این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به «کامچاتکا» اثر مارسلو فیگراس
هنر ناپدید کردن مخالفان
حمیدرضا امیدی سرور
حضور نظامیان در عرصه سیاست و قدرت وقایع عجیب و غریبی را در تاریخ جهان، و به خصوص در امریکای لاتین به همراه داشت، وقایعی باورنکردنی که به واسطه خشونت ذاتی و نهادینه شده دیکتاتورهای نظامی در تاریخ ثبت شدند. این دیکتاتورها علاقه وافری به ناپدید کردن مخالفان خود داشتند؛ برای نمونه بعد از سقوط دیکتاتوری پینوشه، کمیته های حقیقت یاب تنها در یک فقره به ناپدید شدن بیش از ۷ هزار مخالف حکومت شیلی در چند روز اشاره کردهاند!
به زعم صاحبان قدرت، مخالفان امنیت ملی را به خطر می انداختند و چه بهانه ای بهتر از این برای توجیه برخورد های خشن و حذفی، آن هم در یک چشم به هم زدن. با این روش صورت مسئله به سادگی پاک می شد و فقط یک مشکل کوچک (؟!) باقی می ماند: حال که از دست این مخالفان راحت شدیم، چگونه از شر جسد های شان راحت شویم؟
گورهای دسته جمعی یکی از راه حل های قدیمی این مشکل بود، اما پیدا شدن اتفاقی این گورها در سالهای بعد می توانست، سوال برانگیز یا باعث آبرو ریزی باشد. این ایده که جسد ها خوراک کورکودیل های گرسنه شوند با استقبال حکومت خودکامه نظامیان آرژانتین (در میانه دهه هفتاد) روبه رو شد. اجسادی که اغلب آنها را فرهیختگان جامعه: روزنامه نگاران، نویسندگان، دانشجویان، اساتید دانشگاه و روشنفکران تشکیل می دادند و از منظر صاحبان قدرت احتملا خوراک از هر جهت مناسبی برای کوروکودیل ها محسوب می شدند!
از سال ۱۹۸۳ به بعد دموکراسی در آرژانتین رفته رفته در مسیر شکل گیری قرار گرفت. در دوران ریاستجمهوری رائول آلفونسین، کمیته رسیدگی به ناپدیدشدگان رسما اعلام کرد که طی سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۸،طی فعالیت «ائتلاف» بیستودو هزار نفر را ناپدیدشده اند که آمارهای غیررسمی این رقم را تا سیهزار نفر نیز گزارش کرده اند. منظور از «ائتلاف»، «ائتلاف آنتیکمونیستی آرژانتین» (معروف به AAA) بود که سیاست حذف را از طریق «ناپدیدسازی» دانشجویان، اساتید دانشگاه، روزنامهنگاران و روشنفکران دنبال می کرد. این ماجرا در زمان ایزابل پرون تحت عنوان «عملیات استقلال» بهمنظور حذف نهایی تمام معترضان و مخالفان سیاسی آرژانتین تدارک دیده شده بود. البته ماجرای قتل و ناپدید کردن مخالفان در دوران خونتای نظامیان آرژانتین، روالی عادی محسوب می شد که دوران «جنگ کثیف» و یا در همان سالهای سیاه آرژانتین به اوج خود رسیده بود.
مارسلو فیگراس خالق رمان «کامچاتکا» یکی از نویسندگان شاخص آرژانتین محسوب می شود که به نسل نویسندگان بعد از جنبش بوم تعلق دارد. خاستگاه او جایی است که به داشتن بزرگانی چون بورخس و خولیو کورتاسار می نازد؛ اما رمان «کامچاتکا» حکایت از آن دارد که نویسندگانی چون مارسلو فیگراس نیز حرفهایی برای گفتن دارند.
البته این عجیب نیست که نویسندگانی همچون مارسلو فیگراس که تجربه زیستن در دوران اختناق و حکومت نظامیان بر آرژانتین را داشتند، برای نوشتن داستان به سراغ همان تجربیات بروند. همانگونه که بسیاری پیش از او نیز به سراغ چنین دستمایه هایی رفته بودند. اما آنچه یک هنرمند و نویسنده خلاق را از دیگران جدا می کند، چگونگی نزدیک شدن به تجربه ای عمومی است که دیگران نیز بدان پرداخته اند، انداختن طرحی نو که نشان از درک غنی تر او از همین تجربه ها دارد.
«قصد داشتم داستانی درباره آنچه که ما در آرژانتین «سالهای سیاه» مینامیم بنویسم. سالهای آهنین: دوره مابین ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳، که برای آخرین بار در آرژانتین دیکتاتوری نظامی سر کار بود. اکثر داستانهایی که از آن زمان شنیده و دیده بودم (بیشترشان فیلم بودند و تعداد کمی هم رمان) تحمل ناپذیر بودند و الگویی تکراری و نخنما داشتند: مرد/ زنی جوان و عاشق که درگیر سیاست میشود، میدزدندش، شکنجهاش میکنند و میمیرد، و دست آخر هم بیبروبرگرد قضیه به دادگاه ختم میشود. اما من میخواستم نوع دیگری از ترس را تصویر کنم، همان ترسی که به جان بقیه ما افتاده بود که کسی ندزدیدمان، اما قربانی خشونتی از جنس دیگر شدیم.»
