این مقاله را به اشتراک بگذارید
قوهای وحشی
نویسنده: هانس کریستین آندرسن
مترجم: محمد قاضی
*****
در سرزمینهای دور، که پرستوها زمستان بهآنجا میروند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، بهنام الیزا.
یازده برادر، که همه شاهزادهی واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر بهکمر بهمدرسه میرفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین مینوشتند، و آنقدر زیرک بودند که همهی درسها را از بر میکردند و همه با دیدنشان فوراً پی میبردند که شاهزادگان واقعیاند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که بهبهای نصف کشور تمام شده بود در خانه میمانْد و روی یک چهار پایهی کوچک شیشهئی مینشست.
بیشک بچهها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نَپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهی بدجنسی را بهزنی گرفت که هنوز نیامده از بچهها کینه بهدل گرفت، و بچهها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچهها مهمان بازی میکردند، ولی ملکهی بدجنس مثل همیشه بهآنها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست میداشتند نداد، تازه ماسهی نرم توی فنجان چایخوریشان ریخت و بهآنها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است!
هفتهی بعد، ملکهی بدجنس الیزای کوچک را بهده فرستاد و بهروستائیان سپرد؛ و از شاهزادگان بیچاره هم آنقدر پیشِ پادشاه بد گفت که همه از چشمِ پدر افتادند.
ملکهی بدجنس بهایشان گفت:
– مثل پرندههای بزرگ، ولی بیسروصدا، پَر بزنید و بروید، و در این دنیای پهناور نان خود را بهدست بیاورید.
با این حال نتوانست آنقدر که دلش میخواست بهشاهزادگان بدی بکند، و آنها بهشکل یازده قویِ زیبای وحشی درآمدند. همه با فریاد عجیبی از پنجرههای کاخ پر کشیدند و بر فرازِ باغ و بیشهها بهپرواز درآمدند.
صبحِ زود، همه با هم بهخانهی آن روستائی که خواهرشان الیزا آنجا بود و هنوز خوابیده بود رسیدند. روی بام خانه پرواز کردند، گردنِ درازشان را کشیدند و بالهاشان را بههم زدند امّا کسی توجهی بهآنها نکرد. ناچار پَرکشان تا دل ابرها اوج گرفتند و در این دنیای وسیع رفتند و دور شدند تا بهجنگلِ انبوهی رسیدند که تا ساحل دریا گسترده بود.
الیزای کوچولوی بیچاره درده توی اتاقِ مزرعه بود، و چون سرگرمی دیگری نداشت با یک برگ سبز بازی میکرد، روی برگ دو سوراخ میکرد و بهنظرش میآمد که چشمان روشن برادرانش را میبیند، و پرتو خورشید که بهگونههایش میتابید او را بهیاد بوسههای آنها میانداخت.
روزها یکنواخت از پیِ هم میگذشت. باد که از روی پرچین گلهای سرخِ جلو خانه میوزید بهگلها میگفت: «چه کسی ممکن است زیباتر از شما باشد؟» و گلهای سرخ در جواب میگفتند: «الیزا.» یکشنبهها نیز وقتی پیرزن روستائی دمِ درِ خانه مینشست و بهخواندن کتاب دعای خود مشغول میشد بادْ صفحههای کتاب را برمیگرداند و میگفت: «چه کسی ممکن است پارساتر از تو باشد؟» کتاب جواب میداد: «الیزا»، و این راست بود.
وقتی الیزا پانزده ساله شد بهخانه برگشت، و چون ملکه او را دید که چهقدر زیبا شده است بسیار خشمگین شد و کینهی او را بهدل گرفت. دلش میخواست او را نیز مثل برادرانش تبدیل بهقو کند ولی جرأت نکرد که این کار را فوراً بکند، چون پادشاه مشتاق دیدار دخترش بود.
یک روز صبح زود ملکه بهحمام رفت. حمام در ساختمان مرمرین بسیار باشکوهی بود که با بالشهای نرم و فرشهای گرانبها زینت شده بود. سه قورباغه هم با خود بُرد، آنها را بوسید و بهاوّلی گفت:
– وقتی الیزا بهحمام آمد تو روی سرش بنشین تا مثل خودت لااُبالی شود.
بهدومی گفت:
– تو روی پیشانی او بنشین تا مثل خودت زشت بشود و پدرش او را نشناسد.
بهسومی هم گفت:
– تو روی دلش بنشین تا بدجنس بشود و بهبدبختی بیفتد.
بعد، قورباغهها را در آبی زُلال انداخت که بلافاصله رنگ آن سبز شد.
آن وقت الیزا را صدا زد، لختش کرد و مجبورش کرد کهتوی آن آب سبزرنگ برود. فوراً یکی از قورباغهها روی سرش نشست، دومی روی پیشانیش پرید و سومی روی سینهاش قرار گرفت. لیکن الیزا مثل این بود که چیزی نمیبیند و ناگهان سه گل شقایق سرخ بر آب شناور شدند. اگر قورباغهها جانورانی زهردار نبودند و آن زنِ جادوگر آنها را نبوسیده بود هر سه تبدیل بهگل سرخ میشدند، ولی آن جانوران زشت بیریخت بر سر و سینهی الیزا نشسته بودند و تبدیل بهگل شدند. الیزا آنقدر معصوم و پاکدامن بود که جادو نمیتوانست بر او کارگر باشد. ملکه وقتی این حال را دید بهتن و صورت الیزا آب گردو مالید و رنگ پوست او از این کار قهوهئی شد؛ بعد خمیری بدبو هم بهصورتش مالید و گیسوان زیبای او را بههم ریخت، بهطوری که دیگر کسی نتواند الیزای زیبا را در آن قیافه بشناسد.
پدرش از دیدن او هراسان شد و گفت چنین آدم بدریختی ممکن نیست دختر او باشد. هیچکس نتوانست الیزا را بشناسد، مگر سگِ نگهبانِ کاخ و پرستوهای آنجا، ولی آنها هم جانوران زبان بستهی بیچارهئی بودند که کاری از دستشان برنمیآمد.
طفلک الیزا بهیادِ یازده برادرش افتاد و گریه را سر داد. غمگین و سرخورده، بیآنکه کسی متوجه شود از کاخ بیرون آمد و تمام مدت روز از میان مزرعهها و باتلاقها راه رفت تا خود را بهجنگل بزرگ برساند. در آن حال نومیدی نمیدانست بهکجا برود و میخواست هر طور شده برادرانش را پیدا کند. بیشک آنها نیز از خانه رانده شده بودند و او میرفت که بهدنبالشان بگردد و پیداشان کند.
همین که بهجنگل رسید شب شد، روی خزهها خوابید، سرش را بهدرختی تکیه داد و دعای شب خواند. در آن هوای رقیق شب همه چیز آرام بود و در اطراف او بیش ازصد کرم شبتاب چون آتشی سبز میدرخشیدند، چنان که الیزا تا شاخهی درختی را آهسته تکان داد آن حشرات برّاق مثل ستارگان ثاقب بهسر و رویش ریختند.
الیزا در تمامِ مدّت شب خواب برادرانش را دید: در خواب دید که ایشان باز بچه شده بودند، بازی میکردند، با قلم الماس خود روی لوحهای زرّین مینوشتند، آن کتاب زیبای عکسدار را که بهبهای نصف مملکت بهدست آمده بود ورق میزدند، ولی دیگر مثل سابق روی لوحها خط و نقطه نمیکشیدند بلکه کارهای جسورانهای که انجام داده بودند، ماجراهائی که بهسرشان آمده بود، و چیزهائی را که دیده بودند مینوشتند. و در آن کتاب عکسدار همه چیز زنده شده بود، چنان که مرغان میخواندند و آدمها از لای اوراق آن بیرون میآمدند تا با الیزا و برادران او صحبت کنند. امّا همین که الیزا صفحهها را برمیگردانْد آنها باز بهجای خود برمیگشتند تا تصویرها با هم مخلوط نشوند.
وقتی الیزا بیدار شد خورشید مقداری بالا آمده بود، فقط او نمیتوانست ببیندش چون زیر شاخههای انبوه درختان پنهان بود و اشعهی خورشید از لای برگها مثل نقطههای زرّین برق میزد. دور و برش همه جا سبز بود و انگار پرندگان میخواستند روی شانههای او بنشینند. در این دم صدای شُرشُرِ آب بهگوشش رسید. در جنگل چشمههای زیادی بود که آبشان بهبرکهئی میریخت.اطرافِ آن برکه را که تَهَش شنی بود خاربُنها گرفته و آن را تاریک کرده بودند، امّا گوزنی از لای آنها برای خود راهی تا کنار برکه گشوده بود. الیزا از آن کوره راه استفاده کرد و بهآب که هر چیزی را در خود منعکس میکرد نزدیک شد. آبِ برکه آنقدر صاف و زلال بود که اگر باد شاخههای درختان را تکان نمیداد، چه آنها که در سایه بودند و چه آنها که نور خورشید روشنشان کرده بود گمان میرفت که نقشی کشیده بر شناند.
آن لحظه بود که الیزا تا عکس خود را در آینهی آب تماشا کرد و دید که رنگش قهوهئی و بسیار زشت شده است ترسید. امّا وقتی دستِ خیسش را بهپیشانی و چشمانش کشید سفیدی پوست تنش باز نمایان شد؛ رختهایش را درآورد و در آب خنک غوطه خورد: در دنیا شاهزادهئی زیباتر از او نبود.
هنگامی که لباسهایش را پوشید و گیسوان بلندش را بافت سرِ چشمه رفت و با دست آب خورد، و سپس بیآنکه بداند بهکجا میرود در جنگل بهراه افتاد. در فکر برادرانش بود و بهیادِ خدای مهربان که میدانست تَرکش نخواهد کرد. از یک درخت سیبِ وحشی میوه چید و بهجای غذا خورد. آن درخت را خدا سرِ راه او گذاشته بود تا از گرسنگی نمیرد – شاخهها زیرِبارِ میوه خم شده بودند. الیزا شاخهها را کنار زد و در دل جنگل ناپدید شد.
خاموشی جنگل چنان عظیم بود که او انعکاس صدای قدمهای خود را میشنید و هر برگ خشکی زیر پاهایش خش خش صدا میکرد. پرندهئی دیده نمیشد، پرتو خورشید از لای برگهای انبوه نمیگذشت و تنههای بلند درختان آنقدر کیپ هم بودند که انگار سدّی از تیر کشیدهاند. او هرگز تصور نمیکرد که گذارش بهچنان جای خلوتی بیفتد.
