این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کوتاهنوشتهای بر آخرین رمان غزاله علیزاده
ملک آسیاب؛ نمادی از وطنخواهی و وطنخواری
رحمان چوپانی
«ملک آسیاب» واپسین رمانِ غزاله علیزاده است که همین امسال به همت نشر گُزیدهکارِ «رُشدیه» منتشر شده است. مرگ خودخواسته و زودرَس آن بانوی داستانسُرای ایرانی، ما را از لذت زندگی در دنیای داستانهای دیگرش که اگر در بین ما بود مینوشت؛ محروم ساخت. «ملک آسیاب» همچون دیگر آثار او زبانی پالوده و پیراسته و به غایت تصویرگر دارد.
شخصیتهای داستانی او همانند دیگر آثارش در هر صف و صنفی که باشند؛ زبان فارسی را به راستی و درستی به کار میبندند و از بهکارگیری زبان شکسته یا محاوره در گفتوگوها به اصرار نویسنده برحذر داشته میشوند. این رمانِ کوتاه؛ اگر چه دریچهای به جهان و زندگی طبقه اشرافزاده است (تبار خانم نجمی به شاهپور دوم یا همان شاهپور ذوالاکتاف میرسد) و در تکاپوست تا زوال و فروافتادگی این طبقه، آشفتگیشان، احساس تنهایی و یاسشان در زیر سقف خانه
آبا و اجددادی آنها را با زبان داستانی به تصویر بکشد، اما از نگاهی دیگر رُمانی است که معنای آن خواننده را به چیزی بیشتر از خودش رهنمون میسازد، به منظرگاهی که پسِ پشت داستان و هیاکل حاضر در داستان پنهان است، سازوکاری که ما از آن به نماد یا سمبل یاد میکنیم.
آشفتگی و بیقراری شخصیتهای اصلی
محورهای بنیادین و تشکیلدهنده رمان «ملک آسیاب»،
که ملکی مشاع و در آستانه فروش یا از دست رفتن است و با پول آن بهزعم هر یک از اعضای خانواده نجمی؛ گرهی از کارشان گشوده خواهد شد؛ در یک سو خانم نجمی است و دخترش سارا که با فرزین در کشوقوسِ تشکیل یک زندگی مشترک است و دایی هُدای (برادر خانم نجمی) مجسمهساز که پیشتر در غربت، همسر گزیده و از او جدا شده و در آستانه مهاجرت دوباره از وطن است و در سویی دیگر فتاحی و سرهنگ مشکینفام و جوادیِ سماورساز که مالک سماورسازی آبکار است و به ظاهر مُجرب و صاحبنفس.
داستان در آغاز، سارا؛ بیوه دخترِ خانم نجمی را در قابی از آشفتگی و بیقراری به خواننده مینمایاند: «نزدیک ساعت هفت سارا لباس عوض کرد، دامنی کلوش از کشمیر یشمی پوشید، با پیراهنی راهدار و دستمال گردنی ابریشمی به رنگ شکوفههای هلو. سرخاب به گونه مالید، برابر آینه ایستاد، چهرهاش را بیگانه مییافت. رفت و زیر شیر آب، آرایش محو را شست. دستها را در جیب فرو برد، خیره شد به سرخی افق. زیر لب نجوا کرد: خب من همینم که هستم، گور پدرش.» و بعد خانم نجمی را در قابی بیمارگونه و متزلزل از پیری و ناتوانی: «…پردهها را کشیده بود و دستمالی گلدار دور جمجمه بسته بود. لیوان را گرفت. قرصی سفید را نصف کرد، در دهان گذاشت. چند جرعه آب نوشید، نوک زبان را روی لبهای خشک
کشید…»
تزلزل و زوال اشرافیگریِ دودمان نجمی
تزلزل و زوال اشرافیگریِ دودمان نجمی از همین دو تصویر به خوبی آشکار است. خانم نجمی در عهد جوانی همسرش را به مرگی نابههنگام از دست داده است، پیر و ناخوشاحوال است. فرزین که نیم سهمی از این ملک دارد با فروش ملک خانوادگی خانواده نجمی یا همان «ملک آسیاب» (که نام خود را بر این رمان کوتاه یا داستان بلند نهاده است.)؛ میخواهد سارا را به عقد خود درآورد وطنش را ترک کند. به سوئیس یا افریقا یا هر کجا که سارا بخواهد. خانم نجمی نیز از فتاحی میخواهد تا به وسیله دوستان صاحبنفوذش گره از مشکل قانونی «ملک آسیاب» بگشاید. فتاحی به خانم نجمی پیشنهاد میدهد تا شرکتی را به نام «آسیابِ بینیازان» به ثبت برساند و به این بهانه «ملک آسیاب» در اختیار شرکت قرار بگیرد و بشود روی آن وام گرفت. سارا در پاسخ دادن به فرزین مردد است، نه به آن دلیل که فرزین از این پیشتر همسری داشته در خارج از وطن و حال از او جدا شده، بلکه دوری از مادر برای او آزاردهنده است.
