این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
درجستوجوی روشنایی و امید
پرتو مهدیفر
فیلیپ راث نویسنده برجسته آمریکایی، ایوان کلیما و کشورش چک را اینطور توصیف میکند: «در طی سالهای نخست دهه هفتاد، وقتی که هر بهار برای مسافرت به پراگ میرفتم، ایوان کلیما استاد اصلی و حقیقی من بود. او مرا به دوروبر شهر میبرد و در کیوسکهای گوشه خیابان، نویسندگانی را به من نشان میداد که سیگار میفروختند یا در ساختمانهای عمومی کف اتاقها را جارو میزدند، در محلهای احداث ساختمان، آجر روی آجر میگذاشتند و در تاسیسات آبرسانی درحالیکه چکمه و بالاپوش به تن داشتند، به سختی کار میکردند، درحالیکه در یک جیب، آجر و در جیب دیگر کتابی گذاشته بودند.» کلیمایی که راث از او سخن میگوید همان کودک هشت سالهای است که هنوز کودکیاش را درک نکرده بود، شاهد توافقنامه مونیخ در ۱۹۳۸ بود که برای پیشگیری از وقوع جنگ دوم جهانی بین آلمان نازی و ایتالیا و فرانسه و بریتانیا امضا شد تا بر اساس آن، نواحی آلمانیزبان چکسلواکی به آلمان ضمیمه شود. هنوز یک سال از این توافقنامه نگذشته بود که جنگ شروع شد و سه سال بعدش، در دسامبر ۱۹۴۱، او و خانوادهاش روانه اردوگاه کار ترزیناشتاد شد؛ جایی که دیگر حق نداشت به مدرسه برود، حق نداشت به سینما برود، حق نداشت سوار اتوبوس شود و بدتر از همه مجبور بود یک ستاره ششپر به سینهاش بزند. چهار سال تمام در اردوگاه عمرش در صف غذا، شیر و زغالسنگ و حمام گذشت. یک مدرسه کوچک در اردوگاه راه انداخته بودند و ایوان هم مثل بقیه بچهها به آنجا میرفت. انشاهایش در مدرسه اشک و تحسین معلمش را به همراه داشت. برای خودش شعر میگفت و نمایشنامه مینوشت. همان وقت بود که نوشتن اولین رمانش را شروع کرد. از آن روز بیش از هفتاد سال میگذرد، و کلیما امروز در آستانه هشتادوپنج سالگی همچنان مینویسد و ما را به سفرهای شگفتانگیز بهار پراگ میبرد؛ بهاری که گاه زمستان با چکمههای کمونیستی بر آن سایه گسترده و گاه زمستان با صلیبهای شکسته نازی. بااینحال برای کلیما، پراگ، همیشه در جستوچوی روشنایی و امید برای زندگی است. از کلیما تاکنون این آثار با ترجمه فروغ پوریاوری از سوی نشر «آگه» منتشر شده: «روح پراگ»، «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی»، «کار گِل»، «در میانه امنیت و ناامنی» و «نه فرشته، نه قدیس». آنچه میخوانید یادداشتی است از دکتر پرتو مهدیفر، بر آخرین اثر منتشرشده کلیما به فارسی، «نه فرشته، نه قدیس»، از دریچه «روح پراگ».