شب بسیار تاریک بود، بهطوری که حتی کرم شبتابی هم لای علفها نمیدرخشید. الیزا که بسیار غمگین بود خوابید. بهنظرش آمد که شاخههای انبوه بالای سرش پس میروند تا خدای مهربان و فرشتههای کوچکش با چشمان سرشار از مهر و محبت مراقبش باشند.
صبح روز بعد، وقتی بیدار شد با خود گفت که آیا خواب میدیده یا آنچه دیده راست بودهاست.
پس از آنکه چند قدمی رفت بهپیرزنی برخورد که در زنبیل خود میوهی جنگلی داشت. پیرزن از آن میوهها بهالیزا داد و دخترک از او پرسید که آیا یازده شاهزاده را درحال گردش توی جنگل ندیده است؟
پیرزن گفت: نه، ولی من دیروز یازده قوی وحشی دیدم که تاجی از طلا بهسر داشتند. آنها بر مسیر رودخانهئی که درهمین نزدیکی است فرود میآمدند.
و الیزا را تا بالای تپهئی که پایِ آن رودخانهئی مارپیچْ جاری بود بُرد.
بر کرانههای رودخانه، درختان شاخههای درازشان را درهم انداخته بودند، و اگر آنقدر بزرگ نبودند که بههم برسند ریشههاشان از خاک بیرونزده و بهحال خمیده برآب شاخههای نازکشان درهم آمیخته بود.
الیزا با پیرزن وداع کرد و در امتداد رودخانه تا مصبّ آن پیش رفت. آنجا دریائی بزرگ و باشکوه جلوِ پای دخترک گسترده بود، ولی نه یک قایق بادبانی بهچشم میخورد و نه یک کشتی. پس او چگونه از آنجا دورتر میتوانست برود؟ بهسنگریزههای بیشمار ساحل که آب آنها را صاف و گِرد کرده بود نگاه میکرد، آبی که نرمتر از دست الیزا بود. او با خود اندیشدید:
«آب بیآنکه خسته شود میغلتد و میرود و هر چیز سختی را نرم میکند. من نیز باید مثل آب خستگیناپذیر باشم. از شما ای امواج روشن و خروشان، ممنونم که چنین درسی بهمن میآموزید. دلم بهمن میگوید کهشما آخر یک روز مرا بهنزد برادرانم رهنمون خواهید شد.»
روی خزههائی که امواج دریا آنها را میروبید یازده شهپر سفیدِ قو افتاده بود. الیزا آنها را جمع کرد و از آنها یک دسته پَر ساخت. روی پرها قطرات آب بود که کسی نمیدانست شبنم است یا اشک چشم. ساحل خلوت بود ولی الیزیا متوجه نبود، چون دریا دائم در تغییر است. هرگاه ابر سیاهی در آسمان پیدا میشد انگار آب میگفت که من هم میتوانم چهرهی تیرهئی داشته باشم، وقتی باد میوزید حاشیهی امواج بهرنگ سفید در میآمد؛ وقتی هم ابرها رنگ گلی بهخود میگرفتند باد مینشست و دریا بهشکل یک برگ گل صورتی رنگ در میآمد. گاه نیز دریا سبز یا سفید میشد ولی با همهی آرامی دائم وول میخورد و مثل سینهی کودکِ خواب رفته بالا میآمد و پائین میافتاد.
بههنگام غروب الیزا یازده قوی وحشی را دید که تاج زرّین بر سر داشتند و بهطرف ساحل میپریدند، و آنقدرهم بههم نزدیک بودند که بهیک قیطان دراز و سفید میمانستند. آن وقت الیزا باز بهبالای تپه رفت و پشت بوتههای خار دراز کشید. قوها در نزدیکی او بهزمین نشستند و بالهای سفیدشان را بههم زدند.
همین که خورشید پنهان شد قوها پَرشان افتاد و تبدیل بهیازده شاهزادهی زیبا شدند؛ آنها برادران الیزا بودند. الیزا آنها را با این که زیاد تغییر کرده بودند شناخت و فریادی از شادی کشید؛ خود را در آغوششان انداخت و یک یک را بهنام صدا زد. شاهزادهها نیز همین که خواهرشان را دیدند که چنین بزرگ و زیبا شده غرقِ شادی شدند. همه میخندیدند و پس از این که نامادریشان آن همه بهآنها بدی کرده بود میگریستند. برادر بزرگتر از همه گفت:
– ما برادران تو تا وقتی که خورشید در آسمان هست قوی وحشی هستیم، ولی همین که شب شد باز بهصورت آدم درمیآئیم. بنابراین باید مواظب باشیم که غروب وقتی میخواهیم بنشینیم زیر پایمان سفت باشد. غروب اگر زیاد بلند پریده و میان ابرها فرو رفته باشیم از آن میترسیم که بهدرون گردابها بیفتیم. منزل ما اینجا نیست، بلکه آن طرف ساحل دریاست که بهزیبائی همین جاست، و برای رفتن بهآنجا راهی دراز در پیش است. باید از دریا عبور کرد ولی هیچ جزیرهئی وسطِ آب نیست که شب را در آنجا بگذرانیم، فقط صخرهی کوچکی میانِ امواج هست که ما یازده نفر میتوانیم تنگِ هم روی آن قرار بگیریم. اگر دریا متلاطم باشد آب از روی ما میگذرد، با این حال باید خدا را شکر کرد که باز چنین پناهگاهی برای ما گذاشته و ما شب را بهصورت اصلی خودمان یعنی آدم روی آن میگذرانیم. اگر این صخره نبود ما هرگز نمیتوانستیم سرزمین زیبایمان را ببینیم، چون پروازِ ما تا اینجا دو روز از درازترین روزهای سال طول میکشد. ما بهولایت خود بیش از سالی یک بار، آن هم فقط برای مدت یازده روز، نمیتوانیم برگردیم.آن وقت بر فراز این جنگل بزرگ میپریم و از آنجا قصری را که در آن از مادرزادهایم و پدرمان در آن ساکن است و ناقوس کلیسائی را که مادرمان در آن آرمیده است میبینیم. اینجا همه چیز، از درختها و خاربنها و اسبهای وحشی که در دشت میدوند، بههمان صورت که در بچگی میدیدیم بهنظرمان آشنا میآیند. مرد زغالی هنوز آن ترانههای قدیمی را که ما بهآهنگ آنها میرقصیدیم میخواند. اینجا سرزمین عزیز ماست و تو خواهر عزیزمان را اینجا بازیافتهایم. ما بیش از دو روز دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم و سپس باید از فرازِ دریا بهسرزمینی پرواز کنیم که البته زیبا است ولی وطن ما نیست. و ما چگونه میتوانیم تو را باخود ببریم؟ کشتی که نداریم.
خواهرشان پرسید:
– من برای نجات شما چه میتوانم بکنم؟
و همه تقریباً در تمام مدت شب بهشور پرداختند و چند ساعتی بیش نخوابیدند.
صبح الیزا از صدای بالهائی که بالای سرش در پرواز بودند ازخواب بیدار شد. برادرانش که دوباره تبدیل بهقو شده بودند پس از آن که بهدور او حلقههای بزرگی رسم کرده بودند پر کشیده و رفته بودند، امّا یکی از آنها که از همه کوچکتر بود پیش خواهرش مانده و سربهزانوی او نهاده بود. خواهرش بالهای سفید او را نوازش میکرد و آن دو تمام روز را با هم گذراندند. نزدیک غروب برادران دیگر برگشتند و همین که خورشید غروب کرد همه شکل طبیعی خود را بازیافتند. بهخواهرشان گفتند:
– ما فردا برای مدت یک سال خواهیم رفت ولی نمیخواهیم تو را اینجا بگذاریم. آیا تو این دل جرأت را داری که همراه ما بیائی؟ شاید اگر ما همه نیروی بالهایمان را یکجا بهکار بگیریم بتوانیم تو را از دریا عبور بدهیم.
الیزا گفت: بله، مرا با خودتان ببرید.
آنها تمام مدت روز را بهدرست کردن تور سبد مانندی از تَرکهی بیدو پوست درختان گذراندند. این تور آنقدر بزرگ و قرص و قایم بود که الیزا میتوانست در آن بخوابد. با طلوع خورشید که الیزا هنوز در خواب بود و برادرانش باز تبدیل بهقو شده بودند همه سر آن تور را بهمنقار گرفتند و بهسوی ابرها پرواز کردند. نور خورشید درست توی صورت الیزا میزد و یکی از قوها بهاو نزدیک شد تا او را زیر سایهئی بالهای خود بگیرد.
از زمین مسافتی دور شده بودند که دخترک بیدار شد، و سفر با آن وضع، در هوا و بر فراز دریا، آنقدر زیبا بود که او گمان کرد هنوز خواب میبیند. پهلوی دستش شاخهئی بود پر از میوههای جنگلیِ رسیده و یک بسته از گیاهی که ریشهئی بسیار لذیذ دارد و خوراکی است، و این همه را کوچکترین برادرش آنجا گذاشته بود. الیزا که این را میدانست و میدانست همان برادر است که بالای سرش پرواز میکند تااورا در سایهی بالهای خود بگیرد بهرسم حقشناسی بهروی او لبخند زد.
آنها آنقدر اوج گرفته بودند که وقتی چشمشان بهنخستین کشتی شناور برآب افتاد آن را بهجای یک مرغ سفید ماهیخوار نشسته بر امواج گرفتند. پاره ابر بزرگی پشت سرشان در حرکت بود که الیزا سایهی خود و یازده قو را بر آن دید. آن ابر درست بههیولائی میمانست که سر بهدنبالشان نهاده بود. الیزا هرگز منظرهئی بهاین شکوه و زیبائی ندیده بود. امّا هرچه خورشدی بیشتر بالا میآمد آن پاره ابر بیشتر کوچک میشد و محو میشد.
ایشان تمامِ مدت روز مانند تیر شهاب پرواز کردند لیکن چون خواهرشان را با خود حمل میکردند سرعتشان کمتر از معمول بود. توفان تهدید میکرد و شب نزدیک میشد. دختر جوان با هول و هراس نگرانِ سرازیر شدن خورشید بود، چون از تک صخره وسط دریا هنوز خبری نبود. بهنظرش آمد که قوها با تلاش و تقلای بیشتری بال میزنند. افسوس! چون بهخاطر او بود که برادرانش نمیتوانستند تندتر بروند. وقتی خورشید غروب میکرد آنها باز بهشکل آدم درمیآمدند، بهدریا میافتادند و غرق میشدند. الیزا از تهِ دل بهدرگاه خدا دعا کرد، امّا از صخرهی سنگ هنوز اثری نبود. ابرِ سیاه نزدیک میشد، بادهای تند خبر ازتوفان میدادند، ابرها همه همچون موجی عظیم جمع شده بودند و رعد و برق پشت سرهم میزد.
