این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به کتاب «تانگوی شیطان» اثر کراسنا هورکای
در اسارت تباهیِ ممتد
پرتو مهدی فر*
“زمان، میانپرده ای بیهوده است در فضای لایتناهی، شعبده ای ماهرانه تا از آشوب، نظمی ظاهری بیافریند.”(لسلو کراسنا هورکای)
مفهوم زمان از دیر باز دغدغه ذهن بشر بوده و به اشکال مستقیم یا غیر مستقیم در ادبیات نمود پیدا کرده.”تانگوی شیطان”فرمی مدرن و خاص ازین مواجهه و انگاشت است که بیشتر با اندیشه نیچه در “بازگشت جاودانه “همخوانی دارد و با یک بدبینی ژرف و تردیدی رادیکال، وجود یک بنیان آبژکتیو را برای نظام ارزشی بشر زیر سوال می برد. تمنایِ اتوپیایی موهوم در آینده که او را وامی دارد تا در ناکجا آبادِ حال، در جا بزند.
“بازگشت جاودانه”به ما می گوید: آنچه امروز هست، مانند چیزیست که در گذشته بوده و مانند چیزیست که در شرف آمدن است. بدین ترتیب هرسه مرحله زمانی در هویتی یگانه و یک اکنونِ دائمی تلفیق می شوند. همانچه که ما در متافیزیک با عنوان ابدیت می شناسیم. منتها ابدیتی که در استمرار و دوام نیست بلکه در باز آمدنی بی وقفه و پایان ناپذیر تکرار می شود. آنهم نه در یک وضعیت تازه، که دقیقا به همان شکل. در این”زمان دایره ای”انسان در تله جهان گیر افتاده و ارزشِ عمل، رنگ می بازد تا پوچی بر همه رویدادها سایه گستَرَد و فرجام نهاییِ بشر، نه رهایی که اسارتی ممتد باشد.
“کراسنا هورکای”در تانگوی شیطان جامعه ای بسته و فرضی را در مجارستان به تصویر می کشد. شهرکی ساکن، آلوده و از ریخت افتاده. مخروبه ای در ورطه اضمحلال که همچون سیاهچاله ای زمان را به دام انداخته. ساکنین شهرک آدمهایی هستند در نهایتِ انفعال و مطلقا پیشِ پا افتاده. ابلهانی فرومانده و متکثر! ما نمی دانیم چگونه به این جهنم ) بهشت موعودِ پیشین) رسیده اند. اما به نظر می رسد اینها همان وارثانِ دنیایِ نوین و دوپاره یِ پس از جنگ جهانی( آن آخر الزمانِ مجسم )هستند که با امید زندگی تازه در آرمانشهرهای سوسیالیستی، هنوز دیری از شروعشان نگذشته، در آستانه خاتمه ای قریب الوقوع قرار گرفته اند. چرخه پوچِ گذار از پایانهای مکرر که همواره یکی در پیشِ رو و دیگری پشت سر است.
فصول آغازین تصویر گرِ فضای تاریک و ساکن داستان در کنار موتیفهایی است که بر ویرانی و عدم ثبات تاکید دارند. صدای ناقوس و القاء حس رخدادی رعب انگیز همچون شیپور اول در مکاشفه یوحنا و بارانی بی وقفه که نه یادآور خیر و برکت، که انعکاس آن رویداد ژرف و بارشی است که مانند نفرینِ نوح، می رود زمین را در خود غرق کند. زشتی و زوال در خانه ها، با شمایل های خاک گرفته بر دیوارهای ترک خورده، کپک روی لباس ها و حوله ها، زنگار روی ظروف و اتاقهایی که در تملک موشها و عنکبوتهاست، همه نمادِ شرایط سکون و تسلیم در برابر یک تخریبِ متجاوز و غیر قابل اجتناب، همچنین انسانهایی است که دیگر انگیزه ای ندارند.
“در گرداب مباحث خیالی فرو می روند، گاه جمله ای بی رمق و به طرز مایوس کننده ای بیهوده را شکل می دهند که چون پلی سست و بی دوام است که تنها سه چهار قدم نخست را تاب می آورد، سپس صدای ترک ها بلند می شود، پل تاب بر می دارد و زیر پایشان فرو می ریزد و بار دیگر آنها خود را اسیر گرداب می یابند…”
مشخصا، کراسنا هورکای به دنبال قصه گویی نیست، انگشت او به سمت شاءن انسانی و اصطکاک روح بشر با دنیای پوچ و پر از رنجی است که احاطه اش کرده. نگاهی پیچیده و قدرتمند به انسانیتِ مدفون در حقارتِ معنوی و آدمهایی که همه ارزشهای پیشین را باخته اند و روابطشان ابزاریست. شخصیت “دکتر” بین سایر کاراکترها نمود بارزتری از این فرسودگی و نا امیدی است او در منتها الیهِ طیف قرار دارد. موجودی کاملا جسمانی با انزوایی خود خواسته و بی رحم که در اضطرابی دائمی ساعتها پشت پنجره می نشیند و کوچکترین کنش های دایره وار اهالی را رصد و با جزئیات افراطی یادداشت می کند. تا معنای پنهان نشانه ها را وقتی که هنوز از بین نرفته اند دریابد.
در صحنه ای که اومشغول مطالعه یک مقاله زمین شناسی در مورد شکل گیری بخش مرکزی مجارستان است، گزینش زیرکانه اطلاعات علمی، در آن بخش که تَنِش پوسته بیرونی زمین، برای ایجادِ تعادل را پیامد فروپاشی و نشستِ توده ی درونی می داند، اشاره ای غیر مستقیم به وضعیت متزلزل اجتماعی است که ریشه در مشکلات عمیق و بنیادی دارد و نثرِ عمدا ناشیانه نوشتار( و البته هوشیارانه هورکای) که بعضی افعال را ماضی و برخی را با زمانِ حال استفاده کرده این حس را القاء می کند که مطلب، بیشتر یک متن پیشگویانه در باره رویدادِ نهاییِ تاریخ انسان است تا یک مقاله علمی.
