این مقاله را به اشتراک بگذارید
جهان داستانی شرلی جکسُن
جادوی گوتیک آمریکایی
مترجم: شاهرخ شاهرخیان
شرلی جکسُن در تاریخ ادبیات جهان با داستان کوتاه «لاتاری» (قرعهکشی یا بختآزمایی) شناخته میشود؛ داستانی که در سال ۱۹۴۸ در نیویورکر منتشر شد و بعدها در مجموعهای به همین نام چاپ شد. در توصیف جهان داستانی جکسن، همین بس که «استعدادش آن نیست که جهان فانتزی و سراسر وحشت خلق میکند، بلکه آن است که او در جهان معمولی گرداگرد ما به کشف چیزهایی غریب و دور از ذهن دست مییازد.» با همه نبوغ جکسن در داستان، اما مرگ زودهنگامش اجازه نداد تا قصههای بیشتری بنویسد؛ او در بعدازظهر هشتم آگوست ۱۹۶۵ وقتی چهلوهشت سال داشت، مطابق معمول هر روز، از پلکان خانهاش بالا رفت تا دقایقی چشم برهم بگذارد، اما خواب او را با خودش به جهان دیگر بُرد تا دیگر هرگز چشمهایش رو به دنیای «گوتیک آمریکایی» باز نشود. همین مرگ زودهنگام موجب شد تا بسیاری از آثارش بعد از مرگش به کمک همسرش استنلی ادگار هایمن و فرزندش لارنس هایمن منتشر شود. «همراه من بیا» (مجموعه چهارده داستان کوتاه، و سه سخنرانی از شرلی جکسن) و «ما همیشه قلعهنشینان» (رمان) دو اثر برجسته شرلی جکسن است که به تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. پیش از این، داستان «لاتاری» با ترجمه حسن افشار (در مجموعه «یک درخت، یک صخره، یک ابر»)، احمد گلشیری (در مجموعه پنج جلدی بهترین داستانهای کوتاه جهان) و جعفر مدرسصادقی (در مجموعه «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر») ترجمه و منتشر شده بود. آنچه میخوانید روایت جویس کرول اوتس (متولد ١٩٣٨- نیویورک) نمایشنامهنویس، شاعر و داستاننویس برجسته آمریکایی است درباره جهان داستانی شرلی جکسُن که شاهرخ شاهرخیان از انگلیسی ترجمه کرده است.
«لاتاری»؛ تصویری دیگر از «در سرزمین محکومان» کافکا
داستانهای تخیلی شرلی جکسن با ویژگی تسلیمپذیری و اعتقاد به قضاوقدر برگرفته از داستانهای افسانهای (جن و پری) افسونی طعنهآمیز و مسحورکننده را به کار میگیرد. فرقی نمیکند چندبار داستان «لاتاری» را خوانده باشیم، این داستان را میتوان گلچین ادبی شرلی جکسن، و یکی از آثار کلاسیک ادبیات گوتیک آمریکایی نامید. هیچکس آمادگی آن را ندارد که با سیر آهسته اما فزاینده آن به نحوی که در ابتدا به نظر سطحی و اتفاقی مینماید اما به تدریج مانند جریان آب در جوی ناگزیر به حرکت درمیآید، روبهرو شود. همانطور که از عنوان داستان «لاتاری» پیداست، رویدادی بیطرفانه را روایت میکند و دیدگاه بیغرضی داشته و گزارشی از وقایع ارائه میدهد. نوعی از خودآگاهی جمعی در میان ساکنان روستای بینامی از توابع نیوانگلند رخ میدهد که در گزارشی یکسر بیطرفانه معنایی شبیه «در سرزمین محکومان» کافکا را خلق میکند. این خودآگاهی همانند لنز دوربین سینماگران، گزینشی بصری دارد.
بهرغم آنکه بخش بسیار مهم و حساسی از داستان را از دید شخصیت نسبتا ناشناسی به نام «خانم هاچینسون» تجربه میکنیم، هرگز با خانم خانهدار و مادر داستان که روزهای تابستان در اواخر ماه ژوئن را به جانفشانی سپری میکند، آشنا نمیشویم. قهرمان داستان جکسن که احتمالا ساکن درازمدت روستا هم هست، قطعا از وقایع قریبالوقوع آگاهی دارد. این امر اگر نه برای خود، برای همسایهها یا خویشاوندان صدق میکند. فراموشی بیش از حد او، همولایتیهایش را متمایز میکند. مراسم قربانی سالانه میتوانست آسیبی روانی روی نجاتیافتگان بگذارد، اما ظاهرا به طوری عجیب و غریب خانوادههای روستای جکسن صحیح و سالم هستند و پریشانی مبهم تمام آن چیزی است که این ضربه روانی در بر داشته است. کودکان با شوروشعف به جمعآوری تکه سنگها میپردازند، گویی از این سنگها برای آسیب به مادر خودشان استفاده خواهند کرد، به گونهای که هر غیبتی در بین اهالی خانواده هیچ عواقبی در پی نخواهد داشت. برخلاف دیگر داستانهای تخیلی جکسن که به طرز زیرکانهای نگاشته شده و قالب روانشناختی پیچیدهای دارند، (داستانهای «روح عاشق»، «دندان»، «خانه دوستداشتنی»، و رمان «اشباح هیلهاوس» و «ما همیشه قلعهنشینان») «لاتاری» را میتوان با نگاهی اجمالی خواند، و جهشی ناگهانی به سمت نقطه عطف داستان داشت.
