این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
این داستان از جمله داستانهای منتشر نشده غلامحسین ساعدی بوده که نخستین بار توسط دکتر علی اکبر ساعدی در اختیار علی دهباشی قرار گرفت و در شماره پنجم کلک منتشر شد. در ادامه این نوشته نیز خواننده مطلبی هستیم که به شکلی موجز و گذرا به زندگی و آثار این نویسنده بزرگ ایرانی پرداخته است
«پادگان خاکستری» اثر غلامحسین ساعدی
یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانهی ما (که مانند برجی از قلب کویر قد کشیده است) پیدا شده. تعداد بیشمار چادرها مانند لکههای خاکستری در سرتاسر شنزار بزرگ پراکنده است. مدت کوتاهی نگذشته بود که چادرها را بر چیدند و چند ساختمان از آجر سبز ساختند. سربازان مانند سنگریزهها در تمام بیست و چهار ساعت در بیرون پخش و ولو بودند. برای آنها ساختمانی لازم نبود.
از روزی که آنها آمدند، من و زنم از پنجرهی کوچک بالای برج مراقب آنها بودیم در تمام اوقات بیکاری (در آن موقع سال اغلب ما کاری نداشتیم) مینشستیم پشت پنجره. آه که چه تلاش خستگیناپذیری داشتند. سالهای سال بود که ما از شلوغی دور بودیم. من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم. شنزار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگاه ما بود. اما پادگان، در همان روزی که پشت خانهی ما پیدا شد، وضع خانهی ما نیز عوض شد، دیگر دیوار آهنی نیز نمیتوانست حالت محرمیت خانهی ما را حفظ کند.
چند روز اول کامیونهایی از دوردست میآمدند و در افق مینشستند و بار خود را خالی میکردند. بعد مثل کلاغ به طرف نامعلومی پرواز میکردند. زنم هر وقت که بالا بودیم از وحشت و ناراحتی خود را به من میچسباند و وقتی اطمینانش میدادم که کاری به کار ما ندارند و کسی نمیتواند بفهمد که ما دو تا تنها در این برج فراموش شده هستیم و زندگی میکنیم ساکت میشد.
از پنجرهی چهار گوش بالای برج به پایین چشم میدوختیم. ساختمانهائی قرینه و مساوی هم، که پنجرههاشان مانند دهانهی چاه گرد و سیاه بود، مقابل حاشیهی راست پنجرهی ما پیدا میشد و ما احساس میکردیم که زندگی تازهای زیر پای ما در حال تکوین است. سربازان، آه چه سربازانی، با تمام مشقتهائی که هیولای نظم میتواند بر موجود آزادی تحمیل کند، هنوز زنده بودند، در بیرون به خود میپیچیدند، غذا میپختند، مشق میکردند. ما صدای استخوانها و عضلات را میشنیدیم، مشقها را تماشا میکردیم و بوی غذا از دهها متر پائین بالا میآمد و زنم مجبور میشد پنجره را ببندد. از نصفههای شب بیدار میشدند، صدای طبلشان من و زنم را از خواب بیدار میکرد، قبل از هر کاری پلهها را بالا میرفتیم، جلو پنجرهی کوچک مینشستیم و همان جا شیر سرد را میخوردیم، سربازها جمع میشدند و از هر چهار گوشهی پنجره جلو میآمدند و از میلههائی که پنجرهی ما را قاچقاچ کرده بود عبور میکردند، دستهی موزیک از پشت یکی از ساختمانهای آجری پیدا میشد، همگی میآمدند در چهارگوش وسط پنجره میایستادند و دیگران به فاصلهای دور دایرهای درست میکردند، دستهی موزیک شروع میکرد و بعد صداش میبرید، مردی با صدای ضعیف چیزهائی میگفت، دستههای سربازان، دوان دوان فاصله میگرفتند، سرودی یکنواخت و سرسامآور از کف بیابان بالا میآمد، زنم سرش را از میلههای پنجره بیرون برده و گوش میکرد و بعد خود را بالا میکشید و به من تکیه میداد و هر روز که میگذشت زنم به هنگام صبح عقیده پیدا میکرد که آنها امروز کار بسیار مهمی را شروع خواهند کرد، اما من این فکر