این مقاله را به اشتراک بگذارید
برای صدمین سالروز ناتالیا گینزبورگ، نویسنده ایتالیایی
مابقیهای گینزبورگ
نادر شهریوری (صدقی)
گواینکه ناتالیا گینزبورگ از سکوت هراسان است و آن را شکلی از خودویرانگری رنجآور تلقی میکند اما او به کمک سکوت راوی خاطرههای خود میشود. «سکوت» و «خاطره» دو پارامتر مهم در داستانهای گینزبورگاند. منظور از سکوت نه سکوت با خود بلکه سکوت در برابر دیگران است. این تعبیر از سکوت به معنای ناظربودن نیز است. راوی داستانهای گینزبورگ معمولا زنان هستند، زنانی که چیزی از نگاه دقیق و تیزشان دور نمیماند. آنان در سکوت به خانه، خانواده، همسر و دوستانشان توجه میکنند، رفتارهایشان را تجزیه و تحلیل میکنند، احساساتشان را بروز میدهند، گاه عشق میورزند و گاه سرزنششان میکنند و گاه نیز آنها را محق میدانند، اینها همه در سکوت رُخ میدهد، سکوت همچون تِمی بر فضای داستانهای گینزبورگ حاکم است، با اینحال و بهرغم سکوت شخصیتهای گینزبورگی آنان همواره در تبوتاباند. در عالم ادبیات کمتر شخصیتهایی همچون شخصیتهای داستانی گینزبورگ پیدا میشود که در حین سکوت سرشار از گفتن و سرشار از میل به گفتوگو باشند.
سکوت میتواند انواع متفاوتی داشته باشد، سکوتی وجود دارد که نشانه تسلیم است، سکوتی که نشانه همدستی است و یا سکوتی که نشانه زیربارنرفتن است، سکوت گینزبورگی اما هیچیک از اینها نیست. سکوت گینزبورگ تلاش و پیگیری مدام برای رسیدن به راز طرف مقابل و پیداکردن پاسخهای روشن است، این راز و حقیقت آن معمولا به زندگی شخصی راوی ارتباط پیدا کرده و با عواطف او سخت گره خورده است. «به او گفتم: حقیقت را به من بگو، آلبرتو، و او گفت: کدام حقیقت؟ و من گفتم با هم میروید؟ و او گفت با کی؟… به او گفتم ترجیح میدهم به هر قیمتی که هست حقیقت را بدانم او گفت: حقیقت را چو گوهری گرانبها باید جست، آن که در پی حقیقت است باید که دست از زندگی بشوید»,١
حقیقت کشف میشود: زن راوی درمییابد که همسرش آلبرتو با دیگری است اما «مسئله» آن است که راوی به کشف حقیقت بسنده میکند. او اگرچه رنج میکشد اما این هیچ مانع از تصمیمش برای ادامه زندگی با آلبرتو نمیشود. او در سکوت به حرفهای آلبرتو فکر میکند و گویا از ته قلب به آن باورمند است که «… آن که در پی حقیقت است باید که دست از زندگی بشوید». راوی در پی حقیقت نمیرود او به زندگی بیشتر عشق میورزد و ترجیح میدهد در انزوای خود سکوت کند. این نوع سکوت که از آن به انزوا میتوانیم یاد کنیم نوع دیگری از سکوت گینزبورگی است. «انزوا» از نظر گینزبورگ اساسا نقطه منفی نیست اگرچه رنجآور است اما میتواند گاه نقطه پرشی باشد و حتی مقدمه تجدید دوستی و عشق گردد. «گینزبورگ انزوا را یگانه راه ایجاد ارتباط و مشارکت در جامعه میبیند و معتقد است تنها گرما و روشنیای از وجود دیگران به جهان تنهایی انسان راه مییابد»,٢
«دیروزهای ما» نام رمانی دیگر از گینزبورگ است، این رمان با یادآوری پرتره مادر شروع میشود. «پرتره مادر، چهره زن نشستهای با کلاه پردار و صورت کشیده و رنجور در اطاق ناهارخوری آویزان بود»,٣ سپس تصویری از پدر را به خاطر میآورد: «پدر کتاب مهمی درباره خاطراتش مینوشت. سالهای درازی از عمرش را صرف نوشتن آن کرده بود… کتاب در پیشگاه حقیقت نام داشت و مملو از مطالب آتشین علیه پادشاه و فاشیستها بود. پدر دستانش را بهم میمالید و لبخند مظفرانهای میزد زیرا موسولینی و پادشاه از کتاب خاطرات نداشتند».۴ و آنگاه گینزبورگ به دیگر افراد خانواده و منالجمله به ننهماریا میپردازد. چنان با ظرافت و دقت به شخصیت و ویژگیهای او توجه میکند و دیگران را با طنزی قوی نشان میدهد که خواننده به فضا اُنس میگیرد و ناخودآگاه خود را بخشی از ماجرایی مییابد که گینزبورگ آن را روایت میکند.