هیچکس درباره معنای لاتاری تفکر یا حتی گمانهزنی نمیکند و ظاهرا هیچکس اشتیاقی در خصوص سر منشا این داستان نشان نمیدهد. آیا داستان جکسن هجونویسی اجتماعی یا تمثیلی مذهبی بوده یا بازآفرینی تخیلی فریبنده و عمدی از رسمورسومهای کهن است؟ توضیحی در راستای اتفاقات پیش رو وجود ندارد، جز اینکه آن اتفاق قبلا نیز رخ داده و بناست باز هم به وقوع بپیوندد.
شرلی جکسون در مارس ۱۹۴۸، در سن سیودو سالگی، داستان «لاتاری» را با اندک ویراستی نوشت که در شماره ۲۶ ژوئن ۱۹۴۸ مجله نیویورکر منتشر شد و با سیلابی از نامهها و توجهها روبهرو شد که اکثر آنها بیزارکننده و خصمآور بودند؛ این نامهها که نزدیک به ۱۵۰ مورد از تابستان ۱۹۴۸ است در کتابخانه کنگره آمریگا نگهداری میشود.
نخستین خوانندگان «لاتاری» آن را داستانی غیرتخیلی میدانستند که این مساله به عدم تمایل نیویورکر برای مشخصنمودن فرق میان داستان تخیلی از غیرتخیلی که تا به امروز ادامه دارد، برمیگردد. گروهی از این خوانندگان سردرگمشده و عده حساس و زودرنج دیگری از اشتراک خود در مجله صرفنظر کردند.
«ما همیشه قلعهنشینان»؛ از «کشتن مرغ مقلد» تا «ناتوردشت»
در بین کودکان بیشفعال و نوجوانان داستانهای خیالی اواسط قرن بیستم آمریکا، شاهد آثاری هستیم که از شخصیت دختران پسروار استفاده کردهاند. در این میان میتوان به شخصیت فرانکی در رمان «مهمان عروسی» (۱۹۴۶) اثر کارسون مککالرز و اسکات در رمان «کشتن مرغ مقلد» (۱۹۶۰) اثر هارپر لی، شخصیت مرگباری به نام رودا پنمارک در رمان «بذر هرز» (۱۹۴۵) اثر ویلیام مارچ، هولدن کالفیلد در رمان «ناتوردشت» (۱۹۵۱) اثر جی. دی. سلینجر، و یا ایثر گرینوود در رمان «حباب شیشه» (۱۹۶۳) اثر سیلویا پلات اشاره کرد. هیچیک از این آثار به اندازه شخصیت هجده سالهای به نام مریکت در شاهکار سبک گوتیک شری جکسن با عنوان «ما همیشه قلعهنشینان» (۱۹۶۲) در ذهن خواننده جا خوش نمیکند. در این رمان با قالبی رمانتیک روبهرو هستیم، که به طرزی غیرمنتظره پایان خوشی دارد. ولی ما به عنوان خواننده با توصیفات مریکت از خود روبهرو میشویم، ناخودآگاه لبخند بر چهرههایمان نقش میبندد.
در این توصیف مرتب و ماهرانه از مریکت، شرلی جکسن به عنوان خالق یا یاور همدل و موافق این شخصیت، هر آنچه که از سبک داستان گوتیک و انتقامی با شور و حرارت نیاز بوده به کار گرفته است. همانطور که به اشکال مختلف به طرزی ناگزیر و غیرقابل پیشبینی پیچوخمهای داستان باز میشود، رمان «ما همیشه قلعهنشینان» به داستان جادویی نیوانگلند با شرارتهای جورواجوری تبدیل میشود، که در این روند «پایان خوش» را میتوان هم واقعی و هم طعنهآمیز قلمداد کرد که در پی سحر و جادویی با سماجت و فداکاری وحشتناکی از سوی دیگران اتفاق میافتد.