را میخواستم به هر صورتی شده از مغز او بیرون کنم. آفتاب کویر به زودی روی ساختمانها پخش میشد، شنزار بزرگ داغ میگشت، رنگ قرمز تیرهای از زمین بالا میآمد، کارها شروع میشد، راه رفتن، دویدن و ایستادن، با چه نظم و با چه خشونتی. بعد از مدت کوتاهی ما دیگر میدانستیم که در یک ساعت معینی در کدام یک از قاچهای پنجره آنها به چه کاری مشغولند، تفنگدارها همیشه قاچ وسطی را داشتند، در آنجا جمع میشدند، میخوابیدند و بلند میشدند روی زمین درازکش میکردند و ما از روی حرکاتشان میفهمیدیم که ماشهها را چکاندند بدون این که صدائی بالا بیاید. قاچ وسطی باغ عجیبی شده بود، بوتههای تفنگ از بین بازوان سربازانی که مثل ساقههای کنده به زمین چسبیده بودند میروئید و جلو میآمد. کلاغ پرها مانند حاشیهای همیشه دور پنجرهی ما میدویدند، بعد دستهای که دولادولا از بالا میآمدند و پخش میشدند و ناپدید میشدند، بعد دستهای پیدا میشدند که بالاتر از کلاغ پرها قدم آهسته میرفتند و دستهی دیگری که بدون وقفه میدویدند و میدویدند، زنم با چشمان از حدقه درآمده آنها را تماشا میکرد. زنم به من میگفت که که در بدن تکتک آنها فنری است که آنها را مثل عروسک میجنباند. دود غلیظی از ساختمانها بلند میشد، از بین دود بوتههای تفنگ را میدیدیم و بوی غذا را میشنیدیم و بوتههای تفنگ میخزید و رشد میکرد و قاچ وسطی یک دفعه و ناگهانی خالی میشد، شنهای درشت، شنهای قرمز و درشت زیر آفتاب رنگ میگرفت و میگداخت، دوارسر عجیبی عارض من میشد، احساس میکردم که چیزی در درون سرم در حال غلیان و جوشش است. کورمالکورمال پلهها را پائین میآمدم و میرسیدم پائین و میافتادم روی سکوی شنی دهلیز. اما زنم در بالا پشت پنجره بود، چشمانش سرخ میشد، سرش گیج میرفت، سرش را به میلهها تکیه میداد اما نگاهش را از کویر نمیگرفت. میرفتم از پائین پلهها صدایش میزدم، میدیدم در بالا مثل کلاغی پشت پنجره نشسته و انگشتش را به لب گرفته، اما حاضر نبود پائین بیاید، دوباره تنها برمیگشتم و تب میکردم، خودم تنها شیر را میخوردم و دراز میکشیدم و میافتادم. شب که میشد تبم بالا میرفت، صدای پاهای زنم را از پلهها میشنیدم که دواندوان پائین میآمد و از دستم میگرفت و به زور بلندم میکرد و با اصرار و التماس مرا بالا میبرد. پشت پنجره که میرسیدیم، ستونی دود غلیظ از وسط کویر بلند میشد و توی آن پرچمی از آتش، و دور آن حلقهای از سر- نیزه. نگاه میکردیم، هر دو میلرزیدیم، زنم مرا در آغوش میگرفت، دندههای سینهاش به قفسهی من میخورد و هی میپرسید: “چه خبر است، چه خبر است؟ من با اشارهی انگشت بهش میفهماندم که نباید حرف بزند. بعد هر دو گوش میدادیم، صدای شیپوری بلند میشد، بلند و خفه مینواخت، زنم میگفت: “راستی چرا صدا اینطور میبرد و میشکند؟ “مدتی بعد دیگر ما نمیتوانستیم بیرون را ببینیم، تنها صداها را میشنیدیم. صدای مرد بلند قد و لاغری را که از دور فرمانهایش را میداد، ما چند بار سایهی او را دیده بودیم ولی شبها صدایش همهی کویر را پر میکرد. برجی بود با یک حنجره و چه نعرههائی. بعد زمان دیگری میرسید، صدای گام آنهائی را که شبها تفنگ بدوش چرخ میزدند. آنهائی که به دو میرفتند و به دو برمیگشتند، صدای نفیر خوابها، نفسها، صدای جمع شدن عضلات، صدای گامهای سنگین، صدای دویدنهائی که به جائی نمیرسید و همه جا پر بود از التهاب تمام نشدنی و دلهائی که بیهوده میطپید. دیوانهوار آمدند و برای خود حسرت کدهای ساختند که نمیتوانستند بیرون بیایند و نفس بکشند.
