این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
درباره یک عکس
همینگوی، لحنت را آرامتر کن
میچیکو کاکوتانی
ترجمه بهار سرلک
رابطه آنها یکی از خوشیمنترین وصلتهای حرفهای تاریخ نشر به شمار میرود؛ یکی از آنها پرکارترین نویسنده امریکایی و هموارهکننده داستانهای مردانه و دیگری دوستداشتنیترین ویراستار امریکا و یاریدهنده بسیاری از دستاوردهای نسل ادبی خودش بود.
گرچه کتاب «تنها چیزی که به حساب میآید: نامهنگاریهای ارنست همینگوی و مکسول پرکینز» دریچههایی از روابط روزمره این دو به روی خواننده میگشاید اما بخش اعظم این کتاب او را دلسرد میکند. نقلقولهایی از پراطلاعاتترین نامهها به طور مفصل در کتاب زندگینامه پرکینز نوشته. اسکات برگ آورده شدهاند. باقی نامههای این کتاب مکالمههایی درباره پول، تبلیغات، بحث و جدلهای پیرامون ویرایش است؛ در واقع مکالمههایی که در زندگی روزمره خود میتوان با تلفن با آنها درگیر شد.
اغلب نامههای پرکینز حاوی تحقیقهای حرفهای در مورد مشکلات سانسور و منتقدان یا پاسخ به گلههای همینگوی درباره پول و تعداد پایین تبلیغات برای کتابهایش میشود. نامههای همینگوی، که گویی در آخرین ساعات روز دور انداخته میشوند، نشاندهنده سبک نمایشی است که نخستین (و بهترین) آثار ادبی او را جان بخشیده است؛ این نامهها شامل اظهار عقیدههای پرمدعای او درباره طبیعت نوشتن تا زخمزبانهای تندوتیز به دشمنان و رقبایش میشود. صبحتهای کمی درباره پیشرفت کارهایی که در دست دارد، میکند جدا از پیشرفت، گزارشهایی درباره چیزهایی که نوشته و درباره آخرین مهلت اتمام آنها حرف میزند.
همانطور که انتظار میرود، پرکینز در مقام پدر و مشوق نویسنده دمدمیمزاجش جای میگیرد. همینگوی هم به نوبه خود، نقش همان لافزن پرمدعا را بازی میکند؛ گاهی نامطمئن و گاهی خودستا، گاهی قلدری میکند و گاهی بدبین و مشکوک است.
دوستی پرکینز با همینگوی سال ١٩٢۴ شروع شد. زمانی که اف.اسکات فیتزجرالد درباره جوانی امریکایی در پاریس، نویسندهای با «آیندهای درخشان» با پرکینز صحبت کرد. گرچه قول انتشار نخستین کتاب مجموعه داستانهای همینگوی «در زمان ما» به انتشاراتی دیگر داده شده بود، او با سپردن دو کتاب بعدیاش («سیلاب بهاری» و «خورشید همچنان میدمد») به پرکینز، رابطهای بلندمدت را با او آغاز کرد.
این رابطه دقیقا همان رابطهای است که پرکینز آرزوی آن را در سر داشت. او در نامهای به سال ١٩٣٠ مینویسد: «بزرگترین علاقهمندی در نشر این است که نویسندهای را در شروع کارش یا زمانی که در آستانه آن قرار دارد، استخدام کنی، بعد [نه تنها] سرگرم انتشار برخی از کتابهای او میشوی، بلکه تمام [وجود] نویسنده را نشر میدهی.»
جنبه همکاری در رابطه پرکینز با توماس وولف پررنگ بود، اما نقش پرکینز در رابطه با همینگوی بیشتر جنبه مشورتی و حمایتی داشت؛ پرکینز بازنویسی یا اصلاح نمیکرد و خط به خط نوشتههای او را برای ویرایش نمیخواند. براساس این نامهها، یکی از مهمترین وظایف پرکینز ترغیب همینگوی به آرام کردن لحن اهانتآمیزش بود. پرکینز بارها این بحث را مطرح کرده بود که مایه شرمساری است «[وقتی] مهمترین معنای کتابی به این بکری ناچارا نادیده گرفته میشود آن هم به خاطر نالههای کمارزش، هرزهوار و یاوهگویی.»
گرچه همینگوی از «کمبود مردانگی» در نثرش گله میکرد، اما همیشه پیشنهادهای پرکینز را اجرا میکرد.
کمبود پانوشتهای مفید و مقدمهای پرمحتوا باعث میشود خواننده نتواند باقی روابط و بسط آنها را متصور شود. هرگز متوجه نمیشویم چطور همینگوی سبک تراشخوردهاش را به دست آورد یا چرا سبک او به تدریج به نقیضه تبدیل شد؛ هرگز مفهوم اینکه چرا او متخاصم و ستیزهجو شد یا پرکینز درباره چنین رفتار و پیشرفتی چه احساسی دارد را نمیفهمیم.
چیزهایی که در این کتاب دست ما را میگیرد، یادداشتهای انتقادآمیز همینگوی از نویسندهها، دوستان و منتقدان است؛ یادداشتهایی که با فاصلهای ویژه از مهمترین متون این کتاب به شمار میروند. درباره ادموند ویلسون مینویسد: «نقدهای او شبیه به خواندن انجیل دستهدومی است که انگار کسی که در عفو مشروط به سر میبرد آن را نوشته. او با علاقهای وافر داستانهایی را مرور میکند که هیچکس از آنها خبر ندارد. چیزی که آدم درباره او به درستی میداند این است که او احمق است، گفتههایش نادرست، به درد نخور و از روی ادعاست. «نویسندهای که توجه همینگوی را به خود جلب میکند- و به مردسالاری و اهانت اشاره میکند- فیتزجرالد است. کسی که گویی هرگز برای نخستین تشویقها و کمکهایش بخشیده نمیشود. همینگوی مینویسد: «او مجموعهای از رخدادها را جمعآوری میکند، رخدادهای خوبی از زندگیاش را و به دلخواهش از آنها استفاده میکند، و کاری میکند داستان با حیرتهایی که از زندگیاش به دست آورده، مطابقت کند.» و در انتهای همین نامه مینویسد: «مشکل این است که او حرفه خود را یاد نگرفته است و صادق نخواهد بود. او همیشه نویسنده جوان و نجیب خواهد ماند، نویسنده نجیب سقوطکرده، نجیبزادهای در جوی آب، نجیبزادهای ویرانشده، اما هرگز مرد
نخواهد بود.»
همینگوی درباره مفاهیم نوشتن آنها را در متنهای مختصر شرح داده است که میتوان برای نقلقول از او استفاده کرد. در میان درخشانترین آنها این جملهها است: «همواره باید بنویسید انگار که با پایان کتاب خواهید مرد.» «نخستین و واپسین چیزی که باید در این دنیا انجام دهید این است که در آن جاودانه باشید، به خاطر آن و همچنین کارتان از پای نیفتید.» «در زندگی هر مردی زمانی هست، اگر آن مرد ارزش لعنت شدن داشته باشد، زمانی که باید غیرمحبوب باشد» و «مکس، نوشتن حرفه سختی است اما هیچ چیز نیست که احساس بهتری به آدم بدهد.»
در آخر گویی همینگوی از باور داشتن (یا زندگی کردن با) توصیههای خود ناتوان میشود و دوم جولای ١٩۶١ خودکشی میکند. چهارده سال بعد، ذاتالریه جان باوفاترین دوست و ویراستار او، مکس پرکینز را میگیرد.
اعتماد
‘