رمان «کامچاتکا» اگرچه به همان موضوع ناپدیدشدگان می پرداخت، اما اینبار بیش از آنکه روی ناپدیدشدگان تمرکز کرده و یا از داغ و درفش و شکنجه در رژیم های توتالیتر حکایت کند؛ به روایت ترس و مالیخولیای ناشی از آن در زمان زیستن در رژیم های توتالیتر می پردازد. ترس از اینکه به دلیل دگراندیشی بازداشت شوند و بازداشتی بی بازگشت. راز تاثیرگذاری این رمان در تاکیدی است که بر فضای آکنده از ترس دارد و سایه ای که بر زندگی فردی و اجتماعی آدمها می اندازد؛ بخصوص ترس از چیزی که درباره آن بسیار حرف زده می شود، اما کسی از ماهیت واقعی آن خبر ندارد. ترس آدمها در این رمان، ترس از مرگ نیست، ترس از ناپدید شدن است؛ ترس از چیزی که کیفیت آن مشخص نیست و به همین خاطر به مراتب فرساینده تر و خرد کننده تر از تجربه آن است.
راوی این رمان پسر بچه ای است که یکباره از متن دنیای کودکانه خود بیرون کشیده می شود تا با واقعیت های تلخ حاکم بر دنیای آدم بزرگها رو به رو شود. دنیایی که در انتظار خود او نیز هست. در میانه دهه هفتاد، روزگاری که تمایلات چپگرایانه نتیجه ای جز ناپدید شدن و مرگ در پی ندارد، پدر و مادر راوی او را از مدرسه ای در آن درس می خواند بیرون برده پایتخت را به قصد مناطق ییلاقی و پرت افتاده اطراف بوینس آیرس ترک می کنند.
ترس از سرنوشتی نامعلوم نه تنها باعث می شود آنها مجبور باشند خانه، وسایل و خاطرات خود رها کرده و به منطقه ای دیگر پناه ببرند، بلکه مجبور هستند هویت خود را نیز جاگذاشته و هویتی تازه برگزینند. این تلخ ترین بخش ماجراست اگر چه نویسنده با ظرافت طبع، بستری فراهم می کند که راوی به دلیل علاقه به شخصیت داستانی هری هودینی، نام هری را بر گزیند.
نویسنده با قدرت و هوشمندی از تمامی ظرفیت های محتوایی و حتی فرمی که در اختیار دارد در راستای تاثیر گذاری عمیق تر بر مخاطب بهره می گیرد، تا نشان بدهد فضای امنیتی و ترس سایه افکنده بر روی روح و جسم آدمها چگونه آنها را تا مرز تغییر هویت پیش می برد و این همه تلاشی است برای زنده ماندن. حتی نام رمان«کامچاتکا» که به شکلی کنایی با ارجاع به بازی «ریسک» {یک نوع بازی که محبوب هری و پدرش بوده}تدارک دیده شده. «کامچاتکا» آخرین کلمه ای است که راوی رمان از زبان پدرش می شنود: «آخرین چیزیکه پدر به من گفت، آخرین کلمهای که از زبان او شنیدم، کامچاتکا بود.» کامچاتکا شبهجزیرهای است در شرق روسیه. شبهجزیره کامچاتکا یکی از سرزمینهایی است که در بازی ریسک باید تصرف شود. مدتها بعد تازه هری پی به مقصود پدرش می برد: وقتی سرزمینات دارد به تاراج میرود، کامچاتکا مکانی است «دور از همهجا، دستنیافتنی»، پناهگاهی برای تجدید قوا، «برای جانبهدر بردن». به این ترتیب کامچاتکا در واقع مکانی است که هری و خانواده اش بعد از به تاراج رفتن خانه و کاشانه خود بدان پناه برده اند، جایی که قرار است با هویت تازه شان در آنجا جان سالم بدر ببرند.
مارسلو فیگراس در این رمان که به شکلی استادانه نوشته شده، داستان را از چشمانداز پسری ده ساله روایت میکند. هری نه فقط به ماجراهایی که زندگی خانوادگی پشت سر می گذارد، بلکه به تمام دنیای اطراف خود از نقطه دید بچهای ده ساله، با سطح درک، آگاهی، سواد، شیطنت و احساس چنین شخصیتی نگاه می کند. اوج هنر نویسنده در این است که توانسته رمانی با مضمونی جدی را از چنین منظری به صورت یکدست از ابتدا تا انتها روایت کند. تغییر آگاهانه تدریجی کتاب که در آغاز به شکلی آشکار از زبان کودکی ده ساله بیان میشود، اما در انتهای کتاب رفته رفته بیانی متفکرانه تر به خود می گیرد به روشنی نشان از تسلط نویسنده در رسیدن به بلوغی آگاهانه است. در واقع در انتهای کتاب هری اگر چه درباره رخدادهای همان سالهای کودکی می گوید، اما پیداست او از درک و تجربیاتی برخوردار شده که هری در بزرگسالی و با گذر سالها از این تجربیات بهره مند شده است.
نویسنده در طول این رمان هری را به نماینده نسلی بدل می سازد که در آن روزهای سخت روزگار گذرانده اند و رمان شرحی از بلوغ جسمی و فکری این نسل ارائه می کند. نسلی که تصمیم می گیرد به جای زنده ماندن زندگی کردن را بیاموزد: «من دیگر نیازی به کامچاتکا ندارم، دیگری نیازی به امنیتی ندارم که در گذشته دوری از همهچیز، غیرقابل دسترسبودن و حضور در تنهایی مطلق برایم فراهم میآورد. و حال زمان آن فرا رسیده که جایگاه خودم را پیدا کنم، واقعا اینجا باشم، با تمام وجود، دست از زندهماندن بکشم و شروع کنم به زندگیکردن.»
نقل از الف کتاب
«کامچاتکا»
نویسنده: مارسلو فیگراس
مترجم: بیوک بوداغی
ناشر: آگه، چاپ اول ۱۳۹۴
۲۷۲صفحه، ۱۵۰۰۰ تومان
‘