۲
از توی قاچ وسطی نگاه میکردیم، آفتاب وسط آسمان شعلهی قرمزی روی شنها پخش میکرد. توی آفتاب دهها، صدها چراغ روشن کرده بودند. نور چراغها دیده نمیشد، دود نامرئی بیرون میدادند، تفنگها را روی چراغ گرفته بودند و من و زنم کلاغپرها را میدیدیم که مانند حاشیهای دور قاچ وسطی میچرخیدند. بعد روی زمین میخوابیدند. باز صداها را نشنیدیم، زنم از ترس مبهوت شده بود و تکیه داده بود به من، و من تنها صدای قلب او را میشنیدم، صدای قلب او را.
از پنجرهی کوچک آویزان شدیم پائین، صدای مرد بلند قد را شنیدیم، روی پایهای بالا رفته بود، دیگران بالا جهیدند و همان طور ماندند، بعد شروع کردند به راه رفتن، دهها بار، صدها بار پنجره ما را پوشاندند و بهطور عرضی تمام کردند. من و زنم پایین آمدیم. تب شدیدی عارض من شد. تبی که هر روز دچارش میشدم. هر دو پایین پلهها روی سکوی شنی دهلیز گرفتیم و خوابیدیم، توی تاریکی کنار هم بودیم، از ترس به هم چسبیده بودیم، نور تندی که از پنجرهی بالا وارد میشد در پیچ و راه پلهها میماند و نمیتوانست پائین بیاید. صدای گامهائی محکم از دیوار خانه مثل آب نفوذ میکرد، ولی خیلی زود فهمیدیم که مرد بلند قد رفته، کلاغ پرها دارند میپرند و دودههای چراغ، آری دودهای چراغها دوباره دماغهی تفنگها.
بقیه مدت را خوابیدیم، چند ساعت بعد زنم مرا بیدار کرد، دستهایش را روی شانهام گذاشته بود، نفسش ملتهب بود، آرام درحالیکه صورتش را نزدیک آورده بود گفت: “میشنوی؟ بویش را میشنوی؟ ها؟ “راست میگفت، احساس کردم اتفاقی میافتد و مدت زیادی نمانده است. هر دو با عجله پلهها را بالا رفتیم و رفتیم درحالیکه نفسمان میگرفت پشت پنجرهی کوچک رسیدیم و نگاه کردیم، نه به شنزار کویر، نه به ماسهها و پادگان، هر دو نفر درحالیکه محکم از دست هم چسبیده بودیم از قاچ وسطی به دور- دست کویر نگاه کردیم، ابر آتشین کوچکی، مثل بچهی ماری آمده و در گوشهی افق چنبر زده، افتاده و مانده بود.
