این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
برشی از «ما همیشه قلعهنشینان»
اثر شرلی جکسون
ترجمه علی رضا مهدی پور
روزهای یکشنبه پناهگاههایم را امتحان میکردم، جعبه سکههای نقرهای که کنار نهر دفن کرده بودم، عروسکی که در مزرعه بزرگ دفن کرده بودم، و کتابی که در کاجستان به درختی میخکوبش کرده بودم؛ تازمانیکه آنها سرجایشان بودند، چیزی نمیتوانست بیاید و به ما آسیب برساند. من همیشه چیزهایی را خاک میکردم، حتی وقتی بچه بودم. یادم میآید یکبار مزرعه را چهار قسمت کردم و در هر قسمت چیزی خاک کردم تا همانطور که من قد میکشم، علفها هم رشد کنند، تا همیشه بتوانم آنجا پنهان شوم. یکبار شش تیله آبیرنگ کنار نهر دفن کردم تا رودخانهای که آنطرفتر جاری بود، خشک شود. وقتی بچه بودم، کانستنس یک پنی با یک روبان براق به من میداد و میگفت «بیا این هم گنج که خاکش کنی!» من هم دندانهای شیریام را وقتی میافتادند، یکییکی دفن کرده بودم که شاید روزی بزرگ شوند و به صورت اژدها دربیایند. تمام ملکمان پُر بود از گنجینههایی که من در آنها مدفون کرده بودم. زیرزمین مملو بود از تیلهها، دندانها و سنگهای رنگارنگ من که شاید تا حالا دیگر به جواهر تبدیل شده بودند. و زیرزمین در یک شبکه سفتوسختی که هیچوقت شل نمیشد، بههمپیوسته بودند و از ما محافظت میکردند.
‘