خورشید داشت در دل امواج دریا ناپدید میشد که ناگاه الیزا متوجه فرود آمدن قوها شد. دل در برش میتپید، چندان که گمان کرد میخواهند بیفتند، امّا آنها همچنان بهپریدن بهپائین ادامه دادند. خورشید تانیمه در دریا فرو رفته بود که الیزا آن صخرهی کوچک را دید و بهنظرش بهاندازهی یک خوکِ دریائی آمد که سر از آب بیرون آورده باشد. درهمان لحظه، بود که پاهای او روی صخره قرار گرفتند و خورشید همچون آخرین شعلهی کاغذی که در حال سوختن باشد خاموش شد. کنارِ او برادانش همه بودند و بازوی یکدیگر را گرفته بودند، ولی روی این تخته سنگ فقط برای ایشان و برای او جا بود. دریا با امواج خود آن صخره را میکوبید و شتک آب را بهطرزی که انگار باران میبارد بهسر رویشان میپاشید؛ آسمان چنان بود که انگار گُر گرفته است و غرّش رعد لحظهئی قطع نمیشد؛ امّا همه دست یکدیگر را گرفته بودند و ترسی نداشتند.
هوایِ سپیده دم صاف و آرام بود و قوها با الیزا پر کشیدند. دریا هنوز منقلب و پوشیده از کف سفید بود، و از بالا چنین بهنظر میآمد که هزاران قوی سفید برآب سبزِ تیره شناورند.
وقتی خورشید بالاتر آمد دخترک در برابر خود یک منطقهی کوهستانی پوشیده از یخچالهای بزرگ دید که با موجِ غریبی روی سنگها برق میزدند. در آن منظره، در محوطهئی بهمساحتِ یک میل مربع قصری با ستونهای قرینه بهنظر آمده و سپس نخلستانهای انبوه و گلهائی بهپهنای سنگِ آسیاب دیده شد. الیزا پرسید: آیا بهآنجا میروند؟ ولی برادران با تکانِ سر جواب منفی دادند و گفتند آنجا قصرِ مورگانِ پری است که دردل ابرها واقع شده است و ما جرأت نداریم کسی را بهآنجا ببریم. الیزا محو تماشای آن منظره بود که ناگاه کوههای سخت و جنگل و قصر ناپدید شدند و او بیست کلیسای مجلل دید که همه با برجهای بلند و پنجرههای نوک تیزِ خود بههم شبیه بودند. گمان کرد که صدای اُرگ میشنود ولی صدا از غرّشِ دریا بود. سپس بهنظر آمد که کلیساها نزدیکتر میشوند، گوئی یک دسته کشتی زیرپای آنها شناور بودند، امّا آن فقط مِه بود که از روی دریا میگذشت.
در آن دم چشمِ الیزا بهسرزمینی که میخواستند بهآنجا بروند، با کوههای زیبای آبی رنگ پوشیده از جنگلهای سِدر و با شهرها و کاخهایش، افتاد. و بسیار پیش از این که خورشید غروب کند روی تخته سنگی جلوِ یک غار بزرگ که پیچکهای سبز زیبائی همچون کاغذهای دیواری رنگارنگ از در و دیوار آن بالا رفته بودند نشست.
برادری که از همه کوچکتر بود گفت:
– ببینیم امشب تو چه خوابی خواهی دید.
الیزا گفت: کاش میتوانستم در خواب ببینم که چگونه باید شما را نجات داد!
این فکر دائم ذهنِ او را بهخود مشغول میداشت. او آنقدر کمک و یاریِ خدا را بهدعا میخواست که در خواب نیز از دعا کردن باز نمیماند. آنگاه در عالَمِ رؤیا دید که در هوا پرواز میکند و بهسَمْتِ قصرِ ابرها که جایگاه پری مورگان است میرود؛ و ناگهان خود پری مورگان که از زیبائی برق میزد و با این حال پیرزنی را بهیاد میآورد که در جنگل بهاو میوه داده و از قوهای زرّینِ تاج با او صحبت کرده بود در برابرش ظاهر شد. بهالیزا گفت:
– برادرانت ممکن است نجات پیدا کنند ولی تو شجاعت و پایداری لازم را خواهی داشت؟ راست است که دریا نرمتر و لطیفتر از دستهای توست ولی او سرانجام سختترین سنگها را میفرساید و دردی را که دستهای تو خواهند کشید احساس نمیکند؛ دریا دل ندارد و نگرانیها و شکنجههائی را که تو تحمل خواهی کرد او نمیکند. بهاین شاخهی گزنه که در دست من است نگاه کن. اطرافِ این غار که تو در آن میخوابی پُر است از این گیاه: تو باید فقط از اینها و از آنهائی که در گورستان روی قبرها میرویند استفاده کنی. باید آنها را بچینی و تیغ آنها بهدستهای تو فرو برود و دستهایت تاوَل بزند و پوست آن بسوزد. بعد باید آنها را با پا بکوبی و از شیرهی آنها الیافی بهدست بیاوری که با آن یازده جامهی توریِ آستین بلند ببافی؛ و سپس آنها را روی برادرانت بیاندازی تا همه نجات پیدا کنند. ولی بههوش باش که از لحظهئی که شروع بهاین کار کردی، حتی اگر سالها هم طول بکشد، نباید یک کلمه حرف بزنی، چون نخستین کلمهئی که از دهانِ تو در بیاید خنجری است که بهقلب برادرانت فرو خواهد رفت. پس بدان که جانشان بهزبان تو بسته است.
پری شاخهی گزنه را روی دستهای الیزا کشید و او از خواب بیدار شد. جای تماس گزنه بهروی دست الیزا مثل آتش میسوخت. مدتی از روز گذشته بود. نزدیک بهجائی که او خوابیدهبود بوتههای گزنه بود، از همانجا که او در خواب دیدهبود. زانو زد، خدا را سپاس گفت و شروع بهکار کرد.
دستهای زیبای او گزنههای گزنده را مشت مشت میکَندند و از تاولهای سوزان پوشیده میشدند، امّا او این درد و رنج را با شکیبائی تحمل میکرد، چون تنها از این راه بود که میبایست برادرانش را نجات بدهد. طفلک با پاهای برهنهی خود گزنهها را لِه میکرد و از آن نخِ سبز میبافت.
بههنگام غروب برادرانش برگشتند و چون او را لال دیدند وحشت کردند. گمان کردند که نامادریِ بدجنسشان جادوئی تازه کرده، امّا وقتی بهدستهای او نگاه کردند فهمیدند او برای آنها بهچه کاری مشغول است. آن که از همه کوچکتر بود بنای گریه را گذاشت و اشکهای او بههرجای دستهای الیزا که میافتاد تاول و سوزِش و درد آن از بین میرفت.
او تمامِ شب را بیآن که بخواهد یک لحظه استراحت کند کار کرد، و تصمیم داشت تا برادرانش را نجات ندهد روی آسایش نبیند. روز بعد در غیبت برادرانش تنها نشست و کار کرد، و هرگز زمانْ آنقدر سریع بر او نگذشته بود. اکنون یکی از جامهها بافته شده بود و او فوراً بافتنِ جامهی دوّم را آغاز کرد.
در آن لحظه ناگهان صدای شیپوری که از آنِ شکارچیان بود طنین انداخت. الیزا بسیار ترسید. صدا هر بار نزدیکتر میشد و او صدای عوعوی سگهای شکاری را هم میشنید. هراسان بهدرونِ غار رفت، گزنههائی را که چیده بود گلوله کرد و روی آن نشست.
سگِ بزرگی از پشتِ بوتههای خار بیرون پرید، سگ دیگری پشت سر او پیدا شد، سپس یکی دیگر و باز یکی دیگر، که همه بهشدّت پارس میکردند، میرفتند و برمیگشتند. چند لحظه بعد، شکارچیان همه جلو درِ غار جمع شدند و زیباتر از همهشان پادشاه آن سرزمین بود. پادشاه که بهعمرش دختری بهزیبائی الیزا ندیده بود بهاو نزدیک شد و پرسید:
– تو دخترکِ زیبا چگونه بهاینجا آمدهئی؟
الیزا که حتی یک کلمه حرف نمیبایست بزند – چون حیات و نجات برادرانش در گروِ سکوت او بود – فقط سر تکان داد و دستهای خود را زیر پیشبندش پنهان کرد تا پادشاه نبیند چه بلائی بهسرش آمده است.
پادشاه گفت:
– همراه من بیا؛ اینجا جای تو نیست. اگر تو همان قدر که زیبائی خوب باشی بهتنت جامههای حریر و مخمل خواهم کرد و تاجِ زر بر سرت خواهم نهاد و در زیباترین قصر خود منزلت خواهم داد.
این را گفت و الیزا را از زمین بلند کرد و جلو اسب خود نشاندْ. الیزا هرچه گریه کرد و دست و پا زد بینتیجه بود. پادشاه میگفت:
– من خوشبختیِ تو را میخواهم. باشد که روزی از من تشکر کنی.
و در حالی که شکارچیان بهدنبال او میآمدند از میانِ کوهها راه افتاد و دخترک را همچنان جلوِ خود بر اسب میبرد.
هنگام غروب، شهر زیبای پادشاهی با کلیساها و گنبدهای آن نمودار شد و پادشاه الیزا را بهقصر خود برد. آنجا فوارههای بزرگی درمیان ستونهای مرمر فوران داشت و در تالارها دیوارها و سقفها با نقّاشیهای زیبا زینت شده بودند؛ لیکن الیزا توجهی بهآن همه زیبائی و شکوه نداشت و ناامید و ناراحت میگریست. گذاشت تا زنها جامههای فاخر بهتنش کردند و مرواریدهای غلتان بهگیسوانش نشاندند و بهدستهای سوختهاش دستکش کردند.
وقتی آرایش او بهآخر رسید چنان از شُکوه و زیبائی میدرخشید که درباریان همه در برابرش سرتعظیم فرود آوردند. پادشاه او را بهنامزدی برگزید، گرچه اسقف سر تکان داد و معتقد بود که این دختر زیبای جنگلی جادوگر است؛ چون همهی نگاهها را بهخود جلب کرده و دل از پادشاه ربوده است. امّا گوش پادشاه بهاین حرفها بدهکار نبود و فرمود تا بهافتخار نامزدش خوانندگان و نوازندگان بهقصر بیایند و سورِ شاهانهئی برپا شود و زیباترین دختران در مجلس مهمانی بهرقص و پایکوبی بپردازند. الیزا را از وسط باغها بهتالارهای مجلل رهبری کردند، لیکن امّا نه لبخندی بر لبانش شکفت و نه در چشمانش، گوئی ماتمی جاودانه در جانش لانه کرده بود. آنگاه پادشاه درِ اتاق کوچکی را که وصل بهاتاق خواب الیزا بود گشود. دیوارهای آن اتاق مانند دیوارهای غار با کاغذهای سبز پوشیده شده بود. گلولهی نخی که الیزا با الیاف گزنه رشته بود روی کف اتاق افتاده بود و جامهی توری دستبافش بهسقف آویخته بود. یکی از شکارچیها همهی اینها را با خود آورده بود.
