این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی تند گذر به زندگی ارنست همینگوی
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در اوک پارک (Oak Park) ایالت ایلینوی متولّد شد. پدرش کلارنس یک پزشک و مادرش گریس معلّم پیانو و آواز بود.
ارنست تابستانها را به همراه خانوادهاش در شمال میشیگان به سر میبرد و در همان جا بود که او متوجّه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از اتمام دورهٔ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاسسیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد. در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح شد و ماهها در بیمارستان بستری بود.
در بازگشتش به ایالت متّحده مردم شهر و محلّهاش در اوک پارک از او مانند قهرمانان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال ۱۹۲۱ با هدلی ریچاردسن اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و بنا بر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. در آن جا ارنست برای تورنتو استار مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده میکردند و ارنست به کار داستاننویسی نیز میپرداخت. طیّ همین دوران یعنی بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ بود که او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.
سبک ویژهٔ او در نوشتن او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاص او بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال ۱۹۶۴ با عنوان «عید متغیر» انتشار یافت، این کتاب برداشتی شخصی و بینظیر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دههٔ ۱۹۲۰ است.
در سال ۱۹۲۶ اولین رمان او بر پایه تجربههای بدست آمدهاش از اسپانیا با نام «خورشید هم طلوع میکند» به چاپ رسید.
در سال ۱۹۲۶ ارنست همینگوی با پائولین فایفر ثروتمند دیدار کرد و این آشنایی ازدواج اول او را به جدایی کشاند. ارنست و پائولین در سال ۱۹۲۷ با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو پسر شدند. پاتریک درسال ۱۹۲۸ و گرگوری درسال ۱۹۳۱ به دنیا آمد. او در همان دوران زندگیاش با پائولین خانهای در کی وست فلوریدا خرید.
در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ همینگوی عاشق زنی روزنامهنگار و نویسنده به نام مارتا گلهورن شد و در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرد. ارنست، "فینکا ویخییا" (Finca Vigía) را در کوبا خرید. در سال ۱۹۴۴ با مری ولش ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال ۱۹۴۵ جدا شد و در ۱۹۴۶ با مری ازدواج کرد.
ارنست همینگوی پس از بازگشت از آفریقا در سال ۱۹۳۴ میلادی، به بروکلین در شهر نیویورک رفت و برای خودش قایقی خرید و اسمش را «پیلار» گذاشت.
ارنست همینگوی در تاریخ ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ میلادی با یکی از تفنگهای محبوبش، دولول ساچمهزنی باساندکو، خودکشی کرد؛ خانوادهاش در ابتدا اعلام کردند که ارنست مشغول تمیز کردن اسلحه بوده که تیری از آن دررفته و باعث مرگ وی شده است اما پس از پنج سال همسر وقتش، ماری ولش، به انجام خودکشی توسط همینگوی اعتراف کرد.
****
مشت زن حرفه ای
ارنست همینگوی
ترجمه شاهین بازیل
….. آنها را به دقت در آب سرد شست و کثافت را از زیر ناخنهایش بیرون آورد و بعد چمباتمه زد و زانویش را آب کشید.
ترمزبان حرامزاده ی پست فطرت. یکروز بالاخره گیرش میآورد. بالاخره بههم میرسیدند. ناکس کلک قشنگی به نیک زده بود. گفته بود: «بیا اینجا پسر، بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.»
بدجوری گول خورده بود، شوخی کثیفی با او کرده بود. دیگر محال بود که از این کلکها بخورد.
«بیا اینجا پسر، بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.» بعد شترق و چهاردست و پا کنار ریلها فرود آمده بود.
نیک چشمش را مالید. ورم بزرگی داشت آماس میکرد. حتماً دور چشمش کبود میشد. از همین حالا داشت درد میکرد. ترمزبان مادر به خطا!
ورم روی چشمش را دوباره با انگشتانش لمس کرد. چیز مهمی نبود، فقط دور چشمش سیاه میشد. این تمام چیزی بود که مفت و مجانی از ماجرا گیرش میآمد. با نگاه کردن توی آب هم نتوانست حالت چشمش را ببیند. هوا تاریک بود و او تنها بود. دستهایش را به شلوارش مالید و پاک کرد، بلند شد و از سربالائی کنار آب بالا رفت و رسید به خط آهن. در امتداد خط آهن راه افتاد. مسیر راه آهن زیر سازی شده بود و راه رفتن را آسان میکرد، بهخاطر شن و ماسهای که وسط تراورسها ریخته بودند، زیر پای آدم سفت بود. بستر خط آهن صاف بود و مثل کوره راهی از میان باتلاقها بهپیش میرفت. نیک همچنان میکوبید و میرفت. باید خودش را بهجایی میرساند.
