این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با محمود دولتآبادی ، بعد از هفتاد و پنج سالگی
رویای من چاپ آثار بازداشتشده است
سمیه مهرگان
اولباری که اسمش را شنیدم یادم نمیآید، اما خوب یادم هست، اولبار که خواندمش؛ اتفاقی از یک دستفروش راسته انقلاب، «گاواربان»اش را خریدم. آنقدر تحتتاثیرم گذاشت که از این داستانِ بلند، رفتم به سراغ «کلیدر»ش. وقتی در یک گفتوگوی درازآهنگی که دو سال پیش در سیوپنج سالگی «کلیدر»ش داشتم، گفت: «یکى/دو سالى طول کشید تا مجوز نشر بیابد، و خوشبختانه دوره وزارت فرهنگی آقاى خاتمى بود و مىتوانم فکر کنم که آسان نبود نشر کلیدر با وجود نظرى که ابراز شده بود از جانب رییس اتاق ممیزى، وقتى وارد جمع ممیزها شده و گفته بود «یک شاهکار در این مملکت به وجود آمده، و من آن را خمیر مىکنم!» اما خوشبختانه «کلیدر» با ما و زمان پیش آمده، و اکنون چاپ بیستوپنجم خود را هم پشت سر گذاشته. وقتی شروع کردم به خوانش رمانی به آن عظمت، یک تابستان، کامل وقت برد تا خواندمش. با «کلیدر» چون خالقش که پنج- شش با آن زندگی کرده بود و آن را نوشته بود، زیستم و نفس کشیدم. با مارال عاشق شدم، با گلمحمد فریاد دادخواهی سردادم، با بلقیس صبر پیشه کردم، با زیور سوختم و ساختم، با شیرو و صوفی «زن»بودن را یاد گرفتم، و آخر سر چون خانعمو که به همراه دیگر یارانش وقتی گندمهای انبار حاجی سطانخرد خرسفی را از انبارها بیرون میآورد که به مردم بدهند، از مردم بُریدم؛ مردمی که گویا حق خود را فراموش کردهاند یا به تعبیری به دلیل نگاه ایدئولوژیک و خرافیشان بیوجدان و نسبت به سرنوشت سیاسی، اجتماعیشان منفعل و منفک شدهاند، و گویی بار تعهد اخلاقی، اجتماعی و سیاسی خود را به دوش اقرارنیوشان، رهبران مذهبی و سیاسیشان انداختهاند، که همین سبب شده تا نیروی واکنش نسبت به مسایل اخلاقی، اجتماعی و سیاسی و قدرت تمییز همه امور – یعنی به کاربردن وجدان- در آنها رو به نقصان بگذارد؛ مردمی که با همان ترس نهادینهشده در یقهشان، سکوت میکنند، و خانعمو دستور میدهد که گندمها را در آب بریزند و انبارها را بسوزانند. صحنهای که بارها و بارها در تاریخ خودمان هم دیدهایم و هم خواندهایم.
