این مقاله را به اشتراک بگذارید
هجویه سلین علیه سارتر (نسخه کامل)
«اگر سلین توانست از تزهای سوسیالیستی نازیها دفاع کند، از این رو بود که پول گرفته بود»، همین جملهی سارتر که آن را سال ۱۹۴۵ در مقالهی «سیمای یک ضدیهود» نوشت (چاپشده در «له تان مدرن» و بعد در انتشارات گالیمار تحت عنوان «اندیشههایی دربارهی مسئلهی یهود»)، باعث شد که سلین این هجونامه را در جواب بنویسد. آن را برای ژان پلان[۱] فرستاد و او چاپش نکرد. از آن پس، این نوشته در کتابفروشیها در دسترس است.
به آن خل بیقرار
لویی فردینان سلین
ترجمهی اصغر نوری
من چیز زیادی نمیخوانم، وقتش را ندارم. قبلاً سالهای زیادی را به حماقت و در زندان از دست دادهام! اما به من فشار میآورند، خواهش و تمنا میکنند، ذله میکنند. انگار بیبرو برگرد باید یکجور مقاله را بخوانم، سیمای یک ضد یهود، نوشتهی ژان باپتیست سارتر (تان مدرن، دسامبر ۱۹۴۵). نظری به این تکلیف بلندبالا میاندازم، نه خوب است نه بد، پیشپاافتاده است، تقلیدی… یکجور «سبک دستدوم»… این ژ. ـب. س. کوچولو منگ[۲]، دوستدار لالهها[۳] و غیره را خوانده. مسلماً [در این آثار] گیر کرده، دیگر ازشان بیرون نیامده… هنوز توی دبیرستان است این ژ. ـب. س.! هنوز در آثار تقلیدی، در سبک «دستدومها»… همینطور سبک سلین… و [سبک] خیلیهای دیگر… «روسپیها»، و غیره. «سرهای زاپاس»[4]… «مایا»[5]… نه هیچ چیز جدی، مسلماً. یک تعداد از این «دستدوم»های کوچولو را چسبیده به ماتحتم دنبال خودم میکشم… چهکار میتوانم بکنم؟ آدمهای خفقانآور، کینهتوز، ریقو، خائن تمام، نیمه زالو و نیمه کرم کدو که هیچ اقتخاری برای من ندارند و هیچوقت ازشان حرف نمیزنم، همین. تولههای تاریکی. نزاکت! اوه! من هیچ کینهای از ژ. ـب. س. کوچولو به دل ندارم! سرنوشتی که در آن قرار گرفته، به حد کافی ظالمانه است! چون صحبت از یک تکلیف است، با کمال میل به او از بیست هفت میدهم و دیگر حرفش را نمیزنم… اما در صفحهی ۴۶۲، فضله کوچولو، دستپاچهام میکند! آه! کفل گند مزخرف! چطور جرات میکنی [این را] بنویسی؟ «اگر سلین توانست از تزهای سوسیالیستی نازیها دفاع کند، از این رو بود که پول گرفته بود». عین متن. هی! پس وقتی من توی زندان بودم و این خطر وجود داشت که دارم بزنند، این سرگینغلتان کوچولو همچین چیزی مینوشت. کثافتِ لعنتی گهخور، تو من را از وسط کپل درمیآوری تا بیرون آبروم را ببری! دنبال چی هستی؟ که من را بکشند! مسلم است! که من اینجا لهات کنم! بله!… عکسش را میبینم، این چشمهای گنده… این زلف چسبیده به شقیقه… این بادکش که ازش آب میریزد… یک کرم کدو است! هیولا چه چیزها که از خودش درنمیآورد تا من را بکشند! به محض اینکه از هچل در میآیم، من را لو میدهد! بدتر از همه این است که در صفحهی ۴۵۱ دل و جرات پیدا میکند تا به ما آگاهی بدهد: «انسانی که لو دادن انسانها به نظرش طبیعی میآید، نمیتواند استنباط ما را از شرف داشته باشد، حتی اگر خود را نیکوکار جلوه دهد، او با چشمهای ما آنها را نمیبیند، سخاوت و لذت او، شبیه لذت و سخاوت ما نیست، هوس را نمیتوان محدود کرد.»