مانند دیگر قهرمانان زن جوان که روحیهای فوقالعاده حساس و منزوی در داستانهای خیالی شرلی جکسن دارند که در اینجا میتوان به شخصیت ناتالی در رمان «هنگزامان» (۱۹۵۱)، الیزابت در رمان «آشیانه پرندگان» (۱۹۵۴) الیونور در «اشباح هیلهاوس» (۱۹۵۹) اشاره کرد، مریکت از لحاظ اجتماعی منفعل است و بینهایت خجالتی و نسبت به دیگران خودش را برتر میداند. او شخصیتی خاص دارد و ویژگی سحر و جادویش را ظاهرا خود اختراع کرده؛ جادویی که به نوعی بیان نومیدی و استیصال است و حسرتی برای توقف زمان را به نمایش میگذارد که هیچ ارتباطی با اعمال شیطانی ندارد، چه برسد به خود شیطان. مریکت صدایی گوشخراش، مضحک، جذاب و آزاردهنده دارد. او بیش از صد صفحه را صرف بیان این مساله میکند که از چه چیزی مطلع است و ما از آن بیاطلاع هستیم.
مانند دختران بالغ رمانهای «مهمان عروسی» و «کشتن مرغ مقلد»، مریکت بلکوود به نظر دستپرورده شهری کوچک با حالوهوایی روستایی در آمریکا است. اغلب اوقات را در بیرون از خانه همراه با همدمش که گربهای است به نام جونس سپری می کند، او دختری پسروار است که در جنگل پرسه میزند و اصلا به آراستگی ظاهریاش هیچ اهمیتی نمیدهد. او به بزرگسالان بیاعتماد است و بهرغم آنکه بیسواد بوده هوشی سرشار و لحنی کتابی دارد. گهگاه مریکت طوری رفتار میکند که انگار عقلش را از دست داده، اما این فقط ظاهر امر است، درصورتیکه در باطن مثل تیزی لبه تیغ به طرز موشکافانهای به اطراف نگاه میکند و از هیچ تهدیدی در برابر سلامتیاش غافل نمیماند. با ترکیب مرموزی از معصومیت کودکانه و فریبکاری، تنها یک نفر یارای «اهلیکردن» است، و او کسی نیست جز خواهر بزرگترش کانستنس.
اگر مریکت دیوانه میشود، این دیوانگی همانند قهرمان جوان رمان «آشیانه پرندگان» از نوع خیالی است که شخصیت مغلوب وی به چند شخصیتی بسط داده میشود یا به سبک امیلی دیکنسون نمود پیدا میکند. شرایط او حالت روانگسیختگی پارانویاواری را بروز میدهد که هر مساله معمول و روزمرهای تهدیدکننده خواهد بود و همهچیز نشانه و نمادی برای رمزگشایی محسوب میشود. مریکت مصمم است تا هر تغییری را که تهدیدی برای خانوادهاش به شمار میآید منحرف کند. این کار را توسط سحر و جادو، از نوع جادویی ساده و دلسوزانه که تنها محافظت و نگهبانی را به کار میگیرد، انجام میدهد. وهم و خیالهای مریکت بچگانه و به طرز هراسانگیزی سادیستی هستند: «روی جسدهایشان قدم برمیدارم، میخواهم در غزلهایشان مرگ بپاشم و لحظه مرگشان را به تماشا بنشینم.»
چنین بیزاری مطلقی که در هر بخشی و از هر سمتوسویی در «ما همیشه قلعهنشینان» دیده میشود، خشمی بدوی را به سبک جاناتان سویفت ارائه میدهد که از مرزهای هجونویسی اجتماعی همعصرهای مسنتر جکسن چون سینکلر لوییس و اچ. ال. منکن عبور کرده و وارد حوزه تقلیدوارانهای از آسیبشناسی روانی میشود.
خصومت روستاییان با خانواده بلکوود دو مساله را درباره جکسن برملا میکند: اول اینکه نژادپرستی شدید داستان کوتاه او به نام «باغ گل» را یادآور میشود و دوم اینکه رفتار بدوی روستاییان داستان کوتاه دیگری از او به نام «لاتاری» را خاطرنشان میکند. در جایی شبیه به دوران شرلی جکسن، لحن سوگوارانهای از منشا نامعلوم از نسلی به نسل دیگری سرایت میکند که از طرف روستاییان نادان به هیچ وجه زیرسوال نمیرود: «لاتاریِ ماه ژوئن، کند محصول را فتوفراوان.»