محمود دولتآبادی از بزرگترین مفاخر فرهنگی این بوموسرزمین هفت هزار ساله است، اما چرا «کلنل»اش که بدون تردید جزو ده اثر تمام تاریخ ادبیات ایران است، و در دیگر کشورها هم منتشر و خوانده شده، به زبان مادریاش در سرزمین پدریاش خوانده نشود؛ هماو که هنوز در مملکتش مانده، و هنوز به آن و مردمش میبالد و خود را «محمود» خطاب قرار میدهد. مردمِ او، مردمی که او در کنار آنها بالیده و رشد کرده و امروز بخشی از فرهنگ و ادب ما است، چرا نباید «کلنل»اش را بخوانند؟ (و «طریق بسملشدن» را) میلان کوندرا در رمان «کتاب خنده و فراموشی» مینویسد: «ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را میسوزانند، دانششان را نابود میکنند، و تاریخشان را هم. و بعد کس دیگری میآید و کتابهای دیگری مینویسد، و دانش و آموزش دیگری به آنها میدهد، و تاریخ دیگری را جعل میکند.» و حالا این سرنوشت بزرگترین نویسنده امروز ایران است؛ «کلنل»اش که ممنوع شده، جعل شده و در راسته دستفروشهای انقلاب به فروش میرود. میگویند وقتی «ایزاک بابل» نویسنده بزرگ روس پس از یک محاکمه تنها بیستدقیقهیی، «اولریش» حکم دادگاه را در مورد او اعلام کرد: «به نام اتحاد جماهیر شوروی، دادگاه نظامی دیوان عالی کشور، با بررسی پروندهی ایزاک بابل به این نتیجه رسید که او عضو گروه تروتسکیست ضد شوروی و جاسوس شبکهی اطلاعاتی فرانسه و اتریش بوده و به سازمانی توطئهگر و تروریست پیوسته است. دادگاه، بابل را مقصر شناخته و به اشد مجازات، اعدام به وسیلهی شلیک گلوله، محکوم میکند. حکم قطعی است و میباید بدون تاخیر به اجرا درآید.»، و بابل، ساعت یکونیم بامداد روز بعد (۲۷ ژانویه ۱۹۴۰) در حیاط خلوت بوتیرکا در مسکو در مقابل جوغه اعدام قرار گرفت و اعدام شد. چهارده سال پس از اعدام بابل، (تنها یک سال پس از مرگ استالین)، از او اعاده حیثیت میکنند، وقتی که دیگر او زنده نیست. زنده نمیشود: «پس از بررسی مدارک پرونده، حکم صادره برای ایزاک بابل باطل و پرونده او مختومه اعلام میشود.» و به همین سادگی پرونده ایزاک بابل بسته میشود! وقتی فکر میکنم به سرنوشت شومِ «کلنل»، نگران میشوم که نکند عمرِ این ملت قد ندهد تا «کلنل»اش را بخواند. مگر نه اینکه خالق «کلنل»، میراث فرهنگی- انسانی این بوموسرزمین است؟ آنطور که «کلیدر»، چون «جنگ و صلح» تولستوی که بخش عظیمی از تاریخ و فرهنگ روسیه را با خود دارد، و وجدان و حافظه ملی روس است، «کلیدر» هم بازنمای تاریخ معاصر ایرانی است؛ یک «شاهنامه» به نثر.
محمود دولتآبادی در آستانه هفتادوپنج سالگی شاید یک رویا دارد: رویای انتشار آثارش: «کلنل» و «طریق بسملشدن»؛ رویایی که نه فقط مال او، که مال ملتی است که هر شب در رویاهایش، «رهایی» را کابوس میبیند، درست مثل کلنل، که جلوی چشمهایش، «محمدتقی» (کلنل پسیان)، «امیر» (امیرکبیر)، «مسعود» (کوچک جنگلی)، «پروانه» و «فرزانه»اش میسوزند و او توی ایوان، درحالیکه باران سرِ بازایستادن ندارد، نگران این است که در را بسته یا نه: «نه، نباید تعجب کنم. نباید هم کجخلقی از خودم بروز بدهم. من… من مدت زیادی است که سعی میکنم از کوره درنروم و هر جوری که شده آرامش خودم را حفظ کنم. علاوه بر این مدتی است که کوشش میکنم که از دیدن هیچ واقعه و شنیدن هیچ خبری تعجب نکنم… نباید تعجب کنم. چرا؟ در واقع آدم وقتی در برابر واقعه دچار تعجب میشود که برایش تازه باشد و من باید به خودم بقبولانم که احساس من مربوط است به چیزی، حالت و موضوعی در گذشته. چیزی که به همین حالا مربوط نیست. شاید به موضوع کارم در ارتش شاه مربوط باشد، شاید به جبههرفتن «کوچک» که… یا شاید به واقعه همسرم؟ و… پروانه؟ نمیدانم. هزار چیز میتواند باشد. اما… اما… فقط دلم میلرزد و این دیگر دست خودم نیست. بگذار بلرزد دیگر، چه بکنم! من که نمیتوانم درِ اتاقم را کلیدنکرده از پلهها پایین بروم. آخر ناچار هستم این کار را بکنم. کلیدش میکنم. البته، خوشبختانه کلاهم را جا نگذاشتهام. سرم است. با وجود این، برای حصول اطمینان دستم را بالا میبرم و یکبار دیگر هم آن را روی سرم لمس میکنم، درعینحال حواسم آنقدر سر جاش هست که بدانم باید یقه پالتوم را بالا بکشم تا قطرات زنجیری باران زیر یقهام فرو نرود.»
