، و نه براى بیان واضح یک استدلال، امیدوارند قرائت فعالى بهعمل آورند.
با توجه به بحثهاى قبلى، در اینجا تا حدى نشان دادهام که چگونه وجود واکنشهاى گوناگون – در مقایسه با هر نوع بازنمایى دیگرى – عمدتا ویژگى متون ادبى است. اما واکنش به داستان، مثل پاسخ به هرگونه بازنمودى، از قراردادهاى جمعى شکل مىپذیرد. خوانندگان مىدانند چگونه به عناصر داستانى خاصى توجه کنند و داستانها را در حکم نمونههایى از ژانرهاى مانوس بدانند. این نوع مهارتها، همراه با هم، شیوههاى قرائت اقسام گوناگون متون را تشکیل مىدهند. مثلا، بررسىکنندگان اولیه موردبحث من مىدانستند که چگونه دنیاى فقید بورژوایى را به عنوان رمان مدرن و جدى رئالیستى قرائت کنند – که متعلق به سرزمینى "بیگانه" است، اما داعیهاى جهانى دارد. منتقدان بعدى نیز همین دیدگاه را داشتند، اما متکى به روشهاى دیگرى هم بودند; آنها بهاحتمال قوى، رمان را بهمنزله انتقاد اجتماعى قرائت مىکردند. ظاهرا خوانندگان عادى بیش از منتقدان حرفهاى در تفسیر رمانها برحسب علائق خاص یا انفرادى خود آزادى دارند. اما چارچوب جمعى بر خوانندگان عادى نیز تاثیر مىگذارد; مثلا، رائتخود من از دنیاى فقید بورژوایى وابسته به در دسترس بودن روش تفسیرى است که آن را از بحثهاى فمینیستى درباره رمانهاى دیگر آموختهام.
بنابراین حاصل بحث من این بوده که قرائت همواره فعالیتى است که جایگاهى اجتماعى دارد و از تاریخ و زمینه "اجتماعى – سازمانى" و نیز از پسزمینه اجتماعى خواننده شکل مىگیرد. با توجه به این خصوصیت مکانمند، هر قرائت – به خصوص قرائتهاى کسانى که نسبتبه فرهنگ معینى بیرونى محسوب مىشوند – امکانپذیرى معناى مشترک را بیشتر مىکند. قرائت در مقام کسى که بیرون از چارچوب فرهنگ غالب است (که در این تحلیل "در مقام یک زن" بود، اما همچنین، بهصورت بالقوه، قرائت در مقام هرکسى که بهگونهاى از حقى محروم شده است) فرآیندى است که مىتواند داعیه معناى جهانى را وارد میدان کند. این فرآیند شامل مطرح ساختن درکى از متن است که متکى بر اندوخته معینى از معرفت و تجربه فرهنگى است وتمایلات پیشینى را که بهظاهر سنگبناى تعبیرهاى جهانى هستند آشکار مىکند. بههرحال، قرائت در مقام یک "برونایستاده" نیز – همانند خود قرائتیا همانند "پرداختن" به مساله جنس یا نژاد (West & Zimmerman, 1987) – از اجتماع آموخته مىشود. قرائتهاى جدید زاییده دریافتهاى مشترک درباره متون هستند و این قرائتها، فقط در صورتى همگانى مىشوند که فرصتهایى براى بیان آنها باشد. بحثى که در این مقاله ارائه شد نشان مىدهد با اینکه قراردادهاى رایج در تفسیر سبب قرائتهایى مىشوند که رمانها را به سنتهاى استقراریافتهاى نسبت مىدهند، اما گروههایى از خوانندگان که تجربههاى متفاوتى دارند مىتوانند چارچوبهاى تفسیرى جدیدى پدید آورند. براى آن دسته از خوانندگان که تفسیرهاى جدیدى بنا مىکنند، ممکن است رمان پشتوانهاى براى حمایت از داعیههاى این شناخت نوین درباره جامعه باشد.(۱۹)