۳
آن شب وقتی من و زنم پیازها را از پشت بام جمع کردیم و پائین آوردیم و کارمان تمام شد و رفتیم جلو پنجرهی کوچک بنشینیم شب دوشنبه بود. شبهای دوشنبه برای پادگان آذوقه میرسید، تعداد بیشماری کامیون مثل مگس میآمدند و در افق مینشستند و سربازان برای حمل آذوقه از شنزار بزرگ راه میافتادند، صدها خط طویل و دراز پنجرهی ما را شیار میزد، اما موقع برگشت صفها بریدهبریده میشد، هر سرباز باری به دوش میگرفت، عرق ریزان پخش میشدند و شنزار را سیاه میکردند، من و زنم، از پنجرهی کوچک آویزان میشدیم و احساس میکردیم که کویر دارد زیر پای ما جان میگیرد، نجواهائی میشنیدیم، حرف میزدند، زمزمههائی بود، آوازهای خفه که با اشتیاق تمام میخواندند، صدای استخوانها، دلهائی که میتپید، صدای آدمها.
آن شب وقتی من و زنم پشت پنجره نشستیم، هنوز پادگان بهطور اسرارآمیزی در پیچ و تاب بود، دوباره همان ستون سیاه و حلقهی آتش. و چند لحظه بعد میدان پاک و تمیز شد. همان شنزار قدیمی را دیدیم اما منتظر نشسته بودیم. شب خیلی زود کویر را پوشاند، ماه قرمزی روی آسمان پیدا شد. آسمان سیاه بود و قرمزی ماه حتی لکهای روی زمین نیانداخت. من و زنم کنار هم بودیم، کنار هم و چسبیده به یکدیگر. دلهای هر دو نفر ما از اضطراب میتپید، از اضطرابی سنگین و کشنده.
غیر از ما دو نفر کسی نمیدانست که چه اتفاقی در حال تکوین و وقوع است. مار قرمز چنبر زده بود و داشت بزرگ میشد و بزرگ میشد، قد میکشید و مانند اژدهائی در سرتاسر افق دراز میشد. زنم پرسید: “شکمش را میبینی؟ آفتاب رفته، اما قرمزی تمام نشده. “و شروع کرد به لرزیدن. دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: “مطمئنا امشب شروع میشود. “در این لحظه شیپورچی از پائین ستون بلند شد و ایستاد و به شیپور دمید. ما با وحشت به افق نگاه کردیم. کامیونها آمده بودند. چشمهای روشن آنها از پشت دریای شن دیده میشد. صدای شیپور چندین بار در همه جا پیچید، بعد مرد لاغر بلند قد بیرون آمد، صدای بلند و کشدارش بلند شد. دستهدسته بیرون ریختند، شیارهای عرضی بر پنجرهی ما رسم کردند و ایستادند. مرد بلند قد فرمان داد،
صدایش در میدان پیچید و شیارهای عرضی طول پنجره را پیمودند. زنم دستش را جلو چشمانش گرفت و گفت: “سرم گیج میرود”از شانههایش چسبیدم، بدنش گرمای مطبوعی پیدا کرده بود. بعد برایش گفتم: “دیگر آسوده هستیم، خاطر جمع هستیم، آذوقه را پائین آوردهام، درها را کیپ بستهام و محکم کردهام. تازه هر لحظه که میخواهد بگذار شروع شود”. چند لحظه در حالتی بودیم که به خواب شباهت زیادی داشت، خوابی که مطبوع و دلچسب و لذتبخش بود. وقتی به بیرون نگاه کردیم تمام کویر خلوتخلوت شده بود، ساختمانهای پادگان خاموش و خفه افتاده و مانده بودند، شیارها بالا و بالاتر رفته به حاشیهی بالائی رسیده بود. قرمزی ماه کمتر شده، زردی بیشتری پیدا کرده بود. روی ستون مرد شیپورچی چمباتمه زده، شیپورش را گذاشته بود جلوش، اما همه جا سوت و کور بود. زنم سرش را از قاچ وسطی بیرون کرد و آویزان شد و به دقت گوش داد و درحالیکه دستم را لای انگشتانش میفشرد فریادی کشید. صدایش چند بار در کویر پیچید، صدای فریادی در کویر پیچید که به صداهای قبلی شباهتی نداشت. من و زنم خود را بالا کشیدیم. شیپورچی سرش را بلند کرد و با وحشت دور و برش را نگاه