پادشاه گفت:
– ببین، تو حالا میتوانی خودت را در همان منزل قدیمت تصور کنی. این هم چیزهائی که تو در آنجا با آنها مشغول بودی! حالا میان این همه تجمل و ناز و نعمت میتوانی بهآن وقتهای خودت فکر بکنی.
وقتی الیزا چیزهائی را که آن همه بهآنها دل بسته بود دید لبخندی بهلبانش نشست و خون بهصورتش دوید. فکر نجات برادران از مغزش گذشت و دست پادشاه را بوسید. پادشاه نیز او را بهسینه فشرد و ناقوسهای کلیسا جشن ازدواجشان را اعلام کردند. دخترک زیبای بیزبان اینک ملکهی کشور میشد.
اسقف اعظم حرفهای شیطنتآمیز در گوش پادشاه زمزمه کرد امّا این حرفها بهدل پادشاه ننشست. خود اسقف تاج را بر سر ملکه میبایست بگذارد و او این کار را با خشونت تمام انجام داد، بهقصد اینکه نیشی بهالیزا بزند، امّا دردل الیزا درد سنگینتری بود. زبانش لال بود چون فقط یک کلمه حرف او بهبهای جان برادرانش تمام میشد. تنها چشمان او گویای عشق و اخلاص بهپادشاهی بود که آن همه زیبا و مهربان بود و برای شاد کردن دل او هرچه میتوانست میکرد. کاش الیزا میتوانست درددلش را برای او فاش کند! او هر شب مخفیانه شوهر عزیزش را ترک میگفت، بهآن اتاق کوچک که مانند غار آراسته بود میرفت و آنجا بهبافتن جامههای تور مشغول میشد. وقتی جامهها را یکی پس از دیگری بافت و بهجامهی هفتم رسید دیگر نخ برایش نمانده بود.
گزنهی مورد نیاز او در گورستان میروئید و او این را میدانست، ولی خود بهآنجا باید برود و با دست خودش هم بچیند. امّا چگونه بهآنجا میتوانست برود؟
الیزا فکر میکرد: «افسوس که دردِ دستهای من نسبت بهدردی که دلم میکشد هیچ است؛ امّا من شجاعت خواهم داشت و خدا مرا ترک نخواهد گفت.»
نگران و ناراحت، مثل این که کار بدی انجام میدهد، در پرتو مهتاب بهباغ درآمد و در امتداد کوچه باغها و کوچههای خلوت خود را بهگورستان رسانید. آنجا روی یکی از بزرگترین سنگِ قبرها چشمش بهچند زن جادوگر افتاد که دورهم نشسته بودند. الیزا ناچار بود از جلوشان عبور کند و آنها با نگاههای شیطنتآمیز وراندازش کردند؛ امّا الیزا دعائی خواند، مقداری گزنه چید و بهقصر آورد.
تنها کسی که او را دیده بود اسقف اعظم بود، چون زمانی که همه در خواب بودند او یکسره بیدار ماندهبود. اسقف با تماشای آن صحنه یقین کرد که حق با خودش است: یعنی ملکه زنی چنان که باید نیست بلکه جادوگری است که پادشاه و همهی ملت را جادو کرده است.
صبح آنچه را بهشب دیده بود برای پادشاه حکایت کرد و ترس و تشویش خود را آشکار کرد. وقتی آن تهمتهای سخت را بر ضدّ الیزا بهزبان آورد تمثالهای اجداد پادشاه که بهدیوار آویخته بودند سر تکان دادند، انگار میخواستند بگویند این تهمتها درست نیست و الیزا بیگناه است، امّا اسقف اعظم برعکس تفسیر کرد و گفت که تمثالها هم بر گناهکاری ملکه گواهی میدهند. دو قطرهی اشکِ درد از دیدگان شاه روی گونههایش روان شد و کمکم گمان بد بهدلش رخنه کرد.
شب بعد، خودش را بهخواب زد و دید که الیزا برخاست و رفت. شبهای بعد نیز هر شب کارش همین بود. پادشاه بیصدا بهدنبال او میرفت و میدید که او داخل آن اتاق کوچک میشود.
پادشاه روزبهروز غمگینتر میشد و الیزا متوجه بود امّا نمیدانست چرا چنین است، با این حال نگران بود، و مگر خودش برای برادرانش کم غصه میخورد؟ اشکهایش همچون دانههای الماس رخشان بر مخملها و پارچههای ارغوانی میریخت. با این وصف کارش نزدیک بهپایان بود و فقط یک جامهی تور مانده بود که ببافد. باز گزنه نداشت ناچار بود برای آخرینبار بهگورستان برود. طفلک وقتی بهاین کار محرمانه و بهآن جادوگران وحشتناک میاندیشید ترسی عظیم بهدلش مینشست.
راه افتاد امّا پادشاه و اسقف هم بهدنبالش رفتند. همه وارد گورستان شدند و چون نزدیکتر رفتند چشمشان بهزنان جادوگری افتاد که روی گورها نشسته بودند. پادشاه از آنجا برگشت و فکر کرد که لابد الیزا با ایشان بوده است. گفت:
– ملت باید او را محاکمه کند و بهزنده سوختن در آتش محکوم. الیزا را از کاخ سلطنتی بهدخمهی تاریک و نمناکی بردند که باد از لای میلههای پنجرهی آن بهدرون میوزید. بهجای زیرانداز مخمل و حریر همان بقچهی گزنه را بهاو دادند که سرش را روی آن بگذارد و آن جامههای توری زبر و گزنده را کهبهجای لحاف روی خود بیاندازد؛ امّا هیچ چیز مطبوعتر و گواراتر از این برای او نبود. الیزا ضمن دعا بهدرگاه خدا کارش را از سر گرفت. بیرون، بچههای ولگرد برای ریشخند کردن او آواز میخواندند و دیگر کسی حرف محبت آمیزی بهاو نمیگفت.
ناگاه طرفهای عصر، نزدیک میلههای دخمهی خود صدای بههم خوردن بالهای پرندهئی را شنید. این کوچکترین برادر او بود که آخر خواهر خود را پیدا کرده بود. الیزا با آن که میدانست آن شب ممکن است آخرین شب عمرش باشد ازشادی گریست امّا کارش تقریباً تمامشدهبود و همهی برادرانش آنجا بودند.
موشهای کوچکی که روی زمین بههر سو میدویدند گزنهها را پیش پای او جمع میکردند تا قدری کمکش کرده باشند. طرقهئی هم آمد و روی میلههای پنجرهی دخمه نشست و تمام مدت شب را با شادی تمام نغمهخوانی کرد تا الیزا خود را نبازد.
سپیده در کار دمیدن بود و تا یک ساعت دیگر خورشید طلوع میکرد که یازده برادر الیزا جلو درِ کاخ پادشاه آمدند و خواستند با او دیدار کنند، امّا بهآنها اجازه ندادند. چون پادشاه خفته بود و نباید بیدارش کرد. برادران التماس کردند و سپس تهدید کردند ولی نگهبانان جلوشان درآمدند. در این گیرودار پادشاه از سر و صدا بیدار شد و پرسید چه خبر است. همان دم خورشید طلوع کرد و برادران تبدیل بهیازده قوی وحشی زیبا شدند و بر فراز کاخ بهپرواز درآمدند.
مردم همه از خانههایشان بیرون آمده بودند تا آتش زدن دخترک جادوگر را تماشا کنند. ملکه را با گاری قراضهئی که یابوئی آن را میکشید آوردند. نیمتنهی زبر و زمختی از کرباس در بر داشت، گیسوان بلند و زیبایش ژولیده و درهم بر شانهها ریخته، گونههایش مثل گونههای مرده رنگ پریده بود و لبهایش آهسته تکان میخورد، و در آن حال همچنان بهبافتن جامهی سبز مشغول بود. ده جامهی توری بافته شدهبود و اینک جامهی یازدهم را میبافت.
مردم داد میزدند:
– جادوگر را ببینید که زیرلب وِرد میخواند! این کتاب دعا نیست که بهدست دارد، پارچهی جادوئی وحشتناک است. هزار پارهاش کنید!
و نزدیک شدند تا پارچه را از دستش درآورند، ولی ناگهان یازده قوی سفید آمدند و اطرافِ او روی گاری نشستند و بالهای بزرگ خود را برهم زدند. جمعیت وحشتزده کنار کشید. همه آهسته زمزمه کردند که این سروش آسمانی و نشانهی بیگناهیِ اوست؛ امّا جرأت نمیکردند این حرف را بهصدای بلند بگویند.
دژخیم دست دخترک را گرفت که او را پائین بیاورد. در همان دم الیزا بهسرعت یازده جامهی تور را روی قوها انداخت و آنها فوراً تبدیل بهیازده شاهزادهی زیبا شدند. امّا بر تن کوچکترین برادر بهجای یک بازو هنوز یک بال قو مانده بود چون جامهی او یک آستین کم داشت، و این همان بود که الیزا فرصتِ اتمام آن را نیافته بود.
الیزا فریاد زد:
– اکنون دیگر میتوانم حرف بزنم! من بیگناهم!
مردم در برابر الیزا سر فرود آوردند و او را بهجای یکی از قِدّیسین گرفتند، ولی دخترک که از آن همه هول و هراس و درد و رنج از پا درآمده بود در آغوش برادران خود از هوش رفت.
برادر بزرگتر از همه گفت:
– بلی، او بیگناه است… و همهی ماجرا را از اوّل تا آخر حکایت کرد.
در آن لحظه که او حرف میزد عطر هزاران گل سرخ در فضا پخش شد، هر شاخهئی از آن هیزمها سبز شده، ریشه دوانده، شاخه داده و بهگل نشسته بود و همه باهم پرچین بزرگ و زیبائی ازگلهای سرخ بهوجود آورده بودند؛ و بالای همهی آن گلهای سرخ گل درشتی با رنگ سفید خیره کننده مانند یک ستارهی تابناک میدرخشید.
پادشاه آن گل را چید و روی قلب الیزا گذاشت و قلب او آکنده از صلح و صفا شد.
ناقوسها خود بهخود بهصدا درآمدند، صدها پرنده برآن صحنه پر گشودند و همراهانِ عروس با جلال و شکوهی که مانندش هرگز حتی برای یک پادشاه، دیده نشدهبود راه قصر را در پیش گرفتند…
کتاب جمعه
هانس کریستین آندرسن
ترجمهی محمد قاضی
در سرزمینهای دور، که پرستوها زمستان بهآنجا میروند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، بهنام الیزا.