“در موج های پیاپی زمان گم شد، خود را وجودی ناچیز یافت، قربانی بی دفاع و درمانده در چنگ لایه های زمین، گویی قوس شکننده زندگی اش از هنگام تولد تامرگ گرفتار تقلایی ابلهانه میان دریایی لگام گسیخته و خیزش کوه ها بوده…”
دکتر برای تمام افراد دفتری جداگانه دارد و خیلی مواقع اطلاعات مخاطب در مورد کاراکترها از دریچه نگاه او به ما منتقل می شود. می فهمیم رفتارهایی مرموز و نگرانی از یک اتفاقِ در شرفِ تکوین، در جریان است. حتی از تصاویری که در مجله ها دنبال می کند پیش زمینه های مفیدی در باره گذشته (شاید هم فرجامِ) اهالی در اختیار مخاطب قرار می گیرد، مثل تصویر عده ای ژنده پوش و از نفس افتاده که شهری جنگ زده را پشت سر گذاشته اند و پیش رویشان تنها لکه ای سیاه و بی انتها خود نمایی می کند.
در میان این زمانِ کِش آمده، مکانِ فرسوده و آدم های پلاسیده ناگهان خبری دهان به دهان میشود: “آنها برگشته اند”. هیجان، جنب و جوش و امیدی که در این بازگشت، به روایت تزریق می شود، تمام ذهن مخاطب را متوجه کیستیِ آنها و چیستیِ تغییرات محتمل پس از بازگشت شان می کند. این آمدن برای همه حکم رستاخیز را دارد و منجی قرار است درهای باغ عَدَن را به روی این لجنزار باز کند. با بازگشت او تمام رنجها پایان خواهد یافت. مظهر غرور و شرف و قدرت آنها در راه است.”ایریمیاش”باز می گردد با چهره آسمانی، و جذبه مسیح گونه اش با نطق فلسفی، پر از مفاهیم انتزاعی و رهایی بخش برای کسانی که هنوز اثری از آرزوهایِ ته نشین شده در وجودشان باقی است تا با کوچکترین اشاره ای به وعده های امید بخش چنگ بیاندازند. گامهای بلند و نگاه غرور آمیز ، گردن افراشته و اراده ای خلل ناپذیرش طوری القاء می کند انگار واقعا از جنس دیگریست. ایریمیاش فکرهای بکر در سر دارد و راه سعادت قطعا از معبر او می گذرد. همینها کافی است! سپرها به زمین می افتد و بردگانی که دوباره اربابی یافته اند حاصل ماهها تلاش خود را در کمال رغبت تقدیمِ او می کنند و با رویای دنیایی بهتر هرآنچه دارند را پشت سر گذاشته و راهی دنیایی دیگر و سرنوشتی نو می شوند.
این دقیقا اتفاقی است که می افتد اما هورکای پیش آگهی هایی در صحنه تجمع اهالی در بار ارائه می دهد. ستاره ای که سقوط می کند، آسمانی که آکنده از طنین ناقوس هاست و عنکبوتها که در هر گوشه مشغول تنیدن هستند. تارهای چسبناک به محض کوچکترین توقف از سر و روی اشیا و افراد بالا می رود. عنکبوت، اینبار به جز ایستایی، نمادِ شیطان و شبکه تارهای شومی است که در انتظار طعمه اند.
ایریمیاش، شیادی بالفطره و مامور مخفی پلیس، راه استفاده از آدمهای مردد را به خوبی می داند. او خدای کلمات است و مردم بردگانِ آن. با”سخنانی رهایی بخش که به چشم انداز دیرپای آینده ای بهتر و روشن تر”اشاره می کند. این پیامبر دروغین لازم نیست انرژی زیادی برای جلب اعتمادِ بلاهت زدگانِ امیدوار صرف کند. کافی است بزرگتر از خودش به نظر بیاید تا ایمانِ عده ای بد اقبال را که به دنبال رستگاری اند، بدست آورد. به همین سادگی، اهالی شهرک در قمار زندگی شان آخرین دارایی خود را به نطق رهایی بخش او می بازند تا در منطقه ای امن که قرار است عاری از هرگونه بهره کشی باشد سرمایه گذاری کند و خودشان با دستهای خالی به آنچه داشته اند پشت می کنند و راهی سرزمینِ موعود می شوند . این تصویر چقدر آشناست . ما قبلا در عکس های دکتر آنرا دیده ایم.
“مملو از فلاکت آماده برپا ساختن جهانی از سایه ها می شوند… انسانها حال میان آسمان و زمینی معلق اند که کم کم از هم جدا می شوند، تاریکی هنوز بر لبه چیزها می لغزد، ترس و هراس های بی شمار آدمها، تک به تک، چون سربازان لشکری نومید، پریشان و شکست خورده ناپدید می شوند.”
تکلیف داستان شاید از آغاز کتاب روشن است. اما مخاطب سطرها را پشت سر می گذارد. تا به صفحه آخر برسد به همان جا که در شروع بوده. دقیقا به همان جا، همان کلمات، همان فضای تراژیک.” بازگشتی جاودانه “به شروعِ یک پایان. یک”پوچیِ”تمام عیار…
این نوشته در روزنامه آرمان هم منتشر شده است
*پزشک و منتقد ادبیات
‘