این مقاله را به اشتراک بگذارید
«جان کلامِ» گراهام گرین
ویلیام دوبوا*
آزاده فانی
آخر و عاقبت یک افسر پلیس به خیروخوشی ختم نمیشود. بار مسئولیت سفیدپوست (و سیاهپوست) ناگزیر همیشه سنگین است. و گویی دِین انسان به انسان برای همیشه معوق خواهد ماند- از غرب آفریقا تا غرب لندن، از بروکلین تا بخارست. نسلبهنسل رماننویسان با این دست حقایق بدیهی مالیخولیایی دستوپنجه نرم کردهاند. مایه مسرت خاطر است که بگوییم گراهام گرین در رمان «جان کلام» [ترجمه فارسی: پرتو اشراق] با همه این مسائل بهطرزی درخشان در کشاکش بوده است. گرین معلم اخلاقی تمامعیار و دارای تکنیکی منطبق با مقصودش است. گزارش ناکامی یک مرد در ساحلی تبآلود و پرحرارت، از اولین تا آخرین صفحه، در قالب داستانی شفاف و قصهای مسحورکننده به بیان مطلب میپردازد.
گرین بادقت نقطهای بینامونشان در خط ساحلی آفریقا را بهعنوان پسزمینه داستان خود برگزیده: صرفا به ما گفته شده که این محل در همسایگی قلمرو تحت تسلط ویشی از اینسو تا آنسوی یکی از رودخانههای قهوهای روشن و راکدش گسترده است، و زمانه بدفرجام جنگ دوم جهانی است. پیداست اینجا ممکن است هرکدام از پاسگاههای حکومت باشد که لاشخورها در نیمروز روی دیرک خرپشتهها آشیانه میکنند، و کمترین زخم بدون محلول یُد نجاتبخش یک ساعته عفونی میشود- همانجا که اگر کسی مدتی بسیار طولانی «بیرون بماند»، از درمان توهمات برگرفته از این اقلیم خبری نیست. قهرمان اصلی نویسنده، هنری اسکوبی (که هم سرگرد نمونه پلیس است و هم نمونه کوچکی از انگلیسیهای استعمارگر)، سالهاست که اینجا را ترک نکرده است. اما اسکوبی بسیار قویتر از آن است که از تابش تند آفتاب بر پایانههای عصبیاش گزند ببیند. او نمونه بارز یک قاضی است که با صدور احکامی برای خود تباه شده است. همچنین نمونه کامل روحی است که نرمدلی و شفقت باعث صعودش شده- و بیتردید به همان اندازه، با علم به اینکه پلهای معدودی رابط عشق و واقعیت است، دست به ویرانی زده است.
این رمان هیچگاه در پی شرح و بسط حکایتی گزنده نیست: موفقیت آقای گرین به این سبب نیست که پلیسی محکوم به شکست و فنا خلق میکند، بلکه از آنجاست که این انسان با آدمهای سستعنصر و رذل و دغلباز هم همدلی نشان میدهد و همداستان میشود. این رمان نمایشگاهی متنوع از هر دو اینها عرضه میدارد. با همسر چاق و غرغروی اسکوبی روبهرو میشویم و همذاتپنداری میکنیم؛ با آن زن لاغر و استخوانی آشنا میشویم و به حالش دل میسوزانیم؛ همانی که پس از آنکه اسکوبی آیندهاش را در گرو فرستادن لوییسش به تعطیلات گذاشته، بهنوعی مکمل ماجراست. حتی نسبت به آن «افسر اطلاعات» کمحرف و عاشقپیشه- و آن یوسف عظیمالجثه گارگانتواوار، که به نوعی کاملا متفاوت آدم زالوصفتی است، احساس ترحم میکنیم.
فهم این مردم ناخشنود و تبآلود و پرجوشوخروش، و توصیفشان همراه با گامزدنی تدریجی بهسوی تخریب خویشتن، حکایت کمیسر اسکوبی است: و جستوجوی اسکوبی برای یافتن پرتوی در میان این ظلمت مرطوب (جستوجویی که او را از قربانگاه ونوس به اتاق اعتراف کلیسای خودش میکشاند) با عباراتی استادانه نشان داده میشود، بیآنکه ذرهای از ماجرا غفلت شود، و نماد و نشانهای هدر رود. «جان کلام» البته سراسر بیاندازه ساده و بیپیرایه است. دل انسان، به اصرار افراد خوشبین، در محل درست خود جای دارد؛ حال آنکه مغز، آنطور که رماننویس به ما متذکر میشود، عضوی نابهجا و بدشکل است- حتی خیلی پیش از آنکه حسد، بیحوصلگی و زیادهخواهی بیشازحد عقیمش سازند. اسکوبی، که یکسر دل است، صرفا قربانی مهرورزی شدید خود میشود- بیماریای که در ازمیانبردن سنگدلانه قربانیانش کمتر از آنژین نیست.
* منتقد نیویورکتایمز
آرمان