یازده برادر، که همه شاهزادهی واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر بهکمر بهمدرسه میرفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین مینوشتند، و آنقدر زیرک بودند که همهی درسها را از بر میکردند و همه با دیدنشان فوراً پی میبردند که شاهزادگان واقعیاند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که بهبهای نصف کشور تمام شده بود در خانه میمانْد و روی یک چهار پایهی کوچک شیشهئی مینشست.
بیشک بچهها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نَپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهی بدجنسی را بهزنی گرفت که هنوز نیامده از بچهها کینه بهدل گرفت، و بچهها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچهها مهمان بازی میکردند، ولی ملکهی بدجنس مثل همیشه بهآنها نان شیرینی و سیب پخته که خیلی دوست میداشتند نداد، تازه ماسهی نرم توی فنجان چایخوریشان ریخت و بهآنها حکم کرد که بخورند و بگویند بَه بَه! چه خوشمزه است!
هفتهی بعد، ملکهی بدجنس الیزای کوچک را بهده فرستاد و بهروستائیان سپرد؛ و از شاهزادگان بیچاره هم آنقدر پیشِ پادشاه بد گفت که همه از چشمِ پدر افتادند.
ملکهی بدجنس بهایشان گفت:
– مثل پرندههای بزرگ، ولی بیسروصدا، پَر بزنید و بروید، و در این دنیای پهناور نان خود را بهدست بیاورید.
با این حال نتوانست آنقدر که دلش میخواست بهشاهزادگان بدی بکند، و آنها بهشکل یازده قویِ زیبای وحشی درآمدند. همه با فریاد عجیبی از پنجرههای کاخ پر کشیدند و بر فرازِ باغ و بیشهها بهپرواز درآمدند.
صبحِ زود، همه با هم بهخانهی آن روستائی که خواهرشان الیزا آنجا بود و هنوز خوابیده بود رسیدند. روی بام خانه پرواز کردند، گردنِ درازشان را کشیدند و بالهاشان را بههم زدند امّا کسی توجهی بهآنها نکرد. ناچار پَرکشان تا دل ابرها اوج گرفتند و در این دنیای وسیع رفتند و دور شدند تا بهجنگلِ انبوهی رسیدند که تا ساحل دریا گسترده بود.
الیزای کوچولوی بیچاره درده توی اتاقِ مزرعه بود، و چون سرگرمی دیگری نداشت با یک برگ سبز بازی میکرد، روی برگ دو سوراخ میکرد و بهنظرش میآمد که چشمان روشن برادرانش را میبیند، و پرتو خورشید که بهگونههایش میتابید او را بهیاد بوسههای آنها میانداخت.
روزها یکنواخت از پیِ هم میگذشت. باد که از روی پرچین گلهای سرخِ جلو خانه میوزید بهگلها میگفت: «چه کسی ممکن است زیباتر از شما باشد؟» و گلهای سرخ در جواب میگفتند: «الیزا.» یکشنبهها نیز وقتی پیرزن روستائی دمِ درِ خانه مینشست و بهخواندن کتاب دعای خود مشغول میشد بادْ صفحههای کتاب را برمیگرداند و میگفت: «چه کسی ممکن است پارساتر از تو باشد؟» کتاب جواب میداد: «الیزا»، و این راست بود.
وقتی الیزا پانزده ساله شد بهخانه برگشت، و چون ملکه او را دید که چهقدر زیبا شده است بسیار خشمگین شد و کینهی او را بهدل گرفت. دلش میخواست او را نیز مثل برادرانش تبدیل بهقو کند ولی جرأت نکرد که این کار را فوراً بکند، چون پادشاه مشتاق دیدار دخترش بود.
یک روز صبح زود ملکه بهحمام رفت. حمام در ساختمان مرمرین بسیار باشکوهی بود که با بالشهای نرم و فرشهای گرانبها زینت شده بود. سه قورباغه هم با خود بُرد، آنها را بوسید و بهاوّلی گفت:
– وقتی الیزا بهحمام آمد تو روی سرش بنشین تا مثل خودت لااُبالی شود.
بهدومی گفت:
– تو روی پیشانی او بنشین تا مثل خودت زشت بشود و پدرش او را نشناسد.
بهسومی هم گفت:
– تو روی دلش بنشین تا بدجنس بشود و بهبدبختی بیفتد.
بعد، قورباغهها را در آبی زُلال انداخت که بلافاصله رنگ آن سبز شد.
آن وقت الیزا را صدا زد، لختش کرد و مجبورش کرد کهتوی آن آب سبزرنگ برود. فوراً یکی از قورباغهها روی سرش نشست، دومی روی پیشانیش پرید و سومی روی سینهاش قرار گرفت. لیکن الیزا مثل این بود که چیزی نمیبیند و ناگهان سه گل شقایق سرخ بر آب شناور شدند. اگر قورباغهها جانورانی زهردار نبودند و آن زنِ جادوگر آنها را نبوسیده بود هر سه تبدیل بهگل سرخ میشدند، ولی آن جانوران زشت بیریخت بر سر و سینهی الیزا نشسته بودند و تبدیل بهگل شدند. الیزا آنقدر معصوم و پاکدامن بود که جادو نمیتوانست بر او کارگر باشد. ملکه وقتی این حال را دید بهتن و صورت الیزا آب گردو مالید و رنگ پوست او از این کار قهوهئی شد؛ بعد خمیری بدبو هم بهصورتش مالید و گیسوان زیبای او را بههم ریخت، بهطوری که دیگر کسی نتواند الیزای زیبا را در آن قیافه بشناسد.
پدرش از دیدن او هراسان شد و گفت چنین آدم بدریختی ممکن نیست دختر او باشد. هیچکس نتوانست الیزا را بشناسد، مگر سگِ نگهبانِ کاخ و پرستوهای آنجا، ولی آنها هم جانوران زبان بستهی بیچارهئی بودند که کاری از دستشان برنمیآمد.
طفلک الیزا بهیادِ یازده برادرش افتاد و گریه را سر داد. غمگین و سرخورده، بیآنکه کسی متوجه شود از کاخ بیرون آمد و تمام مدت روز از میان مزرعهها و باتلاقها راه رفت تا خود را بهجنگل بزرگ برساند. در آن حال نومیدی نمیدانست بهکجا برود و میخواست هر طور شده برادرانش را پیدا کند. بیشک آنها نیز از خانه رانده شده بودند و او میرفت که بهدنبالشان بگردد و پیداشان کند.
همین که بهجنگل رسید شب شد، روی خزهها خوابید، سرش را بهدرختی تکیه داد و دعای شب خواند. در آن هوای رقیق شب همه چیز آرام بود و در اطراف او بیش ازصد کرم شبتاب چون آتشی سبز میدرخشیدند، چنان که الیزا تا شاخهی درختی را آهسته تکان داد آن حشرات برّاق مثل ستارگان ثاقب بهسر و رویش ریختند.
الیزا در تمامِ مدّت شب خواب برادرانش را دید: در خواب دید که ایشان باز بچه شده بودند، بازی میکردند، با قلم الماس خود روی لوحهای زرّین مینوشتند، آن کتاب زیبای عکسدار را که بهبهای نصف مملکت بهدست آمده بود ورق میزدند، ولی دیگر مثل سابق روی لوحها خط و نقطه نمیکشیدند بلکه کارهای جسورانهای که انجام داده بودند، ماجراهائی که بهسرشان آمده بود، و چیزهائی را که دیده بودند مینوشتند. و در آن کتاب عکسدار همه چیز زنده شده بود، چنان که مرغان میخواندند و آدمها از لای اوراق آن بیرون میآمدند تا با الیزا و برادران او صحبت کنند. امّا همین که الیزا صفحهها را برمیگردانْد آنها باز بهجای خود برمیگشتند تا تصویرها با هم مخلوط نشوند.
وقتی الیزا بیدار شد خورشید مقداری بالا آمده بود، فقط او نمیتوانست ببیندش چون زیر شاخههای انبوه درختان پنهان بود و اشعهی خورشید از لای برگها مثل نقطههای زرّین برق میزد. دور و برش همه جا سبز بود و انگار پرندگان میخواستند روی شانههای او بنشینند. در این دم صدای شُرشُرِ آب بهگوشش رسید. در جنگل چشمههای زیادی بود که آبشان بهبرکهئی میریخت.اطرافِ آن برکه را که تَهَش شنی بود خاربُنها گرفته و آن را تاریک کرده بودند، امّا گوزنی از لای آنها برای خود راهی تا کنار برکه گشوده بود. الیزا از آن کوره راه استفاده کرد و بهآب که هر چیزی را در خود منعکس میکرد نزدیک شد. آبِ برکه آنقدر صاف و زلال بود که اگر باد شاخههای درختان را تکان نمیداد، چه آنها که در سایه بودند و چه آنها که نور خورشید روشنشان کرده بود گمان میرفت که نقشی کشیده بر شناند.
آن لحظه بود که الیزا تا عکس خود را در آینهی آب تماشا کرد و دید که رنگش قهوهئی و بسیار زشت شده است ترسید. امّا وقتی دستِ خیسش را بهپیشانی و چشمانش کشید سفیدی پوست تنش باز نمایان شد؛ رختهایش را درآورد و در آب خنک غوطه خورد: در دنیا شاهزادهئی زیباتر از او نبود.
هنگامی که لباسهایش را پوشید و گیسوان بلندش را بافت سرِ چشمه رفت و با دست آب خورد، و سپس بیآنکه بداند بهکجا میرود در جنگل بهراه افتاد. در فکر برادرانش بود و بهیادِ خدای مهربان که میدانست تَرکش نخواهد کرد. از یک درخت سیبِ وحشی میوه چید و بهجای غذا خورد. آن درخت را خدا سرِ راه او گذاشته بود تا از گرسنگی نمیرد – شاخهها زیرِبارِ میوه خم شده بودند. الیزا شاخهها را کنار زد و در دل جنگل ناپدید شد.
خاموشی جنگل چنان عظیم بود که او انعکاس صدای قدمهای خود را میشنید و هر برگ خشکی زیر پاهایش خش خش صدا میکرد. پرندهئی دیده نمیشد، پرتو خورشید از لای برگهای انبوه نمیگذشت و تنههای بلند درختان آنقدر کیپ هم بودند که انگار سدّی از تیر کشیدهاند. او هرگز تصور نمیکرد که گذارش بهچنان جای خلوتی بیفتد.