موقعیکه قطار در محوطه ی خارج از ایستگاه «والتون جانکشن» از سرعتاش کاسته بود، پریده بود توی واگون باری. نیک و قطار از «کالکاسکا» گذشته بودند که هوا رو به تاریکی گذاشت. حالا قاعدتاً باید نزدیک «مانسلونا» باشند. سه- چهار مایل مسیر باتلاقی در پیش بود. او همچنان در مسیر ریلها پیش میرفت و پنجههای پایش را روی زیرسازی میان تراورسها میگذاشت. مرداب در میان مهی که از آن برمیخاست حالتی وهمآلود داشت. چشمش درد میکرد و گرسنه بود. همچنان میکوبید و مایلها را پشت سرش میگذاشت. مرداب در دو سوی مسیر، یکنواخت باقی بود.
جلوتر پلی بود. نیک از میان آن عبور کرد. صدای پایش روی پل فلزی زنگی تو خالی داشت. پایین، از میان شکاف بین تراورسها سیاهی آب معلوم بود. نیک با لگد به میخ شل شدهای زد و آنرا توی آب انداخت. آن سوی پل تپههایی بود و دو سوی خط آهن بلند و تاریک بود. در انتهای ریلها نور آتشی به چشم میخورد.
در طول خط آهن با احتیاط به طرف آتش رفت. آتش بیرون از مسیر ریلها، پایین سراشیبی کنار راهآهن، سوسو میزد. او فقط انعکاس نور آنرا دیده بود. خط آهن از گذرگاهی محصور میان تپهها عبور میکرد و در نقطهای که به محل آتش میرسید وارد دشت پهنی میشد که به جنگل منتهی میگشت. نیک با احتیاط از سراشیبی کنار خط پایین آمد و وارد جنگل شد تا از میان درختها به طرف آتش برود. جنگل، جنگل درختهای گردو بود و همچنان که در میان آنها راه میرفت، پوسته ی سخت گردوهایی را که بر روی زمین ریخته بود زیر پایش حس میکرد. آتش حالا کاملاً واضح و درخشان بود، درست در کنار درختها قرارداشت و مردی کنار آن نشسته بود. نیک پشت درختها به تماشای او ایستاد. ظاهراً تنها بود و در حالیکه سرش را در میان دستهایش گرفته بود به آتش زل زده بود. نیک از پشت درختها خارج شد و به سمت آتش رفت. مرد آنجا نشسته بود و به آتش نگاه میکرد. حتی وقتی که نیک کاملاً به او نزدیک شد حرکتی نکرد.
نیک گفت: «سلام.»
مرد سرش را بلند کرد و گفت: «چشمتو کجا به این روز انداختی؟»
– «یه ترمزبان قطار منو زد.»
– « از واگون باری پرتت کرد بیرون؟»
– « آره.»
مرد گفت: «اون حرومزاده رو دیدم. تقریباً یکساعت و نیم پیش از اینجا رد شد. روی سقف قطار راه میرفت و کف میزد و میخندید.»
– «ای حرومزاده!»
مرد با لحن جدی گفت: «حتماً از کتک زدنت حسابی کیف کرده.»
– «حسابشو میرسم.»
مرد توصیه کرد: «وقتی که از اینجا رد میشه با یه پاره سنگ برو سراغش.»
– «گیرش میآرم.»
– «آدم خشنی هستی، نه؟»
نیک جواب داد: « نه.»
– «همتون خشن هستین.»
نیک گفت: «مجبوریم.»
– «حرف منم همینه.»
مرد به نیک نگاه کرد و لبخند زد. توی نور آتش متوجه شد که قیافه مرد شکل طبیعی ندارد. دماغش له شده بود، اطراف چشمهایش شکافهای کمعمقی بود و لبهایش شکل غریبی داشت. نیک بلافاصله اینها را تشخیص نداد، او فقط متوجه شد که قیافه ی طرف شکل عجیبی داشت و لهولورده بود. مثل خمیر بتونه که رنگش کرده باشند و زیر نور آتش شبیه مردهها بود.
مرد پرسید: «از قیافهام خوشت میآد؟»
نیک دستپاچه شده بود، گفت: «البته.»
