این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نقد فیلم «ملکه» ساخته محمدعلی باشه آهنگر
ضد دفاع…..
آرشیا صحافی
از زمانی که یکی از فیلم های ابراهیم حاتمی کیا – به نام پدر – را دیدم، متوجه شدم فیلم هایی پیدا می شوند که با نگرش ضد جنگ و ضد دفاع، به مضامین جنگی می پردازند و سخن خود را به گونه ای بیان کنند که گویی همه چیز در آن دوران باید بوی صلح می داد.می توان از هر زاویه ای به گونه ای نسبی به جنگ – جنگ تحمیلی – نگریست. تازه متوجه شدم که عده ای جنگ را دستمایه ی تفکرات شبهه اومانیستی و انسان گرایانه ی خود قرار داده اند. و جنگ تحمیلی،دفاعی و تجاوزکارانه را با هم یکی می پندارند؛ دریغ از آنکه همه ی این ها را با یکدیگر مخدوش ساخته و آش شله قلمکاری را به وجود آورده اند که جمع و جور کردن آن کار چندان ساده ای نیست.
"ملکه" فیلمی خوش ساخت و خوش تکنیک است که در سینمای دفاع مقدس و جنگ ما می تواند مثال خوب و مفیدی از خوش ساختی باشد. می تواند مثالی بارز از یک فیلم نسبتا خوش تکنیک باشد که با دوربین خوب کار میکند.اما همه ی این ها مطلقا به معنای خوب بودن ملکه نیست. به اعتقادم ملکه علاوه بر خوش ساخت بودن و خوش تکنیک بودن اندکش ،تفکری مضمحل و فرمی کم مایه دارد که از ارزش های یک اثر سینمایی می کاهد و آن را رو به زوال میبرد.
پیش از آن که بخواهیم وارد جهان فکری یا همان تفکر سازنده ی اثر شویم بهتر است به عناصر متعدد فیلم نگاهی بیاندازیم.
شخصیت از ارکان اساسی یک درام ساده است؛معمولا زمانی که شخصیت شکل می گیرد،مخاطب با شخصیت ها و پرسوناژ اصلی همذات پنداری میکند.این کار را نیز زمانی انجام می دهد که حس کاملا به وی منتقل شده باشد. در "ملکه" شخصیت ها ناقص و ابتر اند. بدین معنا که تا حدی شخصیت "سیاوش"(کی مرام) و "سیف الله"(آذرنگ) شکل گرفته است ولی تا جایی پیش می رود و بعد از آن مخاطب را با درگیر کردن بعضی از مسائل پس می زند و گه گاه حس صحنه را برهم می زند.
در بدو امر دعوا ها و منازعات این دو نفر خوب است و مسئله تا حدی برای مخاطب روشن می شود که در منطقه – منطقه ی جنگی – احتیاج به دیدبان است و برج یا جای دیدبانی مناسبی موجود نیست. تا اینجا فیلمنامه خوب بوده است و حفره ای را در خود نداشته است.اما از زمانی که سیاوش یک دیدبانی یا یک سکوی جدید و صد البته خارق العاده (!) پیدا می کند،مشکل شروع میشود به جای آنکه ریتم ثابت فیلم حفظ شود، مخاطب درگیر "تردید" های شخصیت اصلی شده و اشراف وی را به همه جا نظاره میکند و از افعال منفعلانه اش ( در ادامه توضیح خواهم داد) سخت کسل می شود.
در اثر دیالوگ های متفاوت و دگرگون کننده ای را رویت میکنیم و می شنویم که گویا سازنده قصد دارد از طریق این دیالوگ ها و از طریق سکوی دیدبانی جدید زندگی و عواطف شخصی افراد موجود در این منطقه را به ما معرفی کند.از سر زدن "موسی" – برادر سیف الله – به یک دختر و بردن عسل برای آن، تا گریه و زاری سیف الله در لانگ شات برای شهدای گمنام. همه ی این ها به خوبی در اثر نمایان می شود به درستی به دام سانتیمانتالیسم نمی افتد. حتی زمانی که موسی شهید می شود هم سانتیمانتالیسم رخ نمی دهد و فیلمساز حد فیلم خود را نگه می دارد. ولی از آن جایی که سیف الله به هم می ریزد و دیدبانی جدید را پیدا میکند فیلم به گونه ای اگزجره می شود و خشونت تزئینی ای بر صحنه های فیلم حاکم می شود. و در نهایت نیز مصدوم می شود.
به یاد بیاورید زمانی را که با کلی مهمات به سمت منطقه ای غیر جنگی می رود و می خواهد همگان را از میان بر دارد و این تشتت، تشویش و نا امنی به وجود آمده در اثر عصیان این شخصیت، موجب نابودی و از بین رفتن خود و امجد و دیگران می شود.و این گونه است که تمامی قهرمان های این قصه از بین می روند.حتی در لحظات آخر پیش از مرگ سیاوش، عیسی نیز به دلیل اهمال و تغافل و کم کاری سیاوش و صد البته تفکر حاکم بر فیلم نابود می شود و شربت شهادت را سر می کشد.