شب بسیار تاریک بود، بهطوری که حتی کرم شبتابی هم لای علفها نمیدرخشید. الیزا که بسیار غمگین بود خوابید. بهنظرش آمد که شاخههای انبوه بالای سرش پس میروند تا خدای مهربان و فرشتههای کوچکش با چشمان سرشار از مهر و محبت مراقبش باشند.
صبح روز بعد، وقتی بیدار شد با خود گفت که آیا خواب میدیده یا آنچه دیده راست بودهاست.
پس از آنکه چند قدمی رفت بهپیرزنی برخورد که در زنبیل خود میوهی جنگلی داشت. پیرزن از آن میوهها بهالیزا داد و دخترک از او پرسید که آیا یازده شاهزاده را درحال گردش توی جنگل ندیده است؟
پیرزن گفت: نه، ولی من دیروز یازده قوی وحشی دیدم که تاجی از طلا بهسر داشتند. آنها بر مسیر رودخانهئی که درهمین نزدیکی است فرود میآمدند.
و الیزا را تا بالای تپهئی که پایِ آن رودخانهئی مارپیچْ جاری بود بُرد.
بر کرانههای رودخانه، درختان شاخههای درازشان را درهم انداخته بودند، و اگر آنقدر بزرگ نبودند که بههم برسند ریشههاشان از خاک بیرونزده و بهحال خمیده برآب شاخههای نازکشان درهم آمیخته بود.
الیزا با پیرزن وداع کرد و در امتداد رودخانه تا مصبّ آن پیش رفت. آنجا دریائی بزرگ و باشکوه جلوِ پای دخترک گسترده بود، ولی نه یک قایق بادبانی بهچشم میخورد و نه یک کشتی. پس او چگونه از آنجا دورتر میتوانست برود؟ بهسنگریزههای بیشمار ساحل که آب آنها را صاف و گِرد کرده بود نگاه میکرد، آبی که نرمتر از دست الیزا بود. او با خود اندیشدید:
«آب بیآنکه خسته شود میغلتد و میرود و هر چیز سختی را نرم میکند. من نیز باید مثل آب خستگیناپذیر باشم. از شما ای امواج روشن و خروشان، ممنونم که چنین درسی بهمن میآموزید. دلم بهمن میگوید کهشما آخر یک روز مرا بهنزد برادرانم رهنمون خواهید شد.»
روی خزههائی که امواج دریا آنها را میروبید یازده شهپر سفیدِ قو افتاده بود. الیزا آنها را جمع کرد و از آنها یک دسته پَر ساخت. روی پرها قطرات آب بود که کسی نمیدانست شبنم است یا اشک چشم. ساحل خلوت بود ولی الیزیا متوجه نبود، چون دریا دائم در تغییر است. هرگاه ابر سیاهی در آسمان پیدا میشد انگار آب میگفت که من هم میتوانم چهرهی تیرهئی داشته باشم، وقتی باد میوزید حاشیهی امواج بهرنگ سفید در میآمد؛ وقتی هم ابرها رنگ گلی بهخود میگرفتند باد مینشست و دریا بهشکل یک برگ گل صورتی رنگ در میآمد. گاه نیز دریا سبز یا سفید میشد ولی با همهی آرامی دائم وول میخورد و مثل سینهی کودکِ خواب رفته بالا میآمد و پائین میافتاد.
بههنگام غروب الیزا یازده قوی وحشی را دید که تاج زرّین بر سر داشتند و بهطرف ساحل میپریدند، و آنقدرهم بههم نزدیک بودند که بهیک قیطان دراز و سفید میمانستند. آن وقت الیزا باز بهبالای تپه رفت و پشت بوتههای خار دراز کشید. قوها در نزدیکی او بهزمین نشستند و بالهای سفیدشان را بههم زدند.
همین که خورشید پنهان شد قوها پَرشان افتاد و تبدیل بهیازده شاهزادهی زیبا شدند؛ آنها برادران الیزا بودند. الیزا آنها را با این که زیاد تغییر کرده بودند شناخت و فریادی از شادی کشید؛ خود را در آغوششان انداخت و یک یک را بهنام صدا زد. شاهزادهها نیز همین که خواهرشان را دیدند که چنین بزرگ و زیبا شده غرقِ شادی شدند. همه میخندیدند و پس از این که نامادریشان آن همه بهآنها بدی کرده بود میگریستند. برادر بزرگتر از همه گفت:
– ما برادران تو تا وقتی که خورشید در آسمان هست قوی وحشی هستیم، ولی همین که شب شد باز بهصورت آدم درمیآئیم. بنابراین باید مواظب باشیم که غروب وقتی میخواهیم بنشینیم زیر پایمان سفت باشد. غروب اگر زیاد بلند پریده و میان ابرها فرو رفته باشیم از آن میترسیم که بهدرون گردابها بیفتیم. منزل ما اینجا نیست، بلکه آن طرف ساحل دریاست که بهزیبائی همین جاست، و برای رفتن بهآنجا راهی دراز در پیش است. باید از دریا عبور کرد ولی هیچ جزیرهئی وسطِ آب نیست که شب را در آنجا بگذرانیم، فقط صخرهی کوچکی میانِ امواج هست که ما یازده نفر میتوانیم تنگِ هم روی آن قرار بگیریم. اگر دریا متلاطم باشد آب از روی ما میگذرد، با این حال باید خدا را شکر کرد که باز چنین پناهگاهی برای ما گذاشته و ما شب را بهصورت اصلی خودمان یعنی آدم روی آن میگذرانیم. اگر این صخره نبود ما هرگز نمیتوانستیم سرزمین زیبایمان را ببینیم، چون پروازِ ما تا اینجا دو روز از درازترین روزهای سال طول میکشد. ما بهولایت خود بیش از سالی یک بار، آن هم فقط برای مدت یازده روز، نمیتوانیم برگردیم.آن وقت بر فراز این جنگل بزرگ میپریم و از آنجا قصری را که در آن از مادرزادهایم و پدرمان در آن ساکن است و ناقوس کلیسائی را که مادرمان در آن آرمیده است میبینیم. اینجا همه چیز، از درختها و خاربنها و اسبهای وحشی که در دشت میدوند، بههمان صورت که در بچگی میدیدیم بهنظرمان آشنا میآیند. مرد زغالی هنوز آن ترانههای قدیمی را که ما بهآهنگ آنها میرقصیدیم میخواند. اینجا سرزمین عزیز ماست و تو خواهر عزیزمان را اینجا بازیافتهایم. ما بیش از دو روز دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم و سپس باید از فرازِ دریا بهسرزمینی پرواز کنیم که البته زیبا است ولی وطن ما نیست. و ما چگونه میتوانیم تو را باخود ببریم؟ کشتی که نداریم.
خواهرشان پرسید:
– من برای نجات شما چه میتوانم بکنم؟
و همه تقریباً در تمام مدت شب بهشور پرداختند و چند ساعتی بیش نخوابیدند.
صبح الیزا از صدای بالهائی که بالای سرش در پرواز بودند ازخواب بیدار شد. برادرانش که دوباره تبدیل بهقو شده بودند پس از آن که بهدور او حلقههای بزرگی رسم کرده بودند پر کشیده و رفته بودند، امّا یکی از آنها که از همه کوچکتر بود پیش خواهرش مانده و سربهزانوی او نهاده بود. خواهرش بالهای سفید او را نوازش میکرد و آن دو تمام روز را با هم گذراندند. نزدیک غروب برادران دیگر برگشتند و همین که خورشید غروب کرد همه شکل طبیعی خود را بازیافتند. بهخواهرشان گفتند:
– ما فردا برای مدت یک سال خواهیم رفت ولی نمیخواهیم تو را اینجا بگذاریم. آیا تو این دل جرأت را داری که همراه ما بیائی؟ شاید اگر ما همه نیروی بالهایمان را یکجا بهکار بگیریم بتوانیم تو را از دریا عبور بدهیم.
الیزا گفت: بله، مرا با خودتان ببرید.
آنها تمام مدت روز را بهدرست کردن تور سبد مانندی از تَرکهی بیدو پوست درختان گذراندند. این تور آنقدر بزرگ و قرص و قایم بود که الیزا میتوانست در آن بخوابد. با طلوع خورشید که الیزا هنوز در خواب بود و برادرانش باز تبدیل بهقو شده بودند همه سر آن تور را بهمنقار گرفتند و بهسوی ابرها پرواز کردند. نور خورشید درست توی صورت الیزا میزد و یکی از قوها بهاو نزدیک شد تا او را زیر سایهئی بالهای خود بگیرد.
از زمین مسافتی دور شده بودند که دخترک بیدار شد، و سفر با آن وضع، در هوا و بر فراز دریا، آنقدر زیبا بود که او گمان کرد هنوز خواب میبیند. پهلوی دستش شاخهئی بود پر از میوههای جنگلیِ رسیده و یک بسته از گیاهی که ریشهئی بسیار لذیذ دارد و خوراکی است، و این همه را کوچکترین برادرش آنجا گذاشته بود. الیزا که این را میدانست و میدانست همان برادر است که بالای سرش پرواز میکند تااورا در سایهی بالهای خود بگیرد بهرسم حقشناسی بهروی او لبخند زد.
آنها آنقدر اوج گرفته بودند که وقتی چشمشان بهنخستین کشتی شناور برآب افتاد آن را بهجای یک مرغ سفید ماهیخوار نشسته بر امواج گرفتند. پاره ابر بزرگی پشت سرشان در حرکت بود که الیزا سایهی خود و یازده قو را بر آن دید. آن ابر درست بههیولائی میمانست که سر بهدنبالشان نهاده بود. الیزا هرگز منظرهئی بهاین شکوه و زیبائی ندیده بود. امّا هرچه خورشدی بیشتر بالا میآمد آن پاره ابر بیشتر کوچک میشد و محو میشد.
ایشان تمامِ مدت روز مانند تیر شهاب پرواز کردند لیکن چون خواهرشان را با خود حمل میکردند سرعتشان کمتر از معمول بود. توفان تهدید میکرد و شب نزدیک میشد. دختر جوان با هول و هراس نگرانِ سرازیر شدن خورشید بود، چون از تک صخره وسط دریا هنوز خبری نبود. بهنظرش آمد که قوها با تلاش و تقلای بیشتری بال میزنند. افسوس! چون بهخاطر او بود که برادرانش نمیتوانستند تندتر بروند. وقتی خورشید غروب میکرد آنها باز بهشکل آدم درمیآمدند، بهدریا میافتادند و غرق میشدند. الیزا از تهِ دل بهدرگاه خدا دعا کرد، امّا از صخرهی سنگ هنوز اثری نبود. ابرِ سیاه نزدیک میشد، بادهای تند خبر ازتوفان میدادند، ابرها همه همچون موجی عظیم جمع شده بودند و رعد و برق پشت سرهم میزد.