– «نگاه کن!» مرد کلاهش را برداشت.
فقط یک گوش داشت که نسبت به حالت عادی درشتتر بود و سفت به کنار سرش چسبیده بود. جای گوش دیگرش تکه گوشت قلمبهای بود.
– «تا حالا همچی چیزی دیدی؟»
نیک گفت: «نه.» از دیدن این منظره حالش داشت بههم میخورد.
مرد گفت: «من از پساش برمیآم، توچی میگی پسر، از پساش بر میآم؟»
– «بی برو برگرد.»
مرد کوچک گفت: «همه، تو سرم زدن. اما نمیتونن به من آسیبی برسونن.»
به نیک نگاه کرد و گفت: «بشین! میخوای چیزی بخوری؟»
نیک گفت: «مزاحم نمیشم… داشتم میرفتم شهر.»
مرد گفت: «گوش کن! منو آد صدا کن.»
– «باشه!»
مرد کوچک گفت: «گوش کن! من کاملاً سالم نیستم.»
– «چته؟»
– «دیوونهم!»
مرد کلاهش را گذاشت سرش. نیک کمی خندهاش گرفت و گفت: «تو که سالمی.»
– «نه نیستم، من دیوونهم. گوش کن! تا حالا دیوونه بودی؟»
نیک گفت: «نه، تو چطور دچارش شدی؟»
آد گفت: «نمیدونم. وقتی دیوونه میشی دیگه نمیفهمی چطوری دچارش شدهی. تو منو میشناسی. نه؟»
– «نه.»
– «من آد فرانسیسام.»
– «تو رو خدا؟»
– «باور نمیکنی؟»
– «چرا.» نیک یقین داشت که طرف راست میگوید.
– «میدونی چطوری دخلشونو آوردم؟»
نیک گفت: «نه.»
– «قلب من یواش کار میکنه. در دقیقه فقط چهل تا میزنه. ببین!»
نیک دو دل بود.
– «یالا.» مرد دست نیک را گرفت. «مچ دست منو بگیر. انگشتها تو بذار اینجا.»
مچ دست مرد کوچک کلفت بود و عضلاتش روی استخوانها باد کرده بود. نیک ضربان کندی را زیر انگشتانش احساس کرد.
– «ساعت داری؟»
– «نه.»
مرد گفت: «منم ندارم، ساعت نباشه فایده نداره.»
نیک مچ دست او را رها کرد.
آد فرانسیس گفت: «گوش کن! دوباره مچمو بگیر. تو ضربان نبضمو بشمر منم تا شصت میشمرم.»
نیک ضربان کند و سختی را زیر انگشتانش احساس کرد و شروع کرد به شمردن. صدای مرد کوچک را میشنید که آهسته با صدای بلند میشمرد: «یک، دو، سه، چهار، پنج…»
آد، کار شمردن را تمام کرد: «شصت، یکدقیقه شد. تو چند تا شمردی؟»
نیک گفت: «چهل تا.»
با خوشحالی گفت: « درسته، هیچوقت بالاتر نرفته.»
مردی از سراشیبی کنار خط آهن پایین آمد، از محوطه بازی که از درختان جنگلی پاک شده بود گذشت.
مرد به طرف آتش آمد.
آد گفت: «سلام باگز!»
باگز جواب داد: «سلام!» لهجه ی سیاهپوستها را داشت. نیک از طرز راه رفتن طرف فهمید که سیاهپوست است. مرد سیاهپوست پشت به آنها ایستاد و روی آتش خم شد. بعد خودش را راست کرد.
آد گفت: « این رفیق من باگزه! اونم یه دیوونهس.»
باگز گفت: «از آشنایی با شما خوشحالم. گفتین اهل کجایین؟»
نیک گفت: «شیکاگو.»
مرد سیاهپوست گفت: «شهر قشنگیه. متوجه نشدم، گفتین اسمتون چیه؟»
– «آدامز، نیک آدامز.»
آد گفت: «باگز، اون میگه هیچوقت دیوونه نبوده.»
مرد سیاهپوست گفت: «وقت زیاد داره.»
کنار آتش با بستهای بازی میکرد.
مشتزن حرفهای پرسید: «خب کی غذا میخوریم باگز؟»
– «همین الان.»
– «گرسنهای نیک؟»
– « چطورم.»
– «میشنوی باگز؟»
– «آره، تقریباً هرچی گفتین شنیدم.»
– «نظورم این نبود.»