تحلیل حاضر براى فهم مجادلههایى که درباره ارزیابى آثار هنرى مىشود حائزاهمیت است. قرائتیک روایت مستلزم این است که فرد، خود را درون اثر قرار دهد، اما این کار فرآیند پیچیدهاى است. بحثهاى من درباره بررسىکنندگان اولیه رمان گوردیمر نشان داد که خوانندگان مذکر نتوانستهاند بهراحتى خود را در دنیاى فقید بورژوایى جاى دهند و براى این کار مشکلاتى داشتهاند. آنها فاقد زمینه معرفتى لازم براى ایجاد همدلى با زن مجرد و باهوش و درونگراى اواسط دهه ۱۹۶۰ بودند و از ترجمه و تبدیل داستان او به چیزى که موردعلاقهشان باشد ناتوان بهنظر مىرسیدند. بهجاى اینکه خود را در موقعیت راوى قرار دهند، جاى دیگرى معناى رمان را مىجستند. در نتیجه، بسیارى از مطالب کتاب که به عقیده من محورى و معنادار بوده، از دید آنها نوشتههایى سست و ضعیف محسوب شده است. چنین برخوردهایى جنبه حساسى از فرآیندهاى ارزشگذارى را روشن مىکند که در ایجاد شهرت و منزلت نویسندگان زن نقش دارند (Tuchman, Fortin, 1984)
این تحلیل بر آن است که اگرچه متون، تفسیرهاى خوانندگان را شکل مىدهد و محدود مىکند، اما باید به بحثهایى که بیش از حد به قدرت چیزى در "درون" متن تکیه مىکنند، بهدیده تردید بنگریم. مثلا گرسولد (Griswold, 1987) مدعى است مادامى که رمانها در عین برخوردارى از "انسجام" بتوانند معانى چندگانهاى نیز را موجب شوند "قدرت فرهنگى" دارند. مطالعه موردى خانم گرسولد، که به تحلیل تفاوتهاى معانى برگرفته از یک اثر در جوامع مختلف مىپردازد، بیانگر این است که توان متون معین در اجتماعات تفسیرى مختلف متغیر است. اما متاسفانه او با تلاش براى اندازهگیرى قدرت متون خاص در جوامع مختلف، تحلیل خود را خراب مىکند; شرحى که خود او درباره قرائتهاى ناهمسو داده، نشان مىدهد که سؤال مناسبتر این است: قدرتمند براى چه کسى؟
فرآیندهاى تفسیرى مورد بحث من، براى درک فرآیندهاى ارتباطى مردم با یکدیگر کاربردهایى دارد. پیشتر گفتهام که خوانندگان در رمانها بهدنبال اطلاعات درباره زندگى کسانى مىگردند که شبیه خودشان نیستند. غناى مشاهده، که بنیان رمانهاى واقعگراست، یعنى اینکه اطلاعاتى در آن هست که پیش از این به شکل عمومى دیگرى در دسترس نبوده و به ما احساس تماشاى دنیاى متفاوتى را مىدهد. اما تفسیرها را قالبهاى عرفى تفسیر معین مىکنند و همچنین چشماندازهایى که جایگاههاى اجتماعى متفاوت موجد آنها هستند تفسیر را محدود مىسازند. خوانندگان مختلف رمان، آن را در پرتو معلومات قبلى خود بهصورتهاى متفاوت قرائت مىکنند. مثلا آنچه من از دنیاى فقید بورژوایى بهوام گرفتهام، عمدتا دربرگیرنده آگاهى والاى نویسنده به جنبههایى از تجربه خود من بوده است – تجربههایى که بازتاب آنها را در زندگى خیالى زنى دیدم که مشترکاتى با وى داشتم. بررسىکنندگان و منتقدان مورد بحث، بنا به مفروضات متناسب با تجربه و دستور کار خود، مضامین متفاوتى یافتهاند; بهاستثناى منتقد فمینیست، کانون توجه آنها روى داستانهایى درباره مردان رمان یا مسائل سیاسى دامنگیر انسان – و نه مختص به یک جنس – است. بنابراین شاید خوانندگان، به احتمال بیشتر، هر متن را برحسب علائق خود بفهمند نه بر مبناى علائق دیگران. با اینحال، شاید توجه به این ویژگى تفسیر، بهخودىخود، گامى بهسوى آگاهىیافتن از تجربههاى دیگران باشد، زیرا حاکى از ایناست که خوانندگان مىتوانند آنچه را تفسیرهاى خودشان فاقد آن است و نیز این امر را که ایجاد معنا همواره باید اقدامى جمعى باشد در نظر گیرند.