خورشید داشت در دل امواج دریا ناپدید میشد که ناگاه الیزا متوجه فرود آمدن قوها شد. دل در برش میتپید، چندان که گمان کرد میخواهند بیفتند، امّا آنها همچنان بهپریدن بهپائین ادامه دادند. خورشید تانیمه در دریا فرو رفته بود که الیزا آن صخرهی کوچک را دید و بهنظرش بهاندازهی یک خوکِ دریائی آمد که سر از آب بیرون آورده باشد. درهمان لحظه، بود که پاهای او روی صخره قرار گرفتند و خورشید همچون آخرین شعلهی کاغذی که در حال سوختن باشد خاموش شد. کنارِ او برادانش همه بودند و بازوی یکدیگر را گرفته بودند، ولی روی این تخته سنگ فقط برای ایشان و برای او جا بود. دریا با امواج خود آن صخره را میکوبید و شتک آب را بهطرزی که انگار باران میبارد بهسر رویشان میپاشید؛ آسمان چنان بود که انگار گُر گرفته است و غرّش رعد لحظهئی قطع نمیشد؛ امّا همه دست یکدیگر را گرفته بودند و ترسی نداشتند.
هوایِ سپیده دم صاف و آرام بود و قوها با الیزا پر کشیدند. دریا هنوز منقلب و پوشیده از کف سفید بود، و از بالا چنین بهنظر میآمد که هزاران قوی سفید برآب سبزِ تیره شناورند.
وقتی خورشید بالاتر آمد دخترک در برابر خود یک منطقهی کوهستانی پوشیده از یخچالهای بزرگ دید که با موجِ غریبی روی سنگها برق میزدند. در آن منظره، در محوطهئی بهمساحتِ یک میل مربع قصری با ستونهای قرینه بهنظر آمده و سپس نخلستانهای انبوه و گلهائی بهپهنای سنگِ آسیاب دیده شد. الیزا پرسید: آیا بهآنجا میروند؟ ولی برادران با تکانِ سر جواب منفی دادند و گفتند آنجا قصرِ مورگانِ پری است که دردل ابرها واقع شده است و ما جرأت نداریم کسی را بهآنجا ببریم. الیزا محو تماشای آن منظره بود که ناگاه کوههای سخت و جنگل و قصر ناپدید شدند و او بیست کلیسای مجلل دید که همه با برجهای بلند و پنجرههای نوک تیزِ خود بههم شبیه بودند. گمان کرد که صدای اُرگ میشنود ولی صدا از غرّشِ دریا بود. سپس بهنظر آمد که کلیساها نزدیکتر میشوند، گوئی یک دسته کشتی زیرپای آنها شناور بودند، امّا آن فقط مِه بود که از روی دریا میگذشت.
در آن دم چشمِ الیزا بهسرزمینی که میخواستند بهآنجا بروند، با کوههای زیبای آبی رنگ پوشیده از جنگلهای سِدر و با شهرها و کاخهایش، افتاد. و بسیار پیش از این که خورشید غروب کند روی تخته سنگی جلوِ یک غار بزرگ که پیچکهای سبز زیبائی همچون کاغذهای دیواری رنگارنگ از در و دیوار آن بالا رفته بودند نشست.
برادری که از همه کوچکتر بود گفت:
– ببینیم امشب تو چه خوابی خواهی دید.
الیزا گفت: کاش میتوانستم در خواب ببینم که چگونه باید شما را نجات داد!
این فکر دائم ذهنِ او را بهخود مشغول میداشت. او آنقدر کمک و یاریِ خدا را بهدعا میخواست که در خواب نیز از دعا کردن باز نمیماند. آنگاه در عالَمِ رؤیا دید که در هوا پرواز میکند و بهسَمْتِ قصرِ ابرها که جایگاه پری مورگان است میرود؛ و ناگهان خود پری مورگان که از زیبائی برق میزد و با این حال پیرزنی را بهیاد میآورد که در جنگل بهاو میوه داده و از قوهای زرّینِ تاج با او صحبت کرده بود در برابرش ظاهر شد. بهالیزا گفت:
– برادرانت ممکن است نجات پیدا کنند ولی تو شجاعت و پایداری لازم را خواهی داشت؟ راست است که دریا نرمتر و لطیفتر از دستهای توست ولی او سرانجام سختترین سنگها را میفرساید و دردی را که دستهای تو خواهند کشید احساس نمیکند؛ دریا دل ندارد و نگرانیها و شکنجههائی را که تو تحمل خواهی کرد او نمیکند. بهاین شاخهی گزنه که در دست من است نگاه کن. اطرافِ این غار که تو در آن میخوابی پُر است از این گیاه: تو باید فقط از اینها و از آنهائی که در گورستان روی قبرها میرویند استفاده کنی. باید آنها را بچینی و تیغ آنها بهدستهای تو فرو برود و دستهایت تاوَل بزند و پوست آن بسوزد. بعد باید آنها را با پا بکوبی و از شیرهی آنها الیافی بهدست بیاوری که با آن یازده جامهی توریِ آستین بلند ببافی؛ و سپس آنها را روی برادرانت بیاندازی تا همه نجات پیدا کنند. ولی بههوش باش که از لحظهئی که شروع بهاین کار کردی، حتی اگر سالها هم طول بکشد، نباید یک کلمه حرف بزنی، چون نخستین کلمهئی که از دهانِ تو در بیاید خنجری است که بهقلب برادرانت فرو خواهد رفت. پس بدان که جانشان بهزبان تو بسته است.
پری شاخهی گزنه را روی دستهای الیزا کشید و او از خواب بیدار شد. جای تماس گزنه بهروی دست الیزا مثل آتش میسوخت. مدتی از روز گذشته بود. نزدیک بهجائی که او خوابیدهبود بوتههای گزنه بود، از همانجا که او در خواب دیدهبود. زانو زد، خدا را سپاس گفت و شروع بهکار کرد.
دستهای زیبای او گزنههای گزنده را مشت مشت میکَندند و از تاولهای سوزان پوشیده میشدند، امّا او این درد و رنج را با شکیبائی تحمل میکرد، چون تنها از این راه بود که میبایست برادرانش را نجات بدهد. طفلک با پاهای برهنهی خود گزنهها را لِه میکرد و از آن نخِ سبز میبافت.
بههنگام غروب برادرانش برگشتند و چون او را لال دیدند وحشت کردند. گمان کردند که نامادریِ بدجنسشان جادوئی تازه کرده، امّا وقتی بهدستهای او نگاه کردند فهمیدند او برای آنها بهچه کاری مشغول است. آن که از همه کوچکتر بود بنای گریه را گذاشت و اشکهای او بههرجای دستهای الیزا که میافتاد تاول و سوزِش و درد آن از بین میرفت.
او تمامِ شب را بیآن که بخواهد یک لحظه استراحت کند کار کرد، و تصمیم داشت تا برادرانش را نجات ندهد روی آسایش نبیند. روز بعد در غیبت برادرانش تنها نشست و کار کرد، و هرگز زمانْ آنقدر سریع بر او نگذشته بود. اکنون یکی از جامهها بافته شده بود و او فوراً بافتنِ جامهی دوّم را آغاز کرد.
در آن لحظه ناگهان صدای شیپوری که از آنِ شکارچیان بود طنین انداخت. الیزا بسیار ترسید. صدا هر بار نزدیکتر میشد و او صدای عوعوی سگهای شکاری را هم میشنید. هراسان بهدرونِ غار رفت، گزنههائی را که چیده بود گلوله کرد و روی آن نشست.
سگِ بزرگی از پشتِ بوتههای خار بیرون پرید، سگ دیگری پشت سر او پیدا شد، سپس یکی دیگر و باز یکی دیگر، که همه بهشدّت پارس میکردند، میرفتند و برمیگشتند. چند لحظه بعد، شکارچیان همه جلو درِ غار جمع شدند و زیباتر از همهشان پادشاه آن سرزمین بود. پادشاه که بهعمرش دختری بهزیبائی الیزا ندیده بود بهاو نزدیک شد و پرسید:
– تو دخترکِ زیبا چگونه بهاینجا آمدهئی؟
الیزا که حتی یک کلمه حرف نمیبایست بزند – چون حیات و نجات برادرانش در گروِ سکوت او بود – فقط سر تکان داد و دستهای خود را زیر پیشبندش پنهان کرد تا پادشاه نبیند چه بلائی بهسرش آمده است.
پادشاه گفت:
– همراه من بیا؛ اینجا جای تو نیست. اگر تو همان قدر که زیبائی خوب باشی بهتنت جامههای حریر و مخمل خواهم کرد و تاجِ زر بر سرت خواهم نهاد و در زیباترین قصر خود منزلت خواهم داد.
این را گفت و الیزا را از زمین بلند کرد و جلو اسب خود نشاندْ. الیزا هرچه گریه کرد و دست و پا زد بینتیجه بود. پادشاه میگفت:
– من خوشبختیِ تو را میخواهم. باشد که روزی از من تشکر کنی.
و در حالی که شکارچیان بهدنبال او میآمدند از میانِ کوهها راه افتاد و دخترک را همچنان جلوِ خود بر اسب میبرد.
هنگام غروب، شهر زیبای پادشاهی با کلیساها و گنبدهای آن نمودار شد و پادشاه الیزا را بهقصر خود برد. آنجا فوارههای بزرگی درمیان ستونهای مرمر فوران داشت و در تالارها دیوارها و سقفها با نقّاشیهای زیبا زینت شده بودند؛ لیکن الیزا توجهی بهآن همه زیبائی و شکوه نداشت و ناامید و ناراحت میگریست. گذاشت تا زنها جامههای فاخر بهتنش کردند و مرواریدهای غلتان بهگیسوانش نشاندند و بهدستهای سوختهاش دستکش کردند.
وقتی آرایش او بهآخر رسید چنان از شُکوه و زیبائی میدرخشید که درباریان همه در برابرش سرتعظیم فرود آوردند. پادشاه او را بهنامزدی برگزید، گرچه اسقف سر تکان داد و معتقد بود که این دختر زیبای جنگلی جادوگر است؛ چون همهی نگاهها را بهخود جلب کرده و دل از پادشاه ربوده است. امّا گوش پادشاه بهاین حرفها بدهکار نبود و فرمود تا بهافتخار نامزدش خوانندگان و نوازندگان بهقصر بیایند و سورِ شاهانهئی برپا شود و زیباترین دختران در مجلس مهمانی بهرقص و پایکوبی بپردازند. الیزا را از وسط باغها بهتالارهای مجلل رهبری کردند، لیکن امّا نه لبخندی بر لبانش شکفت و نه در چشمانش، گوئی ماتمی جاودانه در جانش لانه کرده بود. آنگاه پادشاه درِ اتاق کوچکی را که وصل بهاتاق خواب الیزا بود گشود. دیوارهای آن اتاق مانند دیوارهای غار با کاغذهای سبز پوشیده شده بود. گلولهی نخی که الیزا با الیاف گزنه رشته بود روی کف اتاق افتاده بود و جامهی توری دستبافش بهسقف آویخته بود. یکی از شکارچیها همهی اینها را با خود آورده بود.