کرد. زنم گفت: “نشنید”من چیزی نگفتم. سردرد من شروع شده بود. اما او حاضر نبود که من پائین بروم. چند ساعتی را آنجا ماندیم و خیلی واضح میدیدیم که هر لحظه مار بزرگ، بزرگتر و بزرگتر میشد، شکمش برآمدهتر میگشت. در این اثنا مرد بلند قد از ساختمانی بیرون آمد و ایستاد. با دقت نگاه کرد و شمشیرش را بالا برد و پائین آورد و بعد به عقب برگشت و صدای شیپور بلند شد. سربازان مثل ذرات قهوهای از بالای پنجرهها آرامآرام میریختند پائین. در این موقع بود که یک دفعه و ناگهانی اژدهای قرمز غروب دهانش را باز کرد و من و زنم با سرعت پنجره را بستیم و نشستیم پشت آن. ماه مانند هیزم نیم سوخته چند بار وول خورد، سربازان با سرعت بیشتری جلو آمدند و ذرات قهوهای به قاچ وسطی نزدیکتر شدند. صدای افتادنها، صدای استخوانها، صدای نفسها و قلبهایشان را میشنیدیم. در همین حال دو کوه شن از حاشیهی افق به طرف ما به حرکت درآمد و باد سرخ با نیروی عجیبی دمید و در یک لحظه تمام ذرات قهوهای را پوشاند و پاک کرد و از بین برد و ما دیگر ندیدیم. طوفان وحشتناکی شروع گشت. طوفان کویری با درندگی عجیبی به سراغ پادگان آمده بود. ساختمانهای پادگان را مثل مقوا از زمین میکند و میپراند بالا. صدای شیپور از جائی بلند شد. اما ما میدانستیم که عاقبتی ندارد. صدا آرامآرام دور شد و ناگهان با شدت وحشتناکی اوج گرفت و بعد برید. ما دیگر چیزی نمیدیدیم. دیواری از شن جلو پنجرهی ما ایستاده بود و دیوی پشت آن به خود میپیچید و میغرید. من و زنم همدیگر را بغل کرده بودیم و گوش میکردیم. گوش میکردیم و من احساس میکردم که لحظه به لحظه آرامش عجیبی سینهی زنم را پر میکند. یک ماه تمام، ازآنروزی که پادگان آمده بود، این آرامش را در او ندیده بودم.
صدای دویدن، صدای استخوانها، صدای فرمان و شیپور، صدای مرد بلند قد و لاغر، صدای استغاثه و نالهها آرامآرام دور خفه میگشت و ما به بالا نگاه کردیم. هیزم نیم سوختهی آسمان برای خودش تکان میخورد و میپیچید.
مطب دلگشا۱۳۴۱
****
نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی
زندگی و آثار:
غلامحسین ساعدی با اسم مستعار گوهرمراد (۱۳۶۴-۱۳۱۴ ش)، در تبریز به دنیا آمد. در ۱۳۲۳ به دبستان بدر تبریز و در ۱۳۲۹ به دبیرستان منصور رفت. سال ۱۳۳۰ آغاز فعالیت سیاسی او بود، در۱۳۳۱، مسئولیت انتشار روزنامههای فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را به عهده گرفت و به درج مقاله و داستان در این سه روزنامه و روزنامه دانش آموز چاپ تهران، پرداخت. بعد از کودتای ۲۸ مرداد۳۲ دستگیر و چند ماه زندانی شد. در ۱۳۲۴ به دانشکده پزشکی تبریز وارد شد و سال بعد با مجله سخن همکاری کرد و کتابهای مرغ انجیر و پیکمالیون را در تبریز انتشار داد. از این سال به بعد شروع به نوشتن و منتشر کردن نمایشنامه و داستانهای کوتاه کرد. در ۱۳۴۱ با کتاب هفته و مجله آرش همکاری خود را شروع کرد. در واقع پر بارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۱۳۴۳ـ۱۳۴۲ شروع می شود. به خصوص سالهای ۱۳۴۶ـ۱۳۴۵ سالهای پرکاری ساعدی است. تنیچند فضای خاص یک دوره را میسازند که از اواسط ۱۳۳۰ تا نیمه ۱۳۵۰ ادامه دارد. غلامحسین یکی از سازندگان فضای روشنفکری ایران است. در سال ۱۳۵۳ با همکاری نویسندگان معتبر آن روزگار دست به انتشار مجله الفبا زد.