– «آره، شنیدم ایشان چی گفتن.»
توی ماهیتابه تکههای ژامبون گذاشت. ماهیتابه که داغ شد، جلز و ولز روغن بلند شد و باگز، در حالیکه کنار آتش روی پاهای سیاهش چمباتمه زده بود، ژامبونها را برگرداند و چند تا تخم مرغ توی ماهیتابه شکست و آنرا به چپ و راست گرداند تا تخم مرغها خوب با روغن داغ مخلوط شود.
باگز رویش را از آتش برگرداند و گفت: «آقای آدامز، لطفاً از توی نونی که توی اون ساکه چند تکه ببرید.»
– «حتماً.»
نیک دستاش را داخل ساک کرد و تکه نانی بیرون آورد و شش تکه از آن برید. آد به او نگاه کرد، به طرف جلو خم شد و گفت: «نیک یه دقه چاقوتو بهمن میدی؟»
مرد سیاهپوست گفت: «نه، این کارو نکنید آقای آدامز، چاقوتونو پیش خودتون نگهدارید.»
مشتزن حرفهای عقب نشست.
باگز گفت: «آقای آدامز، ممکنه خواهش کنم نونهارو بیارین؟» نیک نانها را برای او برد.
مرد سیاهپوست پرسید: «دوست دارین نون توی روغن ژامبون بزنید؟»
– «آره، حتماً.»
– «بهتره کمی صبر کنیم. بعد از حاضر شدن غذا مناسبتره.»
مرد سیاهپوست یک تکه ژامبون را برداشت و روی نان گذاشت، بعد تخم مرغ نیمرو شده را بهآن اضافه کرد.
– «شما لطفاً یه تیکه نون دیگه بذارین رو اون ساندویچ و بدین به آقای فرانسیس.»
آد ساندویچ را گرفت و شروع کرد به خوردن.
مرد سیاهپوست گفت: «مواظب باشین تخم مرغ نریزه. این هم مال شما آقای آدامز. بقیهاش هم مال خودم.»
نیک به ساندویچ گاز زد. مرد سیاهپوست روبهروی او کنار آد نشسته بود. طعم ژامبون سرخ شده همراه با تخم مرغ نیمرو عالی بود.
مرد سیاهپوست گفت: «آقای آدامز حسابی گرسنهس.»مرد کوچک که نیک او را به اسم به عنوان یک قهرمان مشتزنی میشناخت، حرف نمیزد. از وقتی که مرد سیاهپوست درباره ی چاقو حرف زده بود، ساکت بود.
باگز گفت: «دلتون نون سرخ شده با روغن ژامبون میخواد؟»
– «خیلی ممنون.»
مرد سفیدپوست کوچک به نیک نگاه میکرد.
باگز تکه نانی را زد توی ماهیتابه و به او تعارف کرد: «آقای آدلف فرانسیس، شما هم کمی میل کنین.»
آد کلاهش را روی چشمهایش کشیده بود و از زیر آن کماکان نیک را میپایید. نیک کمی عصبی شد.
صدای آد با لحنی خشن از زیر کلاه بلند شد: «چطور شد راهت به این طرفها افتاد، لعنتی؟ اصلاً تو فکر میکنی کی هستی؟ یک حرومزاده مفتخور. بدون اینکه کسی ازت خواسته باشه، سروکلهات پیدا میشه غذای آدمو میخوری و وقتی هم آدم یه دقه چاقوتو میخواد، قیافه میگیری و نمیدی.»
به نیک زل زده بود. چهرهاش سفید شده بود و چشمهایش زیر کلاه تقریباً از نظر پنهان بود.
– «تو یه دلقک مسخرهای. اصلاً کی به تو گفته بیایی اینجا و مزاحم ما بشی؟»
نیک گفت: «هیچکس.»
– «کاملاً درسته لعنتی. هیچکس هم نمیخواد که اینجا بمونی. سرتو میاندازی میآیی اینجا و قیافه ی منو مسخره میکنی، سیگارهامو دود میکنی، مشروبمو میخوری و دست آخر هم دریوری میگی. فکر میکنی میتونی قسر در بری؟»
نیک هیچ نگفت. آد بلند شد ایستاد.
– «بهت میگم، حرومزاده ی بیهمه چیز شیکاگویی، الان ترتیبتو میدم، حالیات شد؟»
نیک عقب کشید. مرد کوچک بهطرف او رفت. مصمم گام برمیداشت. اول پای چپش را جلو میگذاشت و بعد پای راستش را به دنبال آن میکشید.