این ماجرا من را یاد گفتوگویی انداخت که آریامن احمدی در روزنامهی اعتماد با وی داشت، و وقتی از او درباره این رمان میپرسد، جواب میدهد: «در هجوم ماموران ساواک به خانهام که منجر به بازداشت و زندانم شد، در کمال وحشیگری جلدهای اول و دوم رمان در دست نوشتنم، «پایینیها»، به سرقت برده شد. از همه دوستداران ادبیات که به نحوی از سرنوشت این دو جلد اطلاعی، هر گونه اطلاعی، دارند خواهش میکنم به طریقی مرا مطلع نمایند.» سیگارش را خاموش میکند و سپس میگوید: «آره رمان پایینیها بود. خود ساواک کلید خانه مرا داشته، و آمده و این دو جلد را برده.» وقتی میگویم امیدوارم بعد از ۳۵ سال شاید پیدا شود، لبخندی میزند و…. امید را دیگر نمیبینم در چهرهاش… نکند به این فکر میکند که سرنوشت شومِ «پایینیها» گریبانگیر «کلنل» و «طریق بسملشدن» هم بشود؟ با خود فکر میکنم کدام ملت با مفاخر فرهنگیاش این کار را میکند که ما؟ «ما»یی که هر بار فراموش میکنیم در جامعهشناسیِ نخبهکشیمان چه کردیم با قائممقام و امیرکبیر و مصدق و… باز این «تکرار تاریخ» که چون گاو پیشانیسفیدی، «مااااا» میکشد به ریشِ ما.
آنچه میخوانید گفتوگویی است با محمود دولتآبادی در آستانه هفتادوپنجسالگی درباره مسائل عمومی: از سیاست و تاریخ گرفته تا ادبیات. گفتوگویی که در ادامه «سیوپنج سالگی کلیدر» که دو سال پیش با او داشتم، به نوعی نشان از حضور زنده او دارد در حیات تاریخ دیرین این کهنبوموبر. باشد که او باشد، و ما در کنار او و با او، «کلنل»اش را، «طریق بسملشدن»اش را، از رویا به واقعیت تبدیل کنیم و بخوانیم. خود را بخوانیم. تاریخ خود را بخوانیم.