در فاصله دورهای سی ساله، که از سال ۱۳۳۲ شروع میشود و به ۱۳۶۳ پایان مییابد، ساعدی بیش از شصت داستان کوتاه نوشته است. ساعدی هفت رمان نوشته است که سهتای آن کامل است و چاپ شده؛ توپ؛ غریبه در شهر و تاتار خندان. این آخری را در زندان نوشته است.
از آثار داستانی او: خانههای شهرری؛ شب نشینی باشکوه؛ عزاداران بیل؛ دندیل؛ مرغ انجیر؛ واهمههای بی نام و نشان؛ ترس و لرز؛ گور و گهواره؛ شکسته بند؛ شکایت؛ مهدی دیگر؛ سایه به سایه و آشفتهحالان بیدار بخت را می توان نام برد.
ساعدی نمایشنامههای زیادی نوشت و منتشرکرد: کار با فکها در سنگر؛ کلاتهگل؛ چوب به دستهای ورزیل؛ بهترین بابای دنیا؛ پنج نمایش نامه از انقلاب مشروطیت؛ آی با کلاه ،آی بیکلاه؛ خانه روشنی؛ دیکته و زاویه؛ پرواز بندان؛ وای بر مغلوب و آثار دیگری که هنوز تعدادی چاپ نشدهاست.
تم آثار:
دنیای داستانهایش دنیای غمانگیز نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی که آواره در حاشیه اجتماع میزیند، به شکلی زنده و قانع کننده در آثارش حضور مییابند تا جامعهای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی میپرهیزد و میکوشد که فقر فرهنگی را در زمینهسازی تباهیهای اجتماعی و استهاله انسان ها بنماید. در نخستین داستانهایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد که گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه میکند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش میبرد. اما ساعدی به مرور برجنبه اجتماعی و سیاسی آثارش میافزاید و نومیدی و آشفته فکری مردمی را به نمایش میگذارد که سالیان دراز گرفتار حکومت ترس و بی اعتمادی متقابل بودهاند.
در دندیل، آرام آرام فضایی کابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده ساخته میشود، اما وقتی تمام خواب و خیالهای لحافکشان دور میشود، نه جای خنده و نه جای گریه است، آن فضای عبث و پوک شایسته در زهر خندهای است بر اینها که قربانیاناند و آنها که رمه را به چنین قربانگاهی سوق دادهاند.
با وجود اینکه گذر زمان بر بسیاری از داستانهای روستایی سال ۱۳۴۰ تا ۵۰ گرد فراموشی پاشیده عزاداران بیل همچنان اثری پرخواننده و پدید آورنده یک جریان ادبی خاص است. شاملو میگفت:«عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است.» کتاب عزاداران بیل را در سال ۱۳۴۳ به چاپ رساند که تا سال ۱۳۵۶ دوازده بار تجدید چاپ شد.
از نمایشنامههای متعددی که دارد، مهمترینشان «چوب به دستهای ورزیل» قدرتی بیچون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعکاس رؤیاها و کابوسهای مردمان این دیار غریب، آنسان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد که کارش جلوهای سوررئالیستی مییابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک میگیرد تا جنبه هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به کار نمیگیرد بلکه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیله غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناکی که کیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران سخت را با صراحت و شدتی واقعیتر از خود واقعیت مجسم میکند. جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامه چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن، یعنی این، اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم.»