«خانواده» برای گینزبورگ از اهمیت برخوردار است. او به خانواده به شکل کلاسیک آن پایبند است و از سستشدنش ناخشنود میشود، عنوان بعضی از رمانهای او مانند «الفبای خانواده»، «دیروزهای ما»، «شهر و خانواده»، «خانواده مانزونی» و … موید همین مسئله است، گاه حتی به نظر میرسد که وابستگیاش به چپ کلاسیک گذشته از تأثیرات خانواده و همسر اولش لئونه گینزبورگ* ناشی از تلقی او درباره نهاد خانواده نیز باشد.** اما خانه و خانوادهای که گینزبورگ به آن علاقهمند است چنانکه خود میگوید خانهای است که «یکی غیر از خودم در آن سکنی گزیند»,۵
«دیگری» در ایده گینزبورگ جایگاهی اساسی دارد. وجود «دیگری» به ادبیاتش جنبه اخلاقی میدهد و تحمل انزوا را راحت میکند. از نظرش تقدیر آدمی در زندگی با دیگران، زندگی جمعی و عشقورزیدن نهفته شده است. در مقاله «تصویر یک دوست» گینزبورگ از دوست نویسندهای میگوید که هرگز نه همسری داشت و نه فرزندانی و نه خانهای از خودش با این حال او نیز زندگی میکرد اما زندگیاش راز و رمزی نداشت زیرا دیگری در آن حضور نداشت، زندگی که دیگری در آن حضور نداشته باشد، راز و رمزی ندارد. «او میگفت که ما دوستانش، دیگر برای او هیچ رمز و رازی نداریم و بسیار دلتنگش میکنیم و ما شرمسار از دلتنگکردنش نمیتوانستیم به او بگوییم که خوب میدانیم اشتباهش کجاست: در عشقنورزیدن به جریان روزمره هستی، که یکنواخت پیش میرود و ظاهرا هیچ رمز و رازی ندارد»,۶
اکنون شاید بتوان سویه موضعگیریهای سیاسی و اجتماعی گینزبورگ را دریافت. به نظر وی اتمیزهشدن آدمها در جهان فعلی مقدمات سستی خانواده و زیستجمعی را فراهم آورده است و در نهایت فضایی را به وجود آورده که انسانها راز و رمزی ندارند. به نظر میرسد حتی تعلق خاطر او به چپ سنتی به یک تعبیر به مقوله بسط مفهوم خانواده در زیستی جمعیتر گره میخورد. گینزبورگ اگرچه از «گذشته» میگوید و فیالواقع داستانهای خود را به صورت خاطراتی از گذشته بیان میکند اما گذشته برای او وجهی نوستالژیک ندارد. بلکه وجهی دوسویه دارد. گینزبورگ در زندگی شخصی و سیاسی خود رئالتر از آن بود که حسرت گذشته را بخورد. مثلا بهرغم دلبستگی شدید به همسر اول خود مجددا ازدواج میکند و علاوه بر وی لااقل در دورههایی از زندگی خود افقی روشنتر پیشروی خود مجسم میکرد که بهمراتب اخلاقیتر و جمعیتر بود. «در این شکی نیست که حسرت خودمان بهخاطر دنیای ازدسترفته، بیفایده است، پرواضح است که در آن دنیا، چنانکه بوده، هرگز نمیتوان بار دیگر سر برآورد بگذریم از اینکه اساسا شک دارم آنقدرها هم حسرتخوردنی باشد»,٧