-اخیرا تمبر یادبوی با عنوان «آقای رمان» در زادگاهتان سبزوار رونمایی شد. از اینجا شروع کنیم، هفتادوپنج سال محمود دولتآبادی. از زاویه دید این تمبر که به عقب نگاه میکنید چه میبینید؟ کارهایی باید انجام میدادید و ندادید یا چه حسرتها و آرزوهایی داشتید و دارید؟
بله، جوانان عزیز همشهری من لطف کرده و چنان تمبری چاپ کردهاند که درعینحال به یادم میآورد عمری را گذرانیدهام. متاسفم که نتوانستم پاسخ لطف ایشان را بدهم. بنا بود که سفری به مازندران – ساری- داشته باشم که یک سفر کاملا رسمی بود به دعوت خانه فرهنگ شهرداری ساری و توافق جمیع نهادهای رسمی- امنیتی شهر که از آنجا بروم مشهد و سپس بروم سبزوار. آماده رفتن میشدم که خبر دادند کسانی ریختهاند و پوسترهای مربوطه را پاره کردهاند و حکم کردهاند که فلانی نباید بیاید ساری! طبعا سفر مشهد و سبزوار هم منتفی شد – همچنین نیشابور و زیارت عطار و دیگر بزرگان ما در آن شهر- و کماکان نشد بروم شهر خودم و قدرشناسی… البته پیش از آن ارباب فرهنگ شیرازِ حافظ و سعدی چنان لطفی کرده و تمبری از من چاپ کردهاند که اینجا از مردمان هر دو شهر ممنونم و هم بانیان آن الطاف. اما در باب حسرت و این چیزها فکر نمیکنم. چه حسرتی؟ انسان همان کارهایی را انجام میدهد که در شرایط و موقعیتهای متفاوت انجام میتواند بدهد. من هم عملا همان کارهایی که توانستهام انجام دادهام، و چون توانستهام در هر شرایطی کارهایی انجام بدهم هیچ حسرت و غبطهای ندارم. البته این معنا را زود دریافتهام که شرایط بیرون از اراده ما پدید میآید و ما جزیی هستیم در موقعیت و شرایط. هنر بزرگ آن است که انسان در موقعیتهای گوناگون و ای بسا بسیار دشوار، خودش را گم نکند و بتواند کاری را که در وظیفه وجدانی او است، به هر تقدیر پیش ببرد.
-اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید بنویسید تصویر کنید چگونه آن را روز را تصویر و روایت میکنید؟
اگر آنقدر هوش و حواس میداشتم برای خودم به یاد میآوردم؛ ضمن اینکه اولین داستان هم ناگهان نوشته نمیشود. اینقدر یادم هست که اولین داستانم در سال ۱۳۴۱ چاپ شد در بولتن- مجله آناهیتا.
-امروز، در آستانه ۷۵ سالگی، یعنی بیش از چند دهه از اولین روزی که تصمیم گرفتید نویسنده شوید میگذرد، فکر میکردید به اینجا برسید؟ اینجا که میگویم جایگاهی بزرگ در ادبیات ایران و حتا جهان است که هر نویسندهای را آرزومند آن است.
نه واله. حقیقتش را بخواهید به جایگاه فکر نکردهام. بیشتر به دو امر مهم فکر کردهام و فکر میکنم؛ یکی آدمیزاد و اینکه چگونه میتوان او را شناخت و من نشناختم؛ و دیگر به زمان که تندتر از باد میگذرد. اما یکبار چرا؛ وقتی خطابهای از ویلیام فاکنر گوش میدادم یا میخواندم، و در آنجا به جوانی اشاره میکرد- دوست داشتم من آن جوانی باشم که او –فاکنر- دارد به او اشاره میکند. بعد از آن دیگر مجالی نیافتم به چیزهایی جز کار، امور زندگی و خانواده و اطرافیانم و آنچه در پیرامون ما میگذرد به امر دیگری فکر کرده باشم. در زندان که بودیم بچهها به من میگفتند «محمود» و من همواره همان محمودم، بودهام و هستم.
-بعد از چند دهه حضور مستمر در ادبیات، (و ترجمه آثارتان به زبانهای دیگر) شده به جایزه نوبل ادبیات هم فکر کنید؟ (و چقدر جوایز ادبی جهانی برایتان مهم است که ببرید یا نبرید؟)
حرفش را خیلی شنیدهام، حتی شنیدهام که نزدیک هم بودهام، ولی نشده. غمی نیست. اگر بشود خوب خواهد بود، هم پاس زحماتی که کشیده شده در زبان و ادبیات فارسی؛ هم به عنوان قدردانی از فرهنگ مردمانی که ما بودهایم و با تحمل بسیار مصائب، به سهم خود نقشی در فرهنگ جهانی داشتهایم. جوایز دیگر هم زیاد نبودهاند و اگر بوده است با تواضع و حفظ اصول خود پذیرفتهام و ممنون ایشان هستم.