ژ. ـب. س. توی ماتحت من است پس نمیتوان از او انتظار داشت که آنجا [همهچیز را] خوب ببیند یا اینکه [چیزی را] بهروشنی بیان کند، با این همه به نظر میرسد که تنهایی و ظلمت را در مقعدم پیشبینی کرده است… ژ. ـب. س. مسلماً از خودش حرف میزند وقتی در صفحهی ۴۵۱ مینویسد: «این مرد از همه نوع تنهایی میترسد، از تنهایی نابغه همانطور که از تنهایی قاتل.» معنی این حرف دستگیرمان میشود… به گواه هفتهنامهها، ژ. ـب. س. دیگر خودش را فقط یک نابغه میبیند. من به سهم خودم و به گواه نوشتههای او، مجبورم ژ. ـب. س. را فقط یک قاتل ببینم، و حتی بهتر از آن، یک خبرچین مزخرف، ملعون، زشت، یک تامیناتچی ریقو، ماچهالاغ عینکی. اینجاست که از کوره در میروم! این نه به خاطر سنم است، نه وضعیتم… اینجا دیگر به ته خط میرسم… حالم به هم میخورد، همین… فکر میکنم… قاتل و نابغه؟ واضح است… به هر حال… شاید این در مورد سارتر صدق میکند؟ او قاتل است، میخواهد باشد، قبول، ولی نابغه؟ پشگل کوچولوی نابغه توی ماتحت من؟ هوم؟… باید دید… بله مسلماً، میتواند پیدا شود… آشکار شود… ولی ژ. ـب. س.؟ با این چشمهای جنینی؟ این شانههای حقیر؟… این شکم گنده؟ کرم کدو حتماً، کرم کدوی انسانی که جاش میدانید کجاست… و فیلسوف!… چقدر خوب! انگار پاریس را روی دوچرخه آزاد کرده. توی تئاتر، توی شهر، با هراسهای زمانه، جنگ، شکنجهها، غل و زنجیرها و با آتش بازی کرده. ولی عصرها تغییر میکنند، و این ژ. ـب. س. است که بزرگ میشود، زیادی باد میکند! دیگر به خودش مسلط نیست… دیگر خودش را نمیشناسد… جنینی است که میخواهد خالق شود… دورهی قاعدگی… اسباببازیها و دوز و کلکهای زیادی دارد… میدود دنبال آزمایشها، آزمایشهای واقعی… زندان، کفاره، باتوم، و بزرگترین همهی باتومها: چوبهی دار… سرنوشتی که ژ. ب. ـس. برای خود رقم میزند… غیظها! و در نهایت، چیزهای بیارزش… او واقعاً میخواهد به یک هیولا تبدیل شود! به دو گل[۶] فحش میدهد!
چه روشی! او میخواهد مرتکب کاری جبرانناپذیر شود! به این کار علاقمند است! جادوگران او را دیوانه خواهند کرد، به تازگی اذیتشان کرده، آنها هم دیگر ولش نخواهند کرد… کرمِ سندهها، به زودی علف میلمبانی! مرضِ ملعونبودن نزد سارتر عود میکند… مرضی به قدمت دنیا که ادبیات را به گند کشیده… منتظر باشید که ژ. ـب. س. دست به گافهای حسابی بزند!… ارزیابی کنید! فکر کنید که هراس بدون رویا و موسیقی چیزی نیست… من شما را به خوبی میبینم کرم کدو، مسلماً، ولی مار کبرا را نه، به هیچ وجه… هیچ چیز با صدای فلوت ظاهر نمیشود! مکبث فقط به [تئاتر] گران گرینول[۷] و روزهای بد تعلق دارد، بدون موسیقی، بدون رویا… شما بدجنس هستید، نمکنشناس، کینهتوز، نفهم، همهاش این نیست ژ. ـب. س.! این کافی نیست… باید هنوز رقصید!… مسلماً دوست دارم خودم را گول بزنم… چیز بیشتری نمیخواهم… وقتی دستآخر به یک هیولای واقعی تبدیل شدید، خواهم آمد برایتان کف بزنم، وقتی مزد جادوگرها را میپردازید تا شما را به یک اعجوبهی واقعی تبدیل کنند. به کرمی که با صدای فلوت میرقصد.
شما بارها از من خواهش کردید، به واسطهی دولن[۸] و دونوئل[۹] خواهش و تمنا کردید که «زیر چکمهها» بیایم برایتان کف بزنم! شما به نظرم کسی نمیآمدید که با نوای فلوت برقصد، شرارت وحشتناکی در شما حس میکردم، به این اعتراف میکنم… اما همهی اینها را فراموش کنیم! فقط به آینده فکر کنیم! تلاش کنید که شیاطینتان فلوت را به شما یاد بدهند! اول فلوت! شکسپیر را بگذارید برای بعد، دبیرستان! ¾ فلوت، ¼ خون… ¼ کافی است، بهتان اطمینان میدهم… ولی اول از خون خودتان! قبل از همهی خونهای دیگر. کیمیاگری قوانین خودش را دارد… الههها هیچ علاقهای به «خون دیگران» ندارند… فکر کنیم… با این همه، شما با [شخصیت] «سارا» در [نمایشنامهی] «مگسها»تان موفقیت کوچکی، زیر چکمهها، به دست آوردید… چرا همین حالا هم تَروفِرز و سردستی سه صحنهی کوچک را به هم نمیدوزید که بشود «خبرچینها» مثلاً؟ نمایشی مربوط به گذشته… در آن، شخص شما را میبینیم که همراه با رفقای کوچکتان در حال فرستادن همکاران منفورتان، بگوییم «همدستها»، به زندان محکومین با اعمال شاقه هستید، به چوبهی دار، تبعید… خندهدار میشود، نه؟ مسلماً، خود شما، به مدد متنتان، نقش اول خواهید بود… در نقش کرم مسخرهچی و فیلسوف… در دل نمایش باشکوهی از این دست، تصور صد واقعهی غیرمنتظره، حادثهی ناگهانی و توالی چیزهای مضحک ساده است… و بعد در تابلوی آخر، یکی از این «کشتارهای جمعی» که مثل یک شوخی دیوانهوار همهی اروپا را میلرزاند! (وقتش است!) شادترین دهه! که روی آنها بشاشند و باز هم در پانصدمین نفر به ترتر بیفتند!… و حتی بالاتر! (بالاتر! هی! هی!) کشتار «امضاکنندهها» به دست همدیگر!… خود شما به دست کاسو[۱۰]… سستویی[۱۱] به دست الوار[۱۲]! و همینطور تا آخر!… دستگیرتان میشود! البته، بدن را هم نباید فراموش کرد! رژهی بزرگ دختران فوقالعاده، عریان، کاملاً آراسته… ارکستر گران تابارن[۱۳]… جاز «سازندگان دیوار»… «آتلانتیست بوی»[14]… حمایتهای قطعی… و عیاشی بزرگ ارواح با احساساتی درخشان… ۲۰۰۰۰۰ کشته، زندانی محکوم به اعمال شاقه، وباگرفته، هتک حرمت شده… و به تاراج رفته! موقع رقص! در باغچهای از بهشت! گروه کُرِ «دارزنهای نورمبرگ»… و در این آهنگ بیشتر وجود علاقمندان به تصمیمهای آنی و کشتار را حس میکنید… فضایی از سکسکهها، احتضار، صدای اسهالها، هقهقها، پولخردها… «کمک!»… طنین صدا: «ماشینِ هورا»!… دستگیرتان میشود؟ و بعد برای جوش دادن صحنهها، در میان پرده: حراج دستبندها! و کافهی خون. یک بارِ کاملاً فوتوریستی. هیچ چیز مگر خون واقعی! خام، در لیوان آبجو، با تاییدیه از بیمارستانها… حتی سر صبح! خون آئورت، خون جنین، خون پردهی بکارت، خون تیربارانشدهها!… با همهی طعمها! آه! چه آیندهای ژ. ـب. س.! چه شگفتیها که به پا نمیکنی وقتی یک هیولای واقعی میشوی! از همین حالا چیزی جز فضله میبینمتان، تقریباً در حال نواختن فلوت، یک فلوت واقعی و کوچک! خیرهکننده است!… به همین زودی، یک هنرمند واقعی کوچک، تقریباً!
ژ. ـب. س. مقدس.
پینوشت:
۱. این نوشته، با حذف برخی از عبارات، در شماره ۱۲ ماهنامهی مهرنامه، خرداد ۱۳۹۰، به چاپ رسیده است.
۲. با سپاس فراوان از جناب آقای حمید شورکایی که انسانی بسیار نکته سنج و باسواد هستند و برخی از اشتباه های نسخه چاپ شده این مطلب را به من گوشزد کردند. این لغزش ها در بازچاپ مطلب برطرف شده است.
۳. عنوان اصلی مطلب سلین L'agité du bocal است که من "تکاندن شیشه دهان گشاد" را برای آن انتخاب کرده ام. مسلما دیگر دوستان مترجم می توانند ترجمه های بهتری برای این عنوان ارائه دهند.
۴٫ آقایی به اسم اسفندیار طی یک کامنت محبتآمیز و مفصل که بهصورت خصوصی گذاشته بودند، به من گوشزد کردند که عنوان مقاله را اشتباه ترجمه کردهام. با سپاس فراوان از ایشان، این عنوان را اصلاح کردم.
[۱] . Jean Paulhan، نویسندهی فرانسوی، عضو هیئت تحریریهی له تن مدرن.
[۲] . l’Etourdi، نام نمایشنامهای از مولیر.
[۳] . l’Amateur de Tulipes، نام اثری از برویر، نویسندهی قرن هفده فرانسه.
[۴] . Têtes de rechange
[۵] . Maïa
[۶] . de Gaulle،
[۷] . Grand-Guignol
[۸] . Dullin، بازیگر و کارگردان تئاتر و سینما (۱۸۸۵-۱۹۴۹).
[۹] . Denoel، ناشر فرانسوی که در سال ۱۹۳۰ انتشارات دونوئل را تاسیس کرد. دو سال بعد، این انتشارات رمان «سفر به انتهای شب» اثر سلین را منتشر کرد که جوایز گنکور و رونودو را به خود اختصاص داد.
[۱۰] . Cassou، نویسنده فرانسوی که جزو نهضت مقاومت بود (۱۸۹۷-۱۹۸۶).
[۱۱] . Cestuy
[۱۲] . Eluard
[۱۳] . Grand Tabarin
[۱۴] . Atlantist Boys
این نوشته با اندکی تلخیص در مهرنامه نیز منتشر شده
1 Comment
ناشناس
یعنی نمونه ای از ترجمه ای فاجعه بود!