ایوان کلیما را باید در «روح پراگ» شناخت: «محال است بتوان به فهمی دقیق از ماهیت اثری هنری و بنابراین اثری ادبی رسید، بیآنکه پیشتر به صفات و کیفیات خالق اثر، تفکر او و انگیزه او پرداخت، زیرا اینها از ضروریات هستند.»؛ تصویری روشن از زندگی و زمانه آقای نویسنده، آثار و اندیشهاش، که مدام آبستن روایتهای مکررِ تلخ و بیمانند است؛ وامدار تجربیات مهلک، اما ارزشمند یک ملت در جنگ، اشغال، نسلکشی و اردوگاههای کار اجباری، انقلاب و تجزیه؛ کشوری که حاصل تلاش طولانی چکها علیه حاکمان اتریشی خود بود، تنها هفتادوچهار سال دوام آورد و بهجز دوره کوتاه چند ماهه «بهار پراگ» یکسره شاهد زمستانهای پایانناپذیر شد با مردمی که سعی داشتند لحظههایشان را در مرز باریکبینبودن و نبودن زندگی کنند و به دنبال اندک چیزهایی باشند که بتواند جایگزین شرف از دسترفته و اخلاق آسیبدیدهشان شود. کودکی ایوان کلیما مترادف است با جنگ و اردوگاههای کار اجباری و مواجهه هر روزه او با مرگ و آدمهایی که هر کدام درون خود یک دیوار ساختهاند تا احساسات شکسته و آرزوهای از دسترفته را پای آن دفن کنند. دیواری که باید بقیه عمر با تلاشی بیثمر مشغول کوبیدن و فروریختنش باشند.
«آنچه بیش از همه دوران کودکی مرا متمایز میکرد حضور دائمی مرگ بود. آدمهایی که در همان اتاقی که من زندگی میکردم میمردند. آنها نه یکبهیک، بلکه دستهدسته میمردند…. وقتی زندگی میکنی با مرگی که احاطهات کرده باید آگاهانه یا ناخودآگاه، به یک عزم جزم برسی.»
در همین تنگناها درمییابد که جنگ تقابل دو قطب خیر و شر، برای استقرار صلح نیست، برعکس منازعهای است کثیف برای تصاحب قدرت که سرنوشت ملتها را برای همیشه به مسیری غیرقابل پیشبینی میکشاند. آدمهایی که از جنگ جان سالم بهدربردند از فرط گریز از تکرارِ تجربههای اندوهبارِ گذشته دست به انتخابهای اشتباه میزنند و از زندانی به زندان دیگر پا میگذارند. روی ویرانههای جنگ و درنهایت، به شوق آزادی موعود و امید به اوتوپیای سوسیالیستی، زیر چکمههای سرخ لگدمال میشوند. سیستمی که شعارهای شریف و جذاب اما در اجرا، عملکردی متعصبانه و زورگو دارد.
کلیما را باید در نقش کودکی تصور کرد که با ستاره ششگوش روی سینه از اجتماع طرد شده، اجازه تحصیل از او گرفته میشود، بعدها حتی نامش را از دست میدهد، با تمامیتی خلاصهشده در یک شماره، که برای همیشه جزئی از هویت لگدمالشده اوست؛ «۱۵۴» اسیرِ کوچکی است در اردوگاه «ترزیناشتات» که بستگانش را تا پشت اتاقهای گاز بدرقه میکند و تسلیمِ پایانهای تراژیکِ هر روزه میشود. در همین روزها است که به نوشتن پناه میبرد، تا به حس رهایی برسد و خود را در زمان و موقعیتی تصور کند که در جهان واقعی امکانپذیر نیست.
در جوانی از اسارت جنگ درنیامده، درگیر نظامی توتالیتر میشود و متاثر از آزادی سلبشده و حس تحقیر جمعی به عنوان یک نویسنده معترض و ممنوعالقلم، نوشتههایش را با چاپهای زیرزمینی، یا خارج از کشور دست به دست میکند، با این امید که واقعیت گرفتار در ورطه انکار و فراموشی را زنده نگه دارد. میآفریند تا فراموشی را که نام دیگر مرگ است انکار کند؛ حتی اگر بهایش تجربه زندان کمونیستی باشد. او میداند تجربهها تداوم دارند و هر آنچه پیشتر گذشته است باز هم احتمال وقوع خواهد داشت.