سرش را تکان میداد و میگفت: « د بزن، یالا منو بزن.»
– «نمیخوام تو رو بزنم.»
-«با این چیزا نمیتونی خودتو خلاص کنی. باید یه کتک مفصل نوش جون کنی. حالیته؟ یالا! حمله کن.»
نیک گفت: «بس کن!»
– «باشه، هر جور که تو بخوای حرومزاده.»
مرد کوچک به پاهای نیک نگاه کرد. مرد سیاهپوست آد را از وقتی که به طرف نیک رفته بود از پشت سر تعقیب میکرد. خودش را آماده کرد و ضربهای توی فرق سر آد زد. طرف دمر افتاد زمین و باگز باتون کوتاه بلک جک را که توی پارچهای پیچیده بود انداخت روی چمنها. مرد کوچک دمر افتاده بود روی زمین و صورتش توی چمنها فرو رفته بود. مرد سیاهپوست او را بلند کرد و در حالی که سرش ولو بود، به طرف آتش برد. صورتش حالت بدی داشت و چشمهایش باز بود. باگز به آرامی او را روی زمین گذاشت و گفت: « آقای آدامز، لطفاً اون سطل آب رو بیارین اینجا. انگار بد جوری زدمش.»
مرد سیاهپوست با دستش قدری آب به صورت مرد پاشید و گوشهایش را به آرامی کشید. چشمهای آد بسته شد.
باگز بلند شد ایستاد.
گفت: «حالش خوبه، جای نگرانی نیست. از این جریان متأسفم، آقای آدامز.»
نیک به مرد کوچک که زیر پایش افتاده بود نگاه کرد و گفت: «اشکالی نداره.» بعد چشمش به بلک جک افتاد و آنرا از روی چمنها برداشت. دسته ی نرمی داشت که خیلی خوش دست بود. چرمی بود و دستمالی به دور دسته ی آن پیچیده بودند.
مرد سیاهپوست لبخند زد و گفت: «دستهاش از استخوان نهنگ درست شده. دیگه از اینا پیدا نمیشه. مطمئن نبودم که بتونی از پس اون بربیایی. بههر حال نمیخواستم بهش صدمه بزنی، یا یه علامت دیگه به صورتش اضافه کنی.»
نیک گفت: «تو که خودت به اون صدمه زدی.»
مرد سیاهپوست دوباره خندید و گفت: «من تو این چیزا واردم. اون اصلاً فراموش میکنه که چی شده. برای اینکه از اون وضع درش بیارم مجبور شدم اینکارو بکنم.»
نیک هنوز داشت به مرد کوچک که با چشمان بسته، زیر نور آتش، روی زمین افتاده بود، نگاه میکرد. باگز چند تکه چوب روی آتش گذاشت و گفت: «اصلاً نگران نباشین آقای آدامز. من اونو قبلاً هم، بارها تو این حالت دیدم.»
نیک پرسید: «چی دیوونهاش کرد؟»
مرد سیاهپوست از کنار آتش جواب داد: «اوه، خیلی چیزا. یه فنجون از این قهوه میل دارین آقای آدامز؟»
فنجان قهوه را به طرف نیک دراز کرد و کتی را که زیر سر مرد بیهوش گذاشته بود صاف کرد.
مرد سیاهپوست یک جرعه از قهوهاش را نوشید و گفت: «یکی اینکه خیلی کتک خورده. ولی همین باعث شده تا خنگ و صاف و ساده بار بیاد. اون وقتها خواهرش مدیر مسابقاتش بود. روزنامهها همش درباره ی این خواهر و برادر مینوشتند، که چطور خواهره عاشق برادره است، و برادره عاشق خواهره. بعدش تو نیویورک با هم ازدواج کردن و این جریان افتضاح بالا آورد.»
– «همچین چیزی را بهخاطر دارم.»
– «البته اونا همونقدر خواهر برادر بودن که خرگوشها خواهر و برادرن. البته این قضیه رو از هر طرفش که بگیری به مذاق خیلیها خوش نمیاومد، همون شد که تخم نفاق بینشون کاشتن و یه روز هم دختره گذاشت رفت و دیگه برنگشت.»