-شده در دوران حیات نویسندگیتان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
به کتابهای فراوانی حس خوب پیدا کردهام و فکر کردهام چه خوب که نویسندهاش همان کسی است که آن را نوشته یا خلق کرده است و به او – به هر کس که بوده- در زبان دل گفتهام دستمریزاد. مثل همین کتابی که درباره آلبر کامو نوشته شده و هر شب قسمتی از آن را میخوانم: «کامو؛ آرمان سادگی» نوشته ایریس رادیش، ترجمه مهشید میرمعزی. خواندم و از طریق مترجم کتاب پیغام دادم که ممنون بابت نوشتن چنین کتاب درخشان درباره کامو، نویسندای که بسیار دوست میدارمش و شما را به من شناساندید از تمام زوایای زندگی و منشِ او در شرایط زندگی و دوره تاریخی حیاتش.
-امروز در آستانه ۷۵ سالگی، وقتی به رمانهایتان نگاه میکنید تا حالا وسوسه شدهاید که بخواهید تغییری در یکی از آثارتان بدهید؟
به هیچ وجه. لزوما بهشان نگاه نمیکنم، مگر مورد خاصی باشد یا دلیل خاصی. اکنون آنچه برایم مهم است که خوب و درست از کار درآمده باشد مجموعهداستانی است که زیر چاپ دارم، یک مجموعهداستان کوتاه به نام «بنیآدم».
-نگاهتان به سیاست و جامعه چقدر فرق کرده با دورانی که جوانی بیستوچند ساله بودید و شور انقلابی داشتید؟ تصویرتان از این سیاست در جهان امروز چگونه است؟
اکنون همانجور میبینم که میدیدهام، منهای آن شور جوانی- اگرچه در همان روزگار هم من جوانِ زود به پیری رسیده بودم. بدیهی است صورت و نیاز زودبهزود نو میشود، ولی اصل قدرت در شمایل سیاست، و اصل سیاست به مثابه رفتاری برای رسیدن به قدرت یا حفظ قدرت، فرق زیادی نکرده است. البته اسامی و اصطلاحات تازهای به میان آمده، اما معادله «سیاست- قدرت» کهنه و قدیمیتر از آن است که تغییر آن به سادگی انجامپذیر باشد. ما شاهد بودیم و نویسندگان هم شهادت دادند که چون پرولتاریا به قدرت رسیدند، حاکم شدند و باز همان رابطه قدرت- سیاست برقرار شد.
-جدا از نویسندگی، به عنوان یک شهروند، مقوله انتخابات و حضور در انتخابات چقدر برایتان مهم بوده و هست؟ و نگاهتان به انتخابات مجلس و ریاستجمهوری چگونه است؟
قبلا هم گفتهام و آرزو کردهام کاش رشد اجتماعی ما چنان شود که مردم بتوانند از طریق آرا، و پیش از آن از طریق احزاب مربوط به خودشان، مسائل و مشکلاتشان را در میان بگذارند و حل کنند. این طریق صد چندان بهتر است از سرودستشکستنها و خونریختنها و بحرانسازیها و جز آن… اما… تا به چنان زمانی برسد جامعه ما- اینطور که پیدا است- صبر زیاد باید به خرج بدهد. وقتی مقوله انتخابات عنوان میشود، طبعا حقوق و آزادیهای مربوط به اصل انتخابکردن و انتخابشدن باید لحاظ شود؛ و چون هنوز بخش وسیعی از مردم یعنی اهل فکر و خواهان ملک و ملت بیگانه شمرده میشوند، این حقوق در بوته الهام باقی است و بوده است، میگویم به صبر زیاد نیاز داریم.