به موازات کشمکشهای سهمخواهانِ «ملک آسیاب»، دایی هُدی؛ بیخبر از یگانه خواهر سالمندش مهاجرت میکند. اگر چه تصمیم به رفتنش را پیش از این با دوست دیرین ارمنیتبارش ادوارد و خواهرزادهاش سارا در میان گذاشته است. سارا و فرزین به هم نزدیکتر میشوند و در تصمیم به زندگی اشتراکی و ازدواجشان مصممتر.
ملک آسیاب؛ قربانی مردمی منفعتطلب
ملک آسیاب آرام آرام در دل داستان بدل به نماد وطن میشود و سهمخواهان و سهمداران آن ملک بدل به مردمی که هر یک به فراخور نیاز و تصمیمها و آمال و آرزویشان نگاهی منفعتطلبانه به وطن
دارند. «ملک آسیاب» پس از گذشت سالها سال، بازیچه یا قربانی مردمی منفعتطلب است. یکی چون فرزین میخواهد با سهم خود از فروش این ملک به باور بیوطنی خویش جامه عمل بپوشاند، سارا را به عقد خود در بیاورد و یکی چون فتاحی و جوادی و… با ثبت شرکتی کشاورزی تحت لوای این ملک میخواهند نانی در قاتق آن تریت کنند و هیچیک از این دو، نه روشنفکران و نه سوداگران در فکر اصالت و اعتبار این ملک نیستند. حب وطن در دل هیچکدامشان نیست. «ملک آسیاب» در رمان از یکسو در تهدید کاسبکارانی چون فتاحی و جوادی و دار و دسته آنهاست و از سویی دگراندیشانی که به آن به خاطر رسیدن به باورهای جفت و تاق خود کمتوجهی و بیمهری نشان میدهند. غمنامهای که در طول دورانها و سلسلههای تاریخ بر مرز و بوم ما رفته است و از قرار معلوم خواهد رفت.
حب وطن یا کمپلکس بیوطنی
سمبلهای روشنفکری داستان که سارا و فرزین و دایی هُدی هستند، همگی در سایهای از تردید و سردرگمی دست و پا میزنند. سارا در ابتدای داستان که شهر را به زندانی تشبیه میکند که هر چه بیشتر در آن بماند، بیشتر فرو میرود و آخرین جرقههای زندگی در وجودش به سردی میگراید؛ در پاسخ به فرزین که از او میپرسد: «پس چرا ماندهای؟!» میگوید: «سر دوراهی گیر کردهام، مادر خیلی تنهاست.» و خواننده را در این سوءظن دوگانه فرو میبرد که سارا نگران تنهایی کدام مادر است؟! خانم نجمی یا مادری که وطن را به ذهن متبادر میکند. و اصلا شاید خانم نجمی نیز نماد «ملک آسیاب» است و ماترک او با او همانگونه رفتار میکند که با «ملک آسیاب».
فرزین خواستگار سارا نیز حال و هوایی بهتر از سارا ندارد، او خطاب به سارا میگوید: «…میدانی چه عقدهای دارم؟…کمپلکس بیوطنی، گاهی به خودم میگویم همینجا بمان، آب و خاکت را دوست داشته باش، این مردم به تو نزدیکترند، چند ساعت بعد دلم برای کوچهپسکوچههای مونمارتر تنگ میشود، هوس میکنم در یک قهوهخانه روباز نزدیک درختهای نارون قهوه سیاه بنوشم، لیبراسیون و یا لُموند را ورق بزنم.»
دایی هُدای هنرمند هم گرفتار همین دردِ بیدرمان است: «از این به بعد میخواهم زندگی کنم. برای خودم نه به خاطر دیگران.» و در پاسخ به سوال سارا که از او میپرسد: «مگر تا به حال چه کار میکردید؟» پاسخ میدهد: «کولهبار حسرتها را روی دوشم حمل میکردم.»
در پایان داستان؛ «ملک آسیاب» است که هنوز پابرجاست و دایی هدایی که دست خالی به وطن بازگشته و سارا که در واپسین دقایق؛ ماندن را به ترکِ وطن ترجیح میدهد، و آغوش وطن که به گرمی پذیرای
هر دوست.
آدمهایی که در وطن خود غریبند
شخصیت تاملبرانگیز دیگری در رمان «ملک آسیاب» هست که اگر چه در سایه است، اما نقش مهم و تاثیرگذاری در داستان دارد. «ادوارد» دوست ارمنیِ دایی هُدی که دایی هدی با او رفاقت دیرینهای دارد و در خانهی او زندگی میکند. ادوارد از سِر دل و درون دایی هدی آگاه است.
در صفحات پایانی داستان که سارا به دیدن ادوارد میرود تا خبری از دایی هدی بگیرد، ادوارد به سارا که در خانه را باز میکند و میخواهد داخل خانه بشود میگوید: «نه تو نروید، مهمان غریبه دارم.» و این مهمان غریبه کسی جز دایی هدی نیست. چرا ادوارد دایی هدی را مهمانی غریبه میخواند؟ مگر نه این که سارا خواهرزاده دایی هدی است و محرم اسرارش. حال چه به روز دایی آمده که ادوارد او را غریبه به سارا معرفی میکند؟! شاید از نگاه ادوارد آدمهایی که در وطن خود در غربت به سر میبرند، در هیچجای دیگر نیز نشانی از آرامش و آسودگی نخواهند دید.
همدلی
‘