قهوه را نوشید و لبهایش را با کف دست صورتی رنگش پاک کرد و ادامه داد: «اونم به همین سادگی دیوونه شد. آقای آدامز، باز هم قهوه میل دارین؟»
مرد سیاهپوست به صحبتش ادامه داد: «دختره رو یکی دو بار دیدم. موجود فوق العاده زیبایی بود. اونقدر بههم شبیه بودند که آدم فکر میکرد دوقلو هستن. اونم اگه صورتش اینطوری درب و داغون نشده بود، مثل حالاش بد قیافه نبود.»
مرد سیاهپوست صحبتش را تمام کرد. انگار داستانش تمام شده بود.
نیک پرسید: «کجا باهاش آشنا شدی؟»
مرد سیاهپوست گفت: «تو زندون. بعد از اینکه دختره ترکش میکنه، مدام کتک کاری راه میانداخته، واسه همین هم انداختنش زندون. منم به جرم کشتن یه بابایی تو زندون بودم.»
لبخندی زد و با صدایی ملایم دنبال حرفش را گرفت: «فوری ازش خوشم اومد. بعد از اینکه از زندون اومدم بیرون، رفتم سراغش. اون خوش داره فکر کنه که منم دیوونهم و منم اهمیت نمیدم. دوست دارم باهاش باشم و توی دشت و صحرا سیاحت کنم. اینطوری مجبور نیستم دزدی بکنم. دلم میخواد مثل یه آقا زندگی کنم.»
نیک پرسید: «شما تمام مدت چیکار میکنین؟»
– «اوه. هیچی. برای خودمون میگردیم. اون پول داره.»
– «حتماً پول زیادی به جیب زده؟»
– «درسته. ولی همهش رو خرج کرده. یا تیغش زدن. الان دختره براش پول میفرسته.»
خاکستر آتش را بههم زد، آتش شعلهور شد و او ادامه داد: «اون موجود خیلی خوبیه. مثل دوقلوها به هم شبیهاند.» مرد سیاهپوست بهمرد کوچک که روی زمین ولو بود و به سختی نفس میکشید، نگاهی انداخت. موهای طلائیاش، روی پیشانیاش ریخته بود. در این حالت که سرش راحت و آرام روی کت ولو بود قیافه ی لتوپار شدهاش معصومیت کودکانهای داشت.
– «الآن میشه هر لحظه بیدارش کرد. آقای آدامز، اگه ناراحت نمیشین، چطور بگم، ترجیح میدم از اینجا برین. دوست ندارم خلاف رسم مهموننوازی رفتار کرده باشم ولی ممکنه با دیدن شما حالش باز خراب بشه. من از اینکه بکوبم تو سرش متنفرم ولی خب وقتی بدحال می شه چاره چیه، باید یه جوری اونو از مردم دور کنم. مسئلهای که نیست، ها؟»
– «آقای آدامز نه، از من تشکر نکنین. من باید از قبل حتماً به شما هشدار میدادم، ولی به نظرم اومد اون خیلی از شما خوشش اومده و اوضاع بر وفق مراده. اگر مسیر خط آهنو بگیرین و پیش برین، یه ساعته دیگه میرسین به یه شهر که اسمش مانسلوناست. خدا نگهدار. دوست داشتم شما امشب پیش ما میموندین، ولی خب، دیگه نمیشه. میل دارید کمی ژامبون و نون بردارین؟ چرا نه؟ بهتره یه ساندویچ بردارین.» و تمام این حرفها را با صدایی آرام، ملایم و مؤدب، با زیر و بمهای لهجه ی سیاهپوستان گفت.
– «خب آقای آدامز، خداحافظ. موفق باشین. خدا نگهدارتون.»
نیک از محل آتش دور شد. از محوطه ی باز گذشت و به طرف خط آهن رفت. با وجود اینکه آتش از دیدش خارج شده بود صدای آرام و ملایم مرد سیاهپوست را میشنید. اما کلمات مفهوم نبودند. بعد صدای مرد کوچک را شنید: «سر درد وحشتناکی دارم، باگز.»
مرد سیاهپوست او را آرام کرد و گفت: «بهتر میشین آقای فرانسیس. فقط یه فنجون از این قهوه داغ بخورین حالتون جا میآد.»
نیک از سراشیبی کنار خط بالا رفت و در امتداد ریلها به راه افتاد. متوجه شد که یک ساندویچ ژامبون در دست دارد و آن را توی جیبش گذاشت. خط آهن قبل از اینکه به داخل تپهها بپیچد سر بالایی تندی داشت. نیک از آن نقطه نگاهی به پشت سرش انداخت، آتشی که در محوطه باز جنگل میسوخت، دیده میشد.
‘