در این مطالعه موردى، شاهد تنش پویاى تفسیر بهمنزله فرآیند و همچنین منش اساسا اجتماعى هر تفسیر بودیم. هم بازنماییها و هم تفسیرها، ضرورتا از رهگذر عرف عمل مىکنند که آن هم با عملکرد جمعى ایجاد و آموخته مىشود. عرفها، همراه با رشد سنتهاى جدید، که باز هم از طریق فعالیت جمعى میسرند، دما دم دستخوش بازنگرى و تغییر مىشوند. من به بعد سیاسى فرآیند تفسیر نیز اشاره کردهام، به این معنا که "قرائت رمان" مىتواند از تجربهها و چشماندازهاى مشترک گروههایى پدید آید که جایگاهى متفاوت از مراجع انحصارى تفسیر دارند. هرچند که این قرائتهاى جدید اغلب همچون پاسخهاى شخص به آثار فرهنگى تجربه مىشوند، اما پیرو بازنگرى عرفها هستند و فقط همراه با پیدایش اجتماعات تفسیرى جدید رشد مىکنند. و بالاخره، این تحلیل توصیه مىکند که در برابر هرگونه ادعاى تفسیر "درست" از متون – که متون جامعهشناختى را هم شامل مىشود – رویکردى عمیقا شکاکانه اتخاذ کنیم. سخن این است که اگر ویژگى تفسیر بهدرستى و دقت توصیف گردد، آن را باید محصول اجتماع مفسران معین با جایگاه معین دانست. دستآخر، در این مقاله بر ترکیب اجتماعات تفسیرى و بر استقبال فعال از داعیههاى فرهنگى بیرونىها تاکید کردهام.
این مقاله ترجمهاى است از :
Marjury L. De Vault, "Divergent Readings: Social Interpretation of Novels ",in American Jurnalof Sociology, Vol. 98(2), 1992, 117-152.
پىنوشتها:
۱٫ این مقاله در جریان همکارى با طرح "شیوههاى بازنمایى معرفت، درباره جامعه" نوشته شده است. طرح مذکور در "مرکز پژوهش خطمشىها و امور شهرى" دانشگاه نورث وسترن و به حمایت "بنیاد توسعه سیستم" انجام گرفت. من بهخاطر ایجاد فرصت انجام این کار و همچنین کمک به پروراندن این تحلیل خود را مرهون هوارد بکر مىدانم. نقلقولهاى این مقاله از رمان دنیاى فقید بورژوایى اثر نادین گوردیمر بر مبناى نسخه زیر است:
. Nadine Gordimer , (1966): The Late Bourgeois World
۲٫ مثالهایى از هر دو نظریه را مىتوان در آثار زیر یافت:
. Burns and Burns (1973), Routh and Wolf (1977)
۳٫ براى مقدمه سادهاى بر نظریه ادبى معاصر، ر.ک. Selden (1985)
و گارفینکل (Garfinkle [1967]) زدهاند، مراجعه کنید.
۵٫ مثالهاى دیگرى از این دست را مىتوان از مشاهدات روزمره بهدست آورد. مثلا دانشجویان در کلاسهاى جامعهشناسى به خواندن رمان مىپردازند; نظریهپردازان اجتماعى به شواهد داستانى طورى اشاره مىکنند که گویى به رخدادهاى واقعى و شهروندان با خواندن رمانها به مشارکت در نهضتهاى اجتماعى ترغیب مىشوند.
۶٫ این تمایز را باید تمایزى اکتشافى محسوب کرد و نه یک تمایز مطلق; در واقع برخى از نظریهپردازان مایلاند "جامعه را همچون متن" بررسى کنند تا از این طریق معانى فرهنگى مرتبط با هر موضوع را آشکار سازند.
۷٫ گرسولد ([۸۱-۱۰۸۰ . (Griswold [1987, pp جمعبندى فشردهاى از رهیافتهاى "نهادى" و "تفسیرى" در جامعهشناسى ادبیات ارائه داده است.
۸٫ رهیافت اجتماعى – سازمانى، به پژوهش درباره "تولید فرهنگ" مربوط است. در این پژوهش موضوعات فرهنگى بهمنزله محصولات فعالیت دستهجمعى هنرمندان و تولیدکنندگان و توزیعکنندگان قلمداد مىشود (Peterson 1976, Coser 1978, Becker 1982) مطالعاتى که براساس این سنت انجام گرفته بهندرت کانون توجه خود را معطوف به تفسیر کرده است. براى دیدن رهیافتهاى جامعهشناختى به تفسیر متون، ر.ک. Smith (1982, 1983), Chua (1979), McHoul ( 1982).