پادشاه گفت:
– ببین، تو حالا میتوانی خودت را در همان منزل قدیمت تصور کنی. این هم چیزهائی که تو در آنجا با آنها مشغول بودی! حالا میان این همه تجمل و ناز و نعمت میتوانی بهآن وقتهای خودت فکر بکنی.
وقتی الیزا چیزهائی را که آن همه بهآنها دل بسته بود دید لبخندی بهلبانش نشست و خون بهصورتش دوید. فکر نجات برادران از مغزش گذشت و دست پادشاه را بوسید. پادشاه نیز او را بهسینه فشرد و ناقوسهای کلیسا جشن ازدواجشان را اعلام کردند. دخترک زیبای بیزبان اینک ملکهی کشور میشد.
اسقف اعظم حرفهای شیطنتآمیز در گوش پادشاه زمزمه کرد امّا این حرفها بهدل پادشاه ننشست. خود اسقف تاج را بر سر ملکه میبایست بگذارد و او این کار را با خشونت تمام انجام داد، بهقصد اینکه نیشی بهالیزا بزند، امّا دردل الیزا درد سنگینتری بود. زبانش لال بود چون فقط یک کلمه حرف او بهبهای جان برادرانش تمام میشد. تنها چشمان او گویای عشق و اخلاص بهپادشاهی بود که آن همه زیبا و مهربان بود و برای شاد کردن دل او هرچه میتوانست میکرد. کاش الیزا میتوانست درددلش را برای او فاش کند! او هر شب مخفیانه شوهر عزیزش را ترک میگفت، بهآن اتاق کوچک که مانند غار آراسته بود میرفت و آنجا بهبافتن جامههای تور مشغول میشد. وقتی جامهها را یکی پس از دیگری بافت و بهجامهی هفتم رسید دیگر نخ برایش نمانده بود.
گزنهی مورد نیاز او در گورستان میروئید و او این را میدانست، ولی خود بهآنجا باید برود و با دست خودش هم بچیند. امّا چگونه بهآنجا میتوانست برود؟
الیزا فکر میکرد: «افسوس که دردِ دستهای من نسبت بهدردی که دلم میکشد هیچ است؛ امّا من شجاعت خواهم داشت و خدا مرا ترک نخواهد گفت.»
نگران و ناراحت، مثل این که کار بدی انجام میدهد، در پرتو مهتاب بهباغ درآمد و در امتداد کوچه باغها و کوچههای خلوت خود را بهگورستان رسانید. آنجا روی یکی از بزرگترین سنگِ قبرها چشمش بهچند زن جادوگر افتاد که دورهم نشسته بودند. الیزا ناچار بود از جلوشان عبور کند و آنها با نگاههای شیطنتآمیز وراندازش کردند؛ امّا الیزا دعائی خواند، مقداری گزنه چید و بهقصر آورد.
تنها کسی که او را دیده بود اسقف اعظم بود، چون زمانی که همه در خواب بودند او یکسره بیدار ماندهبود. اسقف با تماشای آن صحنه یقین کرد که حق با خودش است: یعنی ملکه زنی چنان که باید نیست بلکه جادوگری است که پادشاه و همهی ملت را جادو کرده است.
صبح آنچه را بهشب دیده بود برای پادشاه حکایت کرد و ترس و تشویش خود را آشکار کرد. وقتی آن تهمتهای سخت را بر ضدّ الیزا بهزبان آورد تمثالهای اجداد پادشاه که بهدیوار آویخته بودند سر تکان دادند، انگار میخواستند بگویند این تهمتها درست نیست و الیزا بیگناه است، امّا اسقف اعظم برعکس تفسیر کرد و گفت که تمثالها هم بر گناهکاری ملکه گواهی میدهند. دو قطرهی اشکِ درد از دیدگان شاه روی گونههایش روان شد و کمکم گمان بد بهدلش رخنه کرد.
شب بعد، خودش را بهخواب زد و دید که الیزا برخاست و رفت. شبهای بعد نیز هر شب کارش همین بود. پادشاه بیصدا بهدنبال او میرفت و میدید که او داخل آن اتاق کوچک میشود.
پادشاه روزبهروز غمگینتر میشد و الیزا متوجه بود امّا نمیدانست چرا چنین است، با این حال نگران بود، و مگر خودش برای برادرانش کم غصه میخورد؟ اشکهایش همچون دانههای الماس رخشان بر مخملها و پارچههای ارغوانی میریخت. با این وصف کارش نزدیک بهپایان بود و فقط یک جامهی تور مانده بود که ببافد. باز گزنه نداشت ناچار بود برای آخرینبار بهگورستان برود. طفلک وقتی بهاین کار محرمانه و بهآن جادوگران وحشتناک میاندیشید ترسی عظیم بهدلش مینشست.
راه افتاد امّا پادشاه و اسقف هم بهدنبالش رفتند. همه وارد گورستان شدند و چون نزدیکتر رفتند چشمشان بهزنان جادوگری افتاد که روی گورها نشسته بودند. پادشاه از آنجا برگشت و فکر کرد که لابد الیزا با ایشان بوده است. گفت:
– ملت باید او را محاکمه کند و بهزنده سوختن در آتش محکوم. الیزا را از کاخ سلطنتی بهدخمهی تاریک و نمناکی بردند که باد از لای میلههای پنجرهی آن بهدرون میوزید. بهجای زیرانداز مخمل و حریر همان بقچهی گزنه را بهاو دادند که سرش را روی آن بگذارد و آن جامههای توری زبر و گزنده را کهبهجای لحاف روی خود بیاندازد؛ امّا هیچ چیز مطبوعتر و گواراتر از این برای او نبود. الیزا ضمن دعا بهدرگاه خدا کارش را از سر گرفت. بیرون، بچههای ولگرد برای ریشخند کردن او آواز میخواندند و دیگر کسی حرف محبت آمیزی بهاو نمیگفت.
ناگاه طرفهای عصر، نزدیک میلههای دخمهی خود صدای بههم خوردن بالهای پرندهئی را شنید. این کوچکترین برادر او بود که آخر خواهر خود را پیدا کرده بود. الیزا با آن که میدانست آن شب ممکن است آخرین شب عمرش باشد ازشادی گریست امّا کارش تقریباً تمامشدهبود و همهی برادرانش آنجا بودند.
موشهای کوچکی که روی زمین بههر سو میدویدند گزنهها را پیش پای او جمع میکردند تا قدری کمکش کرده باشند. طرقهئی هم آمد و روی میلههای پنجرهی دخمه نشست و تمام مدت شب را با شادی تمام نغمهخوانی کرد تا الیزا خود را نبازد.
سپیده در کار دمیدن بود و تا یک ساعت دیگر خورشید طلوع میکرد که یازده برادر الیزا جلو درِ کاخ پادشاه آمدند و خواستند با او دیدار کنند، امّا بهآنها اجازه ندادند. چون پادشاه خفته بود و نباید بیدارش کرد. برادران التماس کردند و سپس تهدید کردند ولی نگهبانان جلوشان درآمدند. در این گیرودار پادشاه از سر و صدا بیدار شد و پرسید چه خبر است. همان دم خورشید طلوع کرد و برادران تبدیل بهیازده قوی وحشی زیبا شدند و بر فراز کاخ بهپرواز درآمدند.
مردم همه از خانههایشان بیرون آمده بودند تا آتش زدن دخترک جادوگر را تماشا کنند. ملکه را با گاری قراضهئی که یابوئی آن را میکشید آوردند. نیمتنهی زبر و زمختی از کرباس در بر داشت، گیسوان بلند و زیبایش ژولیده و درهم بر شانهها ریخته، گونههایش مثل گونههای مرده رنگ پریده بود و لبهایش آهسته تکان میخورد، و در آن حال همچنان بهبافتن جامهی سبز مشغول بود. ده جامهی توری بافته شدهبود و اینک جامهی یازدهم را میبافت.
مردم داد میزدند:
– جادوگر را ببینید که زیرلب وِرد میخواند! این کتاب دعا نیست که بهدست دارد، پارچهی جادوئی وحشتناک است. هزار پارهاش کنید!
و نزدیک شدند تا پارچه را از دستش درآورند، ولی ناگهان یازده قوی سفید آمدند و اطرافِ او روی گاری نشستند و بالهای بزرگ خود را برهم زدند. جمعیت وحشتزده کنار کشید. همه آهسته زمزمه کردند که این سروش آسمانی و نشانهی بیگناهیِ اوست؛ امّا جرأت نمیکردند این حرف را بهصدای بلند بگویند.
دژخیم دست دخترک را گرفت که او را پائین بیاورد. در همان دم الیزا بهسرعت یازده جامهی تور را روی قوها انداخت و آنها فوراً تبدیل بهیازده شاهزادهی زیبا شدند. امّا بر تن کوچکترین برادر بهجای یک بازو هنوز یک بال قو مانده بود چون جامهی او یک آستین کم داشت، و این همان بود که الیزا فرصتِ اتمام آن را نیافته بود.
الیزا فریاد زد:
– اکنون دیگر میتوانم حرف بزنم! من بیگناهم!
مردم در برابر الیزا سر فرود آوردند و او را بهجای یکی از قِدّیسین گرفتند، ولی دخترک که از آن همه هول و هراس و درد و رنج از پا درآمده بود در آغوش برادران خود از هوش رفت.
برادر بزرگتر از همه گفت:
– بلی، او بیگناه است… و همهی ماجرا را از اوّل تا آخر حکایت کرد.
در آن لحظه که او حرف میزد عطر هزاران گل سرخ در فضا پخش شد، هر شاخهئی از آن هیزمها سبز شده، ریشه دوانده، شاخه داده و بهگل نشسته بود و همه باهم پرچین بزرگ و زیبائی ازگلهای سرخ بهوجود آورده بودند؛ و بالای همهی آن گلهای سرخ گل درشتی با رنگ سفید خیره کننده مانند یک ستارهی تابناک میدرخشید.
پادشاه آن گل را چید و روی قلب الیزا گذاشت و قلب او آکنده از صلح و صفا شد.
ناقوسها خود بهخود بهصدا درآمدند، صدها پرنده برآن صحنه پر گشودند و همراهانِ عروس با جلال و شکوهی که مانندش هرگز حتی برای یک پادشاه، دیده نشدهبود راه قصر را در پیش گرفتند…
کتاب جمعه