سبک:
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبک در عرصه ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی ادبیات زمانه هراس (دهه ۵۰ ) است. از اینرو، ترس از تهاجمی غریبالوقوع تمامی داستانهایش را فرا میگیرد. مضحکهای تلخ به اعماق اثر رسوخ میکند و موقعیتی تازه پیدا میکند. وموقعیتی تازه پدید میآورد. غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره میشود ونیرویی تکان دهنده به آن میبخشد. ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگم گشتگی بهره میگیرد وفضاهای شگفت و مرموزی میآفریند که در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. در واقع، از طریق غریب نمایی واقعیتها، جوهره درونی واز نظر پنهان نگه داشته آنها را بر ملا میکند و به رئالیسمی دردناک دست مییابد. نثر محاورهای او از امتیاز خاصی بهرهمند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تکرارها وبی بند وباری لحن عامیانه (به بهانه حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته کننده میکند. ساعدی نگران شایستگی تکنیکی داستانهای خود نیست وهمین امر به کارش لطمه جدی زده است. اما او نویسندهای توانا در ایجاد وحفظ کنش داستان تا آخر است و اصالت کارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است که نیرویی تکان دهنده به آثارش میدهد و از او نویسندهای صاحب سبک میسازد که به بیان شخصی خود دست یافته است. بیشتر داستانهایش مایههای اقلیمی دارد.عزاداران بیل، توپ و ترسولرز از سفرها وپژوهشهای او در نقاط ایران مایه گرفتهاند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستانهای متوسط آثار طراز اولی نیز آفریدهاست. یکی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است. کاری که تجدید نظر ندارد، پاکنویس ندارد، و بیش از یک بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود. بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف کارش می داند:«اولین و دومین کتابم که مزخرف نویسی مطلق بود و همهاش یک جور گردن کشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴، چاپ شد. خنده دار است که آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد و شیشه ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کردم که خودکشی کنم… حال که به چهل سالگی رسیدهام احساس می کنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم خیال می کنم که دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد- که مطمئناً طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت، بله از حالا به بعد که میدانم که در کدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که در تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی گیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال میکنم اندکی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»
گفتوگو:
گفتوگو درکارهای ساعدی هم جه دراماتیک داستانهای او را به عهده میگیرد و هم در آدمپردازی نمود پیدا میکند. با گفتوگوهای ساده، بدیهی، تکرار شونده پیش میرود. بی آن که مزه پرانی و مضمون سازی کند. از مجموعه گفتوگوها و حرکات موقعیت ساخته میشود که از خوب بنگری دیگر ساده، بدیهی و تکرار شونده نیست، تمام اجزا ساخته شده تا ترکیبی مضحک از رابط آدمها و جهان پیش چشم بیاید. ساعدی میگوید:« من از گفتوگوی آدمیزاد خیلی لذت می برم و گفتوگو اصلاً برای من مسئله شوخی نبود.»
و آخر
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:« الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانه یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبه تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسنده متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژه ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخریها تلخ کام بود. داریوش آشوری درباره آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم… در را که باز کرد، از صورت پف کرده او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجه آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق میگوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم میدانست که رفتنی است… با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: فلانی، بگو دستهای مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید… فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم… زیر نور چراغی کم سو، آرام و بیخیال خوابیده بود، ملافه سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همه واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروکها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربهسر می خندید، آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصه تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد… آن گاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را، که روی شانه ریخته بودند. نوازش کردیم، صورت سردش را،که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود».
غلامحسین ساعدی ۲ آذر بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان سن آنتوان درگذشت. و در ۸ آذر در قطعه هشتاد و پنج گورستان پرلاشز در نزدیکی آرامگاه «صادق هدایت» به خاک سپرده شد.
‘