زندگی در این روستا چارچوبی خشن، ظالمانه، پرسروصدا و زشت دارد؛ در کاخ لرد خانواده بلکوود زندگی توام با آرامش و نظم بوده و با روال عادی روزانه و با رسم و رسوم وعدههای غذایی اداره میشود. «تقریبا تمام زندگی ما در قسمت پشتی خانه روی چمنها و باغی که تابهحال کس دیگری پا به آن جا نگذاشته، در جریان است. حتی اتاقهایی که با هم استفاده میکنیم، اتاقهای پشتی خانه هستند.» خانه خانواده بلکوود آنقدرها هم مانند هیلهاوس تسخیرشده نیست («هیچ جنبنده زندهای نمیتواند به حیات معمول خود زیر سایه واقعیت مطلق ادامه دهد. خانه هیل که هیچ عقلانیتی در آن یافت نمیشود، به تنهایی در برابر توده تپهها ایستاده و تاریکی را در خود کشیده است.») اما ساکنین پیشین این خانه که اکنون روحهایی سرگردان در خانه هستند، در زمانهای بدشگونی به خواب مریکت میآیند و اسمش را صدا میزنند، تا به او هشدار داده یا آزارش دهند.
آهستهآهسته به رمزورموز خانه بلکوود پی میبریم، بهطور مثال مسمومسازی کل اعضای خانواده با مرگ موش که در این میان کانستنس که در آن زمان بیست سال داشت و مریکت که دوازده ساله بود و عمویشان جولیان از این مسمومیت مصون ماندند. کانستنس که در آن روز وظیفه آمادهسازی غذا را به عهده داشت و قبل از آمدن پلیسها کاملا حواسش جمع بود تا ظرف شکر را خوب بشوید، به مسمومکردن خانواده متهم و محاکمه شد و به دلیل نبود شواهد کافی حکم تبرئهاش صادر گردید؛ مریکت در طول دوران محاکمه تبعید شده بود و سپس برای ادامه زندگی، او را نزد کانستنس و عمویش بازگرداندند. جولیان که از شوک ناشی از مسمومیت خانواده با مرگ موش بهبود پیدا نکرده بود، مصرانه باور داشت که مریکت در یتیمخانه فوت کرده است و این در حالی بود که هر دوی آنها در یک خانه زندگی میکردند.
چرا هیچکس در روند داستان مانند خوانندگان مشکوک نمیشود که مریکت با روحیهای بیثبات از پس این مسمومیت برمیآید، نه کانستنس با خصیصههایی چون خوشطینتی و مهربانی؟ عدم رونمایی از متهم اصلی را میتوان یکی از شگفتیها و بدیعیات رمان در نظر گرفت، به همین نحو دلیل آنکه چرا کانستنس نسبت به مریکت رفتار ملایم و مهربانانهای دارد نیز ماهیت معماگونهای به خود میگیرد.
در اکثر داستانهای تخیلی شرلی جکسن غذا در حد شگرفی نقش جادویی دارد، تا آنجا که خانواده بلکوود میبایست به دست یکی از اعضای خود با ظرف شکر از مایملک ارثی خانواده مسموم شوند. اینکه غذا بخش ثابت و لاینفک داستان را تصاحب کرده به وسیله ماجرای مسمومیت نمود بهتری پیدا میکند و از طرفی دیگر شاهد این مورد هستیم که مریکت به خواهر بزرگترش از جهت تامین خوراک وابستگی دارد تا آنجا که گویی مانند نوزادی که از شیر مادر گرفته شده باشد، به نقشآفرینی میپردازد و کودکی عادی که به فرد بزرگسالی تبدیل شده است.
سحر و جادو تلاشی ابتدایی در علم و دانش به حساب میآید؛ تلاشی که برای اعمال قدرت توسط افراد ضعیف صورت میگیرد. از دیرباز سحر و جادو مانند طلسم و احضار ارواح، در حیطه افرادی بوده که اکثر آن را زنان و دختران تشکیل میدهند. میان چندین شخصیت در رمان «آشیانه پرندگان» شرلی جکسن، شخصیتی به نام دکتر رایت وجود دارد که به زیرکی نامگذاری شده و این شخصیت سعی میکند تا درباره پدیدههای نامانوس روانی که برای معالجه آنها دست به تلاش و کوشش میزند، توضیحی پیدا کند.
«ما همیشه قلعهنشینان» با اشاراتی شعرمانند پایان میگیرد که این درست مانند داستانهای عاشقانه و افسانهای است که عشاق به یکدیگر میرسند و حتی روستاییان از ظلم و ستم خود توبه کرده و دینشان را به خواهران بلکوود با پیشکشکردن غذا و گذاردن آن روی پلههای جلوی در خانه ادا میکنند.
آرمان