-تحلیلتان از اتفاقات منطقه چیست؟ از این تندرویها؟ شاید در ادبیات اینها را خوانده باشیم، اما اکنون این گروههای تندور از دل متن به زمین کشیده شدند، چطور میبینید این وقایع را؟ جهان ما به کجا میرود؟ آیندهی خوشی انگار در انتظارمان نیست.
هیچ خوشبین نیستم و بسیار هم دلزده و آزرده هستم؛ کشورهایی نابود شد، مردمانی به واقع نابود شدند. بخش زیادی از افسردگی مربوط میشود به گزارشهای جنایی که تمام صفحات تلویزیون را گرفته است. قادر به تجریه و تحلیل نیستم، کار من نیست و جایش هم اینجا نیست. اما به یک نکته توجه میدهم و آن عادیسازی ذهن عمومی است نسبت به جنایت. عادیسازی جنایت و حساسیتزدایی از ذهن و روان آدمیزاد. روانشناسیِ خبیثانهای در پشت این عادیسازی و حساسیتزدایی وجود دارد. خوفناک است تصور این موضوع که مبادا چنین روش-رفتارهایی جامعه بشری را آمادهسازی میکند تا ببرد به سمت آن جنایت مهیب. امیدوارم چنین تصوری خطا باشد؛ با وجود این، به سهم خود نگران هستم و این نگرانی شدیدتر میشود وقتی میبینم در جهان پیشرفته هم صدا، صداهای موثر شنیده نمیشود؛ ما که جای خود.
-نویسندهای هست که این روزها در آستانه ۷۵ سالگی شما را شیفه نثر و زبان و اثرش کرده باشد؟
من در هر اثری که بخوانم چیزی میآموزم؛ دریغ که هر شب و روز بیش از بیستوچهار ساعت نیست؛ و مدتی که از این بیستوچهار ساعت باقی میماند برای یادگیری به اندازه دلخواه نیست.
-نگاهتان به ادبیات امروز ایران چیست؟ چهره شگفتیسازی هست که توجهتان را جلب کرده باشد؟ آینده روشنی برای این ادبیات پیشبینی میکنید؟
درباره افراد قضاوت نمیکنم، چون قادر نبودهام حجم بسیار زیادی از کمیت این آثار را بخوانم. سرانجام ستارهها نمایان می شوند.
-از اولین نشر کتابتان تا امروز، اگر بخواهید مروری بکنید به این صنعت در ایران، چه چیزهایی را میتوانید برشمرید؟
بسیار پیشرفته است و بهخصوص ناشران آثار من بسیار خوب و حرفهای کار میکنند. کسانی که حرفه و کار خود را در کشور ما نمیدانند، کم نیستند، اما صنعت نشر خبرههای خودش را یافته است.
-از نقدهایی که طی این سالها بر کتابهایتان شده، منفی یا مثبت، شده به منتقدی حق بدهید؟ برخوردتان با منتقدان چگونه هست؟ جدل؟ جوابیه؟ یا…؟
اگر فرصت کرده باشم بخوانم در زبان و ذهنم بهشان گفتهام خسته نباشید. همینجا فرصتی به من داد سوال شما، تا بگویم نقد به معنای مثبت یا منفی درک ناردستی از نقد است به معنای درک جدی از آن. پیشنهاد میکنم کتاب «کامو؛ آرمان سادگی» درباره کامو را حتما بخوانید تا معیار درست نقدنویسی به دست آید. من به چنین کتابی میگویم نقد ادبی؛ و نوسنده آن در برلین مقام نقدنویس ادبیات دارد که به راستی شایسته است داشتن چنان مقامی.
-در دوران ابتدایی وقتی زنگ انشا میشد و پرسش اینکه در آینده چهکاره میشوید، همگی مینوشتیم معلم. شما نویسنده شدید. یا نویسندگی را انتخاب کردید. شما هم در همان دوران در زنگ انشا میگفتید معلم؟ و بعدها شدید نویسنده. نویسندگی چگونه شغلی است؟ چه مخاطراتی دارد؟
من به یاد نمیآورم حتی یکبار انشا نوشته باشم. راجع به مخاطرات هم بهتر است حرفی نزنیم.