۹٫ این رهیافت من که گفتههاى افراد را موضوع تحلیل فرض مىکنم، تابع منطق اسکات و لیمان (Scott and Lyman [1968]) است که عذر و بهانهها و توجیهها را بهمنزله "تعبیر" محسوب مىکنند.
۱۰٫ هدف من این بود که مقالههاى منتشرشدهاى را که در ایالاتمتحده در دسترس بوده است، بهطور کامل بررسى کنم. من براى یافتن بررسیهایى که درباره دنیاى فقید بورژوایى نوشته شده منابع زیر را جستجو کردم:. Book Review Digest, Book Review Index
از بیست و سه مقالهاى که در این فهرستها یافتم، چهارده مقاله را تحلیل کردم. هشت مقالهاى که از قلم افتادهاند، در نشریات تجارى چاپ شده بودند و بیش از یک یا دو پاراگراف نبودند. مقالههاى انتقادى درباره این رمان را در MLA Bibliography ، فهرست ۱۹۶۶-۱۹۸۴ یافتم. با اینکه سى و شش ارجاع به نادین گوردیمر یا آثار او در این فهرستبود، اما اکثر آنها به رمانهاى دیگر او مربوط مىشد. روىهمرفته توانستم پنج منبع بیابم که بحثهاى نسبتا گستردهاى درباره دنیاى فقید بورژوایى داشتند. این منابع شامل سه کتاب و دو مقاله انتقادى مىشد.
۱۱٫ بههرحال این قرارداد براى آن دسته از متخصصان ادبى که بهتازگى متوجه متونى شدهاند که پیش از این مورد غفلت قرار داشتند، یعنى متوجه متونى که بیرون از ژانرهاى ادبى سنتى قرار داشتند،چندان کارآیى ندارد.
۱۲٫ ولف (Wolf [1977]) درباره این نوع مسائل جامعهشناسى ادبیات برحسب ایده "حلقه هرمنوتیکى" گادامر، بحث مىکند.
۱۳٫ این سخن و اظهاراتى که در پى آن خواهد آمد، نشانگر قرائتى است که من با نگاه به گذشته برساختهام، یعنى بر مبناى واکنشهاى نسبتا نامعینى که در طى نخستین عمل قرائت داشتهام و آنها را بهیاد مىآورم. من درباره مساله دو قرائتخود – قرائت ابتدایى و قرائتبعدى – در پایان این مقاله بحثخواهم کرد.
۱۴٫ خلاصهاى که بررسىکنندگان از طرح داستان مىدهند، معمولا از ماکس و لیز و گراهام یاد مىکند و سپس بوبو را به نام "پسر او" معرفى مىکنند و جمله چنان است که فرزند لیز را بهابهام به یکى از این دو مرد منتسب مىکند. این بىدقتى دستورزبانى به نظر من نشانه دیگرى از توجه بیش از اندازه بررسىکنندگان به ماکس و موقعیت اوست.
۱۵٫ از آنجا که نویسنده سه بررسى، مجهول هستند، راهى براى تعیین جنسیت آنها نیست.
۱۶٫ فرآیندهایى که اینجا دستاندرکارند شبیه فرآیندهاى نگارش (Latour and Woolgar [1979]) یا "باز – بازنمایى" ( Gerson and Star, 1984) است که تشکیلدهنده شالوده متنى آثار علمى است.
۱۷٫ تفاوتهاى موجود میان قرائتهاى حرفهاى و آماتور را بهدشوارى مىتوان جمعبندى کرد. در هر دو دوره تاریخى، مسلما قرائتهاى آماتور بهدشوارى بیشتر قابل مطالعه هستند تا شرح و تفسیرهاى منتشرشدهاى که از سوى بررسىکنندگان و منتقدان نوشته مىشود و در اینجا من فقط تعبیر غیرحرفهاى شخص خودم را در این تحلیل گنجاندهام. یکى از الزامات آتى براى بسط مطالعهاى از این نوع، این خواهد بود که روشهایى براى وارسى فعالیتهاى قرائت عادى یافته شود. ر.ک. (Holland, 1975) براى رهیافت پژوهش آزمایشى و (Radway, 1984) براى رهیافت مطالعه قرائت در محیطهاى طبیعیتر.