درباره ی افعال منفعلانه ی شخصیت اول داستان – سیاوش – می توان سخن بسیار گفت ولی چه بهتر که ابتدا درباری تفکر حاکم بر فیلم که تفکری ضد دفاع است سخن بگوییم.
تا به امروز در هیچ یک از فیلم های جنگی درست و حسابی و جهانی،که سازندگان موقری نیز داشته اند، مشاهده نکردم که امری بدیهی و آشکارا را به گونه ای دیگر تبیین،توصیف و تحلیل کنند.در بسیاری از همین فیلم های جهانی مشاهده کرده ام که سازندگان فیلم های جنگی به لحاظ تماتیک جنگ ها را به گونه ای تحریف می کنند. مثلا اگر در یک جنگ به حق نبوده اند با پرداخت درست و مناسب جنگ، حق را به نفع خود مصادره می کنند. نمونه اش را می توان در فیلم های "مهلکه" یا "تک تیر انداز آمریکایی" رویت کرد.در این فیلم ها با وجود اینکه همگان – مخاطبین – می دانند که جنایتکار و تجاوزکار حقیقی کیست و واقعا چه کرده است ولی با سازنده اثر همراه می شوند و نسبت به قهرمانان آن فیلم ها همذات پنداری می کنند و قرابتی بین مخاطب و پرسوناژها به وجود می اید که مثال زدنی است. طوری که مخاطب در بدو امر فراموش می کند که چه کسی به حق است و چه کسی به ناحق.
نکته ی جالب اما اینجاست که ما درباره ی مفهومی به نام جنگ سخن نمی گوییم.ما درباره ی مفهومی به نام "جنگ دفاعی" سخن می گوییم.به راستی کدام روشنفکر را در جهان می شناسید که عنوان کند من طرفدار جنگ "تجاوزکارانه" می باشم و یا من اصلا ضد جنگ هستم و "دفاع" برایم مفهومی ندارد؟ منطقا هیچ عقل سلیمی همچین استدلال و منطقی را نمی پذیرد ؛چرا که آدمی می داند فضای دفاع از میهن و حفظ شرف و عزت از مهمترین ارکان انسانیت است و در غیر این صورت با یک حیوان توفیری ندارد.
"ملکه" از این جهت "ضد دفاع" و "ضد جنگ دفاعی" است که که تردید می ورزد و همه ی قهرمانانش را با تمام آرمان ها و آرزوهایشان بر باد می دهد. سیاوش با پیدا کردن پیکر جمشید(مصطفی زمانی) و خواندن خاطراتش گیج و منگ می شود و تردید می ورزد؛ تردیدی که فی النفسه یک اهمال است و جان خیلی ها را به خطر می اندازد.
همان ابتدای کار دیدبانی جدید را پیدا میکند،افسر عراقی ای را می بیند که در حال نماز خواندن است و کم و بیش برای وی دل می سوزاند و حضور زمانی و خواندن خاطراتش به تردید وی می افزاید. فکر کنید که در میدان جنگ حضور دارید و باید از میهن تان دفاع کنید.در این حین کسی می آید به شما میگوید که دشمنان هم مثل ما هستند،آنان نیز خانواده دارند و زندگی برایشان مهم است،بیایید و به آن ها شلیک نکنید،در صورتی که آنان مداوم این کار را انجام می دهند! به راستی کدام منطق این را میپذیرد؟ آیا این خود عملی غیر انسانی و حداقل ضد میهنی نیست؟ فرض کنید که کامیونی پر از مهمات در حال نزدیک شدن به کشور شماست و قصد نابودیتان را دارد،آیا در آن زمان مکث میکنید و آن را نمی زنید؟صرفا به این علت که فرض را بر این گذاشته اید که آنان نیز انسانند؟ "البته انسان هایی که قصد تجاوز به خاک و میهن شما را دارند….. "
واقعا که استدلال های غریبی است! اگر همه ی کشور ها به هنگام جنگ، همچین استدلال های مضحک و خنده داری را برای مردم و آدم های جنگ خود به کار می بردند، از این کشور ها چه چیزی باقی می ماند؟ آیا همان بلایی که سیاوش بر سر دوستانش آورد،بر سر آن ها نمی آمد؟ بهتر است به جای این ادا و اطوار های روشنفکرانه ی ضد جنگ نا متعین کمی به فکر میهن باشیم. بدانیم که تجاوزکار، تجاوزکار است و دشمن، دشمن و کسی که در مقابل دشمن آشکارش که قصد نابودی وی را دارد، دوستی و کرنش کند همانند شخصیت مصطفی زمانی و سیاوش تبدیل به استخوانی بی نام و نشان می شود که مسئول مرگ هم رزمانش است و دو دستی میهنش را تقدیم دشمن کرده است،آن هم بدون تعارف. این تفکر هم از همان سکانس نخستین فیلم و لگد نکردن بر روی یک عقرب خود را نشان می دهد.