اندکی پس از بهار کوتاه پراگ، لرزش خانه و شهر را زیر حمله شبانه شش هزار تانک پیمان ورشو تجربه میکند، همان صحنهای که برای تصورش باید به توصیف بینظیر میلان کوندرا دیگر نویسنده هموطنش، در «بار هستی» مراجعه کرد؛ نهایت ترس و استیصال و نفرت بشری. مهاجرتهای اجباری، جداشدن از ریشه و فروپاشی شان انسانی در برابر اوج «اسکیزوفرنیای سیاسی» سیستمی که سرنوشتی را بر هزاران انسان تحمیل میکند. اینها همه زمینهساز داستانها و کاراکترهای او است. شخصیتهایی سرخورده، مردد، بیاعتماد، با عشقهایی تراژیک و لبریز از پارادوکس در شهری که دقیقا خصوصیت همان آدمها را دارد. شهری رازآلود، با شوق و شوری مهارشده. خویشتندار و مغموم، زخمی و آزرده. آمیزهای از تاریخ و سیاست و زندگی و در چنین بستری کلیما دست به آفرینش روایتهایش میزند. قطعا انتظار نداریم او راوی سرگذشتهای سرگرمکننده شیرین و پایانهای خوش باشد.
فضای رمان «نه فرشته نه قدیس» دقیقا همان فضای تیره تردید و تنهایی است. شخصیتهایی که هر کدام به نوعی قادر نیستند از پیوند خود با گذشته رها شوند. اینبار نه خبری از جنگ است، نه اشغال و نه دیکتاتوری، اما روح آدمهای داستان در پسلرزههای حوادث پیشین گرفتار است.
شخصیت اصلی «کریستینا» زن افسرده دندانپزشکی است در آستانه میانسالی. همسر سابقش «چارلز» به او خیانت کرده و اکنون در بستر بیماری و در شرف مرگ است . دخترش «یانا» پانزده ساله، ناسازگار و خودرای، بیپروا، مشکلساز و درگیر اعتیاد. پدر کریستینا از اعضای فعال میلیشیای خلق، مستبد و بیعاطفه و مادری که یک عمر تحمل و سازش پیشه کرده. مادربزرگش در اتاقهای گاز کشته شده و پدر بزرگ، خودکشی کرده و بالاخره «یان» معشوقی جوان که دوازده سال کوچکتر از او است. داستان سه راوی اولشخص دارد، که هر کدام از دیدگاه خود واقعهای واحد را توضیح میدهد؛ کریستینا، یانا و یان. تا کوچکترین زوایای پنهان شخصیتها از دید خواننده پنهان نماند و از آنجا که روای، خود بخشی از داستان است، کلیما توانسته حداکثر همذاتپنداری را از مخاطبش دریافت کند. او با شروعی بیمقدمه و کابوسی هولناک، ورود درخور توجهی به داستان دارد که تماما ذهن را درگیر میکند:
«دیشب شوهرم را کشتم. با مته دندانپزشکی کاسه سرش را سوراخ کردم. صبر کردم ببینم از جمجمهاش کبوتر میپرد بیرون یا نه. اما به جای کبوتر یک کلاغ سیاه بیرون پرید.»
از همان صفحات نخست، روح مجروح کریستینا هویدا است. فاقد هر نوع انگیزه حیاتی. زیستن برایش حکم حبس ابد را دارد. کریستینا نماینده نسل سوخته بین دو نسل قبل و بعد از خود است. اولی، پدر، که تنها برای آرمانهایش ارزش قائل است و دیگر هیچ نمیبیند. دومی، دختر، که اصولا فاقد آرمان است. موجودی خودمحور و «سردرگم بین تمام چیزهای نصفهنیمه که روحش را ارضا نمیکند. همان نیمهای که خیلی اوقات میتواند بدتر از هیچ باشد.» در این وجه قضیه هم باز کریستینا در حاشیه است و به چشم نمیآید. بااینحال منشأ بدبختی او نه امروز و نه دیروز، بلکه زمانی است که هنوز به دنیا نیامده، میراثی از جنگ و مرگ و خشونت و تعصب. تولد او درست همزمان است با مرگ استالین! شاید کلیما میخواهد با این تقارن به ما بفهماند: تیرگی و یاس، تم غالب در زندگی قهرمانش خواهد بود.