بهرغم آنکه گینزبورگ به گذشته حسرت نمیخورد عبارت جالبی درباره گذشته به کار میبرد. او به «مابقیها» اشاره میکند، منظور از مابقیها دنیایی از چیزهای تنوعیافته در گذشته است که گریختن از آنها بهآسانی ممکن نیست که حتی ناممکن است. «امروزه علم تکنیک، جامعهشناسی، روانشناسی و آزادی تابوی جنسیت، مفید تلقی میشوند، همه این چیزها را مفید و در هالهای از قداست میدانیم و مابقی را بیفایده و شایسته تحقیر اما در همین «مابقی» دنیایی از چیزهاست»,٨
هنگامی که گینزبورگ میگوید در «مابقی» دنیایی از چیزها وجود دارد فیالواقع اشاره به خاطراتی دارد که نمیشود فراموششان کرد. اهمیت گینزبورگ در ادبیات در آن است که او رّد مابقیها را در شهر، خانه و خانواده جستوجو میکند. گینزبورگ در داستانهایش به دو مقوله اشاره میکند که از نظرش مهماند: وابستگی و وفاداری. او بیوفایی را بیشتر از جانب مردان میبیند. به نظرش مردان به «مابقیها» کمتر توجه دارند زیرا فراموشکارترند و گاه بهراحتی تعهدات خود را زیر پا میگذارند و بابت آن نیز هیچ پشیمان نیستند. چنانکه آلبرتو هیچ پشیمان نیست؛ آلبرتو به همسر خود میگوید: «خیلی به او – زنی دیگر- وابستهام و زیستن با زن دیگر آزارم میدهد»,٩ بهرغم بیوفایی آلبرتو، راویِ زن داستان که کمتر فراموشکار است و در «مابقیها» مانده است و در سکوت خویش به دنبال عینیتبخشیدن به خاطرات گذشته بر عهد خود پافشاری میکند. به نظر او و اساسا زنان داستانهای گینزبورگ گرما و روشنیایی که از وجود دیگران به جهان تنهایی انسان راه پیدا میکند تنها از طریق روزنههایی است که خاطرهها در آن ایجاد کردهاند. او این مابقی حس سرشارش را به همسرش آلبرتو چنین میگوید: «با مرد دیگری هم خوشبخت نخواهم بود». «چون همیشه چهره تو در نظرم هست. دیگر نخواهم توانست خودم را از دست چهره تو برهانم. آنقدرها هم آسان نیست».١٠
پینوشتها:
* نام فامیلی گینزبورگ لهوی بود اما او پس از ازدواج با لئونه گینزبورگ استاد ادبیات روس و از رهبران نهضت ضدفاشیستی فامیلش را به گینزبورگ تغییر داد. همسرش در جریان مقاومت توسط آلمانیها دستگیر و در همان سالها (١٩۴٢) در زندان جان میسپرد.
** از نظر گینزبورگ جامعه ایدهآل خانوادهای بسط یافته است.
١، ٩، ١٠) چنین گذشت بر من، ناتالیا گینزبورگ، حسین افشار
٢) گزیده نویسندگان معاصر ایتالیا، کامران شیردل، فیروزه مهاجر
٣، ۴) دیروزهای ما، ناتالیا گینزبورگ، منوچهر افسری
۵، ٧، ٨) هرگز از من مپرس، ناتالیا گینزبورگ، آنتونیا شرکا
۶) فضیلتهای ناچیز، ناتالیا گینزبورگ، محسن ابراهیم
شرق