۱۸٫ همانطور که در بالا دیدیم، تطابق کاملى میان زن بودن و قرائت از دید یک زن وجود ندارد. یعنى این امکان هست که مردان نیز بتوانند از دید یک زن قرائت کنند، که به نظر من عملى است و ضرورتا چیز ناخوشایندى نیست، اما شاید بسیار دشوار و نامحمتل باشد، زیرا هم تجربههاى زنان در فرهنگ وسیعتر "مسکوت" مىمانند (Ardener, 1975) و هم ساختارى از انگیزهها و پاداشها، نقل داستانهاى "مذکر" را تشویق مىکند.
۱۹٫ این ملاحظه، بهخصوص در بستر این تحلیل، پدیده رمان فمینیستى و همچنین راههایى را که در دو دهه گذشته زنان از طریق آنها رمانها را همچون بخشى از فرآیند رشد آگاهى فمینیستى بهکار گرفتهاند، بهخاطر مىآورد. بهنظر مىرسد چنین قرائتى شبیه قرائت موردبحثبرانشتاین (Brownstein, 1982) است که بهعقیده وى زنان و دختران، رمانهایى را که قهرمان آن یک زن است طورى مىخوانند که گویى داستانها هم انعکاسى از زندگى آنها و هم الگویى براى زندگى آنهاست.
�. Boarding School : مدرسهاى که بچهها را از صبح تا شامگاه نگه مىدارد و غذاى روزانه آنها را نیز بر عهده مىگیرد.
ضمیمه
Commentary on The Late Bourgeois World
Reviews at the Time of Publication
۱٫ Anderson, Patrick. 1966 : "Day on the Rand." Spectator, July 1, p.20.
۲٫ Beichman, Arnold. 1966 : Responsibility Can Have No End." Christian ScienceMonitor, June 30, p . 13.
۳٫ Elson, Brigid. 1966 : Review. Commonweal, November 4, pp. 149-50.
۴٫ Fuller, Hoyt W. 1966 : Review. Negro Digest , December, pp. 51-52.
۵٫ Hamilton, Ian. 1966 : "Sunsets." New Statesman, July 1, p. 22.
۶٫ McCabe, Bernard. 1966 : "A Code for the Pale." Saturday Review, August 20,p .32.
۷٫ Mitshell, Adrian. 1966 : "Climate of Fear." New York Times Book Review,September 11, p. 54.
۸٫ " No 1s of Today: Masquerading in Many Forms.: 1966 : National Observer,August 8, p. 21.
۹٫ Review. 1966 : Newsweek, July 4, p. 90.
۱۰٫ Sharpnel, Norman. 1966 : "Dead and Dying Worlds." Manchester GuardianWeekly, June 30, p. 11.
۱۱٫ Shuttleworth, Martin. 1966 : " New Novels ." Punch, July 6, p. 32.
۱۲٫"On the Brink." 1966 : Times Literary Supplement, July 7, p. 589.
۱۳٫ Toynbee, Philip. 1966 : "Disillusioned Heroine." New Republic , September 10,pp. 24-25.
۱۴٫ Weeks, Edward. 1966 : Review. Atlantic Monthly, August, p. 116. Later Crivical Works
۱۵٫ Gerver, Elisabeth. 1978 : "Women Revolutionaries in the Novels of NadineGordimer and Doris Lessing." World Literature Written in English 17:38-50.
۱۶٫ Haugh, Robert F. 1974 : Nadine Gordimer. New York: Twayne.
۱۷٫ JanMohammed, Abdul R. 1983 : Manichean Aesthetics: The Politics ofLiterature in Colonial Africa. Amherst: University of Massachusetts Press.
۱۸٫ Parker, Kenneth. 1978 : " Nadine Gordimer and the Pitfalls of Liberalism."pp . 114-30 in The South African Novel in English, edited by K. Parker. London:McMillan
۱۹٫ Wade , Michael. 1978 : Nadine Gordimer. London: Evans Brothers.
ارغنون ۱۰ و ۱۱
1 Comment
منصور
مقاله واقعا جالب توجهی بود. اما یک چیز قدری ناراحتم کرد، اون هم اینکه مقاله در نشریه ارغنون منتشر شده. با خودم فکر کردم که شاید اگر ارغنون عهده دار انتشار این مقاله نمی شد، هیچ جای دیگر هم چاپ نمیشد. این خوب نیست.