کریستینا درگیر اشتباهات مکرر است. از خیانت میترسد، اما باز وارد رابطهای میشود که خیانت، محتملترین نتیجه است. از طرفی به دنبال چرایی رفتارهای لجامگسیخته دخترش میگردد، درحالیکه یانا به نوعی تکرار خود او است. آنقدر شبیه و نزدیک که باید کور باشد و نبیند. او کور است. اسیر حصار خودساخته درونی، زندانی بدون پنجره. و چون قادر به دیدن واقعیت نیست دوست دارد تصور کند که اصلا وجود ندارد. حتی مطمئن نیست زندگی معنا و مفهومی داشته باشد، پس هیچ ایمان و اعتقادی را نمیتواند به دخترش انتقال بدهد.
«همه چیزهایی که ارزش پیرویکردن، اعتقادداشتن و احساسکردن داشتند در آن جنگ وحشتناک نابود شد… چیزی را که هرگز نداشتهای نمیتوانی به کسی انتقال بدهی.»
از دید او تنها مرگ، حاکم برتر است و زمان فقط حکم وسیلهای را دارد که مسافرش را هر ساعت یک قدم به خط پایان نزدیک میکند.
شخصیت محوری و راوی دیگر «یان» است محصول بهار پراگ، با امیدهای سبز. با اینکه خیلی زود درمییابد که تمام آدمها دائم در حال اجرای نقشی هستند که جزبهجز از بالا کارگردانی شده، اما باز دوست دارد همهچیز را در وجه آرمانیاش تصور کند.
کار او افشای جنایات رژیم گذشته است. همچین یافتن اشخاصی که بهخاطر مخالفت، پدرش را زندانی و تا سرحد مرگ شکنجه کردهاند. کسانی که ایمانشان به یک عقیده شکل هراسآمیزی به خود گرفت و تا آنجا پیش رفتند که حذف معترض، به هر وسیله برایشان حکم انجام وظیفه را داشت، شبیه به آیین اهدای قربانی به رهبرانی که تصاویرشان به مثابه خدایان در هر مکان و تجمعی به چشم میخورد.
یان پرانرژی و فعال است. به دنبال کشف حقیقت با انگیزههای قوی برای زیستن. اما کریستینا خسته است، بیانگیزه با اضطرابی که در وجودش نهادینه شده، آماده شکستن. بدیهی است وجودشان در کنار هم جمع اضداد است. شاید او با دختر کریستینا بیش از خودش همخوانی داشته باشد و شباهت اسامی یان و یانا انگار تلنگر ظریفی برای اشاره به چنین نکتهای است.
یانا راوی سوم و دختر یاغی و گستاخ کریستینا که جای خالی مفاهیم عمیقی که باید به او داده میشد، فقط با پول پر شده؛ خلأ معنا، امید و هویت. آماده سقوطی که بالاخره اتفاق افتاد. برخوردی شکننده و پرصدا که شاید لازمه هر بیداری برای خود و اطرافیان باشد. هوشیاری هرچند دیررس، اما موثر و امیدبخش؛ پذیرش واقعیت و بخشش خود.
با اینکه فضای مغموم و مردد در طول روایت جاری است و تا پایان رمان هم ادامه مییابد، اما امید در ازدحام اینهمه تلخی گم نمیشود. انتخاب کلیسای متروک بدون هیچ علایم حیاتی برای صحنه پایانی و حضور کریستینا و یانا در کنار هم مثل همان دو گلدان آبی انباشته از هیچ، و در امتداد یاس و سکون کلی داستان، این حس را به خواننده القا میکند که اینجا انتهای راه نیست، مقدمه آغازی است هرچند گنگ و کمانرژی. نگرش؛ تغییر کرده، امید؛ حضور دارد، حتی اگر از سر استیصال و حتی به عنوان توهمی برای پیوند به آینده. درمییابی که هیچکس قادر به نجات انسان نیست تا خودش با تغییرات بنیادین در نوع نگاه، درنیابد که زندگی واقعا ارزش زیستن دارد.
«اینجا هیچ فرشته یا قدیسی وجود ندارد… مهم نیست آدمها دور و اطرافشان چه میسازند، این باخود آدمهاست که نحوه گوشدادن به هر چیزی را که با آنها حرف میزنند، یاد بگیرند و از آن مهمتر این است که یاد بگیرند به صدای خودشان گوش بدهند.»
‘