اعتقاد دارم که همگی انسان ها می توانند با صلح و آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند و این که این نکته بسیار خوب و ارزشمند است؛به شرط آنکه این صلح برابر و پایدار باشد و هر دو طرف به آن پایبند باشند و اگر کسی ذره ای بلغزد و در مقابل دشمن آشکارش تردید و کرنش کند،مایه ی ننگ کشورش است!
در ملکه آدم هایی مذبذب را می بینیم که گویی نه راه پس دارند و نه راه پیش. نمیدانند چه تصمیمی بگیرند و این همان افعال منفعلانه است که بیشتر در شخصیت اول – سیاوش- مشاهده می شود.
عده ای بر این باورند که "ملکه" در تکنیک موفق بوده، پس در فرم نیز موفق است! همین جا باید تذکر داد فرم با تکنیک توفیر بسیار دارد. فرم یعنی زندگی و زیست، ولی تکنیک آموختنی است. پس می توان اذعان داشت: تکنیک فرم نیست، حائلی برای فریب است که گاهی می تواند مفید هم باشد.فرم، اجزای درون اثر و ساختار می باشد . باید شسته و رفته بنماید تا بگوییم شکل گرفته یا نگرفته است.
زمانی که به سکانس های پایانی ملکه می نگریم و شهید شدن بسیاری از افراد را رویت می کنیم،در می یابیم همین تفکرات ضد دفاع می تواند زنگ خطر مهمی برای ما باشد.صحنه های آخر را به یاد بیاورید که دوربین حول و محور شهر جدید و امروزی می چرخد – کمی مکث و سپس کات – شهری که آباد شده است و رونق گرفته است.اعتقاد دارم اگر تفکرات ضد دفاع ادامه داشت، اثری از این شهر ها نبود!
انسان ها به باور من باید با دوستی،صمیمیت،مروت و انسانیت کنار یکدیگر زندگی کنند اما اگر عاملانی بخواند به خاک یک کشوری حمله کنند(همچون جنگ هشت ساله) و این آرامش را بر هم زنند،دیگر جای درنگی باقی نمی ماند.اگر تردید کنیم میهن را از دست داده ایم و همه چیز را باخته ایم.
نریشن هایی در ابتدا و پایان فیلم گفته می شود و سوالی به وجود می اید که : "می دانی که چرا خدا به زنبور عسل وحی می کند؟" و در ادامه چنین مطرح می شود که: "همه ی زنبور ها نیش می زنند، اما فقط زنبور عسل است که وقتی نیش می زند، خودش می میرد، او بین خانه و جان، خانه را انتخاب می کند." حال اگر همین جمله را بشکافیم و تحلیل کنیم،سوالی هم برای ما به وجود می آید که اگر کسی به خاک ما حمله کرد و هم رزمان و همسنگرهای ما را میان این جنگ تلخ و خانمان سوز، به صلح دعوت کرد، و همان نکاتی که در بالا تبیین کردم را عنوان کرد،ارزش و کرامت خودش را در حد یک حیوان یا یک جانور پایین نیاورده است؟ یا به قول معروف از آن حیوان کمتر نیست؟
اعتقاد دارم که میان انبوهی از آثار ضد دفاع ،"ملکه" از همگی پیشی گرفته است. "ملکه" فیلمی است که به ظاهر دارد از ارزش های جنگ ما حمایت و دفاع میکند؛ ولی کارش را درست انجام نمیدهد و با پرداخت غلط، به عکس این هدف بدل می شود. بهتر بود این ادا و اطوار های روشنفکرانهی متحجر را کنار بگذاریم و فیلمی ملی بسازیم، البته اگر سینمای ملی را درک کنیم.
به نظرم سازندگانی که فیلمشان را به صلح اندیشان روزگار تقدیم می کنند، در باور دچار تزلزل شده اند.نه میدانند صلح چیست و نه میدانند حد نگه داشتن چیست. چه روشنفکران و چه ایدئولوژیک – پوپولیست ها ،همگی دچار این نقصان بزرگ اند که سینما را دستاویزی برای بیان ایدئولوژی وعلم ناچیزشان می کنند.آن ها اگر سی سال بعد هم فیلم بسازند ،یک قدم رو به جلو نمی روند ؛زیرا علمشان ذره ای پیشرفت نکرده است و قدمی رو به جلو برنداشته اند.
به این امید که "صلح" همیشه و همه جا پا بر جای باشد و همهی انسان ها با عطوفت و مهربانی و مروت در کنار هم زندگی کنند.شاید آن روز هیچگاه در جهان ما به وجود نیاید و تعین نپذیرد؛ ولی امیدوارم اگر روزی به وجود آمد، این صلح برابر و پایدار باشد.
راستی فراموش کردم عنوان کنم که مشاهده ی ملکه، مرا یاد این ابیات حکیم ابوالقاسم فردوسی انداخت(هر چند فیلم، برعکس عمل کرده است): اگر سر به سر تن به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم.
دریغ است که ایران ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود
‘