-اگر بخواهید در آستانه ۷۵ سالگی خودتان را تعریف کنید، خودتان را نویسندهای با گرایشات خاص سیاسی تعریف میکنید یا نویسندهای که فقط دغدغه نوشتن دارد؟
همانچه شما در سوالات خود موکد میکنید، من هم تکرار میکنم. نویسندهای در هفتادوپنج سالگی.
-شما هم از کاغذ و قلم، به سمت کامپیوتر کشیده شدید؟ یعنی هنوز هم آثارتان را روی همان کاغذ و با خودکار مینویسید یا مثل نویسندههای امروزی تایپ میکنید؟
نه، همچنان با دست مینویسم.
-فکر میکنید تجربه کتابهای الکترونیکی و صورتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه میزند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟ در گفتوگوی اومبرتو اکو (۱۹۳۲- ایتالیا) و ژان کلودکریر (۱۹۳۱- فرانسه) در کتاب «از کتاب رهایی نداریم» این دو وقایعنگارِ تیزبین ما را متوجه این میکنند که هر کتابخوان و بهویژه کتابخوانهایی که کتاب را به صورت شیای ملموس دوست میدارند، چهبسا که حسرت گذشته را در دل صاحبان کتابهای الکترونیکی برانگیزاند که کتاب کاغذی یک چیز دیگر است. اینطور است؟
انسان آزاد است هر جور دوست دارد بخواند، شخصا عادت دارم کتاب کاغذی بخوانم و همچنان با قلم بر کاغذ مینویسم.
-برخورد غربیها با آثارتان چگونه است؟
تاکنون مثبت بوده است.
-پرسشی بوده که مایل بودید از شما پرسیده شود و سوال نشده؟
ممنون. چیز خاصی نیست. اما چرا؛ «کلنل» ممکن بود در دوره ریاستجمهوری آقای احمدینژاد منتشر بشود اگر کمی انعطاف نشان داده بودم. و در دوره ریاستجمهوری آقای روحانی نهتنها منتشر نشد، بلکه جعل و تحریف هم شد و در بازار به فروش گذاشته شد. به ایشان میگویم دستمریزاد!
-از رویاهایتان بگویید؟ کدام رویاها را قصه کردید کدامها نه؟ کدامها شکل واقعی پیدا کردند کدامها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگیتان حضور دارند؟
رویای من چاپ آثار بازداشتشده است در اتاقی در وزارت ارشاد. اجازه بدهید فرهنگ را از عنوان این وزارتخانه برداریم.
-از «کلنل» هم بگویید. سرنوشت این نظامی بازنشسته به کجا خواهد کشید؟
کلنل همچنان در بازداشت است، همین که اعتصاب غذا نکرده از صبوری او است و شناختی که از تاریخ مملکت خودش دارد. این که یک کلنلِ جعلی را به جای او روانه شهر کردهاند به اراذل ابله پوزخند میزند، چون یقین دارد در این مورد کلاه سر ملت نمیرود. اخیرا در زبانهای ترکی و یوگسلاویایی به گمانم منتشر شده و احتمالا به زبان گرجی هم منتشر خواهد شد.
-حدیث بر دار کردن حسنک… پرسش ماقبل آخر را با تصویر حسنک تمام کنیم. اگر بخواهید این صحنه تراژیک را تصویر کنید…
همان کاری را که کردهام؛ (و سیدی آن موجود است با کتابی بدان منضم) خواندن اصل متنِ استادم ابوالفضل بیهقی دبیر.
-و آخرین پرسش: محمود دولتآبادی به روایت محمود دولتآبادی.
محمود.
*منتشرشده در سالنامه نوروزی روزنامه آرمان، نوروز ۱۳۹۵
‘