این مقاله را به اشتراک بگذارید
تهران مروارینشان
پونه ابدالی*
«تو التفات کن میرزاعماد، در همه جوامع، نهضت سیاسی با جنبش ادبی توام بوده آنوقت اینها ایرانی متفکر و انتلکتوئل را میکنند توی محبس، قزاق را ول میکنند! ملت هم صدایش درنمیآید.» رمان کوتاه «زنی با سنجاق مروارینشان» سومین اثر رضیه انصاری بعد از «شبیه عطری در نسیم» که برایش جایزه مهرگان ادب را به ارمغان آورد و «تریو تهران» که با آثار دیگر نویسنده در حالوهوای تهران معاصر و با مضامین فردی و اجتماعی تعریف شده بود، از حیث تاریخی و زبانی تفاوتهای زیادی دارد: «حیاط دلباز و چهار باغچه قرینه و چاه آب و حوض کوچک، به پلکان عمارت اصلی ختم میشد. نمای بیرونی عمارت، تالاری سهدری بود با سه ایوان کوچک و یک تاقنمای بلند که بر صفای آن میافزود. درها به گرهسازیهای چوبین آراسته بودند. خانه اعیانی جمع وجوری بهنظر میرسید…»
«زنی با سنجاق مروارینشان» داستانی معمایی و پلیسی دارد و در تهران سالهای ابتدایی به قدرترسیدن پهلوی اول اتفاق میافتد، تهران همیشه ملتهب از اوضاع سیاسی زمان خودش که با شکست مشروطهخواهان انگار غمی سنگین را روی دوش میکشد از دریچه نگاه نویسنده به زیبایی تصویر میشود؛ تهرانی که رضیه انصاری سعی کرده با دقت وسواسگونه در انتخاب زبان (تهران قدیم) آن را تصویر کند، وسواسی که گاه پیشبرد داستان را کند میکند گویی نویسنده شیفته زبانآوری خودش شده باشد. همین وسواس ضرب و ریتم داستان را در خیلی جاها به کلی از کار میاندازد و در شخصیتپردازی ما را راضی نگه نمیدارد. زبانی که گاهی در داستان حالت گزارشگونه به خود میگیرد و گاه در انتقال حسوحال شخصیت اول رمان الکن میماند. همه اینها البته نمیتواند لذت خواندن و پیگیری داستان را کم کند، زبانی خوش و تصویری که نویسنده برایش بسیار زحمت کشیده است.
«خبر دادهاند پشت میدان ارگ یکی را آویزان از سقف خانهاش پیدا کردهاند. ایشان امر کردند شما زود بروید آنجا.» شخصیت اول داستان، «میرزاعماد» کارمند و کارآگاه اداره نظمیه است که با یک جسد حلقآویزشده روبهرو میشود، داستان از همینجا شروع میشود وقتی که میرزاعماد با جسد روبهروشده و درصدد حل معمای مردن یا کشتهشدن آن جسد قرار میگیرد، ما همراه با نویسنده و میرزاعماد داستان را شروع میکنیم، میگویم نویسنده، چراکه خیلی جاها ما انگار صدای نویسنده را بلندتر از صدای راوی و میرزاعماد و بقیه شخصیتها میشنویم. نویسنده نتوانسته عقاید و جهانبینی خودش را در تاروپود داستانش ببافد و در خیلی جاها به وضوح صدایش بلندتر و از متن بیرون است و خواننده را پس میزند. «مرد خود را از روی چارپایه زمین انداخت و تقلا کرد تا قبای میرزا را ببوسد. میرزا نگذاشت. از این عوام ترسوی بلهقربانگوی بوقلمونصفت فرصتطلب تهیمغز حالش بههم میخورد.»
میرزاعماد خسته و کلافه از پیگیری پروندههای مختلف در ابتدا در اندیشه آن است که زودتر به خانه برود و استراحت کند، خانهای که ما تا صفحات پایانی داستان اثری از آن نمیبینیم و از خلوت میرزاعماد هم چیزی نمیشنویم، اما روی دیگر سکه، میرزاعمادی است که کارمند اداره نظمیه است، سختکوش است و بازجویی میکند و برای رسیدن به حقیقت ذرهای به خودش تردید راه نمیدهد و بیهیچ واهمهای جلو میرود و حتی راپورت خودش را هم از مافوقش تا رسیدن به نتیجه نهایی مخفی نگه میدارد.
نویسنده در دادن اطلاعات شخصی میرزاعماد بهکلی دچار خساست شده، اما اطلاعات عمومی و وجه بیرونی زندگی او را به راحتی در اختیار ما قرار میدهد، او با بقیه شخصیتهای داستان هم همین کار را میکند، انگار از دور آنها را میبیند. نه میخواهد خودش به آنها نزدیک بشود و نه خواننده. نظر نویسنده بیشتر پرداخت و واکاوی بعد بیرونی و نظرات اجتماعی شخصیتهای داستانی بوده تا زندگی شخصیشان، همانطور که در برخورد میرزاعماد با عارف قزوینی و ایرجمیرزا میبینیم آنها بیشتر بر سر مسائل اجتماعی باهم بحث میکنند و نویسنده از زبان آنهاست که میخواهد نقبی به التهابات سیاسی و اجتماعی آن دوران بزند، التهاباتی که رگههای آن را تا تاریخ معاصر ایران میتوان جستوجو کرد.
نحوه روایت داستان به لحاظ پلات داستان پلیسی شاید در خیلی جاها به کلیشه نزدیک شده؛ چراکه نویسنده بیشترین تمرکز خودش را روی مرور وقایع تاریخی و بازخورد اجتماعی آن و بازنمایی و بازآفرینی زبان آن دوران گذاشته و تا حدی در تعریف یک داستان پلیسی نفسگیر کم کاری کرده است. اما آن چیزی که توجه ما را جلب میکند داستانهای فرعی جذابی است که در پیشبرد داستان خواننده را جذب خود میکند. «هر دو خاطره زنی را برایش تعریف کرده بودند که گویا گرفتارشان کرده بود. صدای هردو به وقت گفتن از عشق لرزیده بود. حتی یکآن بهنظرش رسید هر دو یک زن را دیده و دل باختهاند. احتمال بعیدی نبود. زنهای ابروپیوسته زیادی در آن حوالی نبودند که زیر گلو هم سنجاق مروارینشان و مرصع بر چارقد بزنند. باران کمی تند شد. حس غریبی این روزها او را متوجه زنان کرده بود. فکر و ذکرش شده بود زنی که از خانه صفاالدین بیرون آمده بود. آیا میشد یک ضعیفه اینهمه غوغا بهپا کند؟ زنان را در کسوت مادر، خواهر، دایه، آشپز و کلفت و رختشور و اینها میشناخت. در ممالک خارجه و فرنگ، زنان به مشاغل دیگر هم میپرداختند، حتی در سیاست هم دستی داشتند… حالا زنی در مقام یک قاتل فکرش را مشغول کرده بود…» رضیه انصاری به خوبی با این خردهروایتها توانسته داستانش را پیش ببرد و آن را تمام کند.
* داستاننویس.
از آثار: شاباجی خانم
آرمان